دویست و پنجاه و نه

پازولـینی یک نمایشنامه خیلی کوتاه دارد که گویا یک فیلم ده دقیقه‌ای هم از روی آن ساخته‌اند. یک مرد چهل ساله می‌رود روی پل تا خودش را پرت کند توی رودخانه و خودکشی کند. یک مرد دیگر سعی می‌کند او را متقاعد کند تا خودش را نکشد. کل نمایشنامه به شکل ملال‌آوری با حرف زدن این دو نفر می‌گذرد. فقط یک جایی مرد چهل‌ساله می‌گوید که از دست خودش خسته شده و دیگر کاری از دستش برنمی‌آید. آن یکی مرد باهاش هم‌دردی می‌کند و می‌گوید که آره، بزرگ‌ترین دشـمـن آدم، خودِ آدم است. این جمله را دقیقا پـدربـزرگ من هم می‌گفت. من مطمئنم که پدربزرگم اصلا پازولـینی را نمی‌شـناخته اما همیشه می‌گفت بزرگ‌ترین دشمن آدم خودش است.
من هم با پدربزرگم و پازولینی موافـقـم. همیشه با خودم فکر کرده‌ام که چرا علم پزشکی و تکنولوژی یک راهی اختراع و اکتشاف نکرده تا آدم را به طور موقت از خودش جدا کند و به او استراحت بدهد؟ هر رابطه‌ی بالاخره یک استراحت و زنگ تفریح می‌خواهد. زن و شوهرها. رفیق‌ها. رئیس و کارمندها. همه‌ی این‌ها باید به خودشان هر از چندگاهی استراحت بدهند و از هم دور بشوند. این جدایی موقت، سلامت و بقای رابطه را تضمین می‌کند. آدم‌ها هم با خودشان همین‌طورند. هر از چند گاهی باید از رابطه‌ی با خودشان بیایند بیرون. نفس بگیرند و دوباره غرق در خودشان بشوند. برای چند وقت، دور از سر و صدای درون‌شان در آرامش باشند. به همین سادگی.
شاید هم خودم بالاخره یک استارت‌آپ این‌چـنینی بزنم. هر کسی که از دست خودش خسته شده، به جای این‌که مثل آن مرد چهل ساله برود خودکشی کند، بیاید پیش من. من هم با یک میله‌ای چیزی می‌زنم توی سرش. تا برای مدتی خودش را از دست خودش خلاص کنم. مثلا یک ماه. یا دو ماه. بسته به شلوغی و خوددرگیری طرف. صبر می‌کنم تا همه‌ی گرد و خاک‌های درونش بخوابد. آب‌ها از آسیاب بیفتد. آستانه‌ی تحملش دوباره برود بالا. بعد به هوشش می‌آورم. جذابیت و قدردانی رابطه این‌طوری بالاتر می‌رود و لازم نیست تا به شکل دائمی با خودش قطع رابطه کند.
به هر حال هر رابطه‌ای یک استراحت هم می‌خواهد. دست‌کم من و پدربزرگم و پازولـینی این طوری فکر می‌کنیم.

