۴۴۰

«به هر تقدیر، ما در این کهکشان یا تنها هستیم یا تنها نیستیم. هر دو به یک اندازه ترسناک است». این را من نگفتم. یک جایی در توئیتر خواندم. آن‌قدر خوشم آمد که آن را نوشتم توی دفترم. همان دفتری که هر وقت چیز قشنگی می‌خوانم، آن‌جا می‌نویسم‌اش. چند سالی است که این عادت را دارم. نتیجه‌ی آن شده صد صفحه پر از چیز‌های قشنگ. چیز‌هایی که دوست‌شان دارم و مهم‌تر از همه این‌که فقط مال خودم‌اند و کسی نباید آن‌ها را بخواند. ترسیمی از جهان، آن شکلی که من دوستش دارم. سال‌هاست که محافظه‌کار شده‌ام و حرفی از چیز‌هایی که قلبا دوست دارم نمی‌زنم. حس می‌کنم که چیز‌ها توی قلب قشنگ‌اند. وقتی آن را از قلب به زبان می‌آورم و با صوت و صدا عرضه‌شان می‌کنم، زشت می‌شوند. یا دست‌کم از زیبایی‌شان کم می‌شود.

این چیز‌های زیبا که بهشان اعتقاد دارم، جای‌شان  توی دفتر و قلب است. جای تاریک. بیرون که بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود. هم زشت می‌شوند و هم جهان دورم را زشت می‌کند. من حتی لیست آهنگ‌هایی را که دوست دارم هم جرات ندارم با کسی تقسیم کنم. این‌که مثلا من آن آهنگِ پسر گوگوش را خیلی دوست دارم. همان‌که حرف شکلات و عسل و چیزهای گلوکزدار دیگر را می‌زند. آهنگ چرندی است؟  بابت همین می‌گویم که باید در نهان‌خانه‌ی دل نگهش دارم. تا وقتی که حرفش را نزنم، قشنگ است. برای من.

اما اشکال کار این‌ است که نیروی محرکه‌ی لاکرداری درونم هست که دائم می‌خواهد بر این ترس غلبه کند و وادارم کند تا این زیبایی‌ها (که صرفا به قیاس من زیبا هستند) را بریزد بیرون و بکند توی حلق دیگران. متقاعدشان کنم که زیبا هستند. یک بار توی مهمانی گیر دادم به فلک‌زده‌ای که صرفا آمده بود دمی به خمره بزند و فلک‌زدگی‌اش را فراموش کند. خواستم بهش اثبات کنم که نزار قبانی، یک سر و گردن از شاعران دیگر بالاتر است. برایش خواندم: «دشنه‌ات را از سینه‌ام بیرون بکش | بگذار زندگی کنم | عطر تنت را از پوستم بگیر و بگذار زندگی کنم» و الخ. این شعر برای من واحه‌‌ی وسط کویر است. اما فلک‌زده قانع نشد. آن‌قدر بهش گیر دادم که کلافه شد و شمشیرش را از رو بست و پای حافظ و فردوسی را کشید وسط و گفت شاعر فقط همین‌ها و بس. مهمانی به دو نفرمان کوفت شد. من نزار را دوست داشتم و او حافظ را. چه لزومی بود برای قانع کردن؟

این ماجرا برمی‌گردد به سال‌ها قبل که جوان‌تر بودم و نیروی محرکه‌ی لاکردار، مثل پیامبری تازه مبعوث‌شده، اصرار در اثبات حقانیت داشت. اما الان خیلی بهتر شده‌ام. می‌دانم که زیبایی‌ها، ریشه‌ی به عمق رفته در خاک است.  رمز بقا و زیبایی‌شان در همین تاریکی خاک است. عقیده‌هایم را  در تاریک‌ترین جای قلبم نگه می‌دارم. آهنگ پسر گوگوش را قلبا دوست دارم حتی اگر من تنها دوست‌دار آن باشم. برای اثبات آن هیچ تلاشی نمی‌کنم. با هیچ کسی که جواد یساری دوست دارد دست به یقه نمی‌شوم. شمشیر جواهرنشان اعتقاداتم را در نیام نگه می‌دارم. جایش همانجاست و اگر بیرونش بیاورم، باید سر ببرد. خب که چه؟ سرزمین اعتقاداتم، سینه‌ی من است. نه یک وجب بالاتر از آن.

