صد و نود

من اگر به جای برادران رایت بودم، حتما بعد از اختراع هواپیما، مثل بچه‌ی آدم می‌رفتم پای یک درختی می‌نشستم و خوب با خودم فکر می‌کردم که عجب اختراع مهلک و مزخرفی داشته‌ام. بعد همان‌کاری را می‌کردم که نوبل بعد از اختراع دینامیت کرد. از فرط پشیمانی همه‌ی ثروتم را می‌بخشیدم. یک جور غلط کردم فرهنگی. فکر کن اگر هواپیمای مسافربری اختراع نشده بود. همه ورِ دل هم‌دیگر به دنیا می‌آمدند و زندگی می‌کردند و ورِ دل هم می‌مردند. روال طبیعی زندگی. خاک‌بر سرت ویلبر.

پی‌نوشت کنم که علاقه‌ی شدیدی دارم تا از این زاویه از غازهای مهاجر عکس بگیرم. خب، به واقع از زاویه‌ی دیگری هم اصلا دستم بهشان نمی‌رسد. فکر کن اگر باری‌تعالی یادش می‌رفت پر را خلق کند. هیچ غازی پرواز و مهاجرت نمی‌کرد و همشان مجبور می‌شدند تا با سرمای خانه‌شان کنار بیایند. مهمتر از آن هم این‌که چیزی وجود نداشت تا  ارویل و ویلبر از آن الهام بگیرند و هواپیما اختراع کنند. همه‌ی بدبختی‌ها از یک پر شروع شد.

—–

اگر منصف باشید می‌بینید  فرودگاه امام خمینی بیشتر از کل هشت سال جنگ، به مملکت ضرر و زیان زده. فرودگاه که نیست لامصب. میدون جنگ و جداییه

صد و هشتاد و نه

یک هم‌خوابگاهی آبادانی داشتم که دو سه سالی زودتر از من آمده بود دانشگاه. یک بار با قطار، مادربزرگش را برد مشهد. توی همان قطار عاشق دختر کازرونی کوپه‌ی بغلی شد. همان‌جا با هم رفیق گرمابه و گلستان شدند. دختر کازرونی، مشهد زندگی می‌کرد. رفیق آبادانی من هم خاک‌سفیدِ تهران. سالی دو بار هم‌خوابگاهی من می‌رفت مشهد‌ تا دختر کازرونی را ببیند. یک جایی سمت سناباد با هم قرار می‌گذاشتند و تا شب کوچه‌های احمدآباد را پیاده، بالا و پائین می‌کردند. ساندویچ کالباس می‌خوردند با نوشابه. بعد هم سرِ خر را کج می‌کرد و شبانه با اتوبوس بر‌می‌گشت خوابگاه و تا شش ماه غم‌باد می‌گرفت . سالِ اول که تمام شد، کاردِ فاصله و دوری رسید به استخوان‌شان. وقت‌هایی که اذیت می‌شد، دو تا فحش کلفت می‌داد به روزگار و می‌گفت: «زور داره توی دنیایی به این کوچیکی، ما دو تا این‌قدر دور باشیم».

راست می‌گفت. زور دارد. چطور دنیای گرد و کوچک و فزرتی ما این‌قدر توانایی دارد تا آدم‌ها را از هم دور نگه دارد؟ آن‌هم وقتی که با کمتر از دو روز پرواز، می‌شود از این سرِ آن  رفت به آن سرش. فاصله‌، آدم‌ها را از هم دور نمی‌کند. شرایط است که مثل غول‌سیاه حائل می‌شود بین آدم‌ها. وگرنه دنیای ما خیلی کوچک است. شرایط الدنگ.

صد و هشتاد و هشت

کاش آدم هر وقت دلش می‌خواست، می‌توانست بنویسد. هر وقت که حس کرد فشار داخل بیشتر از فشار بیرون شده و رو به انفجار است. کاش آدم می‌توانست هر وقت دلش بخواهد، ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات زندگی‌اش را در دم بنویسد. قبل از این‌که بیات بشوند. کاش دیشب می‌توانستم از پشه‌ی سیاهِ توی اتاق خواب که من را تا مرز جنون کشاند، بنویسم. چطور شده که نیم‌ گرم پشه که طول عمرش به چند روز هم نمی‌کشد، می‌تواند من را تا مرز دیوانگی و جنون ببرد؟ کاش همان دیشب می‌توانستم به تفصیل بنویسم که ندیدن دشمن، ترس آن را بیشتر می‌کند. جنگیدن با یک پشه‌ی سیاه در تاریکی اتاق، خوفناک‌تر از نبرد با یک خرس در روشنایی است. این‌ها همان فکرهای بیات شده‌ی دیشب هستند. این اتفاق‌ها و ثانیه‌های ساده‌ی زندگی خیلی مهم‌تر از رخدادهای بزرگ و مایل‌استون‌ها هستند. رنج‌های کوچک به شکل زجرآورتری انسان را از پا درمی‌آورند. تا حالا به سنگ‌سار کردن فکر کردید؟ فکر نکنید. خیلی دردناک است. آدم را تا کمر توی خاک فرو می‌کنند. بعد حلقه‌اش می‌کنند و با سنگ‌های کوچک به او حمله می‌کنند. قلوه سنگ‌های کوچک. خرد خرد و کم‌کم، معنی درد و مرگ را به قربانی تزریق می‌کنند. یک شکنجه سادیستی. هدف از سنگسار کردن کشتن نیست. یک چیزی فراتر از مرگ است. یک چیزی دردناک‌تر و ماندگارتر از آن. وگرنه می‌توانستند یک صخره‌ی دو تنی را بکوبند توی سرش و درجا خلاصش کنند. مرگ در یک ثانیه و نه شکنجه در هزار ساعت. رنج‌های کوچک و مداوم، هزار برابر دردناک‌تر از رنج سنگین و واحد است. رنج‌های کوچک مثل بی‌نهایت ستاره‌ی درخشان و کوچک در آسمان سیاه زندگی، با آدم متولد می‌شوند. مثل همان سنگ‌های کوچک. اما انسان یاد گرفته تا با آن‌ها مبارزه کند. آدم هنر را خلق کرد تا ستاره‌های دردناک را خاموش کند. یا دست‌کم، کم‌رنگ‌شان کند. همیشه فکر می‌کنم آدم بدون هنر، از داخل فرسوده می‌شود و می‌میرد. خیلی زودتر از زمانی که قربانی کرم‌های توی زمین بشود، قربانی بی‌هنری‌اش می‌شود. 

