سیصد و بیست و هفت

آپارتمان خیابان ستارخان تنها نقطه اتصال مادی من و ایران بود. طبقه‌ی چهارم. یک درخت چنار هم کنارش بود که سرش را تا پشت پنجره‌ی اتاق خواب بالا آورده بود. یک مسجد هم ته کوچه‌اش بود که هفته‌ای دو بار بهشان یادآوری می‌کردیم که بلندگوهای قدرتمندی دارند و خداوند از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است و لازم نیست برای صدا کردنش آن‌قدر داد بزنند. اما ما را به برگ همان چنار حواله می‌دادند. واحد کناری‌مان صادقی بود. سر صادقی شبیه به دو تا هنداونه‌ی بزرگ بود که سی درصد همپوشانی داشته باشند. صادقی شباهت زیادی داشت به تقی دوسری. همان تقی دوسری که دزفول پنچرگیری داشت. سر یک میدانی که گرد نبود و بهش می‌گفتند مثلث. تقی هم دو سر داشت. همه‌ی شهر او را تقی دوسری صدا می‌کردند. خودش هم خیالش نبود. به هر حال یک عمر با سوراخ چرخ مردم کار کردن، دلش را بزرگ کرده بود. صادقی و زنش هفته‌ای سه شب از ساعت هفت تا دوازده با هم دعوا می‌کردند. موقع دعوا، لیوان می‌چسباندیم به دیوار نازک بین دو تا خانه و تخمه می‌شکاندیم و استراق‌سمع می‌کردیم. به هر حال بهتر از تماشای تلویزیون مریض داخل و خارج بود. فردا صبحش هم می‌آمد دم خانه و می‌گفت ببخشید دیشب بچه‌ها سر و صدا کردند. تقصیر را می‌انداخت گردن محمد‌کامبیزشان. اسم پسرشان را گذاشته بودند محمد‌کامبیز. البته بابت مزاح این اسم را انتخاب نکرده بود. خودش از یک خانواده‌ی فرامذهبی بود و زنش از یک خانواده‌ی مینی‌ژوپ پسند. بابت همین اسم بچه را گذاشته بودند محمدکامبیز. یک چیزی در مایه‌های پیکان‌های دوگانه‌سوز، بین ممد و کامی در نوسان بود. کلا نطفه‌اش با تناقض بسته شده بود.
آپارتمان پائینی هم سمیعی بود. هیچ وقت همدیگر را نمی‌دیدیم، مگر این‌که مناسبت خاصی باشد. مثلا آن دفعه‌ای که زلزله آمد و تهران لرزید و همه رفتیم توی کوچه. سمیعی هم با کلاه ایمنی روی سرش آمده بود. یا آن‌وقت‌هایی که توالت ما نشت می‌کرد روی سرشان و با سر و صورت زرد-قهوه‌ای می‌آمد بالا بابت شکایت و درد دل. اما هیچ وقت نفهمیدیم چه کاره است. با موتور صبح زود می‌زد بیرون و شب‌ها خاک و خلی جنازه‌اش برمی‌گشت خانه. مصداق بارز همسایه‌ی خوب بود که هیچ‌وقت دیده نمی‌شد.
آپارتمان خیابان ستارخان تنها نقطه اتصال مادی من و ایران بود. جزیره‌ی تنها و کوچکی که از طوفان‌های روزانه پناه می‌بردیم به آن. معمولا با چیپس و ماست‌موسیرِ ِ آقای  دریانی. آن‌طرف بلندگوی مسجد خودش و ما را جر می‌داد و می‌گفت خداوند بزرگترین است. این‌طرف هم صادقی فحش می‌داد به بنی‌صدر و متهمش می‌کرد به وطن‌فروشی. زنش هم زود پای خلخالی و مادر شوهرش را می‌کشید وسط. سمیعی هم سینه‌خیز با کلاه ایمنی از پله‌ها می‌کشید بالا و می‌خزید توی خانه. حمید شب‌خیز هم اصرار داشت که ما را خوشحال نگه دارد. هم دل‌مان را و هم زیر دلمان را. برای‌مان شهره با زیرنویس مجیک‌برا و حجیم‌کننده این‌جا و آن‌جا پخش می‌کرد. کلا شصت متر مربع آپارتمان بود اما از هندوستان بیشتر صدای عقاید و ادیان و نظرات مختلف به گوش می‌رسید. مثل دنیای محمد‌کامبیز دچار تناقض بودیم. اما خب. چیپس و ماست‌موسیر مثل ذوالفقار، زبان تناقض را از حلقش می‌کشید بیرون و بی‌حسمان می‌کرد.
آپارتمان خیابان ستارخان تنها نقطه اتصال مادی من و ایران بود. که آن هم دیگر نیست.

