سیصد و هفتاد و چهار

دو خاطره‌ی ماندگار دارم که مثل خورشید تابان الصاق شده‌اند به آسمان ذهنم. یکی‌شان برمی‌گردد به روزی که نتیجه‌ی کنکور آمده بود. رفتم خیابان نادری و روزنامه خریدم. مثل جاجیم پهنش کردم کف پیاده‌رو و چمباتمه زدم روی آن. با انگشت اشاره از روی اسم‌ها رد شدم تا رسیدم به اسم خودم. بعد خون مثل چاه نفت پاشید توی جمجمه‌ام. از فرط شادی وسط خیابان نعره زدم و کوبیدم روی پیشخوان و به روزنامه فروش گفتم قبول شدم. حتی دلم خواست بغلش کنم و شادی‌ام را تقسیم کنم باهاش. اما دستش را مثل دیلم حائل کرد و با غیظ گفت: “هو، ولک پَ چته؟ دانشگاه قبول شدی، ناسا که نرفتی”. گند زد به عیشم.

خاطره‌ی دوم هم بر‌می‌گردد به روزی که از کارگاه دورود زنگ زدم خانه تا حال‌شان را بپرسم. بهم گفتند که پدربزرگم تمام کرده است. بی‌نهایت دوستش داشتم. مثل ماست سابیده شده به دیوار، سُر خوردم و نشستم زمین. به رئیس‌کارگاه گفتم ماجرا را. شانه انداخت بالا و گفت: “آخی، همه می‌میرن. خدا رحمتش کنه”. و با بیل رفت سر وقت اوستا نعمت.  حجم غم را سه برابر کرد.

دیروز افتاده بودم به خاطره گفتن برای تیام. این دو تا را هم تعریف کردم. چهار تا فحش هم دادم به روزنامه‌فروش و رئیس‌کارگاه. اما تیام سر تفنگ را برگرداند سمت خودم. معتقد بود که شادی، حس جمع‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش با آدم‌های دیگر باعث می‌شود که حجمش مثل چس‌فیلِ توی قابلمه زیاد شود. از آن طرف هم غم، ماهیت تقسیم‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش باعث می‌شود هر کسی بخشی از آن را حمل کند و وزنش کمتر شود. اما غم و شادی را با هر کسی که نمی‌شود به اشتراک گذاشت. فقط باید با آدم‌هایی شریک شد که فاصله‌شان با آن غم یا شادی به اندازه‌ی ما باشد. نه دورتر و نه نزدیک‌تر. درست مثل عینک. فقط با کسی می‌شود عینک را به اشتراک گذاشت که نمره‌ی چشم‌مان یکی باشد.

همیشه همین بلا را سرم می‌آورد و موقع بحث فتیله‌پیچم می‌کند. دو تا هم مثال ‌زد که حکم میخ آخر تابوت را داشت. مثلا می‌گفت دی‌جی فسنقری که توی مراسم عروسی دارد خودش را جر می‌دهد، آدم مناسبی نیست که داماد بخواهد خوشحالی‌اش را با او تقسیم کند. یا مثلا نوحه‌خوان سر گور، صلاحیت ندارد که غم از دست دادن کسی را با او تقسیم کنیم. با این‌که هر دو نفر آن‌ها ظاهر شاد یا غمگینی مثل ما دارند. اما فاصله‌شان با غم و شادی‌مان یکی نیست. آخرش هم گفت اشتراک‌گذاری با آدمِ اشتباه، می‌شاشد به کل قوانین ریاضیات. غم‌ها جمع‌پذیر می‌شوند. شادی‌ها هم کسرپذیر می‌شوند و بخش از آن را به راحتی از تو می‌دزدند. در هر دو حالت می‌رسیم به حس تنهایی.