کاش مغز من توانایی‌اش این‌قدر بود که هر آینه که اراده می‌کردم، می‌توانستم ساده‌ترین پیشامد‌های زندگی‌ام را بنویسم. ماجرای پشه‌های خون‌آشام که در سیاهی شب، از خرس هم بزرگترند. مغز آدم مولد گازهای سیاهی است که باید هر جور شده آن‌ها را تخلیه کرد. هر ثانیه و هر دم. حیف که همیشه ثانیه‌ها بیات می‌شوند. از بی‌هنری‌ام.

—–

ماجرا از بُعد دیگه‌اش شبیه زندگی شاطرهاست. دم تنور که ایستادی، باید به موقع نون‌ها رو بکشی بیرون. به موقع یعنی نه خام باشه و نه بسوزه. شاطر به مثابه هنرمند و نون به مثابه ثانیه‌های زندگی. مثال بی‌ربطی بود.

صد و هشتاد و هفت

آخرهای فیلم راندوو، پاول به زن صاحب‌کارش گفت: “به هر حال نینا، آدم مناسبی واسه‌ی من نبود. اما دنیای بزرگیه. بالاخره یکی رو پیدا می‌کنم”. بعد زن صاحب‌کارش لپش را بوسید و گفت: “اتفاقا دنیای کوچیکیه”. بعد هم شب‌بخیر گفت و رفت. صاحب‌کارش یک پرانتز گنده گذاشت جلوی پای پاول تا خودش آن را پر کند. توی آن بنویسد که اتفاقا این دنیا برای پیدا کردن “یک نفر”، دنیای فوق‌العاده کوچکی است. در واقع این‌جا زبان فارسی کم‌لطفی کرده و معادل مناسب و مختصری برای واژه‌ی “the one” ندارد. دِ وان در واقع همان چیزی است که صاحب‌کار منظورش بود. دنیای ما برای پیدا کردن دِ وان خیلی کوچک است. دقیقا همان کسی که در یک بعدازظهر زمستانی، که دنیا بی‌اندازه ملال‌آور و چندش‌آور می‌شود، بشود به او پناه برد. دیوار بلند بتنی بین تو و همه‌ی جهان سرد. فکر کنم منظور صاحب‌کار همین بود و می‌خواست پاول را از تنهایی بترساند. اگر هم منظورش این نبود که به درک اسفل‌السافلین.

صد و هشتاد و شش

هندوانه دوست دارم. اما هر وقت آن‌را زیر بغلم جا می‌دهند، می‌دانم که دردسری در راه است. شرکت‌مان در یک مناقصه شرکت کرد. برنده هم شد و پروژه را گرفت. پروژه کجاست؟ آن‌ور مشهد. ما کجاییم؟ این‌ور تهران. دوشنبه ظهر بود. برف می‌بارید و کلاغ‌های لمیده روی کاج وسط حیاط، قار‌قار می‌کردند. رئیسم زنگ زد که پاشو بیا اتاقم کارت دارم. همین کار را کردم. رئیسم گفت: بشین پسرم. گوش‌هایم زنگ خورد و فهمیدم که دیر شده. بعد گفت: “پسرم، تو از امروز رئیس واحد کنترل پروژه‌ی این پروژه‌ای”. فهمیدم که واقعا خیلی دیر شده و افتاده‌ام توی دردسر. بعد خودش و لیوان قهوه‌اش رفتند لب پنجره. گفت: “پژو ۴۰۵ دوس داری؟”. کیف کردم. گفتم خیلی. برگشت و گفت: پس از حالا به بعد هر سه‌شنبه صبح زود میری مشهد، به پروژه سر می‌زنی و شب هم بر‌می‌گردی”. گفتم : “بعدش برام پژو می‌خرید؟”. ریسه رفت و گفت: “زحل که نمی‌خوای بری که ماشین برات بخرم، توی فرودگاه مشهد رانندمون با پژو ۴۰۵ می‌آد دنبالت و می‌بردت کارگاه”.

