ما یک همسایه داریم که سدهی اول زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده توی سراشیبی سدهی دوم. یک خانه دو نبش آفتابگیر بزرگ دارد با یک ماشین اسپرت سیاه که قیمتش با قیمت خانه من برابر است. پشت ماشینش یک برچسب زده و نوشته که “اِ گود دِی ویل کام”. دقیقا همان جملهای که من معادل فارسیاش را قاب کردهام و زدهام به دیوار اتاق کارم “یک روز خوب میآید”. من تازه امروز صبح برچسب پشت ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پارهاش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکس یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگهای بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشستهام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه میکنم. گمان کنم امروز بزرگترین درس زندگیام را گرفتهام. دیدن برچسب مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجهی منطقی به من میدهد. اینکه یک روز خوب هیچوقت قرار نیست بیاید. بلکه خوبترین روز ممکن همین امروز است.
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را میتوانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. “یک روز خوب میآید”. هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد. در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمیدهند؟ یا همهی بیماریها ریشهکن شدهاند. با کسانی که رفتهاند برمیگردند؟ یا انسان، انسان میشود؟ یا یکی از بالا داد میزند که “کات، بچهها خسته نباشید”؟ نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.
در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه نظری ندارم و میترسم هیچ نتیجهگیریای بکنم.