سیصد و بیست و شش

ورودی شرکت‌مان یک دیوار سفید و بزرگ و لخت دارد که هیچ چیز بهش آویزان نیست. امروز رئیسم آمد توی اتاقم و گفت که می‌خواهد فکری به حال آن کند و یک قاب عکس بزرگ دار بزند بهش. من هم استقبال کردم و بهش گفتم آفرین. راست می‌گفت. درست مثل دیوار مرده‌شورخانه است. گفت لای عکس‌هایی که داری، عکس پلی، جاده‌ای، کوچه‌ و برزنی چیزی پیدا نمی‌شود که پرینت کنیم و آویزان کنیم؟ برایش گفتم که فتوبلاگ دارم و بیا ببین شاید چیز درخوری پیدا کردی. صندلی را کشید و نشست کنارم و چرخیدیم لای عکس‌ها. بعد خوشش آمد و همین‌طور دانه دانه کلیک می‌کرد و فراخور حال عکس‌ها یک چیزی می‌گفت. به‌به. ای. اوه. مزخرف. عالی. اوف. و الی آخر. وسط آه و اوه کردن گفت عکس‌ خیلی بهتر از فیلم است. فیلم را می‌بینی و دو ساعت بعد تمام می‌شود. در عوض عکس همیشه می‌ماند. باهاش موافق بودم و از این‌که بالاخره جوانه‌ی تفاهم زده بود بیرون، هیجان‌زده شدم. به افاضاتش اضافه کردم که عکس، درست مثل شناسنامه‌ی ثانیه‌های درگذشته می‌ماند. به آن‌ها هویت می‌دهد و باعث می‌شود تا نمیرند و به زندگی‌شان ادامه دهند. خوب و بد. بعد همین‌طور که کلیک می‌کرد بهش گفتم می‌دانی که می‌شود یک دانه‌ برف را با فرآیند نه چندان سختی، لای دو تکه شیشه تا ابد نگه داشت؟ گفت آره. حتی گفت پارسال برای دخترش یک گردبند گرفته که وسطش یک دانه برف واقعی بوده. باز هم بهش گفتم آفرین. گفتم ثانیه‌ها هم مثل برف هستند. وقتی عکس‌شان را می‌گیریم، ذوب و فراموش نمی‌شوند. تاکسیدرمی ثانیه‌ها. به همین راحتی. البته گفتن این‌ها به انگلیسی خیلی هم راحت نبود. در واقع مطمئن نیستم که اصلا منظورم را درست گرفته باشد. چون بعد از موعظه‌ام گفت: ناهار چی داری امروز؟
مخلص کلام این‌که عکس‌ها محترمند. به خاطر عکس‌هاست که سلول‌های پیر و خسته‌ی مغزمان گاهی وقت‌ها می‌توانند مزه‌ی خیلی چیزها را دوباره حس کنند. مزه‌ی بوس اول. مزه‌ی بغل گرم. مزه‌ی کباب‌های شاندیز. مزه‌ی لبخندها. شوری اشک‌ها. طعم گس پدر و مادر. شیرینی آزادی. تلخی اسارت. مزه‌ی شیرجه در گودال عمیق زمان. به خاطر عکس‌ها. دست شما درد نکند عالیجناب ژوزف نیسفور نیپس.

