۴۲۰

پسرم!

اجازه بده برایت یک خاطره تعریف کنم و بعد برویم بخوابیم. چند ماه پیش برای ناهار رفتم ساندویچی کنار شرکت. همان ساندویچی زنجیره‌ای که لوگویش یک گاو خال‌خالی لکنته است. از چند روز پیشش تمام در و دیوار شهر را پر از آگهی کرده بودند که اگر نقاب لوگوی گاو ساندویچی را به صورت‌مان بزنیم، بابت هر ساندویچ، یک دلار تخفیف می‌دهند. رفتم که ناهار بخرم. دویست نفر آدم توی صف بودند و هر کدامشان یک نقاب گاو به صورت‌شان زده بودند. صحنه‌ی سورآلی بود پسرم. من و دویست گاو دیگر توی صف ساندویچ بودیم برای یک دلار تخفیف. درست انگار آمده بودیم سمپوزیوم نقش رسانه‌ و تبلیغات بر گاو شدن جامعه. وقتی هم موقع تخفیف گرفتن شد، گفتند روی ساندویچ بعدی یک دلار تخفیف می‌دهیم. به ما گاوها دروغ گفته بودند.

همه‌ی این‌ها را تعریف کردم که بگویم پسرم دور رسانه و مدیا و تبلیغات را خط بکش و بهشان توجه نکن. دروغ می‌گویند. همین خودِ تو. دیدی برای خوابیدن و مسواک زدن چطور خون به چشمانم می‌آوری؟ دقیقا برعکس آنچه رسانه نشان می‌دهد. توی فیلم‌ها و تبلیغات، بچه مثل فرشته‌ای آرام زیر پتو دراز می‌کشد. مادر بالای سرش با موهای شانه کرده نشسته و داستان آدم‌برفی مهربانی که  هویجِ دماغش را گم کرده را تعریف می‌کند. هنوز هویج را پیدا نکرده، بچه می‌رود توی کما. مادر لبخند می‌زند و لپش را آرام می‌بوسد و چراغ را خاموش می‌کند و با لبخند نگاهی به این فرشته معصوم می‌اندازد و در را می‌بندد و می‌رود. کجای این ماجرا واقعی است؟ پس چرا من و تو هر شب باید مثل سریال کبری یازده بابت مسواک و جیش تعقیب و گریز داشته باشیم؟ چرا توی رختخواب، بعد از خواندن سه جلد از کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» چشم‌هایت مثل نگهبان زندان قصر هنوز باز است؟ چرا هر پنج دقیقه بابت یک قلپ آب من را صدا می‌کنی؟ آن هم تا یک و نیم بامداد. بچه‌های توی رسانه‌ها گلی هستند از گل‌های بهشت. پس چرا تو و همقطارانت در دنیای واقعی گانگسترید؟

خلاصه اینکه، رسانه ماهیت خطرناکی دارد پسرم. مثل یک قیف گشاد است که آن را در آدم فرو می‌کنند و همه‌ی دروغ‌های جهان را به او اماله می‌کنند. کلا قیف همان‌طور که از هیبتش مشخص است، کاری ندارد جز وارد کردن چیزی به چیز دیگر آن هم بدون درد و خونریزی. مثل ریختن گلاب در شیشه. نفت در پیت حلبی. دروغ در مغز من و تو. قسمت ترسناک‌تر این ماجرا این است که این قیف جادویی افتاده دست همه. هر کسی یک قیف از این قیف‌ها را گرفته توی دستش و در شبکه‌های اجتماعی مشغول امر واجب (مستحب سابق) اطلاع‌رسانی است. آدم باید هفت دست داشته باشد تا بتواند هفت سوراخ بدنش را مراقبت کند از شر این قیف‌داران. واویلا پسرم.