۴۳۹

پدرم یک رنوی سفید داشت که هر هشت سال جنگ، توی سطل ماست، گِل درست می‌کرد و می‌مالاند به بدنه‌ و چراغ‌هایش تا میگ‌های عراقی آن را نبینند و بمباران‌مان نکنند. لای همه‌ی بدبختی‌ها و جنگ و کوپن، دلخوشی من این ‌بود که با دستمال و شلنگ بیفتم به جان رنو و تمیزش کنم. یک آرزوی کوچک و موثر که ماهی یکی دو بار محقق می‌شد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت آرزو کرده باشم که کاش جنگ تمام شود و پدرم به جای گِل، ریکا توی سطل ماست بریزد و ماشین را هر شب به جای گل‌مالی، کف‌مالی کند. لابد فکر می‌کردم جنگ مثل درخت‌های آکالیپتوس خیابان فروهر، همیشه بوده‌ و خواهد بود.

گمان کنم دوران بچگی‌، دید کاربردی‌تری نسبت به زندگی داشتم. به جای داشتن یک آرزوی بزرگ  (و احتمالا نشدنی) پناه می‌بردم به چند آرزوی جمع و جور که فی‌الفور محقق می‌شدند. شستن رنو. خوردن فالوده. زدن زنگ خانه شریفی و متواری شدن. اما نمی‌دانم از چه موقع، گلادیاتور درونم با آرزوهای بزرگ بیدار شد و گند زد به احوالاتم. آرزوهایی که بیشترشان تحت کنترل من نیستند. این ملال‌آورترین نوع آرزو است. مثل این‌که چراغ جادو گیر آدم بیفتد و آن را بمالاند و غول بیاید بیرون و بهش بگویی «می‌شه بی‌زحمت همه‌ی درختای خرمالو رو تبدیل کنی به درخت شفتالو؟». خب چرا باید آدم دل به آرزویی بزرگ ببندد که احتمالا محقق نمی‌شود؟ من که فکر می‌کنم مردن با یک آرزوی بزرگ برآورده نشده، خیلی بدتر از مردن با هزار آرزوی کوچک محقق شده‌ است.

البته حالا که سنم بالاتر رفته، خردم به سمت دوران بچگی گرایش پیدا کرده است. درواقع راه نجات  یا در «ندانستن» است یا در «درست دانستن». اما بدترین حالت دانستنِ غلط است. همین حالی که گلادیاتور الدنگ برایم رقم زد. همین باورهای غلط. ترسیم زندگی ایده‌آل و بدون خش. فتح ماه. رسیدن روزهای خوشی که غم در آن افسانه است. من دوران زیادی از زندگی‌ام را در این «غلط دانستن» گذراندم. مطمئن بودم که یک جایی در این جنگل زندگی، یک فیل عظیم‌الجثه هست که من باید شاخش را بشکانم. همه‌ی عمرم را صرف کردم برای پیدا کردن این فیل کله‌پوک. با عجله و هراس و سراسیمه. حالا کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که فیلی در کار نیست. یا اگر هست، لزوما لازم نیست اندوه پیدا نکردنش را بخورم.