گمانم راست می‌گفت. حس تنهایی، بزرگ‌ترین حسی بود که در لحظه‌ی اوج شادی و غم حس می‌کردم. در واقع آدم‌هایی که در آن ثانیه کنارم بودند، فاصله‌شان اصلا شبیه به فاصله‌‌ی من تا آن غم و شادی نبود. روزنامه‌فروش بخشی از شادی من را دزدید و رئیس‌کارگاه و بیلش، حجم ملالم را بیشتر کردند. شاید تقسیم‌نکردن عاقلانه‌ترین کار ممکن بود. اما خب، آن‌وقت‌ها که تیام نداشتم تا این‌ها را بهم بگوید. حتی آن را تعمیم بدهد به خیلی از حس‌های دیگر. به این‌که فقط آدم‌های معدودی هستند که روی مدار آدم سوار می‌شوند و فاصله‌شان تا هسته‌ی علاقه‌مندی‌هایش یکی است. فقط این‌ها رافع تنهایی‌اند. باقی انسان‌ها اگر همه‌شان سوار شاتل بشوند و بروند تا روی مریخ زندگی کنند، آب از آب تکان نمی‌خورد.

سیصد و هفتاد و سه

پدر حسام دیابت گرفت و درمان را آن‌قدر پشت گوش انداخت تا بالاخره زد به پای راستش. دکتر بهش گفت پایش را باید قطع کند. و قطع کرد. پدر حسام یک مثنوی هفتاد من از ده دقیقه قبل از بی‌هوشی‌اش خاطره دارد. در واقع از خداحافظی‌ با پای راستش. بعد خوابید و بیدار شد و دید پایش نیست. رفتیم عیادتش. مثنوی هفتاد من را ریخت روی دایره. متافورطور وصلش کرد به عشق دوران جوانی‌اش. این‌که  عاشق یک زن ابرو کمان بوده و حجم عشقش رسیده به مرز جنون و از آن رد شده. آن‌قدر مجنون بوده و بی‌حواسی کرده که از عشق فقط آزارش نصیب‌شان شده. مثل پای راستش که به جای سرپا نگه داشتنش، شده بساط تکدر خاطر و درد. صرفا بابت بی‌حواسی‌ و بی‌دقتی. بعد هم گفت که یک روز وسط تابستان، زن ابرو کمان، برایش ده دقیقه از مثنوی هفتاد من را خوانده و ترکش کرده است. درست مثل پای راست پدر حسام. بعد هم رو به ما گفت چایی‌تون یخ کرد، میوه‌ هم بخورید.

حواس ما ماند پیش پای راست پدر حسام. سرِ بی‌حواسی‌اش، گندیده است. چایی خوردیم و فکر کردیم که بدترین شکل گندیدن و ترک کردن وقتی است که از فرط جنون و بی‌حواسی باشد. این‌که خودِ عشق باعث مرگ عشق باشد. این‌که خودِ آدم با دست خودش، پای راستش را قطع کند. پیچیده‌ترین شکلِ دیگر نبودن.

سیصد و هفتاد و دو

مصطفی!

امروز مجبورم دو ساعت با رئیسم توی ماشین بشینم و بروم یک شهر دیگر بابت یک جلسه‌ی کسالت‌بار. ملال‌آورترین بخش ماجرا این است که تمام این دو ساعت باید خودم را علاقمند به حرف‌های رئیسم نشان بدهم. بگویم آه خدای من، شیفته‌ی طراحی خیابانم. وای که دیدن این لوله‌های فاضلاب چه جذاب است. اوف که من چقدر آرماتور دوست دارم، مخصوصا آرماتور نمره هجده. دروغ می‌گویم. دو ساعتِ تمام. چاره‌ای ندارم. ماه دیگر جلسه‌ی سالانه‌ی بررسی کارآمدی کارمندان است و رئیسم قرار است پشت درهای بسته، کارنامه‌ی اعمال سال گذشته‌ام را بررسی کند. خودم را باید علاقه‌مند نشان بدهم و این دروغ‌ها خیلی موثر است. وگرنه من صرفا برای پول کار می‌کنم. البته به رئیسم دروغ گفتم که من از ازل دلداده‌ی بتن و لودر و فرغونم تا دوستم داشته باشد و ترفیع بگیرم.

مصطفی!

