۴۵۹

امروز عصبانی شدم و موبایل‌ام را پرت کردم و کوباندم به دیوار. آن‌قدر محکم پرتش کردم که مثل گوشت چهار مرغِ ابراهیم نبی، هر تکه‌اش افتاد یک جا و فقط اذن پروردگار می‌تواند جمع‌اش کند. تقصیر ایمیل‌های فراوانی بود که امروز گرفتم. بیشتر از صد تا. کلا از وقتی که دورکاری می‌کنم، بابت هر دست به آب‌رفتنی یک ایمیل می‌گیرم. بابت هر ایمیل هم، موبایلم یک دیلینگِ خفیف در می‌کند. قبلا عاشق همین دیلینگ بودم. اما حالا از آن منتنفرم. یک دیلینگِ قشنگِ منزجر کننده. تکراری اجباری که مرز باریک بین عشق و نفرت است.

سال‌ها پیش که تازه آمده بودم این‌ور آب، با پائولا آشنا شدم که کارش عکاسی بود. قیافه‌اش طوری بود که انگار آدم  آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی را هم‌زمان و با هم می‌بیند. ترکیب جذابی بود. پیشنهاد کار داد که آخر هفته‌ها برویم از ورزش بچه‌های مدرسه‌ای عکس بگیریم. قراردادها را پائولا می‌بست و عکاسی‌اش را من می‌کردم. چی از این بهتر؟ هم پول می‌گرفتم، هم با آنجلینا + مهتاب می‌رفتم بیرون، هم از بچه‌ها -این گل‌های بهشتی-  عکس می‌گرفتم و مهم‌تر از همه عکاسی می‌کردم که برای من عبادت بود.  شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها ساعت پنج صبح می‌زدم بیرون، تا ورزشگاه می‌راندم، از بچه‌ها-این ‌گل‌های بهشتی- عکس می‌گرفتم، با آ+میم ناهار می‌خوردم و شب با یک چک بر‌می‌گشتم خانه. شش ماه، وضعیت همین بود. صبح زود. آ+میم.گل بهشتی. ناهار.چک. بالاخره خسته شدم. از ساعت پنج صبح متنفر شدم. از پائولا و آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی متنفر شدم. حتی از برد پیت هم بدم می‌آمد. بچه‌ها از حالت گل بهشت برایم تبدیل شده بودند به خار جهنم. به قیف پر از قیرِ مذاب غلمان.  بدتر از همه دوربین‌ام بود که با دیدن‌اش کهیر می‌زدم. تکرارِ اجبار، مرزِ عشق و نفرت.

گمان کنم مواجهه‌ی من با تکرارهای اجباری همیشه همین بوده است. هر چیز زیبایی که بیفتد به دام تکرار و اجبار، مرز عشق را برایم رد می‌کند و شیرجه می‌زند به صف ارتش نفرت. سال‌ها پیش برای اولین بار مد شد که روی دنده عقب خاور، آهنگ «فور الیز» بتهوون را بگذارد. اولین بار توی کارگاه شیروان با آن مواجه شدم. بعد از این‌که جواد تیرچه‌بلوک‌ها را از پشت خاورش خالی کرد، دنده عقب گرفت که برود مشهد. در آن کارگاه مغشوش، ظریف‌ترین آهنگ‌، فریادِ اوس محمود بود سرِ شاگردش که: «هوی، چقدر ماسه می‌ریزی گاومیش؟». حالا در همان کارگاه آهنگی از بتهوون پخش می‌شد. چه ایده‌ی درخشانی. خاور دنده عقب بگیرد و از باخترش صدای بتهوون به گوش برسد. از فرط هیجان دلم می‌خواست جواد را از پشت فرمان بکشم پائین و بغلش کنم که البته هیبت و سبیل‌هایش مانع شد. اما خب، بعد از دو سال دیگر حالم از فورالیز به هم می‌خورد. همه چیز صدای فورالیز می‌داد. دنده عقب خاور و نیسان. ماشین پاکبانان محترم شهرداری منطقه پنج. پراید آقای رستمی همسایه‌ی ابوی که هر روز ساعت چهار صبح، تمام کوچه را دنده عقب می‌راند تا برود حلیم بخرد برای صبحانه. فرسایش عشق زیر بار تکرار و اجبار.

ماجرای این مدلی زیاد دارم. منطقی هم به نظر می‌آید. مثلا اگر قرار بود مجنون سر هر پیچ و دم هر چشمه‌ی آب و  پای هر کوهی، لیلی را خفت کند و لب‌هایش را به مهمانی لب‌های او ببرد، همه چیز می‌ریخت به هم. خودِ مجنون ظرف‌اش را فرو می‌کرد توی حلق مرحوم گنجوی و هیچ وقت سروده نمی‌شد که: «اگر با ما نبودش هیچ میلی | چرا ظرف مرا بشکست لیلی».

حالا من مانده‌ام و یک موبایل پریشان که نیمه‌ی شب تنها صدایی که از آن بیرون می‌آید دیلینگِ رسیدن ایمیل است: «امشب پروژه رو نمی‌رسیم تحویل بدیم. من می‌رم بخوابم». برو بخواب. اصلا برو بمیر.

این مرز باریک بین عشق نفرت. این تکرارِ مسخ کننده.