خلاصه الان افتاده‌ام به خلق دلخوشی‌های کوچک. موضعی و سریع که مثل قرص کدئین عمل کنند و چند ساعتی خلاصم کند. من هشت سال جنگ را زنده ماندم بدون این‌که واقف باشم که تمام شدن جنگ هم می‌تواند یک گزینه باشد. نیروی محرکه‌ام هم فقط همان دلخوشی‌های کوچک بود. حالا هم همین‌طور است. شاید جنگ نباشد اما هزار مشکل دیگر است. امنیت شغلی. سیاست‌مداران روانی. نفرت‌پراکنان. زمستان‌های سرد که تبعیدگاه‌های روسیه را روسفید کرده است. بیماری همه‌گیر. حالا چه کار کنم؟ زندگی همین است. نه کم و نه زیاد. دقیقا همین است. باید شلنگ و دستمال بگیرم و کثافت آن را موضعی پاک کنم. دیدن یک رنوی تمیز در آن سال‌های خونین-ولو برای یک ساعت-  بهترین لطفی‌ بود که به خودم کردم.

اتاق خواب، یک پنجره دارد که روزی  ده دقیقه آفتاب کم رمق زمستان از آن رد می‌شود و می‌افتد روی موکت. ده دقیقه زیر نور دراز می‌کشم و تظاهر می‌کنم که همه‌ی آرزوهای بزرگ برآورده شده‌اند.  دو پیمانه چای احمد به مدت پانزده دقیقه دم می‌کنم و دو صفحه درخت، خنجر و خاطره می‌خوانم. کتاب‌های کتابخانه را به ترتیب قد می‌چینم. هزار تا دلخوشی کوچک دیگر هم هست که خجالت می‌کشم آن‌ها را این‌جا بنویسم. اما مدیون تک‌تک‌شان هستم و حکم صدای خنده‌ی کوتاه نوزادی را دارند در همهمه‌ی عزاداران. می‌چسبد.

آرزوی بزرگ ندارم؟ دارم. به محقق شدن‌شان هم امید دارم اما به این تحقق دلبسته نیستم. دلبستگی به آرزوی بزرگ به درد نوح می‌خورد. نه به درد من. من به یک بوس مختصر در کوپه‌ی قطاری که دارد از تونل سیاهی رد می‌شود، قانعم. باقی ماجرا اگر شد که چه بهتر، اگر نشد که ما طلب بوس‌مان را زنده کردیم و خلاص.

۴۳۸

این را بنویسم و بروم ردِ کارم. بیست سال پیش دمِ عید سوار قطار شدم که بروم اهواز. چهار نفر بودیم توی کوپه. قطار از تهران خارج نشده بود که دو نفر از ما چهار نفر، دعوای‌شان شد. دعوا از میزان مرغوبیت ماست شهرشان شروع شد. بعد هم کار کشیده شد به فرهنگ و زبان و پشت بازو. بعد هم چهار تا چک و لگد رد و بدل کردند و همدیگر را مثل نمد مالاندند. رئیس قطار آمد و با پس گردنی گذاشت‌شان توی دو کوپه جداگانه و به جایشان دو تا پیرمرد آورد که تا صبح مثل تراکتور خروپف کردند. دعوا سر هیچ.

امروز صبح  یک پاراگراف نوشتم در باب سالگرد زدن هواپیما. نقل قول کردم از اسماعیلیون که هنوز توان این را ندارد که اشتراک ماهانه مجله‌ی دخترش را  کنسل کند و آن را تحویل می‌گیرد و می‌گذارد پشت در اتاقش. گفته بود: «هنوز جرات ندارد وارد اتاقش بشود». بعد من نوشته بودم این فاجعه را فراموش نمی‌کنیم حتی اگر فراموشی بگیریم. چرا که درد تا وقتی که هست، فراموش نمی‌شود. خاطره خودِ درد است. همین یک پاراگراف با خودش سِیلی از مخالفت‌های عجیب و غریب آورد که باورش سخت بود.

چند ماه پیش سر انتخابات آمریکا، هزار دسته شدیم در حالی که این کشور خودش دو جناح اصلی بیشتر ندارد. اگر میزان پرخاش ما به همدیگر را وارد معادلات سیاسی آمریکا می‌کردیم، احتمالا جنگ داخلی راه می‌افتاد. اصولا کسی هم دلیل و مدرکی برای حرفش نمی‌آورد. صرفا چشم‌ها بسته و دهان‌ها باز.