من جهت محافظت و مراقبت از خودم مجبورم دروغ بگویم. مثل آن روزهایی که می‌رفتیم پیانو زدن فرامرز را ببینیم. یادت هست چقدر مزخرف و فالش می‌زد؟ خواب‌های طلایی را که می‌زد، تن جواد توی گور می‌لرزید. تن ما هم می‌لرزید. اما آخر هر قطعه برایش دست می‌زدیم و بهش می‌گفتیم آفرین. بهش دروغ می‌گفتیم. حساس بود . تشویقش نمی‌کردیم، دلش می‌شکست. خب دوستش داشتیم و اگر خاطرش مکدر می‌شد، دل ما هم فشرده می‌شد. بابت مراقبت از دل خودمان بهش دروغ می‌گفتیم. راه دیگری نداشتیم. گند زدیم به آینده‌اش با آن همه تشویق کاذب.

مصطفی!

غرق شده‌ام توی دروغ. ساعت زندگی‌ام خوابیده است و با دست عقربه‌هایش را جلو می‌برم و هر کس زمان را بپرسد، بهش همان ساعتی را می‌گویم که دوست دارد. دروغ می‌گویم که حالم خوب باشد. مثل بهادر. سه سال با دوست‌دخترش خوابیده بود. هفته‌ای دو سه بار. هر بار هم فرحناز ازش می‌پرسید چطور بود؟ بهادر لپش را می‌بوسید و می‌گفت که بهشت برین بود. بعد می‌رفت توی بالکن و تنهایی سیگار بهمن می‌کشید و دروغ‌هایش را دود می‌کرد. حالش از بوی زیر بغل فرحناز به هم می‌خورد.  اما دلش بی‌طاقت بود و جرات رفتن نداشت. دروغ می‌گفت که مثلا از دلش مراقبت کند. گند زد به خودش.

مصطفی!

ماجرا برای من شده مثل آووکادو. دروغ‌های سبز و گوشتی و لذیذی که دور هسته‌ی سخت و نخوردنیِ حقیقت را گرفته است. همه‌ی دروغ‌ها را بابت سیر شدنم می‌خورم و به هسته که می‌رسم، می‌اندازم دور. حتی کتمان می‌کنم که این حقیقت سخت، نطفه‌ی یک درخت و یک حیات جدید است. اما خب، رویارویی با ترس رویاندنِ حقیقت، در توانم نیست. پس دروغ می‌گویم. درست مثل ناخدای یک کشتی سوراخ که توان رویارویی با چهره‌ی هراسان مسافرهایش را نداشته باشد و سوراخ را کتمان کند.

مصطفی!

بوکوفسکی هم همین را گفته است. می‌گوید: “ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ”. یادت هست هزار سال پیش با فرید دعوایم شد؟ سرِ کاست ساندرا که گم شده بود. متهمم کرد که من گمش کردم. نیم ساعت بعد فهمید که نوار سر خورده و افتاده پشت کمد. تقصیر من نبود. آمد دلجویی کرد و گفت دلخوری ازم؟ بهش گفتم نه، اصلا. حتی خندیدم. آن‌جا هم دروغ گفتم. دلخور بودم ازش. اما هفته‌ی بعد داشت می‌رفت تهران برای سربازی. می‌دانستم که دیگر هیچ وقت قرار نیست زیر یک سقف باهاش زندگی کنم. تنها برادرم. دلم طاقت نداشت که سرِ این سفر بی‌انتها فکر کند دل‌خورم. بابت مراقبت از دلم دروغ گفتم.

مصطفی!

من غرق در دروغم. دروغ می‌گویم که تنها نشوم. دروغ می‌گویم که دلم فشرده نشود. دروغ می‌گویم که جذاب‌ باشم. دروغ می‌گویم که دوستم داشته باشند. من در برابر جوک‌های خنک و کتاب‌ها و فیلم‌هایی که نمی‌فهمم‌شان هم دروغ می‌گویم تا درونم را قشنگ جلوه کنم. من دروغ‌گوی بزرگی هستم.

