پدرم چند تا جـوک استاندارد بلد است که به مرور زمان ماهیتِ جـوکــی بودن خودشان را از دست دادهاند و بار مـعنوی به خودشان گرفتهاند. تبدیل شدهاند به یک سری حدیث مـعتبر و خـدشهناپذیر. مثلا جـوک آن یـارو که از آبشار نیـاگارا خودش را پرت میکند پائین. یا ماجرای آن یکی یارو که پایش درد میکرد. اما این وسط یک جـوکی هست که از بـقیه خیلی مهمتر است. نقل به مضمون اینطور است: «یـه یارو میره دکون خیاطی. یه دکمهی طـلا میده به خیاطه و میگه بیزحمت یه کت برام بدوز بهش». قـدیمها این را با آب و تـاب و سر و صدا تعریف میکرد و ما هم هرهرکنان ریسه میرفتیم و بخش میشدیم روی قالی و چمن و آسفالت. بعدها این جوک کمکم مثل صدفِ تـه اقیانوس تحت فشار معنویات قرار گرفت و یک مروارید گرد و تپل توی شکمش خلق شد. حالا هر وقت آن را تعریف میکند، دیگر به آن نمیخندیم. کامل هم تعریفش نمیکند. خیلی جدی فقط میگوید:”مثل داستان اون یارو که رفت خیاط”. ما هم خیلی جدی سر تکان میدهیم که یعنی تا تـه ماجرا را گرفتیم. فهمیدیم که ماجرای آن یارو، مثالِ خوب از جزء به کُل رسیدن است. یک “جزء” قشنگ توی دستمان داریم و مجبوریم برای مصرف آن، ببندیمش به یک “کلِ” بیمصرف. یک چیزی توی مایهی اینکه انسان که حکم طلا دارد و فکر میکند جزء است، خودش را میبندد به یک کلِ لایتناهی که ابد و ازل ندارد. تا به خیال خودش مصرفش معنی پیدا کند.
این عکس را دو ماه پیش گرفتم. امشب بازش کردم و دیدم که چقدر دوستش دارم. خود عکس را که نه. حالِ این دو تا آدم را دوست دارم. این دو نفر هم مشمول جوک «یارو که میره خیاط» میشوند. همین بعدازظهر گرم تابستان و این نیمکت و این درخت بلوط بالای سرشان و این حالِ خوش، همان دکمهی طلایی است. جزئی است که لاجرم یک روزی به دام یک کلِ بیمعنی میافتد. فقط به جرم اینکه زندگی فقط با وجود “کل” معنی میدهد وگرنه “جزء” به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد.
بایگانی ماهیانه: مرداد ۱۳۹۴
شصت و چهار
هزار بار قبلا گفتهام که نوشتنِ مطلع پست (بر وزن شلغم خشک) خیلی طاقتفرسا و ملالآور است. یک طوری بنویسی که خواننده سحر بشود و تا ته خط با آدم بیاید. اما همهی نوشتهها لازم نیست اینطور باشند. مثلا وقتی که مخاطبِ نوشته، خودِ آدم باشد. آدم که با خودش تعارف ندارد. خودش نوشته، مجبور است تا تهش را هم بخواند. پس این یک نوشته را برای خودم مینویسم. یک جوری روزنگاری برای آینده. ثبت سادهترین رویدادهای زندگیام که همیشه لای اتفاقات سنگین، له و فراموش میشوند. بالاخره باید یک روزی تفهیم بشوم که زندگی همین اتفاقات سادهاند و نه آن رخدادهای سنگین و دردآور.
