امروز صبح مجری رادیو با یک مهاجر سوری مصاحبه میکرد. یک عکاس هفتاد ساله که از سرِ ناچاری کشورش را ول کرده بود و حالا رسیده بود این ور آب. در طول مصاحبه صدایش محکم بود. فقط دو جا نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید. یک جا که خواست از زنش حرف بزند. فقط توانست بگوید”they killed her”. بعد هم هق زد. یک بار هم مجری ازش پرسید که چه بلایی سر عکسهایی که این همه سال گرفته، آمده؟ باز هم ترکید. گفت که همه را جا گذاشته توی زیرزمین خانهاش در دمشق. طی چهل سال گذشته، بیشتر از ده هزار عکس گرفته. از سوریه. از تک تک خیابانها. از آدمها. ساختمانها. از خندهها و بچهها و تکتک ثانیهها. از زنش. از زنش. از زنش. ده بار گفت my wife … my life . بعد هم دوباره ترکید و مصاحبه را نیمهکاره ول کردند.
بعد من ماندم و عکاس هفتاد ساله. فکر کردم الان ده هزار عکس، ته یک زیرزمین گرم و مرطوب جامانده. ده هزار ثانیهی ثبت شده که حالا از دست رفتهاند. مثل ده هزار بچهی خوشحال. ثانیههایی که هنوز مردم میخندیدند. حجم قساوت اینقدر بالا نبوده. زن عکاس هم زنده بود. His wife… his life.
بعد یادم افتاد به خودم. هفده سالم که بود، بابا برایم یک دوربین زنیط ۱۲۴ خرید. یک دوربین روسی که قیافهاش آدم را یاد تانکهایشان می انداخت. از آن روز به بعد افتاده بودم به ثبت ثانیهها. فیلمها را میبردم یک جایی ته خیابان نادری تا ظاهرشان کنند. نصفشان درست از آب در نمیآمدند. نصف ثانیهها همانجا توی دکان عکاسی میمردند. اما نصفشان زنده میماند. نصفشان ثبت میشد. انگار که گذشته را از توی قاب زمان کنده باشم و با خودم ببرم به آینده. تا سال آخر دانشگاه. مثلا سال هفتاد و هشت. خاتمی آماده میشد برای دور دوم انتخابات. توی هشت ماه سال تحصیلی بیشتر از پانزده حلقه عکس گرفتم. اما تنبلی کردم و همان وقت ظاهرشان نکردم. تا بالاخره جاگذاشتمشان ته یک چمدان و راهی انباری گرم و مرطوب خوابگاه شدند. همهی آن ثانیههای مهربان و دوستداشتنی. وقتی هم فهمیدم که کار از کار گذشته بود. فرستادمشان برای ظهور. اما هیچ کدامشان به زندگی برنگشت. همه مرده بودند. دلم سوخت. به خودم لعنت فرستادم. زندگی یک بار اتفاق میافتد. همهی ثانیههای آن منحصر به فرد هستند و هیچ کدامشان دو بار رخ نمیدهد. مثل آدمها که هر کدامشان منحصر به فرد است. اما منِ بازیگوش همه را کشتم. آنجایی که مصطفی با علی رضایی وسط حیاط دانشگاه کشتی میگرفتند. وسط برفها و شمشادها. آنجایی که دانشجوهای طرفدار خاتمی سر میدان ونک، گل رز میدادند دست مردم تا رای جمع کنند. یا آن شب عید نوروز که بلیط گیرمان نیامد تا برگردیم اهواز پای سفرهی هفتسین. ماندیم توی خوابگاه. تمام شبِ عید را توی زیرزمین پینگپنگ بازی کردیم. تا بالاخره راکت ول شد توی سر هومن مرادیان و سرش شکافت. رفتیم بیمارستان مهراد و سرش چهار تا بخیه خورد. بعد هم روبروی بیمارستان یک عکس چهار نفره گرفتیم. اگر ثانیهاش را نکشته بودم، الان داشتمش. من و هومن و دو نفر دیگر که اصلا اسمشان را هم یادم نیست. لابد با شلوارهای پیلهدار و کلهی باندپیچیشدهی هومن. من ِ بیحواس.
من زجر ثانیههای از دست رفتهی یک سال از زندگیام را هنوز با خودم میکشم. وای به حالِ عکاس سوری که از امروز که هفتاد سالش است باید زجر از دست دادن ثانیههای ثبت شدهی چهل سال از زندگیاش را بکشد. از دست دادن همهی آن خیابانها و لبخندها و آدمها و شهرها. زجر از دست دادن زنش.His wife… his life.
آدم در این دنیا بهانههای زیادی برای خسته شدن دارد. خیلی زیاد.