مشغول خواندن خاطرات پراکندهی گلی ترقی هستم. برای بار سوم. نتیجه میگیرم که باخودم به صلح رسیدهام. وقتی من و دیو درونم آشتی میکنیم، با هم گلی ترقی میخوانیم. همین خاطرات پراکندهاش را. میدانم که این صلح، دوام چندانی ندارد. موقتی است. یک خلسهی گذرا. مثل باریدن برف روی خرابههای یک شهر. تمام آوارها میرود زیر پوشش یک پتوی سفید. سرد و یکدست. همهی زشتیها و دردها و رنجهای مردم شهر را قایم میکند. همهی صداها خفه میشود. فقط صدای خوردن دانههای برف روی زمین. صدای نالهی حقایق مدفون. تا وقتی خورشید بیرون نیاید همه چیز سفید و آرام است. همهی حقیقتها گم میشوند زیر یک لایهی سرد از نسیان و فراموشی.
این طور وقتهاست که صلح میشود. نسیان، آرامش میدهد. گم کردن محورهای مختصات آرامش میدهد. نفهمیدن پیشِ رو و پشتِ سر. آدم تبدیل میشود به یک نقطه که فقط در زمان حال زندگی میکند. یک نقطهی سیاهِ خوشحال و نادان. نه خطی که تا حالا از خودش جا گذاشته را میبیند و نه خطی که باید روی آن ادامه بدهد. همه چیز زیر همان لایهی نازک برف گم میشود. یک لایهی نازک از نسیان. تنها راه رام کردن دیو درونم همین است. هر چند موقتی. تا وقتی که خورشید در بیاید. برفها آب بشوند. خرابهها آشکار بشوند. واقعیتها از لای خرابهها سبز بشوند و خودشان را به خاطرت تحمیل کنند. نسیان بمیرد. یک آفتاب روشن بالای سر آدم. من میمانم و یک دیو بیحوصله و یک کتاب سه بار خوانده شده و آفتابی که از بالا زده و به هیچ سایهای اجازهی حیات نمیدهد. همه چیز ناجوانمردانه روشن و عریان است.
علاقهی ناجوری دارم به عکس گرفتن از آدمهای به آرامش رسیدهی کتابخوان.