۴۱۵

همین آخر هفته یک دورهمی راه انداخته بودم در باب نوشتن و لذت نگارش و چرا بنویسیم و الخ. کلی آدم را فریب دادم و مجبور کردم تا سه ساعت بشینند پای حرف‌هایم. راس ساعت مثل قزافی نشستم روی صندلی و میکروفون را چهارچنگولی چسبیدم. کلا تریبون و منبر سکرآور است و وقتی آدم بهش دست پیدا کند، آن را ول نمی‌کند. اعتیادآور است. یک جایی حرف‌مان رسید به ارزش نوشتن و گفتم که پربهاترین چیزهای جهان، مجانی هستند. جهت اثبات، عشق را مثال زدم که مجانی است اما پربها. یا حیات و جان را مثال زدم که مجانی می‌دهند دستمان و از همان ثانیه اول می‌شود قیمتی‌ترین مایملک‌مان. بعد آمدم آمپر بحث را بچسبانم به سقف و مثال سوم را زدم و گفتم مثل آزادی. که خب کاش نمی‌زدم. مثال اشتباهی بود. همه‌ی مثال‌های دیگرم را هم برد زیر سوال. آزادی در تئوری مجانی است. اما در عمل هر چقدر که شترمرغ توان پرواز داشته باشد، انسان هم آزادی دارد. در واقع باید بهای زیادی بابت آزادی داد.

بابت همین خواستم این‌جا اقرار به اشتباه کنم. مثال من اشتباه بود. آزادی مجانی نیست و هزینه دارد لاکردار. در واقع بابت چیزی که در بدو تولدمان قولش را به آدم می‌دهند و حق‌مان است، باید بهای سنگینی بدهیم. حتی شاید مجبور شویم آن چیزهای گرانی که داریم را هم بابت آن خرج کنیم. جان. عشق. هنر. لامصب بزرگ‌ترین کلاهی که سر آدمیزاد گذاشته‌اند همین ترکیب چرند «انسان آزاد» است. همان دروغ بزرگی که به جوجه شترمرغ‌ها می‌گویند که شما پرنده‌اید اما نباید بپرید.


خلاصه این‌که ببخشید. من مثال اشتباهی زدم. آزادی ارزش‌مند و گران است و هیچ مشابهتی با جان و عشق و هنر ندارد. آزادی یک سر و گردن از همه چیز بالاتر است. آزادی مدینه‌ی فاضله است. شهری که شترمرغ‌ها در آن مثل پرستو پرواز می‌کنند.

۴۱۴

یک هفته قبل از مهاجرتم، دو چیز را بردم دم خانه پدر و مادرم و دادم به آن‌ها. یکی‌شان یک مجسمه گچی خوش‌ساخت نیم‌تُنی  بود که همکارهای شرکت پول ریخته بودند روی هم و برایم خریده بودند. به عنوان هدیه‌ی دم‌سفری. که خب، در هیچ چمدانی جا نمی‌شد و باید برایش بلیط می‌خریدم. پس نبردمش. دومی هم یک اسکنر بود که صد سال پیش از بازار رضا خریده بودم و کمی از صندوق عقب پیکان کوچک‌تر بود. اسکنر را وصل کردم به کامپیوترشان و نصبش کردم. بعد هم مهاجرت کردم. چند ماه بعد پیام دادم به مادرم که این‌جا همه چیز غریب است و هیچ چیز آشنایی از گذشته‌ام را با خودم نیاورده‌ام. بعد از این مکالمه تمام آلبوم‌های عکس را از کمد کشید بیرون و تک‌تک عکس‌های خانوادگی را با همان اسکنر، اسکن کرد و فرستاد برایم. نوشت که مهمترین قسمت گذشته که برای همه‌مان مانده همین عکس‌هاست.