مثلا باید از خیابان پیدمانت بنویسم. یک خیابان شش مایلی که نه سال است هر روز و روزی دوبار در آن رانندگی میکنم. من و پیدمانت یک جورهایی در هم جاری شدهایم. پیدمانت یک شیاری شده روی مفزم. یک شیار گود به عمق نه سال. پیدمانت و پیادهروی پنج فوتی کنار آن. آدمهایی که هر روز روی آن پیاده روی میکنند را خوب میشناسم. آنها هم در آن شیار گود برای خودشان ول میچرخند. یکیشان یک زن جوان و لاغر است. از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳ هر روز یک چیزی شبیه به مانتویی سفید و بلند میپوشید. یک روسری سفید هم میپیچید روی سرش و گردنش. لابد مسلمان است. محجبهای سفت و سخت. آن هم توی خیابان پیدمانت. هر چهار فصل همین را میپوشید. انگار کلا بدنش ترموستات نداشت و سرما و گرما آزارش نمیداد. کلا از ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳ اعتقاد راسخش به دین و پیادهروی در قرص روی ماهش دیده میشد. اما این دو سال آخر، دیگر به دین اعتقادی ندارد. روسریاش را برداشته. شلوار ورزشی میپوشد با یک تاپ صورتی آستین بلند. موهای سیاه و بلندش را هم ول میکند روی شانههایش و کمی تندتر از قبل راه میرود. یک چیزی توی مایهی هروله. همیشه هم یک لبخند کمرنگ روی لبش است. لابد از تصمیم و چرخش انقلابی خودش خرسند است. بالاخره یک روز میزنم کنار و از او میپرسم :«چی شد که چرخیدی؟»
یک مرد پا به سن گذاشته هم همیشه همان پیادهرو را گز میکند. من را یاد یکی از رفیقهای قدیمی پدرم میاندازد. قیافهاش کاملا یادم است اما هر چه زور میزنم فامیلش به خاطرم نمیآید. فامیلش یک چیزی شبیه به متکا بود. متکا تاجر میز و صندلی بود. گیشا زندگی میکرد. پولدار هم بود. یک سال من را سوار تویوتا کریسیدای خودش کرد و از تهران آورد آهواز تا ماشینش را شماره کند. آن سالها مدرنتر از پیکان هنوز چیزی نبود و آن تویوتا کریسیدا برای من هم ردیف سفینه بود. وقتی افتادیم توی اتوبان قم، شیشه های ماشین را داد بالا. بعد کولر ماشین را روشن کرد. من تازه فهمیدم که ماشینها هم مثل خانهها میتوانند کولر داشته باشند. آنهم کولر گازی و نه آبی. تمام راه مدهوش ماشین بودم و چیزی از سفر نفهمیدم. فقط یادم است برای ناهار نگه داشتیم پلدختر. کباب. توی کبابی دعوا شد. یک آقایی سر اینکه کبابش مزهی گوشت خر میدهد با کبابفروش دعوایش شد. کار رسید به زد و خورد و فحشهایی که زنان خانوار را هدف میگرفت. تقریبا تمام آدمهای پلدختر در دعوا مشارکت سازنده داشتند. با آجر و چوب و سنگ و باقی مصالح ساختمانی. متکا دست من را گرفت و رفتیم توی کریسیدا تا کباب بخوریم. کولر را هم روشن کرد. پولدار بودن خوب است. خوردن کباب و تماشای دعوای سرِ کباب آنهم زیر باد خنک کولر. تجربهی جدیدی بود. خیلی هم خوب بود.
فکر کنم باید کمکم همهی آدمهایی که سر راهم سبز میشوند را یک جایی ثبت کنم. اینها دقیقا همان آجرهای دیوار خاطراتم هستند و بدون آنها هیچ چیز ندارم. فقط حیف که من یک کارمند شریفم با یک زندگی گوسفندطور، که فقط آدمهای خیابان پیدمانت را میبینم. فکرش را بکنید که اگر خیابانهای بیشتری را میراندم. اگر آدمهای بیشتری میدیدم. چقدر زندگی جذابتر میشد. چه طول و عرضی پیدا میکرد. چقدر شیار اضافه روی مغزم جا میگرفت.
شصت و سه
توی حیاط پشتی خانهمان، بمبو داریم. همان نی خودمان. فقط قطورتر و سرسختتر. قبل از ما یک زن تنهای چینی اینجا زندگی میکرده. لابد توی یکی از سفرهایش به چین، چند قلمه آورده و کاشته اینجا. مثل ما که وقتی میرویم ایران با خودمان زرشک و زعفران میآوریم. هر بار هم توی فرودگاه قلبمان تا نزدیک لوزههایمان بالا میآید که نکند مامور فرودگاه بفهمد و آنها را بگیرد و روانه سطل آشغال کند. آنوقت تکلیف زرشکپلو با مرغ چه میشود؟ ما خیلی وقت است که اینطوری شدهایم. سطح دغدغههایمان اسفبار شده. زرشک و زعفران و تلگرام بالای هرم مازلوی زندگی قرار گرفتهاند. شاید هم هرم ما سر و ته شده. به هر حال زن چینی بمبوها را کاشته و انداخته به جان ما. رفتار بمبو مثل گروههای بنیادگرای اسلامی است. مثل طالبان که افغانستان را با شعبابیطالب اشتباه گرفتهاند، بمبوها هم حیاط خانهی ما را با جنگلهای خاورِ دور -آنهم در دوران قبل از شکوفایی اقتصادی چین- اشتباه گرفتهاند. روزی نیم متر قد میکشند و همه جا ریشه دارند و مثل همان فوندامنتالیستهای بیشرف، به سرعت برق تکثیر میشوند. حالا هم چند ماه است که بیخیالشان شدهام. گذاشتهام برای خودشان زاد و ولد کنند و گند بزنند به حیاط. دستهایم را زدهام به دیوار و توکل کردهام به خدا. یک جوری از مسئولیت شانه خالی کردهام. بارِخجالت این فرار، خیلی سبکتر از آن مبارزهی بیپایان است. تنها کاری که باید بکنم این است که پرده پنجرهی رو به حیاط پشت را بکشم تا نبینمشان. درست مثل عکسالعمل پلیس در قبال دزدی. پشتشان را میکنند و خلاص.