سه شنبه ساعت سه صبح بیدار شدم. به منشی سپرده بودم که بلیط صبح زود نگیر، توپولوف هم نگیر. بلیط برایم گرفت برای ساعت پنج صبح با توپولوف. خیابان‌ها خلوت بود. حتی سگ‌ هم توی خیابان نبود. من و راننده‌ی آژانس و دیگر هیچ. رسیدم مهرآباد. آن‌جا هم خاک مرده پاشیده بودند. یک زن از پشت بلندگو با لوندی اعلام کرد که این پرواز و آن پرواز تاخیر دارند. یکی با دست سنگینش کوبید روی شانه‌ام. برگشتم که فحشش بدهم و احتمالا با مشت فرم صورتش را عوض کنم. دیدم مهندس است. مدیر پروژه. آه کشیدم. نشستیم روی صندلی. پروازمان تاخیر داشت. نیم ساعت. یک ساعت. دو ساعت. جوک‌های مهندس امانم را بریده بود. همه‌ی مسافرها مثل مرده‌های توی قبر، روی صندلی‌ها شره کرده بودند و چرت می‌زدند. 

بالاخره زن لوندِ پشت بلندگو صدایش را نازک کرد و انگار پای سفره‌ی عقد بله را بخواهد بگوید، گفت که پرواز شماره فلان به مقصد مشهد فلان فلان فلان و سوار شوید. مرده‌های توی قبر یکهو زنده شدند و ساک‌هایشان را مثل بره زدند زیر بغل‌شان و دویدند سمت در خروجی سالن تا سوار اتوبوس شوند. ما هم دویدیم و پریدیم بالا. رسیدیم پای توپولوف. اتوبوس‌مان بزرگ‌تر از آن بود. صورت توپولوف از جلو شبیه اشهد‌ان‌لااله الا الله است. از پله‌ها دویدیم بالا. برای رد شدن از در کوتاه هواپیما تا کمر خم شدیم. مثل خرچنگ، کج کج از راهروی باریکش عبور کردیم. بعد هم نشستیم سر جای‌مان. عرض صندلی‌ها درست به اندازه یک توالت فرنگی بود. تا حالا زانوهایم را این‌قدر از نزدیک ندیده بودم. مهندس درشت‌اندام است و نصف صندلی من را هم اشغال کرده.  نمی‌دانم روس‌ها که هم اندازه‌ی گرازند، چطور توی این هواپیماها جا می‌شوند. 

درها را بستند و هواپیما خرامان خرامان شروع کرد به خزیدن تا رسید اول باند. بعد تندتر و تندتر. درست مثل اینکه تشنج کرده باشد، می‌لرزید و گاز می‌داد. چند دقیقه با نیروی جاذبه گلاویز بود تا بالاخره آن را شکست داد و اوج گرفت. تهران زیر پای‌مان از دود، سرفه می‌کرد. میدان آزادی مثل تیرکمانی سر و ته در حال کوچک شدن بود. آدم‌های شهر بیدار شده بودند اما من چشم‌هایم سنگین شد و خوابیدم. 

چیزی با شدت کوبیده شد به زانویم و از درد بیدار شدم. مهندس میز را برایم باز کرده بود. درست مثل وقت‌هایی که با لگد می‌زند زیر فرغون پراز ملات اوس نادر و فحش می‌دهد که پدرسگ ، ملات درست کردی یا فرنی؟ به همان شدت میز را باز کرد و کوبید به زانویم. کنارم مهماندار ایستاده بود با فرغون حمل غذا. با احترام پرسید: “چی میل می‌کنین؟ ساندویچ کالباس یا تخم‌مرغ؟”. گفتم کالباس. گفت: “شرمنده، تموم شده” و ظرف تخم‌مرغ را گذاشت روی میز. بوی گند دموکراسی از تخم‌مرغ می‌زد بالا.  هواپیما لرزش عجیبی دارد. صداها و حرکات عجیبی هم از خودش نشان می‌دهد. تمام صلوات‌های مقروضم را یک جا ادا کردم. 

رسیدیم مشهد. هنوز لنگ‌های هواپیما به باند نخورده‌ بود که مسافران محترم چلک‌چلک‌ کمربندهایشان را باز کردند و توی راهرو سرپا منتظر شدند. انگار دم در قیمه نذری تخس می‌کنند. من و مهندس هم همین کار را کردیم. به هر حال خلاف جریان رودخانه شنا کردن صلاح نیست. شاید واقعا قیمه نذری می‌دادند. بیرون فرودگاه، پژو ۴۰۵ منتظرمان بود. سوار شدیم. دهشتناک و جیمزباندطور ما را رساند کارگاه. مهندس سر همه‌ی پرسنل داد زد. لگد به زیر تمام فرغون‌های ملات زد. مدیر کارگاه را به صلابه کشاند. خاک کارگاه را به توبره کشید و سینی چای را پرت کرد توی دیوار. بعدازظهر هم با همه روبوسی کردیم و با جیمزباند برگشتیم مشهد. 