دویست و پنجاه و هشت

من هم شده‌ام شبیه ریگان. هزار سال پیش که رئیس جمهور بود، یک بار بابت ماجرایی سه روز درگیر شوروی و مسکو شده بود. فقط سه روز. بعدها از همان سه روز، یک کتاب چهارصد صفحه‌ای داد بیرون. من هم هزار سال پیش یک بار مسافرت کردم سوریه تا بروم سفارت کانادا. بابت مهاجرت. یک هفته هم بیشتر آن‌جا نبودم. اما تا حالا به اندازه یک رمان هزار صفحه‌ای درباره‌اش نوشته‌ام. گفته‌ام که با تور رفتم. حتی نوشتم که تور دو دسته آدم داشت. یک سری برای جمع کردن توشه‌ی آن دنیا آمده بودند و تمام مقدسات را زیارت کردند. یک دسته هم بابت جمع کردن توشه‌ی همین دنیا آمده بودند و خاک تمام سفارتخانه‌ها را به توبره کشیدند. تیم این دنیا و تیم آن دنیا. اصطلاحی بود که شهرام اختراع کرده بود. روز آخر که انگار  روز اتحاد ملی باشد هر دو تا تیم متحد شدند و رفتیم شهر‌گردی. یک زن پنجاه شصت ساله از تیم آن دنیا همراه ما بود که بابت همه چیز گریه می‌کرد. اسمش را گذاشته بودیم ملکه‌ی اشک‌ها. بالای قبر هابیل که یک جایی بالای تپه‌ها بود، یک دل سیر گریه کرد. دقیقا همان موقعی که تور لیدر داشت دلیل دراز بودن بیش از اندازه‌ی قبر را می‌گفت و بچه‌های تیم این دنیا از زور خنده مثل بادمجان بنفش شده بودند. سمیرا هم با آرنج می‌کوبید به پهلوی ما که یعنی خفه شید تا کار ندادید دستمون. سمیرا معتقد بود که تورمان دستکم دو سه جاسوس الدنگ (نقل به مضمون) دارد. بعد رفتیم یک کلیسای هزار ساله. لیدر، در و دیوار و مستراح و پنجره‌ها را کالبدشکافی کرد برای‌مان. بعد وسط حیاط رسیدیم به یک کاسه‌ی سنگی. گفت این جایی بوده که هزار سال پیش نوزادها را غسل تعمید می‌دادند. ملکه نشست پای سنگ و آن‌قدر گریه کرد که به هق‌هق افتاد. نفهمیدیم چرا.  توی اتوبوس هم سارا نشست کنارش. بهش گفت که بعضی‌ها معتقدند که حضرت آدم یک سال زودتر از حوا مرده است. حوا در آن یک سال از نظر تنهایی با خدا رقابت کرده. ملکه سرش را کرد توی چادرش و برای تنهایی حوا هم گریه کرد. اگر سمیرا با خشونت سارا را نبرده بود، ملکه حتما از گریه می‌مرد. سارای بی‌شعور.
بعد از شام، تیم آن دنیا رفتند نمازخانه‌ی هتل برای دعا. تیم این دنیا هم رفتند دیسکو. همه جا تعطیل بود. یک پلیس صندوق ماشین استیشن‌اش را زده بود بالا و قیلون می‌کشید. فرزاد ازش پرسید چرا دیسکوها همه بسته‌ان؟ اول می‌خواست قلیون را با تنباکوهایش بکند توی حلق فرزاد. ماه رمضان بود. آدم که ماه رمضان دیسکو نمی‌رود. سمیرا توجیهش کرد که مسافریم و تکلیف زیادی گردن مسافر نیست. توجیه شد. آدرس دیسکوی یک هتل خارجی‌نشین را داد که ماه رمضان هم باز است. رفتیم. خلوت بود. در واقع به جز هفت نفر تیم این دنیا و دی‌جی  که ریش بلوند داشت و خودش هم نوشیدنی سرو می‌کرد، کس دیگری آن‌جا نبود. از ما خوشش آمده بود. برای‌مان آهنگ درخواستی پخش می‌کرد. فرزاد یکی از آهنگ‌های مادونا را خواست. آهنگ را برایش گذاشت. ریتمش آن‌قدر تند بود که پیچ و مهره‌ی لگن خاصره‌ی همه‌ی بچه‌ها شل شد. از فرط قر دادن. به جز خود فرزاد الدنگ. رفت ودکا گرفت و گوشه‌ی سالن نشست و با آهنگ بُق کرد و گلوله گلوله اشک ریخت. درست مثل ملکه. بعد هم زدیم بیرون از دیسکو. پیاده رفتیم تا هتل. آن روزها هنوز دمشق شهر بود و نه خرابه. شلوغ و پر از ماشین. یک باد گرم هم می‌آمد و موتورها هم خیلی بوق می‌زدند. بچه‌های تیم این دنیا سرشان گرم بود و به وول خوردن برگ درخت‌ها هم می‌خندیدند. همه چیز خوب بود. جز این‌که وسط خنده‌ها سارا زد زیر گریه. ویزای کانادا دستش بود و می‌خواست برود بریتیش کلمبیا تا دکتر بشود. لابد یاد شب‌های تهران افتاد که دیگر قرار نیست ببیند‌شان. شاید هم یاد چیز دیگری افتاد.
بعد هم رفتیم یک دکان فسقلی که عطر می‌فروخت. فروشنده‌اش عاشق سمیرا شد. خیلی هم رک بهش گفت و یک عطر هم بهش همان‌جا کادو داد. سمیرا آن روی سگش را نشان فروشنده داد اما عطر را قبول کرد. بعدا که توی هتل عطر را بو کرد، چشم‌هایش پر شد از اشک. یاد یک چیزی افتاد لابد.
شب توی اتاق سمیرا جمع شدیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که همه‌مان مثل ملکه‌ایم. هر چیزی می‌تواند ما را به یاد یک جای تاریک از ذهن‌مان بیاندازد. بابت آن جای تاریک است که گریه می‌کنیم. نه بابت آن چیز. ملکه بابت هابیل و کاسه‌ی سنگی و تنهایی حوا گریه نمی‌کرد. مادونا که آدم را به گریه نمی‌اندازد. هوای دمشق هم که قشنگ بود و خنده داشت و نه گریه. بوی عطر هم همین‌طور. تیم این دنیا و آن دنیا هم ندارد. همه‌مان بابت خودمان گریه می‌کردیم. هر چیزی که ما را یاد خودمان و تاریکی‌های ذهن‌مان بیاندازد.