حالا هم به جای بمبوکُشی، مشغول درست کردن کتابخانهی خانهام. یک گوشهی خانه را کردهام کتابخانه. یک جای تاریک. جان میدهد برای فرار کردن. هر کسی یک جای این طوری میخواهد. واقعیتهای زندگی مثل نور مستقیم خورشید است. زیاد نباید در معرض آن قرار گرفت. باید هر از چند گاهی از آنها فرار کرد و رفت یک جای تاریک. طبقهی بالای کتابخانه هم یک بطری رام فرداعلی جاسازی کردهام. کتاب و الکل موثرترین ابزار نسیان و فراموشیاند. درست مثل کِرم ضدآفتاب، ذهن آدم را از پرتوی مستقیم حقایق نجات میدهد. آنجا اصلا لازم نیست به بمبوها فکر کنم. کاری به فوندامنتالیستهای بیشرف هم ندارم. اصلا هم مهم نیست که زرشکها را توی فرودگاه توقیف کنند. کلا یک جاهایی باید یک دیوار محکم پیدا کرد، دستها را زد به آن و توکل کرد به خدا.
شصت و دو
یک ماه و ده روز پیش برای عکاسی رفته بودم به یک قبرستان. بعد رسیدم به این درخت بلوط خشک. پای این درخت خشک یک قبر خوابیده بود. روی آن حک کرده بودند آنا اسمیت ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۵. چند شاخه گل تازهی لیلیوم با یک روبان قرمز هم خوابیده بود روی سنگ. بعد فکر کردم که چهل سال پیش یک دختر پنجساله که اسمش آنا بوده، مرده. بعد زیر این درخت بلوط که لابد آنوقتها هنوز خشک نشده بوده، دفنش کردهاند. حالا هم بعد از چهل سال هنوز یک نفر به این قبر سر میزند. چهل سال عدد بزرگی است. آنقدر بزرگ که یک درخت بلوط در درازای آن میتواند خشک بشود و بمیرد. ماجرا غمانگیز بود اما ترسناک نبود. فکر کنم مرگ اساسا مقولهای غمناک است و نه ترسناک. بعد فکرم رفت سر ماجرای فوت شدن مادربزرگم. خیلی سال پیش. اولین باری بود که آنقدر از نزدیک جریان مراسم دفن یک آدم را میدیدم. قرار بود در یکی از قبرستانهای قم دفنش کنند. ماجرا و فضا، مرزهای غم را آنچنان جابجا کرده بود که همه چیز ترسناک شده بود. فضای گورستان انگار به عمد طوری طراحی شده بود تا عذاب بازماندگان را دو چندان کند. زمینها پوشیده شده بود از خاک نرم که با هر بادی بلند میشدند و میرقصیدند. نالهی سوزناک قرآنخوانهای پولی، بوی تند گلاب. بوتههای نیمه خشک و نحیف دور گورستان. زنها با چادرهای خاکی که ضجه میزند پای گودالهای تاریک توی زمین. همه چیز طوری بود که انگار روح هیچکاک حلول کرده باشد در تن این قبرستان. بعد هم جسد توی کفنهای سورآل و بوی کافور و بچههایی که بیخیال لای قبرها بازی میکردند. آنجا همه چیز ترسناک بود و نه غمگین.
حالا چرا آنا اسمیت پنجسالهای که چهل سال پیش زیر یک درخت بلوط دفن شده باید من را به یاد ترسناکترین قبرستان، آنهم در قم بیاندازد، خدا عالم است. شاید بهتر باشد توی قبرستانهای قم هم درخت بلوط بکارند، به جای گلایل با روبان سیاه، لیلیوم با روبان قرمز بگذارند و مهمتر از همه مرزهای مقولهی مرگ را از حالت ترسناک برگردانیم به همان غمانگیز بودن. لابد.