سیصد و بیست و پنج

محبوب، دیروز ویدئوی سخنرانی دکتر حسن عشایری را فرستاد و گفت نگاه کن، قشنگ حرف می‌زنه. من هم اطاعت کردم و ناهار را با حسن خوردم. حسن حرف می‌زد و من کباب می‌خوردم. یک جایی افسار بحث را کشاند به فرق هوش و خرد. نهایتا هم زیرپوستی نتیجه گرفت که هوش خوب است اما خرد، ضروری‌تر و مهم‌تر است. من شش دانگ با حسن موافقم. پدرم رفیقی داشت که پسرش از فرط باهوشی، روح انیشتن را در گور می‌لرزاند. تا روز آخری که ازش خبر داشتم دکترایش را در یک رشته‌ی سخت، به آسانی پشمک خوردن، تمام کرده بود و داشت دربدر دنبال چیز دیگری می‌گشت تا کمر آن را هم بمالاند به خاک. یک بار برای شام دعوت‌شان کردیم خانه‌مان. دکتر را که از نزدیک دیدم، احساس کردم اکبر اقبالی دارد برای بچه‌های توی خانه ادا درمی‌آورد. یک مغز بزرگ بود که روی یک جعبه‌ی مقوایی خالی نصب شده بود. مادرش لای هر دو جمله‌اش از زیرکی آقازاده و هوش سرشارش می‌گفت که چطور تنبان استادهایش را پرچم می‌کند. پدرش هم از آن طرف برایش پرتقال پوست می‌گرفت و می‌گذاشت جلویش و می‌گفت خودم عروس برایت انتخاب می‌کنم. بعد از رفتن‌شان پدرم با تاسف گفت با هوش شاید بشود کشتی ساخت اما نهایتا برای به سلامت رسیدن، ناخدای خردمند لازم داریم. و رفت گرفت خوابید. من و پدرم و حسن همه هم‌نظریم.
حسن حرف‌های قشنگی می‌زد. این‌که اختلاس‌چی‌ها و سلطان‌ها عموما آدم‌های باهوشی هستند. اما بی‌خرد هستند. جامعه بیشتر تاوان بی‌خردی خودش را می‌دهد تا کم‌هوشی‌‌اش را. آدم‌های باهوشی که بی‌خردند. آدم‌هایی که تا ستاره‌ی سهیل بالا می‌روند اما نمی‌دانند برای چه تا آن آن‌جا آمده‌اند. درست مثل اسب‌های توانمند و باهوشی که افتاده‌‌اند توی پیست مسابقه و به دنبال یک هدف مبهم چهارنعل می‌دوند. بدون چاشنی خرد. رقابتی صرفا برمبنای هوش و جثه. درست مثل کنکور.
خرد، بر خلاف هوش آموزش‌دادنی است. حسن می‌گفت این‌قدر پز باهوشی بچه‌هایتان را ندهید و نگویید ببینید کارخانه‌ی ما چه تولید کرده است و چه پس انداخته‌ایم. به خردمند کردنشان فکر کنید. اگر این کار را نکنید نهایتا آدم‌های تک‌بعدی و متخصصی را به جامعه تحویل می‌دهیم که انتگرال‌های سه‌گانه‌ی نامعین را به راحتی باقلوا خوردن حل می‌کنند اما در عوض از حل کردن ساده‌ترین مساله‌ی زندگی‌شان عاجز هستند. یا می‌شوند آدم‌های باهوش و بی‌خردی که خون باقی را توی شیشه می‌کنند. یا آدم‌های شیکی که به راحتی در صحرای زندگی گم می‌شوند و راه خانه را پیدا نمی‌کنند. آدم بدون خرد درست مثل درختی بلند و بی‌شاخ و برگ است که با اولین رعد و برق جزغاله می‌شود. باریکلا حسن. باریکلا محبوب.

 

سیصد و بیست و چهار

سر کوچه‌ی اصفهان یک تکه زمین ساخته نشده و گود بود. آن‌وقت‌ها شهرداری اهواز حکم برگ چغندر را داشت و سیستم فاضلاب را مقوله‌ای لوکس به حساب می‌آورد. وقتی که باران می‌آمد، زمینِ سر کوچه تا زانو پرمی‌شد لجن و گل و آب. یک سال بهار، حسین سیاحی، ماهی قرمز سفره را گذاشت توی یک پاکت پلاستیک پر از آب و درش را گره زد و پرتش کرد وسط دریای لجن. از لج برادرش. برادرش هر چه با دسته‌ی بیل سعی کرد تا پاکت را برساند به ساحل، نتوانست. بعد هم با همان بیل افتاد دنبال حسین. صحنه‌ی سورآلی بود. دریایی از لجن سبز و سیاه و یک پاکت با ماهی قرمزی که از لب ساحل دیده می‌شد. قشنگی ماجرا این بود که تا خیلی وقت ماهی زنده ماند. هر چه قدر که برادر حسین حرص می‌خورد، ماهی قرمز خیلی لیلا حاتمی وار، آرام شنا می‌کرد. تحمل یک دریا از لجن فقط با نیم گالن آب تمیز.
دیشب که از شیکاگو برمی‌گشتم، یاد ماجرای ماهی افتادم. دو روز آخر هفته را با چند نفر آدم بودم که برای من تعریف صحیحی از یک زندگی اجتماعی سالم و جذاب بودند. آن‌قدر سالم و جذاب که تمام فکرهای سیاه و سفید توی مغزم فراموشم شده بود و باعث شدند تا به معنای واقعی در زمان حال زندگی کنم. نه یک روز جلوتر و نه یک روز عقب‌تر. نه افسوس گذشته و نه ترس از آینده. ضرورت دسترسی به یک زندگی اجتماعی سالم برای من، درست هم‌ردیف است با ضرورت دسترسی به اکسیژن و آلبالوپلو. داشتن زندگی اجتماعی سالم دقیقا حکم همان نیم گالن آب تمیز توی پاکت را دارد که می‌تواند آدم را از حسین سیاحی و شهرداری اهواز و دریایی از لجن نجات دهد. درست مثل این‌که آدم وسط بازار مس‌گرها هدفون توی گوشش بگذارد و آهنگ گوش بدهد. حالا یا ویوالدی، یا کامران و هومن یا هایده و یا حتی نوار خالی. مهم این است که آدم را از هیاهو دور کند.
خلاصه این‌که از نظر من هر کسی باید یک گروه “انسان” کنار خودش داشته باشد که او را از دریای لجن محافظت کنند و آدم را دچار یک نسیان دلچسب کند. درست همان رفتاری که الکل با آدم دارد. یک گروه انسان که بشود همین فردا با آنها رفت و برای سفر یک‌طرفه به مریخ ثبت‌نام کرد. یک جهان کوچک که آدم را از جهان بزرگ‌تر بی‌نیاز می‌کند.

