قلههای زیادی را توی زندگیام فتح کردهام. نشانشان کردهام، رفتهام سراغشان و تسخیرشان کردهام. قبل از فتح هر کدامشان هم توی دلم قسم خوردهام که با رسیدن به این یکی، خوشحالی را تصاحب میکنم. اما عمر خوشحالیام قدِ عمر برفِ کف دست بوده. به مجرد فرو بردن پرچم، خوشحالیام هم پر کشیده و رفته روی قلهی بعدی. کم کم به این نتیجه رسیدهام که کلا کوهستان را عوضی آمدهام. قرار بوده بروم دماوند اما اشتباه شده و رفتهام کلیمانجارو. حالا من ماندهام و قلههای مفتوح و غریب. قبلا روی این عقیده اصرار داشتم که خوشحالی یک پدیدهی سیال است و راحت میشود آن را به شکل ظرفِ مکان و زمان و احوال آدم درآورد. اما کم کم یقین جای خودش را داده به شک. یا خوشحالی سیال نیست یا استخراج کار من نبوده.
عکس را قبل از عید گرفتم. یا خیلی غمگین بود یه خیلی خوشحال