سیصد و هفتاد و یک

اولین کار من توی برق آلستوم بود. همان که برِ خیابان ستارخان است و یک بار صدام بمبارانش کرد و چند تا درخت مگنولیای بزرگ دارد. شرکت‌ ما برایشان استخر می‌ساخت و من هم مهندس کارگاه بودم. مهندس کارگاهِ همه کاره. از نقشه‌برداری و صورت‌وضعیت بگیر تا دم کردن چای پشکل‌نشان و تعمیر سیفون. اما هراس‌انگیزترین بخش کار برای من، متره کردن چاه‌های فاضلاب پروژه بود. چهار تا مقنی شیروانی داشتیم که چاه و انبار زیرزمینی می‌کندند. بعد از حفر هر کدامشان، محکوم بودم تا از نردبان مقنی بکشم پائین. طول و عرض انبارها را وجب کنم تا شرکت بتواند پولش را از حلقوم کارفرمای خسیس بکشد بیرون. پائین رفتن از چاه، خوفناک‌ترین تجربه‌ی زندگی من بود. مخصوصا وقتی که از نردبان پائین می‌رفتم و روشنایی سوراخ دهنه‌ی چاه کوچک و کوچک‌تر می‌شد. حس گربه‌ای را داشتم که توی کیسه زباله‌ی سیاه افتاده و یک آدم الدنگ دارد در آن را گره می‌زند. بعد هم که پائین می‌رسیدم، یک اتاق تاریک و نمور بود که کافی بود نکیر و منکر بیایند تا نمایش شب اول قبر تکمیل بشود.

یک‌بار که رسوخ کرده بودم ته چاه، هوشنگ عرفانی مِن‌باب شوخی خرکی، نردبان را کشید بالا. اندازه‌گیری‌ام که تمام شد، دیدم نردبان نیست. تنها سوراخ خروجی از این جهنم سیاه، بالای سرم بود اما راه دسترسی‌ای نداشت. همان ثانیه حس کردم دیوارهای چاه تصمیم گرفته‌اند به هم نزدیک بشوند. حتی فکر کردم دیوارها می‌خندند. که خب، بعدا فهمیدم صدای هوشنگ‌ عرفانی بود که مثل دراکولا می‌خندید. مجبور شدم حرمتش را بشکانم و بشاشم به کرامت کارفرما و با چند فحش که تا حالا زبانم به خودش ندیده بود، از عرفانی پذیرایی کنم. استراتژی‌ام جواب داد و نردبان را انداخت پائین. بالا که آمدم، چیزی عوض نشده بود الا این‌که دیوارهای چاه دورم نبودند. می‌توانستم بروم سیفون‌های خراب توالت را تعمیر کنم. می‌توانستم چای بریزم و با حسین و زارع و قاسم بشینم زیر درخت مگنولیا و خاطرات عشقی-تخیلی‌ با آن‌ها معامله کنم. یا حتی بروم توی اتاق رئیس کارگاه تا کمی ملامتم کند بابت درست وجب نکردن و بی‌پولی و الخ. مهم این بود که برای باطل کردن ثانیه‌های زندگی‌ام، حق انتخاب داشتم و هیچ دیواری جلویم را نمی‌گرفت. آن چند دقیقه‌ای که ته چاه بودم،انگار دیوارها پریده باشند توی جمجمه‌ام و حصار شده باشند دور مغزم.

سال‌های اول مهاجرت هم همین‌طور بود. بابت ویزا، اجازه‌ی خارج شدن از کشور را نداشتم. نمی‌توانستم بیایم ایران. حتی اوگاندا و فرانسه و گینه‌ و آلمان هم نمی‌توانستم بروم. ماجرا این بود که اگر مشکل ویزا نداشتم، باز هم به این کشورها نمی‌رفتم و شرایط فرقی نداشت. اما دیوارهای چاهِ ویزا دور مغزم را احاطه کرده بودند. شاید آزادی یک مفهوم انتزاعی بود که خانه‌اش توی مغزم بود. در واقع فکر محدودیت بیشتر عذابم می‌داد تا خودِ محدودیت. دلم می‌خواست لااقل توی تصوراتم، مالک بطلان ثانیه‌های زندگی‌ام باشم.

