مغز من مثل میدان مین است. میدانی که مینهایش کنار هم خرماچین شده است و هر برگی که از آسمان بیفتد و هر خرچسنهای که بپرد، ضامن یکی از این مینها را رد میکند و میپکد و من را یاد خاطرهای میاندازد. مثلا یک بار کلیدهای ماشین را از روی میز برداشتم و جرینگ آن من را یاد دستهکلید پیکان آجریرنگ پدرم انداخت. مجبور شدم بابت همان جرینگ هفت صفحه خاطره محو و روشن بنویسم. هر برگی که بیفتد و هر خرچسنهای که بپرد و هر کلیدی که صدا کند.
امروز داشتم توی خیابان راه میرفتم. یک پرندهی الدنگ از دور آمد و قیقاج داد و رفت نشست روی درخت. بعد مثل لولای روغن نخوردهی درِ گاراژ مستوفی، قیج قیج صدا کرد. بعد هم پرید و رفت. ضامن را کشید و مین را پکاند و من را یاد مرغ عشق خانهی اهوازمان انداخت. به همین بیهودگی و سهولت. یک بار فرید رفت بازار کاوه و از جلوی دکان پرنده و چرنده فروشی رد شد و یک مرغ عشق آبی چشمش را گرفت. مرغ و قفس و نان و آبش را خرید و آورد خانه. گذاشتیم توی پاسیو. برایش ارزن ریختیم و نشستیم جلوی قفس که خوردنش را تماشا کنیم و مهرمان به دلش بیفتد. که خب نیفتاد. اول بیقراری کرد. بعد هم رفت یک گوشه کز کرد. گفتیم بهمان عادت میکند.
دو ماه صبر کردیم. عادت نکرد. بداخلاقی میکرد. نصفه شب قیجقیج صدای میکرد. مثل لولای روغن نخوردهی درِ گاراژ مستوفی. مثل شتری غیر متمدن و بدوی ارزن میخورد. یک بار قیف آبش را با نوکش جر داد. هر بار دستمان را میبریدم توی قفس تا تمیزش کنیم، پارهمان میکرد. سه بار دست خودم را خونی کرد. من و فرید رفتیم دم دکان پرنده و چرنده فروشی. اعتراض کردیم که به جای مرغ عشق بهمان سگ انداختی و راه به راه گازمان میگیرد. دکاندار گفت تقصیر خودمان است که برایش جفت نخریدیم. تهش ما شدیم مقصر. یک مرغ عشق زرد کرد توی پاچهمان که ببریم برای سگ بالدار توی خانه. رسیدیم خانه و زرد را انداختیم کنار آبی توی قفس. چهار تا بال زدند و کمی شاخ و شانه کشیدند و آرام گرفتند. یک هفته نشده بود که زرد و آبی اخلاقشان شده بود مثل پر بالشت. نرم و لطیف. فرید راه به راه برایمان خطابه میخواند. خلاصه خطابه هم این بود که خشم و ظلم و پلیدی همان حفرهی سیاه درون است که هیچ چیز پرش نمیکند به جز عشق. آی عشق آی عشق، چهرهی آبیات پیدا نیست.
شش ماه گذشت. همه چیز گل و بلبل بود. هیچ کدام گاز نمیگرفتند. قیف آب را نمیشکاندند و شتر نامتمدن درونشان محو شده بود. دمِ دقیقه لاس میزدند و نوک به نوک میشدند و فرنچ کیس و این برنامهها. منتظر بودیم به زودی جوجهکشی راه بیاندازیم و الخ. اما از آنجا که گلچین روزگار خیلی خوش سلیقه است، یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که مرغ زرد مثل یک موز خشک افتاده کف قفس و لنگهاش رو به قبله است. رفت بهشت. جنازه را کشیدیم بیرون و با بچههای محل پای درخت آکالیپتوس دفنش کردیم و هم برایش فاتحه خواندیم و هم صلیب کاشتیم. به هر حال از دین پرندهها سر درنمیآوردیم. این وسط آبی ماند و قیف آبش. لرزه افتاده بود به انداممان که دوباره اخلاق سگش بالا میآید و گاز میگیرد و پارهمان میکند.
اما نه. تبدیل شد یه یک پرنده بیصدا. کمی غذا میخورد. کمی آب. یک قیجِ نه چندان بلند میکرد و به در و دیوار نگاه میکرد. خیره میشدیم به چشمهایش تا شاید یک راهنمایی میگرفتیم ازشان که چه مرگش است. تهش به این نتیجه رسیدیم که تقصیر همان چالهی سیاه است. با عشق پرش کردیم و بعد هم عشقش مرد. حالا یک چالهی سیاه برایش مانده و کلی پسمانده از عشقی که دیگر نیست. تهِ تهش هم نتیجه این بود که عشق، نبودنش هار میکند. بودنش هم موقتا خوب است. تا وقتی که هست. وقتی که برود دل را به فاضلابی رقیق تبدیل میکند که حال و روزش همین پرندهی آبی مفلوک است.
همین شد که زدیمش زیر بغل و بردیمش بازار کاوه. پساش دادیم. شاید دوباره میشد آن چاله را خالی کرد و از نو پرش کرد. به هر حال کارِ ما دیگر نبود. میبینید؟ شش پاراگراف مهمل گفتم فقط بابت قیجقیج آن پرندهی الدنگ. تهش چی؟ هیچ. هنوز ظلم ظالمان حفرهدار جاریست. غبار تیرهی تسکینی | بر حضور وَهن | و دنجِ رهایی | بر گریز حضور سیاهی. سلام احمد.