مهندس هوس زیارت کرد. توانی برای مخالفت ندارم. از طرفی باید دست به دامان ضامن آهو می‌شدم تا ضامن نجات من از دست مهندس و توپولوف شود. حرم شلوغ است. خیلی شلوغ است. مهندس مثل کشتی یخ‌شکن افتاد جلو  و یخ مردم را شکاند و در آن‌ها فرو رفت. من هم توی خلا پشت سرش قایم شدم. توی همان شلوغی داد زد که برویم ضریح را بچسبیم. نظر من را نپرسید. انگار مدیر پروژه‌ی زندگی معنوی من هم باشد. پشت گردنم را خیلی دوستانه گرفت و مثل نوک پیکان، نشانه‌ام رفت به سمت ضریح  و شروع کرد به هل دادن. صورتم اول گردن و شانه‌ی مردم را حس می‌کرد. انتهای راه هم باسن و پاهای‌شان را.  بالاخره صورتم چسبید به فلز سرد ضریح. اما مهندس هنوز هل می‌داد. حالی‌اش کردم که بیشتر از این صلاح نیست جلو برویم. دستگیرمان می‌کنند. راضی شد و گردنم را رها کرد. نمی‌دانم من ضریح را چسبیده بودم یا ضریح من را. 

عبادت و زیارت کردیم. ساعت ده و نیم برگشتیم فرودگاه.  خستگی مثل تار عنکبوت پیچیده شده بود دورم. توپولوف منتظر بود. قبل از سوار شدن صورتم را بردم بالا و کبودی ضریحِ روی صورتم را به خدا نشان دادم که یعنی یا ضامن آهو  من رو از دست توپولوف نجات بده. بعد هم سوار شدیم و تاریخ تکرار شد. تقلا برای اوج گرفتن. تکان و چاله‌های عمیق و بی‌انتهای هوایی. بوی گند تخم‌مرغ صبح. مردم عجول. لطیفه‌های تکراری و لوس مهندس. 

ساعت یک نیمه‌شب رسیدم خانه. یک کاغذ سفید از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم نوشتن: به نام خدا. بدینوسیله اینجانب فلانی فرزند فلانی استعفای خود را اعلام نموده و  بلاه بلاه بلاه.

صد و هشتاد و پنج

خوب که فکر می‌کنم می‌بینم بابای رهبر کره‌ی شمالی واقعا بعد از مردنش رفته و پیوسته به خورشید. تا ترامپ گیر داد به کره شمالی و تهدیدش کرد، طرف فتیله‌ی خورشید را بالا داد و دو تا طوفان فرستاد سمت آمریکا و چهار تا ایالت را برد زیر آب. اصلا هم ماجرا تصادفی نیست. باباش الصاق شده به خورشید. فقط نمی‌فهمم این بابای الدنگش چرا از جنوب می‌زند تا برسد به واشنگتن. از  شمال شروع کند، زودتر و دقیق‌تر می‌رسد به ترامپِ مو‌قشنگ و کاخ سفید. احتمالا از حالا برنامه همین است. ترامپ تهدید می‌کند، ما را طوفان می‌برد. 

عکس هم جهت تلطیف فضاست فقط و نتیجه‌ی بیکاری در خانه.

صد و هشتاد و چهار

طوفان ایرما تا شش ساعت دیگر می‌رسد شهر ما. یک هفته‌ی تمام است که همه جا حرفش را می‌زنند. این‌قدر نزدیک‌مان است‌ که صدایش می‌کنیم خاله ایرما. از همین الان هم بادهایش را شروع کرده و درخت‌های بلند دور حیاطِ خانه مثل صوفی‌ها مشغول سماعند. از پنجره که نگاه‌شان می‌کنم حس می‌کنم که خوابیده‌ام وسط سالن زورخانه و صد تا باستانی‌کارِ چِغر بالای سرم میل می‌زنند و رقص پا می‌کنند. مانده‌ام که کِی یکی از میل‌ها ول می‌شود توی سرم.

خاله که برسد، باد‌ شدیدش درخت‌ها را می‌تواند بیاندازد. برای این‌که مثل ذوالفقار نصف‌مان نکند، باید پناه ببریم زیرزمین. از آن طرف باران شدیدش ممکن است سیل درست کند و برای این‌که مثل چای کیسه‌ای غرق‌آب نشویم، باید فرار کنیم طبقه‌ی بالا. دوراهی سختی است. من را یاد دوران جنگ می‌اندازد. دزفول.  موشک که می‌زدند، باید فرار می‌کردیم توی زیرزمین. یک روز بعدازظهر همه‌ی خانواده جمع شده بودیم و چای و کلوچه می‌خوردیم. بعد آژیر قرمز را زدند. گله‌ای فرار کردیم سمت زیر زمین. یک‌هو وسط پله‌ها، عمه‌ی مادرم جیغ زد که زلزله. نمی‌دانم از کجا حس کرد زلزله آمده. بعد فکر کردیم که اگر زیرزمین باشیم و زلزله بیاید، زیر آوار له می‌شویم و تبدیل می‌شویم به نفت خام. برای همین گله‌ای دویدیم بالا. بعد دو تا موشک زدند کنار خانه. گرفتار شده بودیم بین موشک‌های صدام و حس ششم عمه‌ی مادرم. گرفتار برزخ عظمی. حالا هم همین شده. نمی‌دانیم از درخت‌ها فرار کنیم یا از سیل. البته بد هم نیست. جزو معدود مواقعی است که باریتعالی حق انتخاب می‌دهد. 