حالا دویست عکس خانوادگی از گذشته دارم. از دوران پارینه‌سنگی تا دورانی که آن مجسمه‌ی سنگی آمده بود توی خانه‌مان. هر چه هم می‌روم عقب‌تر، ریش‌ها تراشیده‌تر بودند و سبیل‌ها کلفت‌تر و پاچه‌ها گشادتر. اما یک سری از عکس‌ها هستند که قبل از تولد من گرفته شده‌اند. من همیشه از این طور عکس‌ها هراس دارم. تصور دنیای پیش از من، به اندازه تصور دنیای بعد از من خوف‌انگیز است. این را ناباکوف هم یک جایی در خاطراتش می‌گوید. نقل به مضمون می‌گوید: « عقل سلیم به ما می‌گوید که هستی ما چیزی نیست جز شکاف نوری بین دو تاریکی جاودان». یا کمی بعدتر می‌گوید: «من یک جوان مبتلا به عارضه زمان‌هراسی را می‌شناسم که وقتی برای اولین بار دنبال فیلمی خانگی می‌گشت که چند هفته پیش از تولد او گرفته شده بود‌، دچار نوعی اضطراب و ترس ناگهانی شد. او جهانی را دیده بود که عملاً هیچ تغییری نکرده بود ـ همان خانه، همان آدم‌ها ـ بعد فهمید که او اصلاً آن‌جا وجود نداشت و هیچکس برای نبودن او سوگواری نمی‌کرد».

پس من تنها نیستم در این عارضه‌ی زمان‌هراسی. این‌که قبل از من زندگی جریان داشته و بعد از من هم جریان دارد. مثل مجسمه‌ی نیم‌تنی. که چهارده‌ سال پیش نبود و احتمالا طی همین اسباب‌کشی آخر از دست کارگر محترم سر خواهد خورد و با مغز فرود می‌آید کف پیاده‌‌روی یکی از کوچه‌های آریاشهر و نیست می‌شود. وجود مجسمه‌ی نیم‌تنی، نوری بود بین دو تاریکی بی‌نهایت. اما من در دنیای پس از مجسمه همیشه به یادش خواهم بود. یاد آن روز برفی تهران در ونک. که جمع شدیم توی حیاط شرکت تا آخرین عکس یادگاری را با همکارها بگیریم. مجسمه را هم همان‌جا رونمایی کردند و گذاشتند توی بغلم. حس کردم چقدر تک‌تک این‌ آدمها را دوست دارم. عصاره‌ی همه‌ی این دوست داشتن‌ها رفت توی جان این مجسمه. حالا هم هر وقت یاد این مجسمه می‌افتم ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

این‌ها نوشتم برای خودم که یادم بماند. ناباکوف می‌گوید که این دو تاریکی بی‌نهایت، دوقلوی همسانند. اما من با این یک قلم موافق نیستم. کنترل تاریکی قبل از من، دست من نیست. اما کنترل تاریکی بعد از من برمی‌گردد به همان شکاف کوتاه حضور من در این دنیا. این‌که در تاریکی بعد از من، از خودم چه جا گذاشته‌ام؟ تنفر؟ لبخند؟ چی؟ فرق تاریکی پس از من، حضور خاطره‌ی آن شکاف نورانی‌ست.

۴۱۳

افتاده‌ام به جان سریال house of cards. به رویم نیاورید که این سریال برمی‌گردد به هفت سال پیش‌تر. خودم می‌دانم. کلا من در همه‌ی مراحل زندگی‌ام تاخیر دارم. این هم یکی از آن‌ها. یک جایی از سریال هست که من بنده‌ی آن لحظه‌ام. شب‌هایی که فرانسیس و کلر، لبه‌ی پنجره‌ی خانه می‌نشینند و یک سیگار را با هم تمام می‌کنند و حرف می‌زنند. در واقع حرف نمی‌زنند. اختلاط می‌کنند. اختلاط  با حرف‌زدن زمین تا آسمان فرق دارد. تعریف دقیق اختلاط را نمی‌دانم اما توصیفش این است که حرف‌ می‌زنند به قصد حرف زدن. چقدر سخت شد. هیچ وقت نمی‌توانم مهم‌ترین چیزهای زندگی‌ام را درست توصیف کنم.

یک مثال دیگر بزنم. یک همسایه داریم که اهل آفریقای جنوبی است.  یک زن پنجاه ساله‌ی سفید. چند ماهی است که دوست‌پسر اختیار کرده است. یک مرد مثلا شصت ساله که همزمان من را به یاد دیگو مارادونا و آمیتاپاچان می‌اندازد. بسته به این‌که از سمت چپ سلام کند یا از سمت راست. بعضی روزها می‌آیند توی حیاط پشتی و تکیه می‌دهند به دیوار جنوبی‌ خانه. با هم ته یک بطری شراب را درمی‌آورند و حرف می‌زنند. در واقع اختلاط می‌کنند. درست انگار بعد از یک روز سخت، می‌روند توی یک اتاق ضدگلوله و پنجره‌ی دنیا را پشت سرشان می‌بندند و پناه می‌گیرند آنجا. این را از روی چشم‌ها و حرکت دست‌های‌شان می‌شود فهمید. مثل فرانسیس و کلر.

