۴۶۹

سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالع‌ام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر می‌شود هر پنج‌شنبه بچه‌اش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. می‌رفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته می‌داد و روغن سوخته‌ی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمی‌آمد. از صدای جیغ قلم‌نی روی کاغذ گلاسه و از قیافه‌ی لیقه‌ و بوی دوات حالم به هم می‌خورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشق‌اش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورت‌اش خال داشت الا لب‌اش. طوری که هیچ رقمه نمی‌شد دچارش شد. تا این‌که بعد از دو جلسه معلم‌مان عوض شد و یک مرد عربِ کوت‌عبداله‌ی شد معلم‌ خطاطی‌مان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف می‌زد. همه چیز را هم با طنز درس‌مان می‌داد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنز‌ش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید می‌شدیم و نه آن‌قدر می‌خندیدیم که دست‌مان بلرزد و خطاطی‌مان به فنا برود. همه‌مان به اجبار دچار لبخند رضایت می‌شدیم و ته دل‌مان از خطاطی و کوت‌عبداله و روغن سوخته‌ی سمبوسه خوش‌مان می‌آمد. از همه چیز مهم‌تر این بود که بهاره هم می‌خندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهره‌اش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همه‌ی این‌چیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همه‌ی این‌ها را مدیون طنازی آن مرد کوت‌عبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.

این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامه‌ای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقه‌ی عجیبی به دستکاری عکس‌ها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در می‌آوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحه‌ای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علم‌ام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایه‌های «آموزش فوتوشاپ برای احمق‌ها». آن‌هم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمی‌گشتم از کتاب‌فروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسنده‌اش یادم نیست. مسعودِ نمی‌دانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزش‌ها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد می‌گرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر می‌افتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.

این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس می‌داد. ساعت یک بعد‌از ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلف‌سرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضه‌ی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخه‌های پائیززده‌ی چنار می‌تابید توی کلاس و می‌نشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بی‌هوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب می‌گفت و قبل از ناک‌اوت شدن ما، جمله‌ی‌ سوم را با طنز تفت می‌داد و همه بیدار می‌شدند. آنقدر نمره‌ی آخر ترم‌مان در این درس خوب شد که از فاجعه‌ی مشروطی نجات‌مان بدهد و جور باقی درس‌ها را بکشد. در ستایش طنز خوب.

خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. این‌قدر مهجور که دیگر طعم‌اش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدی‌ام بشوم رئیس‌جمهور یک کشور. بعد بخش‌نامه بزنم به همه‌ی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتاب‌های درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژی‌ام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم می‌دهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام می‌کنم تا متن‌های سخن‌رانی‌ام را طوری بنویسند که تمام بهاره‌ها بشوند لیلی و تمام جواد‌ها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.

۴۶۸

چند وقت پیش‌تر یک لنز دوربین خریدم و فروشنده‌ قرار شد آن را برایم پست کند. ده روز منتظر ماندم و بالاخره پست کرد. روزی که قرار بود برسد به دستم، ماندم خانه که پست‌چی را شخصا خفت کنم و بسته‌ام را تحویل بگیرم. تنها اشکال کار این بود که یادم رفته بودم زنگ در خانه خراب است. دو سالی می‌شد که خراب بود. این سال‌های اخیر خوردن زنگ در خانه امری لوکس محسوب می‌شود و خیلی نیازی به آن نیست. بابت همین هم زنگ در را عوض نکرده بودم. پست‌چی آمد، زنگ در را زد و طبعا زنگ به روی خودش نیاورد و پست‌چی یادداشت گذاشت که: «آمدیم، تشریف نداشتید. دو روز دیگر بر‌می‌گردم». این پیام مثل میخی نوک‌تیز به بادکنک ذوق و شوق‌ام فرو رفت و آن را پکاند. همین شد که تصمیم گرفتم زنگ را عوض کنم.