خلاصه این‌که تمام این داستان حسین کرد شبستری را تعریف کردم تا بگویم که یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان است. اگر خاله خواست ما را با خودش ببرد، که این می‌شود پست آخرم و مثل شازده کوچولو برمی‌گردم سیاره‌ی خودم، پیش گلِ سرخ بداخلاق. اگر هم خاله شل کرد و کشید بیرون، که فبهالمراد و همین‌جا به رذالت خودم ادامه می‌دهم.

عکس هم مربوط است به نوک حمله‌ی فلوریدا که دیشب، خاله جان آن را با خاک یکسان کرد.

صد و هشتاد و سه

امروز باز هم مثل یک سریال تکراری باید از خیابان ستارخان سوار تاکسی بشوم و بروم سرکار. میدان ونک. قرارم با تاکسی‌ها، زیر پل تاج است. همان پلی که حالا صدایش می‌کنند پل ستارخان. هر روز صبح تا برسم به ایستگاه، نذر می‌کنم تا لااقل یک پیکان مدل شصت بخورد به تورم. کف مطالبات بشری. کف هرم مازلو. امروز هم روزگار، من را به تخمش حساب نکرد و سرنوشتم را گره زد به یک پیکان مدل چهل‌ونه. سه نفر مسافر داشت و من حلقه‌ی گمشده‌ی آن‌ها بودم. سوار شدم. صندلی عقب، بین یک مرد بزرگ که پاهایش را صد و هشتاد درجه باز کرده بود و یک زن عبوس که مثل کوآلا چسبیده بود به در ماشین و از من دوری می‌کرد. انگار که نشسته کنار کاشف ویاگرا.

راننده که دید جنسش جور است سوار شد. کمربند یک سر رهای ماشین را انداخت روی سینه‌اش. جهت مسخره کردن پلیس و عزرائیل. بعد هم استارت زد و پیکان چهل‌ونهی که امیدی به راه رفتنش نداشتم، مثل تیری از چله رها شد. تکان آنقدر زیاد بود که خودم را توی بغل مرد بزرگ پیدا کردم. عذرخواهی کردم و نشستم روی صندلی. زن همچنان دستگیره را چهارچنگولی چسبیده بود. افتادیم توی شیخ‌فضل‌الله. بزرگترین خیانت زنده‌ها به مرده‌ها همین است که اسم‌شان را روی خیابان و اتوبان می‌گذارند. رفتم توی شیخ. آمدم بیرون از شیخ. ته شیخ ترافیکه. شیخ را عریض کردند. اتوبان شلوغ بود. راننده فرمان را مثل تسبیح چپ و راست می‌کرد. پدرسگ انگار آتاری بازی می‌کند. کاش الان به جای این‌جا خانه‌ی خیابان گلستان بودم و آتاری بازی می‌کردم.

سپر پیکان چهل‌ونه، سپر تمام ماشین‌های اتوبان را می‌لیسد و از کنارشان رد می‌شود. چه کسی گفته دوره‌ی معجزه تمام شده؟ من به تعداد تک‌تک ماشین‌ها معجزه دیدم. راننده سرعتش را بیشتر کرد. گاهی من توی بغل مرد بزرگ می‌افتم و گاهی هم زن که تسلیم قانون اینرسی شده، می‌افتد توی بغل من.

حالا راننده دلش خواست موسیقی گوش بدهد. ضبط را روشن کرد و پیچ صدا را سه دورِ سیصدوشصت درجه‌ای پیچاند. یک خواننده‌ی مرد با صدایی به این کلفتی از بی‌وفایی لیلا می‌خواند. ریتم شش و هشت آهنگ، جانِ تازه‌ای به موتور ماشین می‌دهد و شتاب می‌گیریم. پدال گاز و ترمز زیر لگدهای سنگین راننده، له شدند. درست مثل اینکه کاه‌و‌گل درست می‌کند. عقربه‌ی کیلومترسنج ماشین، برای رفاه حال مسافران همیشه صفر را نشان می‌دهد. اما درخت‌های کنار خیابان که سلام‌نکرده خداحافظی می‌کنند، نظرشان چیز دیگری است.

حالا رسیدیم به اتوبان همت و ترافیک بی‌بدیلش. این اولین بار است که ترافیک به من آرامش می‌دهد. سرعت ماشین کمتر شد و به ما سه نفر فرصت داد تا دست و پای‌مان را که در هم گره خورده بود را باز و تقسیم‌‌ کنیم. راننده از ترافیک خسته شده و مثل قناری توی قفس بی‌تابی می‌کند. سیگاری آتش زد. پک اول را آن‌قدر عمیق کشید که انگار بخواهد غم دنیا را ببلعد. بعد دودش را سخاوتمندانه بین همه تقسیم کرد. با عدالت و مساوات. شیشه‌های ماشین بالا بود و  بالابر شیشه‌ هم نداشت. زن کنار دستیِ من که حالا با هم محرم شده‌ایم به راننده گفت که بالابر شیشه را بدهد.  راننده بدون اینکه نیم‌نگاهی به صاحب این صدای مست بکند، انبردست قرمز را داد دستش. زن شیشه را مثل بادبان کشتی داد پائین. حالا دود ترافیک و دود سیگار را با هم داریم.

