جمعه اینجا طوفان بود… باران و گردباد و تگرگ و یک باد ِ ۱۸۰ مایل بر ساعتی… لابد خبرش را شنیدهاید… اینجور خبرها معمولا به عنوان یک خبر مسرتبخش آنجا زود پخش میشوند که مثلا باراک ِ جز ِ جیگر گرفته که جلوی یک چس ِ باد را هم نمیتواند بگیرد و این حرفها… به هر حال… سی و یک نفر مردند… کمی از این طوفان نزدیکیهای ما را هم کوبید و چند دوجین درخت پدر مادر دار را به زمین گرم زد… به راحتی میتوانست ما را هم به فلان بدهد… به عبارت علمیتر اینکه از کو.ن شانس آوردیم… خوب که فکرش را میکنم، ما هم میتوانستیم قربانی این نقشه شوم طبیعت باشیم… یکهو روی مبل دراز کشیدی و یک باد میآید و کل خانه را مثل کاغذ ساندویچ دورت میپیچد… مرگ بیبخاری است… من همیشه دوست داشتم یک مرگ اسم و رسمدار و Signature داشته باشم… مثلا بعدها بگویند همان نویسنده گفت و چای که موقع سقوط هواپیما خودش را با چتر نجات پرت کرد پائین ولی چتر باز نشد، رادیو خراب بود و تازه چیپ هم نیامد؟ (شنیدید که ماجراشو؟)… هر چه باشد بهتر از این است که بگویند طرف زیر وزن درخت پودر شد… یا مثل همان زنی که پارسال نشست روی شوهر زبانبستهاش و خفهاش کرد… ( این رو که شنیدید دیگه؟)… کیفیت مردن خیلی مهم است… گو اینکه کیفیت زندگی از آن هم مهمتر است… مثلا من حاضرم زیر وزن رضازاده جان به جانآفرین تسلیم کنم ولی مثل این رفیقمان (جهت جریحهدار نشدن آقای مورد نظر، آدرس را پاک کردم) نوشته آدم را قاپ نزنم (تا این ثانیهای که من دارم این پست را مینویسم، هنوز منبع را ذکر نکرده)… من با دزدی فرهنگی خو گرفتم و دیگر عذابم نمیدهد… لابد محتاج است… عیب ندارد… یکی از تفریحات ناسالم دیگر من این است که بروم جمله اول بعضی از پستهایم را توی گوگل جستجو کنم و دزدها را شناسایی کنم… نصف بیشترشان همین سایتهای درپیتی هستند که دمپایی افزایش قد و شر.ت حجمدهنده مردانه و اینطور ابزار “هایتک” را میفروشند… البته دله دزدی اینها خیلی ناراحتکننده نیست… قسمت عذاب دهنده ماجرا این است که ببینید وضعیت تولید محتوا چه وخامتی دارد که مجبورند مطلب وبلاگنویسهای اشکول (چون من را) را بدزدند و به نام خودشان بزنند… ای خاک عالم…
بگذریم… من به این نتیجه مهم رسیدهام که من آدمها را خیلی دوست ندارم… به طور بسیار شدیدی با “هولدن” در کتاب ناتور دشت همذات پنداری میکنم (این کتاب رو که ایشاله خوندین؟) …یعنی یک جورهایی باید تمرین دوستداشتن آدمها را بکنم… برای همین دیروز رفتم رستوران یکی از رفیقهایم که تازگی راه افتاده، تا فیسبیلاله برای منویش، از غذاها عکس بگیرم… یک جورهایی تهذیب نفس… تقیه… رشادت…ایثار… سعی کردم به هیچ چیزی هم حتی توی دلم گیر ندهم که چرا فلانی اینطوری است و اینها… موفق بودم الا یک آقای آذری که آنجا بود (از همینجا به تمام آذریهای غیور سلام عرض میکنم و به شما اطمینان میدهم که من جز آن فارسهای بیتربیت نیستم که …) قیافه و لهجه این آدم، من را یاد گروهبان میدان تیرمان میانداخت که قبلا نوشته بودم (خدایی اون رو هم نخوندین؟ پس شما اوقات فراغتتون رو چه میکنین؟)… مجبورم دوباره بگم… همان روز میدان تیر که ساعت شش صبح با مینیبوس، مثل یک سری گوسفند مسلح، وسط میدان تیر ِ “تلو” ردیفمان کردند و گفتند صبر کنید گروهبان بیاید… بعد هم دیدیم که یک ماشین هیوندای سرخابی از آن دور مثل ارابه شیطان گلوله کرده و با سرعت دویست تا آمد آنجا… بعد هم گروهبان از پشت ماشین بیرون پرید و بلندگو را از دست افسر قاپید و سخنان گهربارش را خطاب به ما گوسفندان اینطور شروع کرد: “کرهخرا… اینجا حرف، حرف منه… هر کی گه اضافی بخوره، با سیبل جاشو عوض میکنم و میدم باقی آبکشاش کنن… هدف اصلی سلامت شماس… نفر داشتیم اینجا حرف منو گوش نداده، رفته زیر مینی[بوس]… “
حالا یادتان آمد؟ همان… خلاصه این آقای توی رستوران هم کپی برابر اصل گروهبان بود… به صورت فزایندهای “منم منم” میکرد و امکان نداشت ما از چیزی حرف بزنیم و او فضل و فضولاتش را روی صورت ما قی نکند… چرا بعضی آدمها اینطورند؟ احساس میکنند که اگر دو ثانیه سکوت کنند، طول عمرشان کاهش پیدا میکند؟ میگفتم باطری قلمی، میگفت”باطری میخوای به من بگو… من یه رفیق دارم که کل باطری آمریکای شمالی رو تامین میکنه…” آخه پدرآمرزیده… یک چیزی بگو که بگنجد… یا گفتم که یک دوستی دارم که دنبال کار خوب میگردد… بعد گفت ” اشکال نداره… رئیس بانک جهانی، با من اینطوره (در حالیه که انگشتهای اشاره دو دستش را در هم قلاب کرده بود)… بگو بیاد”… بعد هم من به گروهبان گفتم که اما این خانم محترم توی صنعت مواد غذایی تخصص دارد…” اها… میخوای یه شعبه مکدونالد براش بگیرم، نصف قیمت؟” چرا؟ واقعا چرا؟ چرا بعضیها مثل همان طوفان جمعه، آدم را به فلان میدهند و نمیگذارند آدم به عکاسی و تهذیب نفساش برسد؟ ها؟
از این هم بگذریم… بر اساس این که زکات علم، نشر آن است، میتوان این نتیجه را گرفت که زکات لذت هم نشر آن است… فلذا شما هم این وبلاگ را بخوانید… به شخصه نگارش این آدم را دوست دارم و مهمتر از آن فکرهایش را… شاید شما هم لذت بردید.