دویست و پنجاه و هفت

تا حالا صد بار ماجرای صندوق پست خانه‌مان و پرنده‌ی خاکستری و مرموزی که هر سال آن‌جا لانه می‌کند را گفتم. خلاصه‌اش این است که یک پرنده خاکستری هر سال دم بهار حامله می‌شود و  یک راست می‌آید ته صندوق پست لانه می‌سازد و همان جا وضع حمل می‌کند و خلاص. امسال با کمی تاخیر آمد. امروز صبح زود هم سه تا جوجه‌اش را تحویل جامعه داد. برنامه‌ی تحویل هم خیلی روتین و مشخص است. پرنده‌ی خاکستریِ مرموز به همراه مردِ خانه و سه تا جوجه از لانه‌شان می‌زنند بیرون. تا پای درخت گلابی وحشیِ ته حیاط راه می‌روند و هروله می‌کنند. بعد هم با فلاکت از بوته‌ها می‌کشند بالا. از آن‌جا به بعدش را خبر ندارم. اما لابد پرواز یادشان می‌دهند. دائم از بوته‌ها می‌روند بالا و  آن‌قدر با صورت و دک و پوز می‌خورند زمین تا پرواز یاد بگیرند. بعد هم هر کدام‌شان می‌روند سیِ خودشان.
همه‌ی این‌ها را برای همکار لهستانی‌ام تعریف کردم. اسمش نیکا است. دست ظریفش را گذاشت روی سینه‌اش و آه کشید. که یعنی چه قدر لطیف. یا چه بامزه و بانمک. اما خب. صبح‌ها، من آدم خوشبین و خوش‌اخلاقی نیستم. یک‌کاره بهش گفتم: “اگر سال دیگه هم اومدن، موقع مراسم تحویل به جامعه، همشون رو می‌ندازم توی قفس”. خیلی هم جدی بهش گفتم تا فکر نکند برایش نمک ‌می‌ریزم. صبح‌های زود که هنوز چای و قهوه نخوردم و کامپیوتر جان می‌کند تا روشن بشود و ماشین‌های توی خیابان خیلی بوق می‌زنند، وقت مناسبی برای نمک ریختن نیست. در عوض بهترین وقت ممکن است برای این‌که فلسفه‌ی زندگی را برد زیر سوال و گند زد به حال خوش همکار لهستانی. مثل یک آخوند کارکشته رفتم بالای منبر. بهش گفتم که پرنده‌ها بی‌شعورند. حالی‌شان نیست و فقط می‌افتند دنبال غریزه‌شان. غریزه پرواز. آزادی. استقلال. همه‌اش از روی غریزه است و نمی‌دانند که چه بهای سنگینی بابت این‌ها باید بدهند. بهایی که احتمالا ارزشش را ندارد. لااقل برای پرنده‌ای که فوقش قرار است هفت هشت سال زنده باشد، ارزش ندارد. اگر لاک‌پشت بود، شاید. دویست سال شاید زمان کافی باشد برای سعی و خطا. برای رفتن و برگشتن. اما این پرنده‌های بی‌شعور نمی‌فهمند که طبیعت در ازای پرواز و آزادی چه خوابی برایشان دیده است. سه تا جوجه، هر کدامشان می‌روند یک گوشه‌ی جنگل پشت خانه‌ی ما. شانس بیاورند که روانه‌ی معده و روده‌ی جغد و عقاب و مار نشوند. یا زمستان برف نیاید و قحطی جغور بغور نیاید. تهش هم شب‌ها تک و تنها روی یک شاخه،‌ زیر باران می‌نشینند و می‌لرزند.
نیکا با همان دست ظریفش اشاره کرد به آشپزخانه که یعنی تو حالت خرابه.  بیا بریم قهوه درست کنیم. قبول کردم. منبرم را کشیدم دنبال خودم تا آشپزخانه. نیکا قهوه درست کرد و من دوباره کشیدم بالا از منبر. بهش گفتم سال دیگر که خواستند بروند، همه‌شان را می‌فرستم توی قفس و این دورِ باطل طبیعت را متوقف می‌کنم. من زندان‌بان مهربانی هستم. همه‌شان را دور هم جمع می‌کنم و با پس‌گردنی هم که شده، کانون گرم خانواده را برای‎‌شان ترسیم و عملی می‌کنم. بهشان غذا می‌دهم. در برابر جغد و عقاب و مار محافظت‌شان می‌کنم. با آن‌ها معامله‌ی پایاپای می‌کنم. آزادی‌شان را می‌گیرم و به ازای آن چیزی بهشان می‌دهم که توی هیچ کجای آن جنگل آزاد گیرشان نمی‌آید. پرنده‌ای که قرار است هفت هشت سال فقط زنده بماند وقت این‌طور ماجراجویی‌ها را ندارد. زمانِ کوتاه، همه‌ی راه‌ها را یک‌طرفه‌ می‌کند. یکی باید به زور آن‌ها را بیندازد توی قفس.
شانس آوردم که نیکا یک دختر فرزِ لهستانی است و جلدی قهوه را راه انداخت و لیوانم را پر کرد. واقعا کافئین چیز عجیبی است. بود و نبودش فلسفه زندگی را جابجا می‌کند.