من به جای تو باشم، هیچ وقت تلویزیون نمی‌خرم. به جایش یک آکواریوم بزرگ می‌گذارم با چهارتا ماهی اهلی. رادیو هم نخر. از راسته‌ی قیف فروش‌ها هم رد نشو. خب؟ از هر کسی خواست راه سعادت را بهت نشان بدهد، بگریز. با تمام سرعت. یادت باشد که همه‌ی رسانه‌های جهان دست دروغ‌گوهاست. دست مدیرعامل ساندویچی کنار شرکت ماست. با یک دلار می‌تواند من و تو را گاو کند. بدون درد خونریزی.  شب‌ها هم زود بخواب لطفا. دمت گرم.

۴۱۹

سال ۲۰۱۸ گَری اولدمَن بابت فیلم «سیاه‌ترین ساعت»، اسکار گرفت. رفت بالای سن، جایزه‌ی اسکارش را گرفت دستش و یک نطق جذاب کرد. ته حرف‌هایش از مادر ۹۹ ساله‌اش تشکر کرد که مشوقش بوده و آخرش گفت: «مامان، کتری رو بذار که دارم اسکار رو می‌آرم». به همین جذابیت. هیچ جمله‌ای به اندازه‌ی این جمله من را به زندگی امیدوارم نمی‌کند. این‌که یکی زنگ بزند و بگوید که «چایی رو بذار، دارم می‌آم». یا من زنگ بزنم و بگویم «کتری رو بار بذار، دارم می‌آم». چکیده‌ی زندگی برای من همین جمله است. دنیا و آخرت همه حاشیه‌اند.
قدیم‌ها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر می‌ساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی می‌گرفتیم. نیروگاه تا خانه‌ی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروب‌ها که مثل نمد مالانده می‌شدم، زنگ می‌زدم خانه‌شان. مادرم می‌گفت «چایی رو می‌ذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دن‌کورلئونه به دیگران می‌داد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد می‌کند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی می‌کرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایان‌نامه‌اش کلنجار می‌رود. یکی از بعد از ظهر‌های سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک می‌ذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکرده‌ی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق می‌شد. نجات‌بخش و مفرح. آن‌قدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیه‌ی آن دیدار یادم است.

همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.

کلا این جمله‌ی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانه‌ترین جمله‌ای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقو‌های همه کاره است که به هر کاری می‌آید. پرتقال پوست می‌کند. در نوشابه و بطری شراب باز می‌کند. شکم دزد را جر می‌دهد. حتی گلاب به روی‌تان، در کنسرو لوبیا را هم باز می‌کند. این جمله هم همه‌فن‌حریف‌ است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده‌ است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.

مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چاله‌ی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرف‌ترین پایان‌نامه‌ی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو می‌کند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زده‌ام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سال‌های دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضه‌ی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».

قدیم‌ها  محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر می‌ساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی می‌گرفتیم. نیروگاه تا خانه‌ی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروب‌ها که مثل نمد مالانده می‌شدم، زنگ می‌زدم خانه‌شان. مادرم می‌گفت «چایی رو می‌ذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دن‌کورلئونه به دیگران می‌داد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را ندادم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد می‌کند؟

هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی می‌کرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایان‌نامه‌اش کلنجار می‌رود. یکی از بعد از ظهر‌های سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک می‌ذارم، بیا».  این پیشنهاد  دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکرده‌ی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط عرق می‌شد. نجات‌بخش و مفرح. آن‌قدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیه‌ی آن دیدار یادم است.

همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم.  تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری بذار اومدیم». به همین  جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.

کلا این جمله‌ی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانه‌ترین جمله‌ای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقو‌های همه کاره است که به هر کاری می‌آید. پرتقال پوست می‌کند. در نوشابه و بطری شراب باز می‌کند. شکم دزد را جر می‌دهد. حتی گلاب به روی‌تان، در کنسرو لوبیا را هم باز می‌کند. این جمله هم  همه‌فن‌حریف‌ است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده‌ است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.

مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چاله‌ی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرف‌ترین پایان‌نامه‌ی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو می‌کند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زده‌ام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سال‌های دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضه‌ی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».