شصت و یک
این زاویه از صورت آدمها را دوست دارم و آرشیوم پر است از اینطور عکسها. یک چهارم رخ. یک چیزی بین نیمرخ و پسِ کله. اینکه چرا این زاویه را دوست دارم، خیلی مطمئن نیستم. شاید بابت آن مسافرتی باشد که رفتم نمکآبرود. دانشجو بودم. با خودم شرط بسته بودم وقتی امتحانات ترم تمام شد، خودم را دعوت کنم به یک مسافرت یکنفره. خوبی مسافرت تنهایی این است که اصلا لازم نیست با هیچ کس سر هیچ موردی چانه بزنی. خودِ آدم سلطان سفر است و خلاص. کلا بشر موجودی غیراجتماعی است که به اشتباه در زمرهی موجودات اجتماعی جا گرفته. اجتماع مال مورچه است که نه فکر میکند و نه عقیده و ایدئولوژی دارد. خوش و خرم کنار هم در کمال نفهمی زندگی اجتماعی میکنند و دانهی برنج جابجا میکنند.
بگذریم. خلاصه اینکه تصمیم گرفتم بروم نمکآبرود. سوار آن تلهکابین درازش بشوم، بروم بالای کوه. خزر را تماشا کنم و ساندویچ کالباس بخورم با نوشابهی زرد. آدم وقتی جوان است، آرزوهای سالمتری دارد که با روح انسانیاش مطابقت بیشتری هم دارند. امتحان آخر، فیزیک بود. استادش هم دکتر تائیدی. شایعه بود که دکتر، برادر فرزانه تائیدی است. همان که با داریوش یک فیلمی که حالا اسمش یادم نیست (و حتما یکی توی کامنتها اسمش را به یادم میآورد) بازی کرده. بعید هم نبود. از ذوق سفر، گند زدم به امتحان. البته اگر سفر هم نمیخواستم بروم، نتیجه باز هم همین بود. من فیزیک دوس نداشتم حتی اگر استادش خودِ فرزانه تائیدی بود. بعد از امتحان کولهام را انداختم روی دوشم و یک راست رفتم میدان آزادی. صندلی عقب یک پیکان سفید نشستم . پشت سر راننده. دو تا گوریل کنارم نشستند. جلو هم یک دختر سبزه با روسری فیروزهای. او را دقیقا از همین زاویهی یک چهارم رخ میدیدم. اشانتیونی از گونه و لپش. بعد هم راه افتادیم سمت چالوس.
تا اول تونل کندوان خیره مانده بودم به یک چهارم رخ سبزهاش. منتظر بودم صورتش را کمی بچرخاند تا لااقل نیمرخش را ببینم. اما انگار لج کرده بود و فقط از پنجره و از همان زاویهی خاص، بیرون را تماشا میکرد. درست مثل موشک بالستیکی که گرا گرفته باشد به یک جای خاصی. نه یک درجه اینورتر و نه یک درجه آنورتر. وسط تونل کندوان با فکر دکتر تائیدی و یک چهارمرخِ سبزه، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، رسیده بودیم استان مازندران. زمین سبز شده بود اما خبری از دختر سبزه نبود و لابد یک جایی وسط راه پیاده شده بود. گوریلها هم نبودند. من بودم و راننده. غصهام گرفت. آمدم به راننده بگویم دربست من را ببر همانجایی که سبزه پیاده شده تا پیدایش کنم. اما یادم آدم که ما مردهای ایرانی چقدر غیرتی هستیم. به جایش گفتم من را دربست ببر نمکآبرود. گرفتار یک چهارم رخش شده بودم. درست مثل یک مجسمه که فقط بناگوشش را ساخته باشند و ذهن بینوای من مجبور باشد تا به ابتکار خودش باقیاش را تصور کند و بسازد. صورت فرزانه تائیدی راچسباندم به آن. بعد هم مونیکا بلوچی. بعد هم مونرو. این وسط دکتر تائیدی هم سر خود میآمد و میرفت. وقتی رسیدم به تلهکابین، تصمیم گرفتم پیاده بروم بالا. فکر کردم هزار و هشتصد متر پیادهروی آنهم با شیب پنجاه درجه در هوای دم کردهی نمکآبرود، اصلا کار سختی نباید باشد. اما سخت در اشتباه بودم. پدرم درآمد تا رسیدم بالا. یک ساعت و پنجاه دقیقه. همانجا فهمیدم که عاشق سبزه شدهام. عاشق یک چهارم رخش. خوبی جوانی همین است. کلیدِ آدم به هر قفلی که سر راهش بیاید، میخورد.