عرق کرد‌ه‌ام. مرد بزرگ مثل بادکنک در حال گشادتر شدن است و نفس من در حال تنگ‌تر شدن. صدای کلفت ضبط ماشین، دست از سر لیلا برداشته و حالا از چشم سیاه یک نفر دیگر که حتما لیلا نیست می‌خواند. فاسقی می‌کند سر صبحی. زن کنار دستی‌ام از فرط بی‌نفسی تا کمر از پنجره خم شده بیرون و به اجبار زل زده به برج نیمه‌تمام میلاد که مثل هیولای دراز و خاکستری علمش کرده‌اند. کاش پول برج را می‌دادند و همه‌ی پیکان‌ها را می‌کردند بنز.  

ترافیک سبک‌تر شد. پیکان چهل‌ونه  دوباره رم کرد و مثل یابویی چموش لگد پراند و شروع کرد به تاختن. من سه نفر عقب دوباره مثل کلاف کاموا پیچیدیم توی خودمان.

از پنجره‌ی ماشین سریال تکراری صبح پایتخت را تماشا می‌کنیم. مسافرهایی که انگشت شست خودشان را سمت مقصد کشیده‌اند و منتظر تاکسی‌اند. انگار که بیلاخ می‌فرستند برای تمام مقصدهای اجباری زندگی. پلیس‌هایی که با ماسک‌ سیاه با ولع دنبال سیاه کردن دفترچه‌ی جریمه‌اند. مینی‌بوس‌های خطی که آدم‌ها را مثل خرمای مضافتی چیده‌اند کنار هم.

بالاخره رسیدیم به مقصد. میدان ونک. باغ عدن. پیکان چهل‌ونه خسته است و از هر عضوش صدایی درمی‌آید. مثل یک بار قابلمه که بکشند روی آسفالت. کرایه‌مان را دادیم. انصاف نبود که من و مرد گشاد یک اندازه پول بدهیم. اما خب. انصاف و عدالت  افسانه است. مثل اسب تک‌شاخ. فقط برای قصه‌هاست. مثل چند کیلو گوشت بی‌استخوان پیاده شدیم. چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا تعادلم را به دست بیاورم.  ساعت هشت صبح شده و من خسته‌ام. رادیوی سیگارفروش سر میدان با صدای بلند می‌گوید: “به‌به از این صبح بهاری. شادی‌آفرین روح و جان. به به.”

کاش دستم به مجری دیوث می‌رسید. کاش می‌توانستم فرویش کنم توی اگزوز پیکان. کاش می‌شد ببندم به برج میلاد و رویش بتن بریزم که تا ابد صدایش خفه بشود.

صد و هشتاد و دو

امروز نوبت دندان‌پزشکی دارم. با وجود این‌که آسمان مثل روح نوزاد پاک و قشنگ است و خورشید مهربان می‌تابد و پرنده‌ها مشغول تلاوت بهترین‌ سِلکشن خودشان هستند، اما من همه چیز را خاکستری می‌بینم. این همان فرضیه‌ی قدیمی است که می‌گوید بهشت و جهنم، درون آدم است. ترس و هیجان و شادی و غمِ درون آدم‌هاست که محیط بیرون را زشت یا زیبا می‌کند. وگرنه آفتاب و درخت و روح و کون نوزاد و پرنده‌های مطرب هیچ پخی نیستند تا بتوانند روزی که قرار باشد بروی دندان‌پزشک را برایت بهشت کنند. همه‌ی این مرثیه‌ها را قبلا نوشته‌ام. هزار بار. خاصیت مرثیه به هزار بار تکرار کردن یک فاجعه است. مثل عاشورا. مثل یازده سپتامبر. مثل دندانپزشک رفتن من.

روی صندلی دکتر که می‌نشینم و دهانم را باز می‌کنم، یاد آریای قرمز شوهرخاله‌ام می‌افتم. دویست سال پیش یک آریای خسته داشت که بیشتر توی گاراژ تعمیرگاه بود تا پارکینگ خانه‌ی خاله. کاپوت آریا خیلی بزرگ است. به اندازه‌ی یک میز ناهارخوری دوازده نفره‌ی سلطنتی. اوستا مکانیک کاپوتش را می‌زد بالا. بعد که می‌دید دستش به هیچ جای آن نمی‌رسد، پاچه‌هایش را می‌زد بالا و می‌رفت داخل کاپوت می‌نشست. جنبِ موتور و تسمه پروانه و یاتاقان و کاربراتور. دو ساعت آن تو عرق می‌ریخت و بعد می‌آمد بیرون. درست مثل دکتر دندانپزشک من. همان شکلی. بالاخره یک روز وسط کار، دهانم را مثل شیرِ توی سیرک می‌بندم و دکتر را می‌خورم. دکتر را با تمام دلهره‌ها و جهنم‌ها و ترس‌ها قورت می‌دهم. همان کاری که باید آریای خسته می‌کرد ولی نکرد. شاید هم این را بکنم سرلوحه‌ی زندگی‌ام. همه‌ی ترس‌هایم را بکنم یک لقمه‌ی نان و پنیر و بخورم‌ و هضم‌شان کنم.  یک جوری که دیگر اثری از آن‌ها نماند. تجزیه‌شان کنم به چیزهایی که دیگر ناخوشایند نیستند.  من اگر به جای شیرها بودم سر تک‌تک صاحبان سیرک را از تن‌شان جدا می‌کردم. بعد هم به جای این‌که توی سیرک آن‌ها زندگی کنم، بروم توی دنیای بدون ترس برای خودم زی کنم. اما حیف. نه من شیرم. نه همه‌ی ترس‌ها توی شکمم جا می‌شوند. بدتر از همه آریای قرمز شوهر خاله‌ام، همان دویست سال پیش لای ترس‌هایش از اوستا مکانیک، از خستگی مرد. هیچی به هیچی.