۴۱۸

با پسرک نشستیم و برای بار هزارم، فیلم «بازگشت به آینده» را دیدیم. همان که مارتی‌ سوار ماشین زمان می‌شد و سی سال می‌رفت عقب. قسمت جذاب فیلم این است که مارتی وقتی به گذشته سفر کرد و قبل از برگشتنش به زمان حال، تاریخ (به معنی آن‌چه در گذشته رخ داده) را یک دست‌کاری کوچک کرد. کاری کرد تا آدمی که زندگی پدرش را به گند می‌کشید یک مشت محکم از او بخورد. در واقع مردک را از خر شیطان پیاده کرد. همین یک مشت، زندگی آینده‌ی خودش و خانواده‌اش را متحول کرد.
گمان کنم الان هم دیگر وقت آن شده که همه‌ی زورمان را بزنیم و یک ماشین زمان درست کنیم. برگردیم عقب و تاریخ را دستکاری کنیم و یک جابجائی‌های مختصری انجام دهیم تا وضع بشر تلطیف شود. حالا هر تغییری که به صلاح باشد. مثلا اولین بشری را که قرار است درخت خرمالو بکارد را بکشیم. یا با مشت بکوبیم توی دهان حضرت آدم علیه‌السلام و دندان‌هایش را خرد کنیم و امکان خوردن سیب را از او بگیریم (و حتما دوستانه بزنیم روی شانه‌اش و بهش بگوییم: بعدها می‌فهمی که این مشت چه لطف بزرگی بوده است). یا کافور رایگان پخش کنیم بین نیاکانِ کسانی که این روزها خون به چشم مردم جهان آورده‌اند. یا حتی وازکتومی. خلاصه دستکاری‌های مختصر این‌چنینی در جهت رفاه حال بشر آینده که ما باشیم. البته گمانم ماشین زمان کفایت نمی‌کند و بهتر است که اتوبوس زمان بسازیم. آن‌قدر بشر در طول تاریخ گند زده است که کار با یک نفر راه نمی‌افتد و کاروان باید راه بیاندازیم و برگردیم عقب و تاریخ را تعمیر کنیم. کاروان تعمیر تاریخ.

۴۱۷

خسته‌ام و می‌خوام پناه ببرم به کاغذ سفید از  شر شیطان رجیم. هفته‌ی پیش همکارم یکهو تصمیم گرفت استعفا بدهد و برود جای دیگر. هر چقدر نشستیم باهاش حرف زدیم که هر جا بروی آسمان همین رنگ است و نرو، قبول نکرد. حتی من زدم به وادی فلسفه وعرفان شرق و گفتم ما هر کاری که کنیم باز هم غلام کاپیتالیسم هستیم و مهم نیست کدام خری رئیس ما باشد. باز هم قبول نکرد. کار کشید به فحش و خاک بر سرت. اما رفت و همه‌ی پروژه‌هایش آوار شد سر من. دقیقا حس سازه‌ی وسط میدان آزادی را دارم که یکی از لنگ‌هایش را بریده‌اند و همه‌ی وزن را باید با آن یکی لنگش تحمل کند.

اشکال کار این‌جاست توقع مشتری‌ها و کارفرما‌ها کم نمی‌شود و کاری ندارند که میدان آزادی چهل ستون است یا روی یک لنگش به زحمت می‌خواهد تعادلش را حفظ کند. مشتری متوقع است. توقع، پلشت‌ترین خاصیت انسان است. حتی از آروغ زدن هم بدتر است. حیوانات از این دید خیلی متمدن‌تر انسان‌ها هستند. یک ماهی قرمز متالیک دارم که اسمش را گذاشتم مکس. پسر خوبیست و من را بی‌توقع و بی‌شرط دوست دارد. unconditional love. حتی شده که یک هفته او را فراموش کردم و به او غذا ندادم. باز هم من را دوست دارد و برایم دم تکان می‌دهد. شب‌ها با هم سریال می‌بینیم و من تخمه می‌شکانم و او حباب در می‌کند از خودش. هیچ توقعی از هم نداریم و بی‌شرط همدیگر را دوست داریم.