هم‌سویی دیگر یک جوک لوس و بی‌معنی شده است. هزار دسته شدیم. داخل و خارج کشور. همه‌مان یک کوله‌پشتی پر از دینامیت گذاشته‌ایم پشت کمرمان و آماده‌ی انفجاریم. موضوع انفجار دیگر مهم نیست. فقط می‌خواهیم انتحار کنیم. سیاست. مهران مدیری. مزه‌ی خرمالو. شجریان. لوگوی موزه هنرهای معاصر. قیمت نفت دریای برنت. مرغوبیت ماست.

نظر مخالف و مباحثه، نیروی محرکه‌ی هر پیشرفتی است. اما آداب خودش را دارد. پشت هر نظری باید فکری خوابیده باشد و نه منفعتی. اما اینجا شده میدان جنگ. تقسیم شدیم به هزاران گردان کوچک و بی‌اثر. نگران تجزیه خاک کشوریم؟ خاک چه ارزشی دارد وقتی آدم‌های روی آن تجزیه شده‌اند؟ دسته دسته شدیم. آدم‌های مهاجر و غیر مهاجر. مسلمان و غیرمسلمان. باحجاب و بی‌حجاب. بی‌سواد و باسواد. روی گردان‌های کوچک برچسب‌ می‌زنیم و جدا می‌شویم. هزاران گردان بی‌اثر که دیگر توان جابجا کردن یک گونی سیب‌زمینی را هم در این دنیای بزرگ نداریم.

من هم مشمول همین فاجعه‌ام. من هم نظر مخالف را درک نمی‌کنم، کوله‌پشتی پر از دینامیت را پشت خودم بستم و فقط می‌خواهم آدم‌های گردان دیگر را بپکانم. بی‌مطالعه و بی‌تفکر. چه کسی بهتر از من برای تجزیه شدن.

۴۳۷

امشب صرفا هوس کردم بنویسم جهت کم کردن فشار درون جمجمه. بدون هدف. بدون نتیجه. حتی بدون موضوع. تلفنم به شکل کاملا خودجوش تصمیم گرفته تا آهنگ «گل گلدون من» را پخش کند. همان ده ثانیه‌ی اولِ آهنگ، نیزه در کپل اسب خاطراتم فرو کرد و پرت شدم به سالی که شرکت غرفه گرفته بود در نمایشگاه صنعت برق. یک غرفه‌ی دو طبقه‌ی مجلل. من و هدی و مهدی عباسی مسئول غرفه بودیم. از بین بازدیدکنندگان آدم‌های مهم را سوا می‌کردیم و می‌بردیم طبقه‌ی بالا پیش رئیس و بهشان نسکافه‌ی مرغوب می‌دادیم. به آدم‌های غیر مهم هم زنبیل پارچه‌ای با آرم شرکت می‌دادیم و می‌سپردیم‌شان به دست باد که بروند. سه روز تمام کروات زدم و مثل بادکنکی که گره محکمی زیر غبغبش باشد، شق و رق راه می‌رفتم. شب اختتامیه، همه‌ی غرفه‌دارها را جمع کردند توی آمفی‌تاتر و بهشان برنج دادند و ران مرغ.  بعد محمد اصفهانی آمد و شروع کرد به خواندن. آهنگ دوم‌ همین «گل گلدون من» بود. غرفه‌دارها با دو انگشت به کف دست می‌زدند و با محمد همراهی می‌کردند. آن‌جا الکتریسیته و سیمین غانم نقطه‌ی مشترک حضار بود. وسط آهنگ یکی از پشت پرده آمد و برنامه را قطع کرد و اصفهانی را کشید کنار و چیزی دم گوشش گفت. یک دقیقه بعد اصفهانی با صورت سرخ برگشت و گفت دست نزنید وگرنه به اختتامیه خاتمه می‌دهند. بعد هم سیمین غانم را ول کرد و یک آهنگ دیگر خواند و ما همه تظاهر کردیم که دست نداریم و آهنگی پخش نمی‌شود و قیافه‌ی کسی را گرفتیم که انگار سر کلاس آناتومی نشسته‌ و محمد اصفهانی در حال تشریح جسد گراز است.