سیصد و بیست و سه

امروز صبح آماندا تا من را دید گفت: “چه پولیور قشنگی، خیلی بهت می‌آد”. بعد هم کله‌اش را فروبرد توی مانیتور و مشغول محاسبه‌ی سایز میلگرد‌های ستون‌های بتنی پل شد. همین دو جمله‌ی ساده، هزار ژول انرژی برایم تولید کرد. پارسال هم با دوستم رفته بودیم رستوران. گارسون‌مان یک دختر خیلی جوان بود که وقتی می‌خندید یک چاله‌ی گود می‌افتاد روی لپ راستش. غذا را که آورد رفیقم بهش گفت: چال گونه‌ات خیلی جذابه. بعد هم با سر رفت توی کاسه سوپ قارچ و مشغول خوردن شد. گارسون هم دو برابر لبخند زد برای‌مان و چال گونه‌ی راستش به اندازه یک بند انگشت گود شد. معلوم بود که همین یک جمله‌ی ساده کار خودش را کرده و روز گارسون را قشنگ کرده است.
خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالت‌مان. توی راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافه‌دارش زن پیر و چروکی بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ می‌آمدند. همین را بهش گفتم. آن‌قدر خوشحال شد که آمد این ‌طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که چای‌اش مزه‌ی پشکل خشک می‌داد.
دارم یاد می‌گیرم که زیبایی‌ها را اعلام کنم. به شکل بی‌منظور و بی‌خطر. همان تعریف یا کامپلیمنت. باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من می‌ترسم از این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانی‌ها استفاده کنم. ترس از سوِء‌تعبیر. پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل لبخند که می‌زد، امید به زندگی آدم سه برابر می‌شد. اما به هیچ وجه جرات نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است. احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بی‌نهایت بار سواستفاده شده و کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب. حتی جرات نداشتم به راننده‌ی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانه‌اش شتر سخن‌گو نگه می‌دارد، بیا تا برویم.

همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلی‌ها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بی‌منظور و بی‌خطر، خیلی لذت‌بخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوه‌ای از میوه‎های بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورت‌ها را مهر می‌زند بگویم چه سبیل‌های حقی داری. یا به مهمان‌دار هواپیما بگویم رنگ چشم‌هایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بی‌آنکه هیچ چیزی بخواهم. بی‌منظور و بی‌خطر، چند لحظه آدم‌ها را از کثافت دنیا فارغ می‌کنیم. چی بهتر از این؟