والدین هم همین‌طورند. لااقل والدین من که این‌طورند. شرطی برای دوست داشتنم ندارند. چهارده سال پیش ولشان کردم و آمدم این ور دنیا. فوقش هفته‌ای یکی دو بار بهشان زنگ می‌زنم. دو سالی یک بار هم می‌روم ایران و می‌بینم‌شان. همین. اما بی‌شرط من را می‌خواهند. وقتی ایران هستم اجازه نمی‌دهند دست توی جیبم کنند. پول تاکسی و رستوران و فلافلی سر فلکه آریاشهر و زعفران و پسته و شکلات را حتما خودشان باید حساب کنند. البته من هم اصرار زیادی نمی‌کنم. آدمها هر چقدر بزرگ بشوند، باز در برابر پدر و مادرشان بچه‌اند. حتی اگر به اندازه‌ی نوح هزار سال عمر کنند. قشنگی دوست داشتن پدر و مادر همین بی‌شرطی آن است.

دیروز با مکس سریال خانه پوشالی می‌دیدیم. یک جایی یک نویسنده‌ی خسته و خبرنگار با هم برای بار اول خوابیدند. کارشان که تمام شد و بادشان خوابید، خبرنگار به نویسنده گفت اگر بگویم این آخرین بار بوده و دیگر قرار نیست با هم بخوابیم، چه می‌گویی؟ نویسنده‌ی خسته گفت که کلا توی زندگی از کسی توقعی ندارد و زندگی برای خودش این‌طور آسان‌تر می‌گذرد. طلا بگیریم این جمله‌ی نویسنده‌ی خسته را و بزنیم بر دیوار هر کوی و برزن. عشق بی‌شرط و نداشتن توقع. خلاصه که توقع آینه شب را کدر می‌کند (سلام احمد).

آدم‌ها زیر فشار توقع به جیر جیر می‌افتند. مثل زامیادی که  چهار تن شفتالو بار زده باشد و کمرش خم شده باشد. مثل میدان آزادی که یکی از لنگ‌های سفیدش را بریده باشند. مثل بنده‌ای که خدایی متوقع داشته باشد و بابت سرپیچی‌اش  بخواهد او را بسوزاند. وقتی خدا از آدم توقع داشته باشد، چه انتظاری از بشر می‌شود داشت. من که امیدم به والدین است و به مکس. خدایان عشق بی‌شرط. خسته‌ام. همین.

