۴۶۲

ما خانواده کوچک و همیشه مضطربی هستیم. رگ و پی‌مان را با نگرانی بنا کرده‌اند. احتمالا روزی که باریتعالی داشته گِل خانواده ما را می‌سرشته، دست‌اش خورده به پیمانه‌ی استرس و تمام سهم استرس مردمان کشورهای اسکاندیناوی نصیب خاندان ما شده است. اگر یک‌نفرمان از خانه بیرون برود و بهش تلفن بزنیم و جواب ندهد، فکرمان تا لحد می‌رود و برمی‌گردد. اگر یک هواپیمای دو ملخه در اقیانوس اطلس نقص‌فنی پیدا کند، ما در خشکی از نگرانی پرپر می‌شویم. ما مستعد نگران شدن هستیم. بی‌دلیل و بادلیل. البته این سال‌های اخیر، بیشتر بی‌دلیل نگران می‌شویم. در واقع همین‌طور نشسته‌ایم دور هم و تخمه می‌شکنیم و فوتبال تماشا می‌کنیم و نگرانی می‌کشیم. چرا؟ نمی‌دانم. مدت‌ها خودم را بستم به گل‌بابونه و شیر ولرم و نصایح دکتر هلاکویی و دُر و گهر دکتر سمیعی که شاید طوفان این دریای نگرانی تمام بشود. که خب، نشد.

دیروز با پدرم تلفنی حرف می‌زدم. حرف‌مان رسید به همین نگرانی‌ها و اضطراب‌های بی‌امان.  آن‌ها نگران من هستند. من نگران آنها هستم. خودشان نگران خودشان هستند. همه‌مان نگران هزار اتفاقی هستیم که نمی‌دانیم دقیقا چه هستند و کی قرار است اتفاق بیفتند و اصلا قرار است اتفاق بیفتند یا نه.

پانزده‌سال پیش که بساطم را جمع کردم و آمدم این‌ور آب، صرفا دلیل‌ام فرار از نگرانی‌های بادلیل و بی‌دلیل بود. تصور می‌کردم که با مهاجرت کمر جبر جغرافیا را می‌شکنم و من هم می‌شوم مثل یکی از این مردمان که شعاع دایره‌ی نگرانی‌هایشان به اندازه طول یک دسته‌ی کلنگ است و نه بیشتر. اما خب، بعدها فهمیدم جبر جغرافیا همان پیمانه‌ای است که باریتعالی توی ملات‌مان جا گذاشته است و هر جا برویم با ماست. 

این روزها بهتر خودم و نگرانی‌های خودم را درک می‌کنم. روال زندگی‌مان را که نگاه می‌کنم، به خودم و خانواده‌ام حق می‌دهم. ما بدون نگرانی، مثل ماشین پژو بدون نشان شیر غران روی پوزه‌اش هستیم. هویت‌ام همین اضطراب بی‌وقفه است. اضطرابی که سالهاست، بادلیل به من تزریق شده است. من همیشه نگرانم و آماده برای رخ دادن یک اتفاقی که نمی‌دانم چیست.