سیصد و بیست و دو

مغز من مثل یک گاوآهن، همیشه مشغول شخم زدن خاطرات است. خواب و زندگی و تعطیلی هم ندارد و هر لحظه من را سوار تیرکمانش می‌کند و پرت می‌کند به یک جای دوری از زمان. امروز هم من را شلیک کرد دزفول. فکر کنم پنج سالم بود. من از خیس شدن تنفر داشتم و برای هر بار حمام بردنم، دو سال به سن پدر و مادرم اضافه می‌کردم. یک عصر جمعه با دردسر من را فرستاندند حمام. زیر دوش وسط عملیات تعقیب و گریز با مادرم و لیف و شامپو، پایم سر خورد و چانه‌ام کوبید به وان و شکافت و خون پاشید بیرون. من از خون هم خوف می‌کنم. حالا هم آب بود و هم خون. همین‌طور خیس و خونی من را بردند بیمارستان افشار. دکتر نگاهی انداخت به چانه‌ام و تصمیم گرفت آن را بخیه کند. تا حالا بخیه نشده بودم اما از اسمش معلوم بود که اتفاق دردناکی است. حالا هراس از بخیه به هراس از خون و آب اضافه شد. تصمیم گرفتم مانع دکتر بشوم. دست و پا زدم که فرار کنم. اما خب. پدر و مادر و دو پرستار اورژانس و مسئول اداری بیمارستان و نگهبان دم در مانعم شدند و شش نفری من را گرفتند تا دکتر به دوخت و دوزش مشغول شود. ترس مولد زور است. و آن‌قدر حین خیاطی دست و پا زدم که شکل بخیه‌ها شد شبیه به دوخت در کیسه‌ی برنج. گره‌های ملوانی زمخت و درشتی که هنوز زیر چانه‌ام معلومند. رد یک زخم قدیمی که خیلی دوست ندارم دیده شود.
رگ‌های قلب پدربزرگم خیلی سال پیش گرفته بودند. دکتر ماندگار تصمیم گرفت آن‌ها را باز کند. یک روز صبح او را بی‌هوش کرد و یک وجب و نیم سینه‌اش را شکافت و لوله‌ها را تعمیر کرد و شکاف را بست. پدربزرگم برخلاف من از حمام بدش نمی‌آمد و با دیدن خون و زخم خوف نمی‌کرد. عمل هم خوب پیش رفت و تا وقتی که زنده بود رد زخم روی سینه‌اش بود. قایمش نمی‌کرد. درواقع خلاصه‌ی داستان و نشانه‌ی نجات‌یافتگی‌اش بود. لابد گاهی وقت‌ها هم توی تنهایی نگاهش می‌کرده و لبخندی می‌زده و بودنش را مدیون این زخم می‌دانسته.
مثل عباس رضایی که عاشق شده بود. جانش برای عشقش در می‌رفت. یک بار دم دبیرستان نظام‌وفا با سه نفر سر ماجرای متلک گفتن به دختر رویاهایش دعوایش شد. دونفرشان را مثل حلیم کوبید. سومی که بزدل بود با تیغ موکت‌بری خط انداخت روی صورت عباس. خط که نبود. کانال بود. فراش دبیرستان بردش بیمارستان و ده تا بخیه منظم چید روی صورتش. عباس زنده ماند. لیسانس کشاورزی گرفت و با دختر رویاهایش هم ماند. شک ندارم عباس هم هر از چندگاهی نگاهی می‌اندازد به خط روی صورتش. لبخند می‌زند و بودنش را مدیون این زخم می‌داند.
بعضی زخم‌ها یادآور چگونه زنده ماندن و نجات‌یافتگی آدمند. نشانه‌ی تحمل یک درد موضعی برای فرار از رنجی دائمی. آدم بدون زخم، آدم زندگی نکرده است.

سیصد و بیست و یک

یک پیام فورواردیِ بی‌نام و منبع در تلگرام گرفته‌ام که گفته دو دانشمند آمریکایی با تکنیک فلان فلان توانسته‌اند عکس یک روح را ثبت کنند. بعد هم یک عکس مزخرف و بی‌کیفیت گذاشته‌اند ته آن به عنوان عکس ثبت شده‌ی روح. یک چیزی بین عکس ملحفه‌ و کسپر. صد سال پیش هم یک هم‌خوابگاهی یزدی داشتیم که تفریح شبانه‌اش تفحص درمورد روح بود. یک کتاب روانشناسی هم داشت که ته یکی از فصل‌هایش، خاک مبحث روح را به توبره کشیده بود و یک سری تکنیک ریسه کرده بود که از لحاظ تئوری می‌شد با آن‌ها تصویر روح را ثبت کرد. به همین بی‌مایگی.
عموی من سه تا بچه‌ی هم‌سن و سال من دارد. علی و محمد و مژده. تابستان‌ها می‌رفتیم خانه‌ی همدیگر و دو سه شب می‌ماندیم پیش هم. قورباغه‌های گلستان را با تیرکمان تلف می‌کردیم. از کف کوچه پوست آدامس جمع می‌کردیم. شیشه‌های خانه‌ی آقای پهلوان را می‌شکاندیم. گاهی وقت‌ها هم با سرنگ، آب می‌پاشیدیم به لامپ‌های سردر دکان‌ها و می‌پکاندیمشان. ظهر‌ها که هوای اهواز می‌رسید به هزار درجه و حبس می‌شدیم توی خانه، می‌افتیم به احضار روح. میز گرد چوبیِ بدون میخ. حروف و اعداد نوشته شده روی کاغذ و یک نعلبکی چینی. می‌رفتیم توی یک اتاق تاریک و بدون پنجره. وضو می‌گرفتیم، چشم‌هایمان را می‌بستیم و تمرکز می‌کردیم. یک نفرمان هم دوربین زنیط را آماده می‌گذاشت کنارش که به محض آمدن روح و جابجا کردن نعلبکی، عکسش را بگیرد. تا سه دقیقه اول تمرکز و سکوت‌ ادامه داشت. اما بعد از سه دقیقه، بالاخره تِلنگ یکی‌مان از فرط خنده در می‌رفت و وضویش باطل می‌شد و پروژه احضار و ثبت روح با شکست مواجه می‌شد. این اتفاق تقریبا هر روز تابستان با همین کیفیت رخ می‌داد. اما با این وجود اصرار عجیبی داشتیم برای این‌کار.

