قدیمها، هفتهای یکی دو بار گذرم میخورد به رودِشور. یک جایی نزدیک تهران. صرفا بابت کار و چرخاندن چرخهای مملکت. کاشانی، رانندهی شرکت، هر روز صبح مثل سرویس مدرسه، جمعمان میکرد و میریخت پشت پراید قرمزش. از در خانه تا در کارگاه برایمان جواد یساری و عباس قادری و مارتیک میگذاشت. چهل و یکی دو سالش بود . یک سال نزدیک بهار، حلقهی پلاتین گذاشت انگشتش و یک جعبه شیرینی ناپلئونی آورد شرکت و گفت که سایهی یک زن آمده روی سرش. خیلی هم بیمباحا عاشق شدنش را از توی دلش میآورد روی زبانش و میگذاشت تا ما ببینیمش. یک بار کاشانی دم غروب که برمیگشتیم تهران، قادری را فرو کرد توی پخش ماشین. یک جایی عباس خواند که: نکنه بیخدافظی از دیارم سفر کنی، نکنه بیخبر بری . تو منو خونجگر کنی. غروب آفتاب و دلتنگی و اتوبان خلوت، احساسات کاشانی را رقیق کرده بود. یکهو با دستش محکم زد روی زانویم و بعد انگشت حلقهدارش را آورد جلوی صورتم و گفت: میدونی چیه مهندس… من این همه سال دارم این آهنگها رو گوش میدم. فقط شنیدمشون اما هیچ وقت نفهمیدمشون. تا اون روزی که این حلقه رفت تو انگشتم. انگار همشون رو میفهمم الان. تازه میفهمم بیخبر رفتن یعنی چی و خون جگر چیه و عشق چیه.
علیرغم درد جانکاه زانو و انگشت چربِ کاشانی، با حرفش موافق بودم. اینکه شعرها و داستانها درست مثل یک کدهای برنامهنویسی کامپیوترند. همینطوری روی کاغذ، فقط کاراکترهای پشت سر هم هستند. کاراکترهایی که حوادث و اتفاقات زندگی فقط قادرند که آنها را رمزگشایی کنند. مثلا یک شهروند قشنگِ سوئیسی هیچوقت یوشیج را درک نمیکند که میگوید “قاصد روزانِ ابری، داروگ! کی میرسد باران؟” این شعر فقط وقتی کدش شکسته میشود که آدم مثلا سالیان سال ایران زندگی کرده باشد. یا آدم باید آنقدر عاشق باشد و حس کند که این عشق بهای کدام کار خوبش در جهان بوده است؟ آنوقت است که تازه میفهمد چرا احمد مثلا گفته “تو صلت کدام قصیدهای ای غزل؟” یا مثلا باید دچار هجرت اجباری شده باشد تا بتواند بفهمد جلالالدین منظورش از “کز نیستان تا مرا ببریدهاند| از نفیرم مرد و زن نالیدهاند” چیست.
خلاصه اینکه کاشانی حرف درستی میزد. حتی شعر وزین آقای اندی که میفرماید “دختر همسایه شبای تابستون بلاه بلاه” هم قابل رمزگشایی است. در حالت عادی یک شعر درجه چهار است که صرفا به درد شب عروسی میخورد. مگر اینکه یکی گرفتار چشمهای خمار صبیه آپارتمان روبرویی بشود. آنوقت است که رمز این شعر باز میشود و روی تکتک سلولهای بدن آدم سوار میشود و آدم به راحتی و در خلوتش هم میتواند آن را با طیب خاطر گوش کند.