بالای کوه که رسیدم، یک ساندویچ کالباس خریدم با نوشابهی سیاه. نوشابه زردشان تمام شده بود. لابد آنهایی که زودتر از من با تلهکابین آمده بودند، تمامشان کردهاند. نشستم روی یک دیوار آجری کوتاه رو به شمال. بین من و خزر یک درخت بزرگ حائل شده بود. همانجا دلم خواست سبزه کنارم روی دیوار نشسته بود. جا برای دو نفرمان بود. بعد مطمئن شدم آنجا و در همان دمِ غروب نمکآبرودی، با ساندویچ کالباس، تنها پوزیشنی است که شاید بشود اثبات کرد انسان موجودی اجتماعی است و نیاز به همنوع دارد. ساندویچ را تنهایی تمام کردم، نوشابهی سیاه را هم پشت سرش خوردم. بعد هم چون بلیط تلهکابین نداشتم، پیاده راه افتادم سمت پائین. باقی ماجرا هم هیچ چیز جذابی نداشت. شده بودم همان موجود فردگرای سابق. همهی این صغری و کبری را چیدم تا دلیلم برای دوست داشتن این زاویه از چهرهی آدمها را ذکر کنم. همین.
شصت
خیلی سال پیش رفته بودم به یک مهمانی. حَسَب تصادف خوردم به تور یک زن پنجاه و نه ساله. شاید هم او خورده بود به تور من. اسمش ثریا بود. مثل هر ایرانی آزادهی دیگری اول یک خوش و بشی کردیم و بعد هم زدیم به وادی سیاست و کل خاک سیاست مملکت را به توبره کشیدیم و اثبات کردیم که فقط ما هستیم که حالیمان است و باقی ول معطلند. بعد هم از سیاست کشیدیم بیرون و نفهمیدم چطور شد که ثریا سر افسار راندوو را کشید سر موضوع تناسخ و زندگیهای موازی و اینها. از آن جا به بعدش خیلی یادم نیست چه میگفت. فکر کنم تقصیر معجون فلفل و نعناع و ودکا و سون آپ بود که کازین عزیزتر از جانم راه به راه ردیف میکرد و میداد دستم. گمان کنم خلاصهی حرف ثریا این بود که هر آدمی چند زندگی دارد، بعضی موازی و بعضی هم در امتداد همدیگر. بعد هم احتمالا به او و تئوریاش خندیدم. بعد هم گمان کنم از دستم ناراحت شد و رفت پیش یکی دیگر. آن وقتها جوان بودم و وبلاگ مینوشتم و برای خودم ایده و عقیده و جهانبینی داشتم و مثل حالا گیاهطور زندگی نمیکردم. فردای آن روز توی وبلاگم یک چیزی نوشتم منباب استهزای ثریا و شاشیدن به اعتقاداتش. خیلی هم خرسند بودم از خودم. تا همین دو هفتهی پیش هم هنوز داشتم به خرسندی خودم ادامه میدادم. تا اینکه با چند تا رفیق عجیب رفتم سفر. یک جای دور. ته یک شهر فزرتی، وسط ناکجا آباد رفتیم به یک کافهی گمنام تا از فرط کمبود چایی تلف نشویم. روی دیوار کافه فرش شده بود از آثار هنرمندان محلی و آماتور. همه هم برای فروش. طبق همان عادت آزادگی، شروع کردم به پوزخند زدن به آثار این هنرمندان ضایع. تا رسیدم به این نقاشی. دیگر نتوانستم بخندم . حتی نتوانستم از آن رد شوم. پیش خودم مطمئن بودم که این نقاشی را یک روزی من کشیدهام. یادم بود چطور اسکچ کار را کشیدهام. تکتک صورت گربهها را میشناختم. هشت تا گربهی خندان و یک گربهی غمگین. یک گربهی تنها وسط آنهمه گربهی خوشحال. حتی یادم است به دلیلی برایش یک قلادهی خاردار هم کشیده بودم. دلیلم چه بوده؟ یک جور فراری دادن گربههای خوشحال و زخمیکردن آنها. یک گربهی تنها که خودش، خودش را تنها کرده و خیلی هم از این تنهاییاش تنفر دارد. گرفتار لای خارهای قلادهاش که از رگ گردن هم به او نزدیکترند. بعد هم فکرم یک راست رفت سمت ثریا که حالا باید شصت و هفت سالش باشد. نگاه کردم به اتیکت کوچک زیر عکس. نوشته بود: «مارتین، دوازده ساله. بیست و پنج دلار». شک نداشتم که من علاوه بر این زندگی که دارم، حتما باید یک جای دیگری هم مشغول خلق آثار این چنینی باشم. اسمم مارتین است و دوازده سالم است. یکی از رفیقهای عجیبم که فهمید دلبستهی این نقاشی شدهام، آن را یواشکی برایم خرید. آنجا فقط یک فکر به سرم زد. من باید مارتین دوازده ساله را پیدا میکردم. بهش میگفتم که من توام، آن هم در دههی چهارم زندگی. یک پکیج مفصل از بایدها و نبایدها و عوامل فاکدآپ شدن و نشدن را میدادم دستش. باید نجاتش میدادم. بعد چشمم خورد به گوشهی سمت راست عکس. نوشته بود دوهزار و چهار. یعنی مارتین (همان من)الان باید بیست و سه چهار سالش باشد. بعد فهمیدم که دیر شده. اگر قرار باشد خودش را فاکدآپ کرده باشد، حتما تا حالا کرده. دیر رسیده بودم به خودِ دیگرم.