بچه بودیم. نمی‌فهمیدیم. هیچ کس هم بهمان نمی‌گفت که آدم‌ها سال‌های سال است که بلدند روح‌شان را ثبت کنند. فقط شکل و شمایل ثبت روح‌شان شبیه به عکس معمولی نیست. روح‌شان شبیه به نوشته و نقاشی‌ و شعر و خنده و گریه و عشق و نفرت و جنگ و صلح ثبت می‌شود. چه وقتی که زنده‌اند و چه وقتی که مرده‌اند. تجسم که لزوما عکس ملحفه و کسپر نیست. دقیقا همان کاری که نرودا و اعتصامی و هیتلر و خلخالی و تولستوی و ژول‌ورن و آرمسترانگ و ماری‌کوری کردند. سال‌هاست که روح‌شان ثبت شده و جلوی چشم‌مان است. حالا بماند که یک سری آدم‌ها کلا روح ندارند. یک خط مستقیمند که می‌آیند و می‌روند. هیچ دوربینی هم نمی‌تواند ثبت‌شان کند. چون چیزی برای ثبت شدن ندارند. فقط یک جسم خالی.
بی‌دلیل نیست که بعد از دنبه و خرمالو، حالم از پیام‌های فورواردی و بی‌منبع به هم می‌خورد.

سیصد و بیست

عزیزم!
یک سی‌دی پیدا کردم که تا خرخره پر است از آهنگ‌های قدیمی. ته گودترین کمد خانه. همان آهنگ‌هایی که گوش دادن‌شان مثل کشیدن ضامن نارنجک‌ است. امروز صبح با خوف و لرز گوشش دادم. آهنگ اول آهنگ مری لسلین بود. همان که صدایش را مثل بوق کشتی کلفت می‌کرد و می‌گفت بوسه‌ی تو از پوست من عمیق‌تر است. همین یک جمله‌اش کافی بود که ضامن نارنجک خاطراتم را بکشد و یاد تو بیفتم و بپکم.

عزیزم!
یاد هیلمن قرمز پدرت افتادم. یاد کوچه‌های دزاشیب. برف می‌بارید تا زانو. یادم نیست که قد من کوتاه بود یا آن‌وقت‌ها تهران زیاد برف می‌گرفت. اما می‌دانم که زنجیر می‌انداختی روی لاستیک‌های دور سفید هیلمن و کوچه‌های دزاشیب را بالا و پائین می‌کردیم. یک بار هم پلیس نگه‌مان داشت. نسبت‌مان را پرسید. گفتی مسافر تو هستم. آخر کدام راننده‌ای دست مسافرش را می‌گیرد تا با هم دنده عوض کنند؟ آن هم با آهنگ مری لسلین. بهمان گفت دومین چهارراه را بپیچیم دست چپ. خلوت است و جان می‌دهد برای مسافرکشی. پلیس‌ها زیر برف، معنی مسافر را خوب می‌فهمند.

عزیزم!
یادت هست آن شب سرد که توی کوچه‌های عباس‌آباد قدم می‌زدیم؟ می‌گفتی کوچه‌ها بدون قدم زدن  آدم‌ها، به خودشان ماهیت نمی‌گیرند. نسبت خاطره‌ها به کوچه‌ها، مثل نسبت خون است به رگ. وگرنه کوچه‌ی بی‌خاطره، فقط آجر‌های سرد و زمستان‌زده‌اند. یادت هست که خواستیم به کوچه‌ی بیست‌وچهارم ماهیت بدهیم؟ زیر باران سرد دی‌ماه، زیر تیر برق و کنار چند تا گربه‌ی خیس و خسته. این‌ها هیچ کدام هویت نداشتند مگر اینکه آدم خودش را به بوسیدن کسی مشغول کند و بوی عطرش را آن‌قدر عمیق بکشد توی شش‌هایش که گلویش مثل وزغ باد کند. آمدیم ماهیت بدهیم به کوچه که موتور گشت سر رسید. پلیس‌ها زیر برف شاید عاشق بشوند اما زیر باران فقط خیس و بداخلاق می‌شوند. ما را بردند وزرا. ما و هزار آدم دیگر که جرم‌شان بوسیدن بود.