آخر شب مهدی عباسی گفت که می‌رسانم‌تان خانه. خانه‌ی من غرب بود و خانه‌ی هدی غرب‌تر. از پارک‌وی کشیدیم پائین. منظورم این است که به سمت جنوب رفتیم.  مهدی برایم‌مان اندی و ابی گذاشت با صدای بلند. کیف کردیم. هدی خطابه‌ای خواند در باب این‌که ممنوعیات از بین نمی‌روند و فقط از جهان روی زمین می‌روند به جهان زیر زمین. از آمفی‌تائر می‌روند به ماشین مهدی عباسی. همه هم می‌دانند. مهدی عباسی تائید کرد و شهرام شب‌پره گذاشت. یک جایی که یادم نیست کجا بود نگه داشتیم و آش خوردیم کنار خیابان. من رشته‌های آش را هورت کشیدم و ماجرای ب.الف را تعریف کردم که کلاس دوم دبیرستان عاشقش بودم اما جربزه‌ نداشتم تا ماجرا را به کسی بگویم. در جهان روی زمین من پسربچه‌ای معصوم و آسمانی بودم که هنوز  باور دارد بچه‌ها را لک‌لک‌ها تحویل والدین می‌دهند. در عوض در جهان زیر‌زمینی خودم، آلکاپونی بودم که اگر یک روز از زیرزمینش خارج می‌شد، عرش الهی به لرزه می‌افتاد و زمین از مدار مقررش خارج می‌شد و می‌رفت قاتی باقالی‌ها.

ساعت یک صبح رسیدم خانه. ریتم «گل گلدون من» میکس شده بود با قیافه‌ی مبهم ب.الف و توی کله‌ام می‌چرخید. بعد هم یاد فیلمی افتادم که یک دبیرستان بود که در آن دانش‌آموزها بین هم سیگار قاچاق می‌کردند. هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد.  همه توی مدرسه سیگار می‌کشیدند و همه می‌دانستند و همه انکار می‌کردند. یک دیالوگ هم داشت که یکی از بچه‌ها در مهمانی فارغ‌التحصیلی به رفیقش گفت: «من هر روز سیگار کشیدم. فقط کاش می‌ذاشتن زیر بارون توی بالکن می‌کشیدم نه توی اون مستراح».

فقط حالا مانده که هدی و مهدی عباسی کجا هستند؟ و البته ب.الف.

۴۳۶

دائی‌ زنگ زد و گفت چند تا درخت توی حیاطش هست که بدجا قد کشیده‌اند. گفت  حالا که زمستان است و خوابند، بیا و درشان بیاور و بکار آن گوشه حیاطت که لخت و بزرگ است. کلامش منعقد نشده، با بیل و کلنگ و دستکش رفتم خانه‌شان. جای درخت‌ها را نشان داد. بلند و سرحال و قبراق. گفتم مطمئنی که این‌ها را نمی‌خواهی؟ گفت مطمئنم. این‌جا برایشان تنگ است و یکی دو سال دیگر با این شرایط بمانند، خفه می‌شوند و خلاص. راست می‌گفت. پس تعارف آریایی را گذاشتم کنار و رفتم سر وقتشان. مغزم با چند حرکت گازانبری مکانیزم ریشه‌کنی را ترسیم کرد و قاطعانه گفت ظرف دو ساعت با ریشه در می‌آیند و می‌اندازیم پشت وانت و می‌بریم آن‌ور و می‌کاریم‌شان. اما بیل اول را که زدم، فهمیدم مغزم زر مفت زده است. درخت‌ها به شکل عجیبی مقاومت می‌کردند. خودشان را سفت می‌گرفتند. بدتر از همه این‌که ریشه‌ها گودتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. دور‌شان گودال کندم. زیرشان را تا هسته‌ی زمین کندم. تمام عضلاتم ناله می‌کردند. هیچ‌کس به من نگفته بود که جابجا کردن درخت این‌قدر طاقت‌فرسا است.