پی‌نوشت کنم که از کل ماجرا، مرتبط‌ترین عکس توی آرشیوم این دلقک بود که توی سیرک کار می‌کنه. نه عکس دندانپزشک دارم نه شیر  نه آریا و نه حتی شوهر خاله‌ام.

صد و هشتاد و یک

یکم خرداد| مشمول خدمت شده‌ام. من از جنگ و مین و کاتیوشا و یوزی و یقلوی متنفرم. اما این جزو شرایط معافیت به حساب نمی‌آید. باید بروم زیر پرچم و خدمت کنم.  کاش معجزه‌ای اتفاق بیفتد.

بیستم خرداد| معجزه اتفاق افتاد. کف‌گیر دولت آقای خاتمی خورده به ته دیگ و کسری بودجه دارند و پول می‌خواهند. سربازی را خریدنی کردند. مثل بستنی کیم. باورم نمی‌شود. باورنکردنی‌تر از مار شدن عصا. خاتمی پیامبر معاصر است.

دوم تیر| دستبرد زدم به پس‌انداز پدرم. یک میلیون و نیم چک کشید. بابت توضیح چک هم نوشت جهت تنفر فرزندم از جنگ و مین و کاتیوشا و یقلوی.  چک و دو قطعه عکس و کپی شناسنامه‌ام را بردم نظام وظیفه. خیلی با محبت برخورد کردند. اصولا پول قلب‌ها را به هم نزدیک می‌کند و رافت اسلامی را بالا می‌برد. گفتند به جای دو سال خدمت، بیست روز بروم دوره‌ی آموزشی. خیلی سعی کردم آن را هم بخرم. اما نشد.

پانزدهم تیر| امروز رفتم میدان فلان. جهت تقسیم. محوطه پر بود از آدم‌های یک و نیم میلیونی.  تقسیم‌مان کردند.  من افتادم پادگان قلعه مرغی. اسمش بیشتر به کارخانه جوجه‌کشی می‌خورد تا پادگان. یک دست لباس سایز چهل آبیِ نفتی هدیه دادند. هر چه اصرار کردم سایز سی بهم ندادند.

بیستم تیر| لباس را بردم خیاطی سعادت تا ده شماره برایم تنگش کند. لباس را پرو کردم تا سوزن بزند. سعادت آن‌قدر خندید که صورتش بنفش شد. آخرش هم یک چیزی شبیه به شلوار سنباد تحویلم داد.

یکم مرداد |  امروز روز اول آموزشی است. میدان آزادی‌ام. ساعت شش صبح منتظر اتوبوس. به جز من یک دختر هم ایستاده. از پشت او را می‌بینم. خیلی خوش‌تراش است. هوس کردم با او آشنا بشوم. اما با وضعیت لباسم حتما خنده امانش را می‌برد. اتوبوس آمد. دو نفرمان سوار شدیم. من پادگان پیاده شدم.خوش‌تراش را نمی‌دانم. توی پادگان فرمانده به گروهان یک‌ونیم میلیونی‌مان خوش‌آمد گفت و کمی برای‌مان خاطره تعریف کرد. آن‌طرف‌تر سربازهای واقعی بهمان متلک می‌گفتند. ساعت یک هم زنگ‌مان را زدند و رفتیم خانه.

دوم مرداد| ساعت شش میدان آزادی‌ام. خوش‌تراش هم هست. باز هم صورتش را ندیدم. انگار خدا به جای صورت، دو تا پس کله به او داده. امروز اخلاق فرمانده گه‌مرغی است. بی‌دلیل مجبورمان کرد طول و عرض پادگان را کلاغ‌پر برویم. پاره شدیم. بعد به همه آب پرتقال داغ دادند. فکر کنم آن هم بخشی از تنبیه بود. ساعت یک به صورت کلاغ‌پر از پادگان خارج شدیم. من از جنگ متنفرم.

سوم مرداد| ساعت شش میدان آزادی. خوش‌تراش نیامده هنوز. الان آمد. انگار از پشت راه می‌رود. صورتش را ندیدم باز. اتوبوس کثافت سر موقع آمد و امان نداد. امروز با رحیم و کامبیز رفیق شدم. بچه‌های خوبی هستند. امروز یاد گرفتیم که تشویق فردی، تنبیه جمعی یعنی چه. یکی آن‌طرف گروهان شیشکی کشید. همه‌ی گروهان طول پادگان را سینه‌خیز رفتند. خشتک شلوارم بدجور لای پایم گیر می‌کند. تمام طول تنبیه به خوش‌تراش فکر کردم. ساعت یک به حالت سینه‌خیز از پادگان خارج شدیم.