عزیزم!
یادت هست شب عروسی که می‌گفتی می‌توانی عاشق چاق‌ترین، لاغرترین، زشت‌ترین یا بدبوترین مرد دنیا بشوی اگر بلد باشد شعر بگوید و عاشقی کند؟ می‌گفتی که بوی گند آدم‌ها فقط از اخلاق‌شان ممکن است بلند بشود و نه ظاهرشان. تا خرخره شراب شیراز خورده بودی. آن‌قدر که من را زن‌عمو ناهید صدا می‌کردی. تو اصلا عمو نداشتی که بخواهی زن‌عمو داشته باشی. اما راست می‌گفتی. عاشق من شدی که چاق‌ترین و زشت‌ترین مرد زندگی‌ات بودم. می‌گفتی مردها نیمی از مغزشان خاموش است. با آن نیمه‌ی روشن‌شان هم فقط به فکر سیاست و تجارت و رختخواب‌اند. این‌ها را به من نگفتی البته. این‌ها را داشتی به پدربزرگم می‌گفتی. قهر کرد و رفت. مرز نازکی بین من و پدربزرگم و زن‌عموناهید وجود داشت.

عزیزم!
متفاوت بودی. دنیا را از دریچه‌ی دیگری نگاه می‌کردی. دریچه که نبود. یک پنجره‌ی گل و گشاد بود. به همه چیز معترض بودی. حتی اعتراض داشتی که چرا برای آدرس کتاب‌فروشی‌ها می‌نویسند جنب بانک فلان یا مسجد فلان. چرا آدرس هیچ بانک و مسجدی را از روی کتاب فروشی پیدا نمی‌کنند؟ مثلا جنب کتابفروشی جعفری. یا اعتراض داشتی چرا هیچ کدام از مجری‌های زن چاق نیستند؟ چرا سینه‌ی مردها باید عضله داشته باشد؟ چرا لب‌ زن‌ها کلفت باید باشد؟ یا اصلا چرا شب عروسی مردها باید رانندگی کنند؟ شب عروسی گفتی بگذار باد تفاوت بوزد. وزیدی و نشستی پشت فرمان و آن‌قدر توی شیخ‌فضل‌الله لایی کشیدی که شیخ به لرزه افتاد و پلیس‌ نگه‌مان داشت. این‌طور مواقع هیچ‌وقت به پلیس نگو: ناخدا، جون مادرت بذار بریم، شب درازی پیش رو داریم. خب؟

عزیزم!
همیشه از روزمرگی فراری بودی. ایدئولوژی زندگی‌ات در تغییر خلاصه می‌شد. یادت هست که روز رفتنت چه مثالی برایم زدی؟ گفتی که هر رابطه مثل بالا انداختن توپ فوتبال است. هیچ‌وقت ثابت نیست مگر لحظه‌ای که به اوج خودش می‌رسد. کسری از ثانیه و نه بیشتر. فقط همان کسری از ثانیه ارزش ثابت ماندن و تغییر نکردن را دارد. وقتی که در اوجی. بعد هم ناپدید شدی. تمام نبودنت تبدیل شد به یک اعتراض بزرگ که صدایش از گلوی من بیرون می‌آید. همه‌ی این‌ها از همان یک جمله درآمد. بوسه‌ی تو از پوست من عمیق‌تر است. من هزار برابر چاق‌تر و زشت‌تر و ثابت‌تر شده‌ام. درست مثل عدد پی.

سیصد و نوزده

من قدیم یک جایی نزدیک به دورود کار می‌کردم. این را چهارصد بار تعریف کرده‌ام. گفته‌ام که برای رفتن از خوابگاه شرکت تا محل پروژه، باید سه کیلومتر راه می‌رفتم. نصف این سه کیلومتر هم تونل قطار بود. از همین تونل‌هایی که می‌گویند رضا شاه ساخته برای‌مان. همه‌ی این‌ها را چهارصد بار تعریف کرده‌ام. این‌که از روبرو یا پشت‌سر قطار غافل‌گیرمان می‌کرد.  این‌که بیشتر از کلوخ و سنگ، مار جعفری و عقرب می‌دیدیم. این‌که یک کارگر بچه‌باز هم داشتیم. همان که اسمش غلام‌علی بود و بچه‌اش نمی‌شد اما بچه‌ها را دوست داشت. کلا اتفاقات ترسناک زیادی دور و برمان بود. اتفاقاتی که جان و ناموس‌مان را نشانه رفته بود. اما ترسناک‌تر از همه تونل قطار بود. وسط‌های تونل که می‌رسیدیم، درست انگار شیرجه می‌رفتیم توی بشکه‌ی قیر. یک سیاه‌چاله‌ی بی‌انتها که هر روز صبح ما را قورت می‌داد و نیم‌ساعت بعد از آن‌طرف دفع‌مان می‌کرد بیرون. به قدری تاریک که سیستم مختصات تبدیل می‌شد به جوک.