حین کندن، افتاده بودم به حرف زدن باهاشان. فحش‌شان می‌دادم. التماس‌شان می‌کردم. بشارت جای جدید را می‌دادم. گفتم وسیع و بدون درخت مزاحم است. اما امان از این ریشه‌هایی که ته نداشتند و خاک را چسبیده بودند. اگر این درخت‌ها زبان داشتند (که حتما زبان خودشان را دارند) حالا افتاده بودند به گفتن فحش‌هایی که هر پسربچه‌ای را نیم‌ساعته بالغ می‌کنند.

هشت ساعت تمام طول کشید تا درخت‌های دومتری را از ریشه درآوردم. انداختم‌شان پشت وانت و آوردم‌شان به سرزمین موعود. همان قسمتی از حیاط که باز و وسیع است و جان می‌دهد برای قد کشیدن. چهار گودال به اندازه‌ی ریشه‌های شکسته شده‌شان کندم و کاشتم‌شان. گرفتاری بزرگ این بود که چند برابر این ریشه‌ها، توی زمین خانه‌ی دائی شکستند و جا ماندند. با این ریشه که نمی‌شد دو متر درخت را سرپا نگه داشت. پس تک‌تک‌شان را با سیم بستم به فنس دور خانه تا خم نشوند. حالا هم کارم تمام شده است. با لیوان چای نشسته‌ام روی پله‌ و ماحصل کارم را نگاه می‌کنم. مغزم افتاده بود به محاسبه و  می‌گفت این زمستان را که رد کردیم، شکوفه‌ی صورتی می‌زنند و تا آخر تابستان قدشان می‌شود سه متر. اما قلبم خیلی رک گفت که خفه شو عزیزم و ریشه‌های جا مانده و زخم‌هایی که وانت لکنته روی تن درخت‌ها جا انداخته بود را خاطر نشان کرد. مغزم خفه شد. تنها امیدم این است که از این ریشه‌های شکسته، نهال جدیدی بزند بیرون که امشب را یادش نباشد و فکر کند از اول همین‌جا بوده است. هیچ‌وقت هم سوال نکند که این چهار تا درخت را چرا با سیم بسته‌ام به فنس.

تمام بدنم درد می‌کند. مغزم خوابیده. قلبم بیدار و بدخلاق است.

۴۳۵

امروز روز اول زمستان بود. درخت‌ها مثل کیسه‌کش‌های حمام عمومی لخت شده‌اند. کف حیاط پر شده از پرنده‌های گرسنه که کوفت هم در این زمستان سیاه گیرشان نمی‌آید تا بخورند. همه‌شان مثل زندانی‌های سرگردان در محوطه‌ی زندان، طول و عرض حیاط را قدم می‌زنند تا شاید چیزی برای خوردن نصیب‌شان شود. اما چیزی نیست. نه کرمی، نه دانه‌ای. حتی آدامس جویده‌ شده‌ای هم نیست که بخورند و خفه شوند و از دست این زمستان راحت شوند. تصمیم گرفتم تا بروم از بقالی سر کوچه یک بسته ارزن بخرم و پخش کنم برای‌شان. اما هوا خیلی سرد بود و اصلا باب خرید ارزن نبود. برای این‌که وجدانم را آرام کنم (که البته چندان هم ناآرام نبود) خودم را متقاعد کردم که سنجاب‌های شیاد حتی نمی‌گذارند یک دانه ارزن هم به پرنده‌ها برسد. در عوض آن پتو و بستنی آوردم و دراز کشیدم جلوی تلویزیون و افتادم به تماشای سریال کوئین‌گمبت. دقیقا آن‌جایی که شایبل در زیرزمین به هارمن شطرنج یاد می‌داد، یاد برادرم افتام. فرید. به هر حال مغز من سنگِ نشسته بر چله‌ی کمانی است که با هر زرتی پرت می‌شود به گذشته. سال شصت و خرده‌ای لوزه‌ی فرید چرک کرد. دکتر عملش کرد و لوزه را درآورد و انداخت دور. بعد هم توصیه کرد که دو روز تمام حرف نزند و بستنی بخورد و استراحت کند. من اگر استغفراله خدا بودم حتما در کنار وعده‌ی جوی عسل و حوری و غلمان، این توصیه‌ی دکتر را هم جزء مفاد پاداش به مومنین لحاظ می‌کردم. سکوت. بستنی. استراحت. فرید تصمیم گرفت به من تخته‌نرد یاد بدهد. بدون حرف زدن و فقط با حرکت دادن مهره‌ها. درست مثل شایبل. نیم ساعته بازی را یاد گرفتم. بعد هم دو روز تمام  زیر پتو دراز کشیدیم و بستنی خوردیم و در سکوت تخته نرد بازی کردیم.