دویست و پنجاه و شش

در شیشه‌ای ورودی شرکت‌مان یک سنسور دارد که از سقف آویزانش‌ کرده‌اند. دقیقا بالای در. وقتی می‌خواهیم برویم بیرون باید یک مکث کوچکی جلوی آن بکنیم تا سنسور ما را ببیند و بعد هم یک دستوری چیزی می‌دهد و در باز می‌شود. لابد جهت امنیت جانی کارمندان تا کسی نتواند بیاید تو و با تفنگ آش‌ولاش‌مان کند. به هر حال ما در سرزمینی آزاد زندگی می‌کنیم که داشتن تفنگ برای هر انسان آزاده‌ای، آزاد است (چقدر آزاد داشت این جمله). اما اشکال کار این‌جاست که سنسور را با توجه به قد خود‌ِ آمریکایی‌ها تنظیم کرده‌اند و ما شرقی‌های نه چندان بلند و رشد نکرده را به سختی می‌بیند. از روز اول همین مشکل را داشته‌ام. جلوی در می‌ایستم و عقب و جلو می‌روم. خیره می‌شوم بهش. دستم را بلند ‌می‌کنم و می‌گیرم به سمتش و تکان می‌دهم. بعضی وقت‌ها هم که خودش را می‌زند به کوچه‌ی‌علی‌چپ، زیر لب التماسش می‌کنم که “جان هر کی دوس داری باز شو، می‌خوام برم خونه”. امروز هم همین‌ اتفاق افتاد. آن طرف درِ شیشه‌ای یک زن هندی منتظر آسانسور بود. از فرط انتظار، تقلای من برای باز شدن در را تماشا می‌کرد و لذت می‌برد. در که باز شد، آسانسور هم رسید و با هم خزیدیم داخل. زن هندی خیلی جدی پرسید که جلوی در داشتی دعا می‌کردی؟ بهش گفتم نه و بعد برایش ماجرای سنسور عوضی در را گفتم. آن‌قدر خندید که آسانسور را انداخت به لرزه. بعد هم گفت: “اگر چند ماه همین کار رو بکنی حتما می‌تونی یه دین جدید بیاری و کلی مشهور می‌شی و پیروان و حواریون زیادی دور خودت جمع می‌کنی” و پیاده شد و رفت.
خودم را گذاشتم جای زن هندی. مردی با حالت فلک‌زده، خیره مانده به سقف و دستش رو به بالا و زیر لب دارد یک چیزهایی بلغور می‌کند. حق داشت فکر کند که مشغول عبادت هستم و جلوی در شیشه‌ای هم محراب من است. مخصوصا برای هندی‌ها که از ترک دیوار هم خدا درست می‌کنند. اما پیشنهاد بدی هم نداد. دارم بهش فکر می‌کنم. اگر کارم بگیرد، شاید سریع‌تر بتوانم از شر مهندسی کردن خلاص بشوم و به جای ساختن راه شوسه و خاکی، شروع کنم به ساختن جاده‌های معنوی. ثوابش هم بیشتر است به گمانم.