وقتی برگشتم خانه، قاب عکس را کوبیدم به گوشهی اتاقم. حالا هم دارم فکر میکنم که ثریا را باید یک جوری پیدا کنم و از دلش دربیاورم. بهش بگویم که حق به دست او بوده. اگر تا حالا نرفته باشد قاطی زندگی بعدیاش.
پنجاه و نه
روزی که تو رفتی، ساعت خانه از حرکت ایستاد و عقربههایش دیگر دنبال هم نمیدویدند. فکر کردم تا امروز شادیِ بودن تو در این خانه، مهمیز به جان آنها میزده. فکر کردم حالا که نیستی زمان هم ایستاده و دلیلی برای جلو رفتن ندارد. اما تازه فهمیدهام که مشکل نبودن تو نیست. مشکل باطری قلمی بود. عوض کردم. همه چیز درست شد. بدون تو هم عقربهها شاد و شنگول میدوند به دنبال هم. جدن.
پنجاه و هشت
میوهفروشی نزدیک خانهی ما سه تا صندوقدار دارد. یکی از آنها کپی برابر اصل ژولیت بینوش است. دو سالی میشود که آنجا استخدام شده و من همیشه اصرار دارم با او حساب کنم. خب، من ژولیت بینوش را دوست دارم. کلا من سینمای فرانسه را دوست دارم. اصلا من فرانسه و هر چیز متصل به آن را دوست دارم. حتی شیرینی فرانسوی و سالاد فرانسوی. همین دلیل برای دوست داشتن این صندوقدار کافی است. امروز بالاخره رازم را به او گفتم. به او گفتم که خیلی شبیه ژولیت هستی و همین پاراگراف بالا را برایش بلغور کردم. خندید و گفت: «تو فرانسوی هستی؟». با افسوس گفتم نه. گفت: «فرانسه زندگی کردی؟». تا تاثر گفتم نه. گفت: «تا حالا اصلا فرانسه رو دیدی؟». با خجالت گفتم که ده سال پیش برای چهار ساعت روی صندلی سالن ترانزیت فرودگاه شارلدوگل نشستم. همین. خندید و گفت پس چرا فرانسه را دوست داری ؟ باید یک سفر بری آنجا. گفتم نه. از عمد نمیخواهم بروم. چون مطمئنم که اگر بروم دیگر این قدر دوستش ندارم. اصولا چیزی که خیلی دوست دارم را نمیخواهم از نزدیک ببینم. سیبزمینیها را اسکن کرد و گفت: «موافقم. چون کلا چیز خوبی توی این دنیا وجود نداره. خوبی تا وقتی مفهوم داره که دور باشه. خوبی فقط زاییده خیال آدمه، اونهم فقط به خاطر در دسترس نبودن. نزدیک که شدن، تازه میفهمی چقدر چرندن.» الکی نبود که این صندوقدار را دوست داشتم. بعد برای اینکه فضا را تلطیف کند، پرسید: «حالا کجام شبیه ژولیت هست؟» و پرتقالها را قل داد توی سبد. گفتم:«صورتت. چشمهات. دهنت. همه جات. فقط قیافهات خستهاس. لااقل خستهتر از ژولیت.» لبهایش را آویزان کرد و زیر لب گفت: «آره… من کلا خستهام. این خیلی بده. مگه نه؟»
گفتم نه. گفتم بستگی دارد به این که طرفت چه بخواهد. گفتم من از آدمهای خوشحال و الکی سرحال که همیشه مثل تیرکمان، ضامن خندهشان آمادهی شلیک است بدم میآید. آدمهای همیشه راضی و قانع حالم را بهم میزنند. اینها آدمهایی هستند که اساسا با مقوله فکر کردن رابطهی خوبی ندارند. آدم اگر روزی دوازده دقیقه به چیزهایی غیر از زندگی روزمرهاش فکر کند، متوجه میشود که خندههایش خیلی هم چندشآورند و اصولا چیزی برای خندیدن در این مُلک باریتعالی وجود ندارد. بعد هم این عکسم را توی موبایل بهش نشان دادم. گفتم دنیای واقعی را اگر خلاصه کنی، همین میشود. آدمهای تنهای کنارِ هم، لای همهی این قشنگیها. یکی درختها را میبیند و الکی میخندد و یکی هم این دو آدم را میبیند و گریه میکند.
