۱۶

یکی از معضلات من در نوشتن هر پست، پیدا کردن جمله اول آن است… همان مطلع پست (بر وزن شلغم خشک)…  یک جمله تکان‌دهنده و افسون‌گر که تا ناف، سر خواننده را کلاه بگذارد و  الکی الکی تا ته پست او را مجبور به خواندن کند… الان هم چهل دقیقه است که دارم عرق می‌ریزم تا یک جمله درست و درمان برای اول این پست پیدا کنم… بس که هوا گرم است…. اینطوری شروع می‌کنم: آخر هفته خوبی بود… نه اینطوری: این آخر هفته یک بار رفتیم مهمانی و یک بار هم رفتیم باغ‌وخش… یا که این‌طوری…آخر هفته بود… مهمانی بود… باغ‌وحش بود… صفا بود… صدا بود … نور بود…. عشق بود… گوریل بود… میمون برزیلی بود…

دیدید؟  پیدا کردن جمله اول سخت است… در هر حال همان چیزهایی که بالا گفتم را به عنوان شروع پست قبول کنید… بعد از سال‌ها رفتیم باغ‌وحش… مثل همه باغ‌وحش‌ها، یک محل بوگندو بود، با یک تعداد قفس غم‌بار که داخل هر کدام از آن‌ها یکی دوتا حیوان دپرس به آدم زل می‌زنند و قطعا  آرزو  می‌کردند که کاش به جای تایتانیک، کشتی نوح به آیس‌برگ خورده بود و غرق می‌شد، تا این روز را نمی‌دیدند… در عوض بچه‌ها (و بعضا بزرگتر‌ها) با دیدن گورخر و فیل و کرگدن، آن‌چنان ذوقی می‌کردند که انگاری  بعد از سال‌ها نیمه گم‌شده‌شان را پیدا کرده‌اند… من از بچگی از باغ‌وحش بدم می‌آمده…. پارک ارم یک باغ‌وحشی داشت (دارد؟) که بوی گندش تا قزوین هم می‌رسید… یک شیر زردنبو داشتند که هم‌سن نادرشاه افشار بود… از  بس که لاغر بود، انگاری لوله یک  جارو برقی صنعتی را توی کو.ن‌اش کرده‌اند و با  تمام قدرت روشن‌اش کرده‌اند و همه چیز را مکش کرده (گرفتید منظورم را؟)… حق هم داشتند… آن‌موقع جنگ بود و گوشت به آدم‌ها هم نمی‌رسید… چه برسد به این شاه‌شیر… خلاصه این‌طوری… یک بار هم که یک خرس  توی پارک ملت،  دست یک بچه‌ای را گرفته بود و از فرق سر تا  کف پایش را خورده بود و دو تا آروغ تحویل والدین‌اش داده بود… بعدترها هم شنیده بودم که یک مسئول ذی‌ربط، دلیل حادثه را اشتباه محاسباتی در فاصله میله‌های قفس اعلام کرده بود… اینطوری که خرس از لای آن‌ها نمی‌توانسته بیرون بیاید ولی فراموش کرده‌اند که بچه آدمیزاد از لای آن‌ها می‌توان رد بشود… راست و دروغش گردن روزنامه‌های وقت….

ببخشید… من فقط  خواستم بگویم دیروز  رفتیم باغ‌وحش… نمی‌دانم چرا یکهو اینقدر ماجرا خشن شد و رسیدیم به موضوع بچه‌خوری… بگذریم… بیایید از چیزهای خوب حرف بزنیم… این آخر هفته علاوه بر باغ‌وحش، یک مهمانی هم دعوت بودیم و جای شما خالی، خیلی خوش گذشت و نور بود، صدا بود، عشق بود و اینها… بهترین قسمت ماجرا این بود که آن‌جا یک تلویزیون بود که داشت برنامه جام‌جم ،شاید هم شبکه دو یا سه را نشان می‌داد… هر چه بود یکی از شبکه‌های داخلی بود…  بعد از پنج سال… مثل همان آدم‌هایی که توی باغ‌وحش با دیدن کرگدن ذوق می‌کردند، من هم با دیدن خانم مجری بال‌بال می‌زدم…یک برنامه‌ای بود که آشپزی یاد می‌داد، خیاطی یاد می‌داد، یک آقای دکتر اورولوژیست مهمان‌شان بود، خواننده داشتند… اصلا شهر فرنگ بود… خیلی باحال بود… تنها اشکال این بود که صاحب‌خانه راضی نمی‌شد که صدای تلویزیون را زیاد کند…  این شد که من تمام برنامه را به‌صورت صامت نگاه کردم…  مجری  برنامه با این‌که یک زن درشت اندام بود  و کمی  کمتر از یک قبضه، ریش فرخورده  داشت و با مانتوی خردلی برق برقی‌اش ، درست به هیئت ابرهه درآمده بود، اما من  خیلی دوست‌اش داشتم… یک حرف‌هایی می‌زد که البته من نمی‌شنیدم ولی حتما خوب بوده‌اند…  بعد یک خانمی را آوردند با مانتوی سفید (مثل پرستارها) و دستکش جراحی… فکر کردم آمده روش پیوند کلیه را یاد بدهد و برود…  اما بعد دیدم که آمده کیک قیسی درست کند… آشپز بود…  مانتویش دست‌کم  سه سایز برایش بزرگ بود و راحت دو تا کفن جادار را می‌شد از کنارش درآورد… اما خوبی لباس گشاد این است که قدرت تخیل آدم را زیاد می‌کند… که ببیند آن تو چه خبر است؟ بزرگند؟ کوچکند؟ توی دست جای می‌گیرند؟ نمی‌گیرند؟  کلا تفریح خوبی است…

بعد هم یک دکتر  اورولوژیست را آوردند… خیلی نفهمیدم از چی صحبت می‌کرد…  لااقل اگر دکتر مغز و اعصاب می‌آوردند، شاید جهت مثال و تنویر، دست به  سرش می‌کشید یا عکس مغز را نشان می‌داد… ولی دکتر اورولوژیست به کجایش دست بکشد یا عکس چی را نشان بدهد… خلاصه خیلی مفید نبود…

دست آخر هم یک آقای خواننده‌ای آمد و ایستاد روبروی ابرهه و شروع به خواندن کرد… لابد خوب می‌خواند…  لابد می‌خواند “گل می‌روید ز باغ، گل می‌روید”… مجری هم انگاری که در محضر فیثاغورث نشسته باشد و هندسه یاد بگیرد، هیچ عکس‌العملی به غمزه‌های خواننده نشان نمی‌داد… اما من هنوز دوستش دارم (مجری را می‌گویم)…

مخلص کلام اینکه  دو ساعت تمام آنجا نشستم و تماشا کردم… طعم  گس عشق دوباره آمد زیر زبانم… اگر  خانم مجری نزدیک‌مان بود، شاید به جای باغ وحش ، دستش را  میگرفتم و می‌رفتیم یک باشگاهی چیزی، دمبل می‌زدیم… روز تولدش برایش افترشیو کادو می‌فرستادم… کاش…

این بود آخر هفته ما…  نور بود…  صدا بود…  مجری بود… کرگدن بود… جای شما جدا خالی بود…