یک زنگ در خریدم که نه تنها صدا می‌داد، بلکه سنسور هم داشت و اگر حتی کسی از جلوی در خانه هم رد شود، آن را ردیابی می‌کند و فیلم‌اش را می‌فرستد روی موبایلم. طوری که هیچ پرنده و خزنده و پست‌چی‌ای از زیر دستم نمی‌تواند فرار کند. نصب‌اش کردم. دو ساعت بعد رفتم بیرون و موبایلم زنگ خورد. زنگ در برایم پیام داده بود که یکی دم درِ خانه‌ است. فیلم‌اش را باز کردم. فیلم خودم بود که آمده بودم دم در و آشغال‌ها را گذاشته بودم بیرون و داشتم سوار ماشین می‌شدم که بروم نان بربری بخرم. قسمت عجیب ماجرا این بود که تا حالا از این زاویه خودم را نگاه نکرده بودم. یک طوری خودم برای خودم غریبه بودم. ما نسلی هستیم که با دوربین بزرگ نشدیم و خودمان را زیاد توی فیلم‌ ندیدیم. قدیم تنها وسیله‌ای که فیلم آدم را ضبط می‌کرد، همان دوربین‌های پاناسونیک بود که توی مجالس عروسی استفاده می‌کردند. همان‌هایی که فیلم‌بردار آن را مثل آرپی‌جی می‌انداخت روی دوش‌اش و می‌افتاد دنبال عروس و داماد تا لحظه فرو کردن عسل و کباب و کاهو به حلق همدیگر را ثبت کند. که طبعا، آن‌جا هم کسی از ما به عنوان مهمانانی که صرفا به دنبال کسب شاباش آمده بودیم، فیلم نمی‌گرفت.

من یک دایی خارج رفته دارم که وقتی بعد از سال‌ها آمد ایران با خودش یک هندی‌کم یاشیکا آورده بود که کف دست جا می‌شد. چیزی عجیب در حد هوا کردن موشک بود برای من. آن‌جا برای اولین بار خان‌دایی از ما حین فوتبال بازی کردن با جوراب گلوله‌کرده در اتاق پذیرایی خانه‌ی پدری فیلم گرفت. وقتی فیلم را دیدم حس عجیب امروز را داشتم. اولین تقابل جدی من با خودم. دیدن خودم از زاویه‌ای که دیگران من را می‌بینند. یک غریبگی عجیب و جالب. همیشه دیدن چیزها از زاویه‌ی دیگر جذاب است. مثلا بار اولی که سوار هواپیما شدم تا از اهواز بروم تهران. هواپیما که اوج گرفت، اهواز را برای بار اول از بالا و از آن زاویه دیدم. شهری که سال‌ها در آن زندگی کرده بودم اما هیچ وقت این سمت آن را ندیده بودم. نادری و کمپلو و شلنگ‌آباد از پنجره‌ی بوئینگ.

یا مثلا شیدا که بعد از ده سال با هدایت کاف بودن، یک روز بیدار شده بود و دیده بود که هدایت دارد وبلاگ‌نویسی می‌کند. شیدا خوف کرده بود از خواندن نوشته‌هایش. می‌گفت سلول به سلول پوستِ هدایت را می‌شناسد و در این ده سال لمس کرده و مثل رابینسون کروزوئه با جزیره‌اش آشنا بوده است. تا این‌که نوشته‌ها را خواند و هدایت را از یک زاویه‌ی دیگر دید و بعد هم خوف کرد. از زاویه‌ی بوئینگ بالای سر شلنگ‌آباد. همیشه هم می‌گفت آدم‌هایی جذابند که طلوع آفتاب را از زاویه منحصر به فرد خودشان می‌بینند.

از کجا رسیدیم به کجا. فقط می‌خواستم پز زنگ جدید در را بدهم. هم سنسور دارد، هم دینگ‌دانگ می‌کند و هم آدم را موقع آشغال گذاشتن دم در ثبت می‌کند و به خودش نشان می‌دهد. چیزی که همیشه محتاج آن هستم. یک زاویه‌ی جدید از خودم. از زندگی‌ام. از آشغال‌هایی که جابجا می‌کنم و از تقابلی که با دنیای خودم دارم. ای زنگ عزیز. ای بوئینگ بالای سر شلنگ‌آباد. زاویه جدید نگاه من به دنیا.