خیلی که برگردم عقب‌تر، می‌رسم به خوابگاه دانشگاه‌مان روبروی ساختمان اسکان. یک دوربین تک‌چشمی داشتم که از بازار روس‌های مشهد خریده بودم. تفریح‌مان این بود که شب‌ها از پشت‌بام دید بزنیم ساکنین خوشبخت برج اسکان را. برای ما دیدن داخل خانه‌ی آدم‌های پولدار، نیمی از لذت زندگی در آن خانه را داشت. منکر لذتش نمی‌شوم حتی اگر قضاوتم کنند. لای مکاشفات هر شب یک زن و مرد را پیدا کرده بودم که طبقه هفدهم زندگی می‌کردند. خیلی شب‌ها می‌آمدند توی بالکن و سیگار می‌کشیدند و حرف می‌زدند. گاهی وقت‌ها دست یکی‌شان می‌رفت دور کمر آن یکی. داشتند اختلاط می‌کردند. آمده‌ بودند که توی بالکن حرف بزنند. نه اینکه چون توی بالکنند حرف بزنند. البته آن‌وقت‌ها نمی‌فهمیدم که اختلاط می‌کنند. تمام فکرم توی این بود که بالاخره  یک بار این دست دور کمر تبدیل بشود به یک فرنچ کیس و یا حتی فرآیند تولید مثل. که هیچ وقت نشد. آن وقت‌ها هم تاخیر داشتم تا بفهمم که اختلاط هزار بار اروتیک‌تر از فرآیند تولید مثل است.

حالا چرا در این روزهای عجیب جهان افتاده‌ام به ثناگویی ساده‌ترین فعالیت بشر؟ نمی‌دانم. شاید این‌جا لب پنجره‌ی خانه فرانسیس است یا دیوار جنوبی همسایه‌ی آفریقایی‌ام یا بالکن طبقه‌ی هفدهم ساختمان اسکان. شده اتاق اختلاط من. جایی که می‌نویسم به قصد نوشتن. نه جایی که بنویسم به قصد بیان جهان بیرون. اتاق ضد گلوله‌ای که می‌توانم پنجره‌ی دنیا را در آن ببندم. نداشتن آن خودکشی است جدن.

۴۱۲

ما یک همسایه داریم که سد‌ه‌ی اول زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده توی سراشیبی سده‌ی دوم. یک خانه دو نبش آفتاب‌گیر بزرگ دارد با یک ماشین اسپرت سیاه که قیمتش با قیمت خانه من برابر است. پشت ماشینش یک برچسب زده و نوشته که “اِ گود دِی ویل کام”. دقیقا همان جمله‌ای که من معادل فارسی‌اش را قاب کرده‌ام و زده‌ام به دیوار اتاق کارم “یک روز خوب می‌آید”. من تازه امروز صبح برچسب پشت ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پاره‌اش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکس یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگ‌های بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشسته‌ام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه می‌کنم. گمان کنم امروز بزرگ‌ترین درس زندگی‌ام را گرفته‌ام. دیدن برچسب مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجه‌ی منطقی به من می‌دهد. این‌که یک روز خوب هیچ‌وقت قرار نیست بیاید. بلکه خوب‌ترین روز ممکن همین امروز است.

سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس می‌داد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه می‌کرد که آدم شلوارش را خیس می‌کرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آن‌جا هم شلوارمان را خیس می‌کردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را می‌توانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرال‌ها و مشتق‌ها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.

هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجه‌ی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. “یک روز خوب می‌آید”. هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بی‌معنی می‌آمد. در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار می‌شویم و می‌بینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمی‌دهند؟ یا همه‌ی بیماری‌ها ریشه‌کن شده‌اند. با کسانی که رفته‌اند برمی‌گردند؟ یا انسان، انسان می‌شود؟ یا یکی از بالا داد می‌زند که “کات، بچه‌ها خسته نباشید”؟  نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.

گمان کنم امروز جهان‌بینی من کن‌فیکون شده است. وقتی همسایه‌ی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. این‌ها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به این‌که همین روز‌ها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مساله‌های شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همه‌ی سیاهی‌ها و سفیدی‌هایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.

در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه  نظری ندارم و می‌ترسم هیچ نتیجه‌گیری‌ای بکنم.