۴۱۶

آشپزخانه‌‌ی ما یک پنجره دارد رو به حیاط پشت که خیلی دسترسی به آن نداریم. این‌جا به هر چیز که دسترسی نداشته باشیم، می‌شود ملک عنکبوت‌ها. دو روز پیش هم یکی‌شان آمد و با چهار تا حرکت گازانبری فرشِ تارش را پهن کرد و رفت نشست یک گوشه‌ و منتظر طعمه ماند. دیروز از جلوی پنجره که رد می‌شدم دیدم یک پروانه‌ی پشمالو آمد و یک راست خودش را انداخت توی دام عنکبوت. بیشتر شبیه کامی‌کازه‌های ژاپنی‌ بود که انتحار می‌زدند و خودشان را می‌کوبیدند به کشتی دشمن. عنکبوت هم یک راست رفت سراغ پروانه. من همیشه راز بقا دوست داشتم. این‌که موش فندق بخورد و پیتون موش را و عقاب پیتون را جر بدهد و آخر سر انسان بیاید و عقاب را توی فر خشک کند و بگذارد توی موزه. این حلقه بیهوده‌ی جذاب. نزدیک به ده دقیقه ماندم پشت پنجره و راز بقا تماشا کردم. تقلای یک پروانه‌ برای نجات جان خودش و آرزوی پرواز و این‌ها. من از جانورشناسی هیچ نمی‌دانم. مخصوصا از پروانه‌ها. نمی‌دانم پروانه‌ها هم می‌ترسند؟ قلب دارند که تاپ‌تاپ کند؟یا فقط غریزه‌ی زنده ماندن بود که این‌طور باعث می‌شد بال بال بزند و سعی کند خودش را رها کند. هر چه بود دیدنش عجیب بود. چند دقیقه مثل پنکه‌دستی‌ای که اتصالی کرده باشد، یک‌سره بال زد و چهار ستون عمارت عنکبوت را لرزاند. عنکبوت هم با قلبی مطمئن کمی دورتر ایستاده بود و پروانه را نگاه می‌کرد. احتمالا پروانه نمی‌دانست که تار عنکبوت چقدر چفت و بست دارد و این‌که حیوان نظرکرده‌ای است و پیامبری را نجات داده است. حتما این‌ها را نمی‌دانست. بعد پروانه آرام شدم. چند لحظه. بعد دوباره تقلا. بعد استراحت طولانی‌تر. دوباره تقلا. اما بعد از شش هفت دقیقه با اینکه زنده بود، اما تسلیم شد و دیگر تکان نخورد. حتی یک بال هم نزد و زل زد به عنکبوت. غم‌انگیزترین بخش این تراژدی همین بخش تسلیم شدن پروانه بود. با وجود زنده بودنش.

شیروان که کار می‌کردم، یک تدارکات‌چی داشتیم که میخ و سیخ و علم و کتل می‌خرید برای کارگاه. مثلا اسمش سیف‌ بود. با زنش مشکل داشت و یک روز درمیان کارشان می‌کشید به کلانتری سر کوچه و ریش‌سفیدی فامیل‌ها. همیشه هم زیر خط فقر امرار معاش می‌کرد. سه تا هم بچه‌ی زبان‌نفهم داشت که تپه‌ی ندیده توی شیروان باقی نگذاشته بودند. تمام دو سالی که شیروان می‌رفتم و برمی‌گشتم، سیف‌ در حال انفجار بود. یا از دست زنش یا سه بچه‌ی الدنگش یا رئیس کارگاه که حاضر نبود دو ریال بیشتر حقوق بدهد. تا دو ماه آخر پروژه. سیف‌اله شده بود مثل گونی سیب‌زمینیِ منفعل. نه دیگر داد می‌زد. نه منفجر می‌شد و نه هیچ. می‌آمد و می‌رفت و تنها تاثیرش روی محیط پیرامون، تولید دی‌اکسید کربن و سایر گازهای نانجیب بود. همین. تسلیم و مرگ آرزوها و اینها با وجود اینکه هنوز زنده بود.

من خیلی از  راز بقا و تلاش خورده‌شونده برای فرار از خورنده خوشم می‌آید. اما از آن طرف خیلی از شل کردن و وا دادن و مرگ آرزوهای موجود زنده می‌ترسم. از تبدیل آدم به گونی سیب‌زمینی. از تبدیل پنکه‌سقفی‌ اتصالی کرده به پره‌های خاموش و الباقی متافورهای لوس این‌چنینی. برای سیف‌ که کاری نکردم. اما این بار رفتم و با فلاکت خودم را رساندم به پشت پنجره و عمارت عنکبوت نظر کرده را متلاشی کردم و پروانه بی‌شعور را نجات دادم تا دوباره آرزوهایش زنده شود. که البته نشد. چون به جای پرواز روی زمین قدم می‌زد و دور خودش می‌چرخید. گمانم آرزوها مثل شمع روشن خانه‌ای هستند که کبریت‌هایش تمام شده است و اگر خاموش شد، روشن کردنش کار حضرت فیل است. این را به پروانه گفتم. اما من از جانورشناسی سردرنمی‌آورم و نمی‌دانم که پروانه‌ها گوش دارند یا نه. لابد نه.