خلاصه این‌که، آن روز دیوارهای احترام بین من و عرفانی فرو ریخت و تا ته پروژه، با زبان خودمانی‌تر و کثیف‌تری با هم حرف زدیم. محدودیتی برای کلمات نداشتیم و موقع چانه زدن سر صورت‌وضعیت و صورت‌حساب، همدیگر را می‌شستیم و آویزان می‌کردیم. به هر حال آزادی برای من مفهومش فیل هوا کردن نیست. همین که توی مغزم بدانم که اجازه‌ی فیل هوا کردن دارم، راضی‌ام. به خدا. نردبان را بنداز پائین هوشنگ. من کلاستروفوبیای ذهنی دارم.

سیصد و هفتاد

قدیم‌ها همین‌جا یک دل سیر غیبت آماندا را کرده بودم بابت پرحرفی‌اش. این‌که در جواب یک سوال ساده، حتما باید سه پاراگراف مفصل حرف بزند. گفتم که یک بار ازش پرسیدم حال سگت چطور است؟ سی دقیقه برایم حرف زد. از سلمانی کردنش. ماجرای عقیم کردنش. خاطرات توله‌گی‌اش. تاریخ‌چه‌ی رابطه سگ‌سانان و انسان. و آخرین جمله‌اش هم این بود که حال سگ خوب است و مرسی از احوال‌پرسی. البته قسمت خوب ماجرا این است که آماندا ساعت ده صبح کارش را شروع می‌کند و من ساعت هفت. سه ساعت آرامش مطلق.

سه روز پیش گوش آماندا درد گرفته و رفته درمانگاه. دکتر بهش گفته یک باکتری موذی افتاده به جان گوشش و دارد آن را می‌جود. حالا یا بابت آب استخر بوده یا چیزی که نباید می‌رفته توی گوشش، رفته توی گوشش یا هر دلیل دیگری. دکتر برایش قرص تجویز کرده که باید روزی یکی بخورد و بهش گفته که چیز مهمی نیست و زود خوب می‌شوی.

امروز آماندا راس ساعت هفت صبح سر کار حاضر شد. با چشم‌های افتاده و پف‌کرده اما بسیار خندان، لیوان قهوه‌اش را گرفت دستش و تکیه داد یه چهارچوب در اتاقم و ماجرای گوشش را مفصل تعریف کرد. حتی می‌دانم که رنگ چشم‌های دکترش، آبی بیکران اقیانوس آرام بوده و ماشین آماندا موقع راندن به بیمارستان دو بار ریپ زده و مادرش دیروز از حراجی به اندازه‌ی یک پشت وانت شمع خریده است. بعد هم گفت که قرص‌ها عوارض جانبی بامزه‌ای دارند. بی‌خوابی، پرحرفی، شادی نامناسب، توهم و افسردگی. واقعا راست می‌گفت. همه‌ی این عوارض را یک جا توی صورتش می‌دیدم. هفته‌ی دیگر باید برود کالیفرنیا بابت خاکسپاری پدربزرگش. ماجرای مردنش را تعریف کرد و آن‌قدر به مرحوم خندید که نصف لیوان قهوه‌اش ریخت زمین. بعد هم چشم‌هایش خیس شد. بعد گفت که ساعت هفتِ صبح، ساعت خیلی قشنگی است و می‌خواهد برنامه‌ی کاری‌اش را عوض کند و زود بیاید سر کار (خاک بر سر من). بعد به ناتاشا گیر داد که مثل تعمیرکارهای کامیون لباس می‌پوشد. همه‌ی این‌ها را با خمیازه و خنده گفت.