۴۵۸

من خیلی سال پیش با هزار بدبختی دو میلیون تومان پول پس‌انداز کرده بودم. در ازای انجام چند پروژه‌ی نقشه‌برداری که بابت هر کدام‌شان تا دو سه باری با حضرت عزرائیل شاخ به شاخ شده بودم. پول‌ها را ریختم توی یک حساب بانکی که بعدا یک خاکی به سرشان بریزم. همان‌وقت بود که شرکت ایران‌خودرو می‌خواست پژو ۲۰۶ پیش‌فروش کند. تنها چیزی که آن زمان لازم نداشتم، ماشین بود. مثل این‌ بود که آدم کرمان زندگی کند و چوب اسکی بخرد. اما خب، هر شب ایران‌خودرو لای برنامه‌های مفرح تلویزیون، آگهی بازرگانی پخش می‌کرد که فروش استثنایی پژو و بهره این‌قدر درصد و تحویل شش ماهه خودرو و این طور حرف‌ها. الحق و الانصاف تبلیغ‌ها را هم خیلی قشنگ درست می‌کردند. یک زن و مرد بلوند با چشم‌هایی به رنگ اقیانوس با بچه‌ای بلوند‌تر از خودشان که پشت ماشین خواب بود. لبخند می‌زدند و باد کولر ماشین زلف‌ِ آن‌ها و دل من را به باد می‌داد. آن‌قدر این تبلیغ‌ها را پخش کردند و آن‌قدر گفتند که ماشین بخر، ماشین بخر، که باورم شد ماشین خریدن در این برهه‌ی حساس زمانی بهترین تصمیمی است که می‌توانم برای آن دو میلیون تومان پول بگیرم. من یک کرمانی بودم که به من اثبات شده بود چوب اسکی نیاز مبرم من است. پول‌ها را ریختم توی دل ایران‌خودرو. ماشین را به موقع ندادند و بعد از یک سال نیم مجبور شدم پول‌ را بکشم بیرون. پولی که تورم، پیرش کرده بود. گولم زدند. در واقع گول نزدند. ذهنم را دست‌کاری کرده بودند و به جای من فکر کرده بودند. همان بلایی که در زبان انگلیسی به آن می‌گویند manipulate . به خیال خودم دست‌شان برایم رو شده بود اما در واقع نشده بود. شش ماه بعد همین بلا را سایپا سرم آورد. آن‌قدر ذهن و مغزم را دستکاری کردند تا بالاخره ثبت‌نام کردم برای پراید سفید. که خب آن را هم آن‌قدر تحویل ندادند که کلا بی‌خیال شدم و مهاجرت کردم.

یکی دو سال پیش، یک رئیس داشتم که در دستکاری ذهن آدم‌ها تبحر داشت. اصلا شرکت بابت همین تخصص‌اش بهش پول می‌داد. با کارفرما مذاکره می‌کرد و آن‌طور مغزشان را ماساژ می‌داد و در جهتی که می‌خواست ذهن‌شان را دستکاری می‌کرد که کارفرما با طیب ‌خاطر پروژه را می‌داد به او. با نیم ساعت جلسه، کارفرمای اخمو، می‌شد عروسک توی دست رئیس که داشت می‌خندید و به سازش می‌رقصید. متخصص دستکاری ذهن آدم‌ها بود. حتی اگر می‌خواست کسی را اخراج کند، با نیم‌ساعت حرف زدن طوری ذهن آن مفلوک را جهت می‌داد که خودش احساس زیادی بودن می‌کرد و جمع می‌کرد و می‌رفت.

من بعد از ماجرای ایران‌خودرو و سایپا و این رئیس ماکیاول، از این دستکاری می‌ترسم. به نظرم همان‌قدر ترسناک است که مثلا اصغر سگ‌دست، بدن آدم را توی شلوغی ایستگاه مترو جوان‌مرد قصاب، دست‌مالی کند. حتی از آن هم ترسناک‌تر است. این‌که کنترل ذهن آدم بیفتد دست یک کس دیگر. در واقع انگار که مغز آدم را هک کنند و خودِ آدم هم نفهمد. مثلا در آن برهه‌ی حساس زمانی که حساب و کتاب خریدن یک کیلو ماست ترش را هم باید نگه می‌داشتم، ایران‌خودرو طوری ذهن من را دستکاری کرد که همه‌ی پولم را ریختم توی حلق‌شان. ترسناک‌تر از این نیست.

خلاصه من از «کلام آدمی‌زاد» هراس دارم. این خاصیت دستکاری کردن و متقاعد کردن، خوف‌ناک‌ترین استعداد آدم است. مثل راننده تاکسی‌ای که می‌توانند ذهن مسافر خسته را طوری دستکاری کنند که باور کند بهترین راه برای رسیدن به هفت‌حوض، از آریاشهر می‌گذرد. یا سعید که هم‌زمان ذهن پنج تا دوست‌دخترش را طوری دستکاری کرد که هر کدام‌شان فکر می‌کرد تنها اتوبوس وارد شده به ترمینال قلب سعید است. خبر نداشتند که قلب سعید از ترمینال جنوب هم شلوغ‌تر است. این‌ها هیچ کدام‌شان دروغ‌گو نیستند. این‌ها دستکاری کننده ذهن هستند که  هزار بار ترسناک‌تر از دروغ‌گوها هستند. یک کاری می‌کنند که آدم خودش با دست خودش تصمیمی را بگیرد که به نفع خودش نباشد. اصلا هم نمی‌فهمد که این تصمیم را خودش نگرفته است. وای از این استعداد ترسناک.