افتاده بودم به مهملبافی. قیافهی ژولیت از آنچه بود خستهتر شد. احساس بدی داشتم. یک زن شصت سالهی خسته، که خیلی شبیه به ژولیت بینوش عزیزم بود را خستهتر کردم. حالا باید تا آخر روز را همینطوری سپری کند. بهش گفتم که من اختلال روانی عکس گرفتن دارم و دوست دارم از همه چیز عکس بگیرم. بار بعد با دوربینم بیام و ازت عکس بگیرم؟ گفت اینجا نه. گفت:« بریم یک جای خوب و یک بطری شراب فرانسوی مهمانم کنم و آنجا مفصل عکس بگیر و حرف بزنیم. الکل بهترین راه همذاتپنداری با آدمهای راضی و خوشحاله» انگار که دِیت گذاشته باشیم. قبول کردم. حالا قرار است یک بار که ژولیت خیلی خسته است و من هم خیلی قاراشمیشتر از همیشه بودم، برویم یک جایی و ته یک بطری شراب فرانسوی را بالا بیاوریم و به همهی دنیا لعنت بفرستیم. گمان کنم شب خوبی بشود. اگر رفتم، عکس ژولیت را همینجا برایتان پست میکنم. قولِ شرف.
پنجاه و هفت
رفته بودم یک جایی برای قدم زدن. این زوج جوان هم جلویم راه میرفتند. بدجوری احساساتشان رقیق شده بود. راه به راه مثل سیم هدفون در همدیگر گره میخوردند و کارشان به بوس و بغل و سلفی میکشید. بعد رسیدند به قلهی این کوه و قلهی احساساتشان. من هم عکسشان را گرفتم. بعد با خودم فکر کردم که اگر زبانم لال، یک روز یکی از اینها جا بزند و از رابطه بکشد بیرون چه میشود؟ تکلیف این مـومـنتهای جانـگداز چیست؟ هیچ. لابد دهنشان سرویس میشود. حقشان است. میخواستند وارد آن نـشوند. رابـطه مثل مـیدان جـنگ است. یک میدان جنگی که یا باید همانجا آدم را خــاک کنند یا بخشی از خودش را لای جـسدِ روزهـای با هم بودن، جا بگذارد. هر کسی که بیرون بیاید مثل سربازی است که دست و پـایش را تـوی مـیدان جا گذاشته است. تا آخر عمر یک حفرهی سیاه و خالی با خودش یدک میکشد. یک جـاهایی که تنها میشود، ساعتها زل میزند به جای خالی دست و پایـش. بعد لابد فـحش میدهد بـه رابطه. بـه خودش. بـه همهی میدانهای جنگِ دنیا.
من هم حـالا همین حس را دارم. یک آدمی که بیست و چهار سال است او را میشناسم، با من سرسنگین شده است. تقصیر خودم است و حواسپرتی کردهام. گو اینکه حواسپرتی خیلی عذر موجهی نیست. ماجرا مثل قتل است. عمد و غیرعمدش آنچنان فرقی ندارد. یک چیزی این وسط کشته شده و لابد من قاتل آن هستم. حس میکنم افتادهام وسط مـیدان مین. پاورچین پاورچین به دنبال یک راه فرارم. یک جوری که بتوانم سالم از آن بیرون بیایم. بی آنکه دست و پایم را جا بگذارم. خیلی هم این ماجرا برای من جدی و حزنانگیز است. آنقدر جدی که کمکم دارم به این فکر میافتم که بُعد سوسیالستی خودم را زیر پا بگذارم و رابطهام را با همه قطع کنم. وقتی میگویم همه، یعنی همه. من سربـاز قابلی نیستم و تحمل درد از دست دادن را ندارم. احتمالا خیلی هم برای میدان جنگ ساخته نشدهام. من بیشتر به درد این میخورم که گوشهای عزلت را تجهیز کنم و همانجا زندگی کنم. اگر رفتم روی مین حتما خودم را بازنشسته میکنم و همین کار را میکنم. خیلی هم حزنانگیز و جدی.