امروز صبح رفته بودم ساختمان شهرداری. آسانسور وسط راه و بین دو طبقه، تصمیم گرفت بایستد. بدون این‌که هشداری بدهد. من بودم و یک مرد دیگر و حجم عظیمی از تاریکی. یاد همان تونل افتادم. یاد آن دویست روزی که در آن راه رفته بودم. من آن‌وقت‌ها به این نتیجه رسیده بودم که تاریکی و نداشتن محور مختصات از قطار و مار جعفری و عقرب و غلام بچه‌باز، هزار برابر ترسناک‌تر است. چون وقتی چیزی نمی‌دیدم، انتظار همه‌ی آن‌ها را با هم داشتم. این‌که مار برود توی پاچه‌ام یا با قطار شاخ به شاخ بشوم یا غلام از پشت، دم گوشم بگوید جووون. یا حتی تصور اتفاقاتی که محال بود آن‌جا بیفتند. درست همان حسی که آدم زیر دوش حمام دارد. وقتی که کف زده به صورتش، تمام هیولاهای جهان حمله می‌کنند. و بدتر از همه آدم نمی‌داند راه فرار کجاست. اصلا شاید نکته‌ی اصلی همین باشد که راه فرار گم می‌شود. درست مثل گربه‌ای که سرش گیر کند توی قوطی حلبی روغن لادن. دنیا روشن است و فقط سر گربه است که لای تاریکی گرفتار شده است.

ندیدن، سرآغاز ندانستن است. ندانستن هم ترسناک‌ترین حادثه است. در واقع خیلی از تصوراتی که پشت آدم را می‌لرزاند، یک سرشان در تاریکی و ندانستن است. درست مثل خرافات. اصولا خرافات همان ترس‌هایی هستند که سرچشمه‌شان ندانستن است. اگر رضاشاه دستور داده بود چند تا لامپ می‌زد به سقف تونل، دیگر جایی برای ترسیدن نبود. همان کاری که امروز مرد توی آسانسور کرد. چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرد و فضای دراماتیک آسانسور، تبدیل شد به یک اتفاق ساده که چند دقیقه بعد از آن، حل و فصل شد. آن‌هم بدون ترس. بالاخره یک کسی باید باشد که گربه‌ی هراسان را بغل کند و آرام قوطی روغن و تاریکی را از سرش جدا کند. باقی کار را خود گربه بلد است.

سیصد و هجده

من تازه امروز فهمیده‌ام که بیست و یک ژانویه، روز ملی بغل کردن است. من همیشه معتقد بودم که بغل کردن در هر مقیاسی، قله‌ی هر رابطه‌ای است و پس و پیش آن فقط دره و فلات و کوهپایه محسوب می‌شود.  حتی پارسال نوشتم که دربدر به دنبال راه انداختن یک استارت‌آپ هستم به اسم هاگ فکتوری (بر وزن حاج جهرمی). هزار نفر آدم خوش‌بغل را استخدام می‌کنم. بعد با آدم‌های خسته قرارداد می‌بندم و برایشان بغل‌کن می‌فرستم ( که البته گمان کنم ژاپنی‌های پیشاپیش ثبت اختراع کرده‌اند). حتی فکر می‌کنم باید یک ماده‌ی درسی در سیستم آموزشی گنجانده شود، من‌باب چگونه بغل کنیم. مثل تعلیمات آغوش. از تعلیمات مدنی واجب‌تر است. چرا که بغل کردن سرآغاز مدنیت است. یا حتی کنار آزمایش اعتیاد و ژنتیک و تالاسمی و تنظیم خانواده، بغل کردن را هم به آدم‌ها یاد بدهند. چون واقعا گمان کنم سر کردن با آدمی که بغل نمی‌کند به اندازه‌ی سر کردن با یک معتاد مفنگی دردناک است.
به هر حال همه احساسات آدم با حرف و کلام و بوس و نگاه منتقل نمی‌شود. یک سری چیزها نیاز به عضله و زور بازو دارد. کلاف شدن در همدیگر. همان وضعیتی که مردم در واگن‌های مترو در ایستگاه جوان‌مرد قصاب دارند. به همان پیچیدگی و سفتی و محکمی. به نظر من که گور بابای عرف و قوانین من‌درآوردی. بغل کنید تا دیر نشده است.