بعد یاد روزی افتادم که من را برد پارک ارم و برای اولین بار دیوار مرگ را نشانم داد. یک استوانه‌ی بزرگ چوبی که یک موتور سوار  با سرعت روی دیوار عمودی آن می‌چرخید. خلاصه‌ی هالیوود بود لاکردار. حتی فرید اسکناس ده تومانی‌ای گرفت دستش و موتورسوار با سرعت هزار کیلومتر آن‌قدر آمد بالا که توانست اسکناس را از دستش بقاپد. دهن من از فرط حیرت به اندازه چرخ جلوی موتور باز شد. بعد رفتیم پشمک خوردیم. بعد هم فرید سوار ترن هوایی شد. به من اجازه‌ی سوار شدن ندادند. قدم کوتاه بود. خدا را شکر که کوتاه بود. اما فرید رفت. ترن که رسید به نوک قله، فرید از روی صندلی‌اش بلند شد و انگار بخواهد عمو ابراهیم را بغل کند، دست‌هایش را باز کرد. مسئول ترن، همانجا ترن را متوقف کرد و بلندگو دستی‌اش را درآورد و خیلی محترمانه فحش داد که آقای محترم بشین. فرید نشست. ترن آمد پائین. فرید معتقد بود که از آن بالا آریاشهر را می‌شد دید. لابد راست می‌گفت. برادر‌های بزرگ همیشه راست می‌گویند.

ببین شایبل تا کجا برد من را. حتی یاد پائیز پارسال افتادم که ایران بودم. با هم رفتیم کافه نادری ناهار بخوریم. که خوردیم. بعد رفتیم توی حیاط پشتی کافه و چای با این نبات‌هایی که چوب به ته‌شان فرو می‌کنند، خوردیم. مثل پارک ارم، فرید حساب کرد. اصلا آدم جلوی برادر بزرگش که دست به جیب نمی‌شود. حتی آن سالی که ماه رمضان آمده بودم تهران. هر شب ساعت دوازده با ماشین می‌آمد دنبالم و می‌رفتیم یک جایی بالای سعادت‌آباد و آب‌هویج بستنی می‌خوردیم و خودش حساب می‌کرد. ماجرای تخته نرد را هم یکی از همان شب‌ها بهش گفتم. یادش نمی‌آمد. اما من ثانیه به ثانیه‌اش را حفظم. آدم بهشت را که فراموش نمی‌کند. حتی اگر بهشت طبقه‌ی بالای دیوار مرگ باشد با طعم دود اگزوز موتور.

چقدر دوریم. چقدر شایبل عنق است. چرا پرنده‌ها مثل سنجاب‌ها برای زمستان دانه جمع نمی‌کنند که من مجبور نشوم با وجدانم این‌طور گلاویز شوم؟ کسی تا حالا بالای ترن‌هوایی پارک ارم سرپا شده و آریاشهر را دیده؟ خدا حفظ کند همه‌ی دکتر‌های لوزه‌کِش را. این دربان‌های بهشت.