۴۸۹

مغز من مثل میدان مین است. میدانی که مین‌هایش کنار هم خرماچین شده است و هر برگی که از آسمان بیفتد و هر خرچسنه‌ای که بپرد، ضامن یکی از این مین‌ها را رد می‌کند و می‌پکد و من را یاد خاطره‌ای می‌اندازد. مثلا یک بار کلید‌های ماشین را از روی میز برداشتم و جرینگ آن من را یاد دسته‌کلید پیکان آجری‌رنگ پدرم انداخت. مجبور شدم بابت همان جرینگ هفت صفحه خاطره محو و روشن بنویسم. هر برگی که بیفتد و هر خرچسنه‌ای که بپرد و هر کلیدی که صدا کند.

امروز داشتم توی خیابان راه می‌رفتم. یک پرنده‌ی الدنگ از دور آمد و قیقاج داد و رفت نشست روی درخت. بعد مثل لولای روغن نخورده‌ی درِ گاراژ مستوفی، قیج قیج صدا کرد. بعد هم پرید و رفت. ضامن را کشید و مین را پکاند و من را یاد مرغ عشق خانه‌ی اهوازمان انداخت. به همین بیهودگی و سهولت. یک بار فرید رفت بازار کاوه و از جلوی دکان پرنده و چرنده فروشی رد شد و یک مرغ عشق آبی چشمش را گرفت. مرغ و قفس و نان و آبش را خرید و آورد خانه. گذاشتیم توی پاسیو. برایش ارزن ریختیم و نشستیم جلوی قفس که خوردنش را تماشا کنیم و مهرمان به دلش بیفتد. که خب نیفتاد. اول بیقراری کرد. بعد هم رفت یک گوشه کز کرد. گفتیم بهمان عادت می‌کند.

دو ماه صبر کردیم. عادت نکرد. بداخلاقی می‌کرد. نصفه شب قیج‌قیج صدای می‌کرد. مثل لولای روغن نخورده‌ی درِ گاراژ مستوفی. مثل شتری غیر متمدن و بدوی ارزن می‌خورد. یک بار قیف آبش را با نوکش جر داد. هر بار دست‌مان را می‌بریدم توی قفس تا تمیزش کنیم، پاره‌مان می‌کرد. سه بار دست خودم را خونی کرد. من و فرید رفتیم دم دکان پرنده و چرنده فروشی. اعتراض کردیم که به جای مرغ عشق بهمان سگ انداختی و راه به راه گازمان می‌گیرد. دکان‌دار گفت تقصیر خودمان است که برایش جفت نخریدیم. تهش ما شدیم مقصر. یک مرغ عشق زرد کرد توی پاچه‌مان که ببریم برای سگ بالدار توی خانه. رسیدیم خانه و زرد را انداختیم کنار آبی توی قفس. چهار تا بال زدند و کمی شاخ و شانه کشیدند و آرام گرفتند. یک هفته نشده بود که زرد و آبی اخلاقشان شده بود مثل پر بالشت. نرم و لطیف. فرید راه به راه برای‌مان خطابه می‌خواند. خلاصه خطابه هم این بود که خشم و ظلم و پلیدی همان حفره‌ی سیاه درون است که هیچ چیز پرش نمی‌کند به جز عشق. آی عشق آی عشق، چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

شش ماه گذشت. همه چیز گل و بلبل بود. هیچ کدام گاز نمی‌گرفتند. قیف آب را نمی‌شکاندند و شتر نامتمدن درون‌شان محو شده بود. دمِ دقیقه لاس می‌زدند و نوک به نوک می‌شدند و فرنچ کیس و این برنامه‌ها. منتظر بودیم به زودی جوجه‌کشی راه بیاندازیم و الخ. اما از آن‌جا که گلچین روزگار خیلی خوش سلیقه است، یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که مرغ زرد مثل یک موز خشک افتاده کف قفس و لنگ‌هاش رو به قبله است. رفت بهشت. جنازه را کشیدیم بیرون و با بچه‌های محل پای درخت آکالیپتوس دفنش کردیم و هم برایش فاتحه خواندیم و هم صلیب کاشتیم. به هر حال از دین پرنده‌ها سر درنمی‌آوردیم. این وسط آبی ماند و قیف آبش. لرزه افتاده بود به اندام‌مان که دوباره اخلاق سگش بالا می‌آید و گاز می‌گیرد و پاره‌مان می‌کند.

اما نه. تبدیل شد یه یک پرنده بی‌صدا. کمی غذا می‌خورد. کمی آب. یک قیجِ نه چندان بلند می‌کرد و به در و دیوار نگاه می‌کرد. خیره می‌شدیم به چشم‌هایش تا شاید یک راهنمایی می‌گرفتیم ازشان که چه مرگش است. تهش به این نتیجه رسیدیم که تقصیر همان چاله‌ی سیاه است. با عشق پرش کردیم و بعد هم عشقش مرد. حالا یک چاله‌ی سیاه برایش مانده و کلی پسمانده از عشقی که دیگر نیست. تهِ تهش هم نتیجه این بود که عشق، نبودنش هار می‌کند. بودنش هم موقتا خوب است. تا وقتی که هست. وقتی که برود دل را به فاضلابی رقیق تبدیل می‌کند که حال و روزش همین پرنده‌ی آبی مفلوک است.