پنجاه وشش
کمکم دارم مطمئن میشوم که از هر آدم چند نسخهی مشابه در این دنیا وجود دارد. مثل بکآپ. مثل ذخیره. مثل همین آدم توی عکس. شرط میبندم کپی برابر اصل یک آدمی است که بیست سال پیش او را دیدهام. فکر کنم نوزده سالم بود. فکر کنم سوار تاکسی بودم و قرار بود از میدان تجریش بروم میدان آزادی. یک سر طناب سرنوشت همهی بچههای شهرستانی وصل است به لنگهای میدان آزادی. من روی صندلی عقب تاکسی بودم. کپی این زن هم کنارم بود. وسطهای راه آمد پول خردههایش را جمع و جور کند تا کرایهاش آماده باشد. آنوقتها هنوز سکه رایج بود. بعد سکههایش پخش شد کف ماشین. من هم کمکش کردم تا سکهها را از کف پیکان مدل سال ۱۳۴۹ جمع کند. بعد مثل فیلمهای درجهی دوی هالیوودی، سر حرف باز شد. من کیام. تو کی هستی. من عمران خواجه نصیرم. من پزشکی شهید بهشتی. من اهوازیام. من بچهی اکباتانم. کپی بامزهای بود. مدل تعدیل شدهای از انسان، که نه لوده بود و نه از حرف زدن با آدم رم میکرد. فکر کنم چهارده دقیقه حرف زدیم تا رسیدیم به لنگهای میدان آزادی. محل تجمع همهی بچههای شهرستانی. بعد خیلی صادقانه گفت: «باز هم ببینیم همدیگه رو؟». در زندگی من این کپی برابر اصل، اولین و آخرین زنی بود که پیشنهاد داده بود تا همدیگر را بیشتر ببینیم. تنها کسی که به من پروپوز کرده بود. لابد مفهومش این بود که در نگاه اول از من خوشش آمده. من آن وقتها نوزده سالم بود. بیشتر از آنکه به بهشت معتقد باشم، به جهنم اعتقاد داشتم. مطمئن بودم باریتعالی همهی کار و زندگیاش را ول کرده و همین الان از پنجرهی پیکان مدل ۱۳۴۹ دارد من را تماشا میکند و منتظر است تا ببیند من چه کار میکنم. منتظر است من دست از پا خطا کنم تا به یکی از غلمانها دستور بدهد که مثلا «شنگر! اون هیزمهای اساسی که ته انبار جهنمه رو ردیف کن… مهمون داریم… شعلهشو تا فیهاخالدون زیاد کن… پسرهی الدنگ».
من واقعا اینطور فکر میکردم. مطمئن بودم اگر به کپی برابر اصل بگویم «باشه… بیا همدیگه رو بیشتر ببینیم»، ستونهای بارگاه باریتعالی را هشت ریشتر میلرزانم و جایم پیش شنگر بیرحم است. برای همین هم با عجله به کپی مهربان برابر اصل گفتم: «ببخشید من باید برم.» و واقعا رفتم. از پیش اولین و آخرین زنی که پا پیش گذاشته بود، رفتم. غمانگیزتر از این اتفاق هم وجود دارد؟
حالا این یکی کپی آمده بود جلوی راهم. بیست سال بعد. یک جایی که پانزده هزار کیلومتر دورتر از لنگهای میدان آزادی است. یک کپی که با او مو نمیزد. دوست داشتم بروم جلو و از او معذرت بخواهم. هر چه باشد او یک کپی برابر اصل از اصل جنس بود. باید بهش میگفتم که «من واقعا شرمندهام. زشتترین و ناجورترین عکسالعمل ممکن رو نشون دادم». هیچ خدایی راضی به این حرکت ضایع نیست. مطمئنم الان شنگر یک جایی توی جهنم ایستاده منتظر من. با یک گاری پر از هیزم خشک و فرداعلی. هر چند که من دیگر به جهنم معتقد نیستم. من این روزها فقط بهشت را قبول دارم.