چهارم مرداد| همان ترتیب همیشگی رخ داد. شش صبح. میدان غمگین آزادی. خوش‌تراشِ بدون رخ. پادگان. تنها فرقش این بود که فرمانده خیلی سرحال است. رحیم معتقد است که شب خوبی داشته. همه را برد سینمای پادگان و برای‌مان فیلم جنگی گذاشتند. جمشید آریا هم بود توی فیلم. جمشید همه‌ی عراقی‌ها را توی فیلم هلاک کرد. من فقط به فکر زن و بچه‌ی عراقی‌های هلاک شده بودم. بعد کامبیز گفت که سربازهای عراقی کلا ازدواج نمی‌کنند. وجدانم راحت شد. ساعت یک بای‌بای‌کنان از فرمانده جدا شدیم و با پا پادگان را ترک کردیم.

پنجم مرداد| امروز خوش‌تراش مانتوی سفید پوشیده. خوش‌تراش‌تر به نظرم آمد. اما صورتش را نشان نداد باز. فرمانده گروهان را سپرد دست یک حاج‌آقای با صفا. برای‌مان کلاس عقیدتی گذاشت. رحیم بحث را کشاند به خاکی و سر از دانستنی‌های شب اول ازدواج درآوردیم. کامبیز اعتقاد داشت باید به جای جنگ، آدم‌ها ازدواج کنند. نه تنها تلفات ندارد بلکه زیاد هم می‌شویم. حاج‌آقا هم موافق بود. ساعت یک لی‌لی‌کنان از پادگان زدیم بیرون.

یازدهم مرداد| امروز نه اتوبوس آمد و نه خوش‌تراش. شاید هم من دیر رسیده بودم. دلم برای هر دوی‌شان تنگ شد. با تاکسی رفتم پادگان. بردن‌مان زیارت عاشورا. بعد هم شیر کاکائو تعارفمان کردند. بعد هم تشویقی دادند و بردن‌مان استخر. رحیم با کامبیز شرط بست که فرمانده را توی استخر انگولک کند. فرمانده لخت نشد. رحیم بور شد و شرط را باخت. شرایط خدمت خیلی خوب است اما هیچ شباهتی با جنگ ندارد. من هشت سال تمام دویست کیلومتری آقای صدام زندگی کردم. اصلا شبیه این نبود. ساعت یک با لباس خیس پادگان را ترک کردیم. حوله نداشتند.

دوازدهم مرداد| امروز یک آدم مهمی آمد پادگان برای بازدید و سخنرانی. البته مهمترین آدم زندگی من، خوش‌تراش است. فرمانده مستاصل بود که گروهان ما را کجا مخفی کند. رژه رفتن‌مان شبیه کوچ پنگوئن‌ها بود. بالاخره با همفکری فرمانده‌ی کل پادگان، ما را پشت ساختمان خوابگاه قایم‌ کرد. حس بدی بود. حس مایه‌ی ننگ بودن. ساعت یک پاورچین پاورچین از پادگان خارجمان کردند.

سیزدهم مرداد| رحیم امروز دیر آمد. فرمانده مجبورش کرد روی آسفالت غلت بزند. ما را تمرین رژه داد. خشتک کل گروهان جر خورد. رحیم کماکان غلت می‌زند. جنگ ماهیت نفرت‌انگیزی دارد. ساعت یک گروهان رژه‌کنان و رحیم غلت‌زنان از پادگان خارج شد.

چهاردهم مرداد| تنها فراز امروز خوش‌تراش بود. کاش می‌شد به جای آماده شدن برای جنگ، می‌توانستم دل خوش‌تراش را ببرم. هیج کس این دوران آموزشی را پیشنهاد نداد. حتی پیامبر معاصر.

بیستم مرداد| روز آخر خدمت است. غم عظیمی روی چهره‌ی فرمانده نشسته. از این‌که یک گروهان را نتوانسته آدم کند. هنوز چند نفر هستند که وسط رژه اجازه می‌گیرند تا بروند جیش کنند. نمی‌فهمند که آدم موقع جنگ جیش نمی‌کند. در عوض آقای خاتمی خوشحال بود. ما هم خوشحال بودیم که بالاخره دست مستمندی بگرفته‌ایم و این‌ها.
خدمت تمام شد. کامبیز کارت را که گرفت با کله رفت کانادا. رحیم هم سه ماه بعد از اتریش زنگ زد.  می‌گفت هنوز گاهی وقت‌ها بی‌اختیار می‌افتد زمین به غلت زدن. اما من ماندم سر جایم. با فکر خوش‌تراش. با این‌که چه شکلی بود. تصمیم گرفتم یک بار دیگر ببینمش. صورتش را. باهاش حرف بزنم. اما هیچ وقث پیش نیامد. شش صبح، خیلی زود است. کاش هشت می‌رفت سر کار. من از جنگ تنفر دارم.