همین شد که زدیمش زیر بغل و بردیمش بازار کاوه. پس‌اش دادیم. شاید دوباره می‌شد آن چاله را خالی کرد و از نو پرش کرد. به هر حال کارِ ما دیگر نبود. می‌بینید؟ شش پاراگراف مهمل گفتم فقط بابت قیج‌قیج آن پرنده‌ی الدنگ. تهش چی؟ هیچ. هنوز ظلم ظالمان حفره‌دار جاریست. غبار تیره‌ی تسکینی | بر حضور وَهن | و دنجِ رهایی | بر گریز حضور سیاهی. سلام احمد.

۴۸۸

حیاط خانه‌ی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از ظهرها زیر سایه‌اش صندلی می‌زدم و کتاب می‌خواندم. در واقع بیشتر ادای کتاب خواندن را در می‌آوردم. کتاب دست گرفتن بهانه‌ای بود که زیر سایه‌ی درخت بشینم تا نور آفتاب را که از لای برگ‌ها به زمین می‌تابید و نقشِ برگ خلق می‌کرد، تماشا کنم.  باد هم می‌وزید و نقش برگ‌ها را روی زمین می‌رقصاند و ورق‌های کتاب را به هم می‌ریخت. عادت خوبی بود. برای یک ساعت خودم را به دست باد و آفتاب و سایه و نسیان می‌سپردم. بعد هم جمع می‌کردم و می‌رفتم داخل خانه و خلاص. یکی دو سال عادت روزانه‌ام همین سکون موقتی و دلچسب بود. اما از یک جایی به بعد چرخش روزگار سریع‌تر شد و عادت زیر درخت‌نشینی از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شد. چند سال ازش دور افتادم اما هر بار که از پنجره به درخت نگاه می‌کردم یاد آن یک ساعت‌های دلچسب می‌افتادم.  هزار بار بعد از آن صندلی بردم و گذاشتم زیر درخت. آفتاب بود، کتاب بود، نقش برگ‌ها بود، باد هم بود. اما حال خوشَش نبود. انگار که آن حال و هوا فقط ما آن سالیان دورِ گذشته باشد. چقدر بد است که آدم پای درخت‌اش باشد اما آن درخت دیگر درخت سابق نباشد.

زمان قدیم‌تر، دو نفر هم‌دانشگاهی داشتم که یار غار سینما رفتن هم بودیم. کلاس‌های شجاعی و تائیدی و الخ را یکی در میان می‌پیچاندیم تا به جایش برویم سینما. ژانر فیلم هم مهم نبود. از فیلم‌ها درخشان بگیرید تا فیلم‌هایی که روح مرحوم حاتمی و هیچکاک را در گور می‌لرزاندند. ساعت سانس هم مهم نبود. مثلا فیلم کلاه‌قرمزی را ساعت دو شب در سینما آزادی تماشا کردیم. یک بار هم سه سانس پشت سر هم یکی از فیلم‌های جمشید آریا را نگاه کردیم. هر سه بار هم جمشید پوز دشمن را به خاک مالاند. به هر حال مهم فیلم نبود. مهم حال و روزِ خوش‌مان بود. مهم چیپس مزمز بود و سالن خنک سینما و بعد از آن هم آب‌طالبی و زر زر کردن‌های لاینقطع ما سه نفر و خندیدن به هر ترک دیواری. سفر آخری که آمدم ایران هر دو نفرشان را پیدا کردم. قرار گذاشتیم دو سه تا سانس پشت سر هم برویم و اتفاقات گذشته را تکرار کنیم. رفتیم و نشد. با این‌که مزه‌ی آن سالیان دور زیر زبانم بود. آن دو یاغی هم کنارم بودند. اما این دو یاغی، آن دو یاغی مورد نظر دیگر نبودند و من همان دو یاغی خودم را می‌خواستم. در واقع من هر سه یاغی آن سالیان دور را می‌خواستم. اما ما هم مثل درخت چنارمان در سال‌های دور جا مانده بودیم. چقدر بد است که باشی اما نباشی.

هزار مثال این شکلی توی سرم دارم. کسانی و چیزهایی که گذشته‌ی درخشانی باهاشان داشتم اما حالا هستند اما دیگر نمی‌درخشند. یا برای من دیگر نمی‌درخشند. انگار که این درخشش فقط برای آن زمان‌ها درست کار کند. مثل کبریتی که بکشی و روشن شود و بعد هم خلاص. چند کبریت این طوری آتش زدم؟ خدا می‌داند. همیشه تلاش مذبوحانه کردم تا دوباره شرایط را برگردانم به درخشش سابق. اما نشد. مگر می‌شود یک کبریت را دوبار آتش زد؟ آن سایه‌ی دلچسب و درخت مال آن سال‌ها بود. حالا درخت هست اما یک چیزی که نمی‌دانم چیست، فرق کرده است. ما ماندیم خاطره‌ی شیرینی که برای هم تعریفش می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و دلمان برای خودِ گذشته‌مان تنگ می‌شود.

اما باید منطقی باشم. منِ این لحظه، خاطره‌ی شیرین دست‌نیافتنی آینده‌ام. الان من هزار کبریت آتش‌نزده توی دستم دارم. کبر‌یت‌هایی که دانه به دانه روشن می‌کنم و لذت‌شان را می‌برم. درخت‌های جدید. سکانس‌های جدید. باید با خودم به صلح برسم. انقضا یکی از ارکان زندگی است. زندگی‌ام مثل جویدن آدامس است. شیرینی‌اش دائمی نیست. دو ساعت بعد آدامس هست اما شیرینی‌اش تمام شده و تبدیل شده به یک خیال شیرین. اما مگر آدامس‌های جهانم تمام شده‌اند؟ نچ. آدامس و کبریت فراوان وجود دارد. من باید با فکر احیا نشدن گذشته‌ها به صلح برسم. آن‌چه تمام شده، تمام شده. شب‌بخیر.