رفتیم توی سال دوم قرنطینه. دو سال سوا زندگی کردن از جامعه کار سختی است. لااقل برای من سخت بود و هست. من بر خلاف ظاهرم، آدم متکی به جامعه و بشر و بغل و بوس و لیس و لمسی هستم (بودم). همین که هفتهای یکی از رفیقهایم را میدیدم و صبحها به همکارهای نچسبم صبحبخیر میگفتم و ۲۵ سنت میگذاشتم کف دست گدای نیمهدیوانهی سرِ خیابان چهاردهم، سوخت موتور اجتماعیام تامین میشد. تا اینکه این مرض آمد و همه را انداخت توی سلول انفرادی. شرط میبندم رابینسون کروزوئه هم وقتی که کشتیشان پکید و رفت توی آن جزیره، حس و حال من را داشت. به نظرش تنها بودن در این جزیره یک جوک لوس و موقت است. اینکه خیلی زود یک کشتی میآید و او را برمیگرداند به دل جامعه. که خب نیامد. کشتی ما هم نیامد.
دو ماه اول حبس که گذشت و توهم رهایی سریع که تهنشین شد، بزرگترین فکری که توی سرم میچرخید همین وابستگیام به غیر بود. اینکه منِ تنها چطور زندگی کنم؟ خیلی سال پیش، یک روز زنگ زدم به شیدا، دوستدختر هدایت کاف. یک سال بود که هدایت خودش را کشته بود و شیدا برگشته بود هند و توی همان خانهای که با هم همخانگی کرده بودند زندگی میکرد. از حال و روزش پرسیدم. حرف زیادی نداشت که بگوید. فقط گفت دارد عادت میکند که بدون هدایت در آن خانه زنده بماند. که خب، هنر زنده ماندن به تنهایی چیز کمی نبود. این همان چیزی است که یاد گرفتناش از واجبات است. درست مثل برداشتن چرخهای کمکی دوچرخهی یک بچهی پنج ساله.
این مرض عالمگیر در کنار همهی گرفتاریهایش، یک خوبی هم داشت. اینکه فهمیدم تمرین تنها زنده ماندن چقدر مهم است. همان کاری که شیدا کرد و یاد گرفت و زنده ماند. همان چیزی که من و رابینسون بلد نبودیم. موقعیتاش پیش نیامده بود تا یاد بگیریم. کشتیای شکسته نشده بود. که خب، حالا شکست و باید یاد بگیرم چطور زنده بمانم.
گمان کنم آدمهای زیادی حتی قبل از کرونا، دچار این حبس شدهاند و خودشان خبر ندارند. مثلا آدمی که عزیزی را که همهی عمر بهش متکی بوده را از دست داده باشد. یک روز صبح بیدار میشود و میبیند کشتیاش شکسته و تنهاست. یا مرد و زنی که بچههای شلوغ دیروزشان را سر و سامان دادهاند و خلاص. حالا علی مانده و حوضاش و چهار تا عکس یادگاری روی میز گوشهی اتاق. یک روز بیدار میشوند و میبینند هیاهو تمام شده است و تنها هستند. وای به حالشان که اگر تنها زندگی کردن را بلد نباشند. یا حتی آدمی که چهل سال کار کرده و فردای روز بازنشستگیاش، مثل روح سرگردان دور شهر میگردد و نمیداند از ساعت هشت صبح تا پنج عصر را انسان چطور باید زندگی کند.
خلاصه، همین فکرها مثل بختک یک سال تمام است که افتاده روی وجودم. هر کدام از این سناریوها از رگ گردن به آدم نزدیکتر است. تا الان گول زندگی اجتماعی را طوری خوردم که تنها زنده ماندن را تمرین نکردهام. این بزرگترین درس کرونا به من بود. تمرین تنها زنده ماندن.