ساعت هشت و نیم صبح شده. آماندا نشسته روی میز ناتاشا و برایش از وجنات دکتر حرف می‌زند و آینده‌ی متزلزل صنعت گوشت. من دست‌هایم را کاسه کردم زیر چانه‌ام. به آینده‌ام فکر می‌کنم. به آینده‌ی من و آماندا. به خطابه‌هایی که قرار است گوش کنم. به صنعت علیل داروسازی که قرص‌هایش یک درد را مداوا می‌کند و هزار درد دیگر تولید می‌کنند. قرار هم نیست هیچ نتیجه‌ی اخلاقی بگیرم. من فقط مستاصلم. همین.

سیصد و شصت و نه

دیروز افتاده بودم به پرینت کردن یک فایل چهارصد صفحه‌ای در باب طراحی لوله‌های بتنی فاضلاب. وقتی تمام شد احساس کردم با تبر افتاده‌ام به جان درخت‌ها. گمان کنم کاغذها هم همین حس را داشتند. چون موقع مرتب کردن‌ و منگنه‌کردن‌شان، کاغذ صفحه‌ی سی به طور ماهرانه‌ای انتقام گرفت و دستم را برید. البته زخم ظریفی بود به ضخامت خودِ صفحه‌ی سی و درد چندانی هم نداشت. بعد از منگنه کردن و رام کردن آن چهارصد صفحه، از کشوی میزم ذره‌بین را درآوردم و گذاشتم بالای زخم. دیدن زخمِ زیر ذره‌بین وحشت انداخت به جانم. شیار عمیقی که لای آن کارونی پر از خون جاری بود. درست انگار که در جنگ با کفار، ضربت شمشیر خورده باشم. قبلا هم زخم‌هایم را گذاشته‌ام زیر ذره‌بین و خودم را وحشت‌زده کرده‌ام که همین الان مبتلا می‌شوم به کزاز و قانقاریا و واویلا.

زمستان پیش پدرم همین مثال را زده بود بابت دوری و دور بودن. یک سرماخوردگی جزئی گرفته بودم و صدایم شده بود شبیه خروس و کمی زیر چشم‌های ورم داشت. تصویری زنگ زده بودم به پدرم تا حالش را بپرسم. صدا و صورت و سیرتم را که دید، افتاد به سوال کردن که چی شده و چرا این‌طوری؟ ماجرا را برایش دقیق توصیف کردم که خیلی مختصر زکام شده‌ام. باور نکرد. فکرش تا طاعون و ابولا رفت جلو. که خب، من با تلاشِ بی‌وقفه به همان زکام متقاعدش کردم. ته مکالمه‌مان گفت: “خیلی مطمئن نیستم که واقعا داری راستش رو می‌گی. اما تقصیر من نیس. تقصیر دوریه… دور بودن مثل ذره‌بین می‌مونه که همه چیز رو بزرگ‌تر نشون می‌ده”.

درست می‌گفت. دور بودن مثل یک ذره‌بین کار می‌کند. لااقل برای من این‌طور است. ذهن من اتفاقات دوردست را با مهارتی فوق‌العاده و رنج‌آور و به شکلی دردناک، هزار برابر بزرگ‌ می‌کند. زخم‌های کوچک عزیزانم را تبدیل می‌کند به زخم‌های عظیم و گود. مهمانی‌های کوچکی که دوست دارم آن‌جا می‌بودم را تبدیل می‌کند به بزرگ‌ترین پارتی جهان. تصادف سپر به سپر را تبدیل می‌کند به تصادفی که ماشین هشت تا معلق خورده است. بوس روی پیشانی را می‌کند فرنچ‌کیس. امروز حوصله ندارم را تبدیل می‌کند به از تو متنفرم. موتور کولرآبی را دزدیده‌اند را تبدیل می‌کند به سرقت زیرکانه‌ی تابلوی مونالیزا از موزه.

بی‌خبری هم درمانِ این درد نیست و حس آدم را بدتر می‌کند. بی‌خبری دقیقا باعث می‌شود که آدم قلاده‌ی سگِ وحشی تصوراتش را باز کند و ولش کند توی مغز خودش. گوشت و پوست و استخوان آدم را می‌خورد و می‌جود. انتهای بر تصوراتی که در تاریکی رها شده، نیست. کلا درمانی بر دردِ دوری نیست الا نزدیکی.