۴۳۴

امروز افتادم به جان تشک اضافه‌ای که در خانه دارم. چند سال پیش این تشک اضافه نبود. گذاشته بودم توی اتاق انتهای راهرو برای مهمان‌هایی که می‌آیند. اسمش را هم گذاشته بودم اتاق مهمان. تا اینکه ترامپ و کرونا آمدند و پای مهمان را از خانه‌ی من و خیلی‌های دیگر بریدند. تشک شده بود آینه‌ی دق‌ام. زیاد فضا اِشغال می‌کرد. هم فضای فیزیکی و هم فضای خاطرات توی کله‌ام. همین‌ شد که تصمیم گرفتم ببرم‌اش توی حیاط و پاره و پوره‌اش کنم و بندازمش توی سطل آشغال. شما تا حالا تشک پاره کرده‌اید؟ من که نکرده بودم. کار سختی است. یک چاقوی بلند آشپزخانه‌ که جان می‌دهد برای جنایت آوردم و افتادم به جان لایه‌ی ابری روی تشک. پدرسگ  مقاومت می‌کرد. حس می‌کردم حمله کرده‌ام به مرد گوشت‌آلود و لکنته‌ای و می‌خواهم او را بکشم و قیمه‌قیمه‌اش کنم. این مرد مقاومت می‌کرد و پاره نمی‌شد. خودش را جمع می‌کرد و می‌خواست فرار کند. اما آن‌قدر چاقو زدم تا بالاخره گوشتش جدا شد و تبدیل شد به کوهی از ابرهای پاره‌پاره  کف حیاط. حالا رسیده بودم به فنرهای ضخیم تشک. من اصلا تا حالا داخل تشک را ندیده بودم. جنگل انبوهی از فنرهای سرپا که کنار هم ایستاده بودند و جیر جیر می‌کردند و با هر نسیم پائیزی چاچا می‌رقصیدند. یاد آن سالی افتادم که رفته بودم دبی برای چیزی که حالا یادم نیست چه بود. شب ماندم در یک هتل پکیده که پنجره‌هایش رو به دسترنج حماقت شهرسازان  دبی‌ای  باز می‌شد. دیوار‌های اتاق را با پِهِن بنا کرده بودند. بس که نازک بودند. ساعت یک شب با صدای ناله‌ی زنی خوشحال که با جیرجیر فنرهای تشک قاتی می‌شد، بیدار شدم. این فنرها شیپور شادی دو نفر آدم بودند برای بدخواب کردن آدم‌های اتاق کناری. البته من به ابلیس لعنت فرستادم و به خودم گفتم که حتما این صدای پسر هشت‌ ساله‌ای ‌است که ساعت یک شب علف زده و از فرط  خوشحالی روی تخت بالا و پائین می‌پرد. کاش من جای آن پسر بودم. به هر حال فنرهای تشک اتاق مهمان من را تا دبی برد و برگرداند.

با یک قیچی میلگردبُری افتادم به جان فنرها و چهارچوب فلزی تخت. عرق از سر و رویم می‌ریخت. خشم خودم را از کرونا و ترامپ روی فنرهای پدرسگ خالی کردم و هر سه را فحش می‌دادم. می‌بریدم و خم می‌کردم و پرت می‌کردم توی سطل. بعد خسته شدم و نشستم کنار پیکر نیمه‌جان تشک. بهش نگاه کردم. حس کردم که تشک‌ها چقدر مهم‌اند. بزرگ‌ترین، بهترین، بدترین و عجیب‌ترین اتفاقات جهان روی تشک‌ها رخ می‌دهند. جایی که دو آدم پنهان‌ترین دوستت دارم‌ها را لای عرق کردن و نفس زدن‌شان به هم می‌گویند. یا با پشت کردن به هم و خوابیدن در دورترین نقطه‌ی تشک  در سکوت، پایان یک فصل را به هم اعلام می‌کنند.  یا به پشت دراز می‌کشند و چشم‌های بی‌فروغ‌شان را می‌بندند برای همیشه. حتی رویاها و کابوس‌های‌شان را آن‌جا می‌بینند. یا می‌شود محل مخفی‌ترین خیانت‌شان به آن دیگری. میزی است برای صرف میوه‌ی ممنوعه.

خلاصه این‌که کاش شکم این تشک را جر نداده بودم. لامصب از جعبه‌ی سیاه هواپیما هم بیشتر چیزی می‌داند. وای به آن‌که تشک‌ها در روز جزا زبان در بیاورند و بخواهند چغلی ما را بکنند. مخصوصا تشکی که صاحبش او را با کاردی پاره کرده باشد و در سطل آشغال ریخته‌ باشد. هیچ‌وقت ملحفه‌ی سفید روی تشک‌تان پهن نکنید.