هفته پیش با نگار چت میکردیم و آسمان و ریسمان میبافتیم. حرفمان رسید به کلاس زبانی که میرود. بعد هم گفت که معلمشان موضوع انشا داده تا دو پاراگراف دربارهاش بنویسند. این که اگر قرار باشد یک کلمه را از فرهنگ لغات حذف کنید، چه کلمهای را حذف میکنید؟ به هر حال موضوعش هیجانانگیزتر از توصیف فواید گاو و گوسفند است. یا اینکه علم بهتر است یا ثروت (که قطعا هر کدامشان که آدم را خوشحال کند، بهترین است). بعد از من پرسید تو چه کلمهای را دوست داری حذف کنی؟ و مطابق باقی مکالمات مرسوم بین ما دو نفر، افسار خر بحث کشیده شد به سمت چرتگویی و هجو و هزل و خنده. اینکه مثلا خرمالو را حذف کنیم یا حسنریوندی یا آروغ یا محمدرضا گلزار. بعد هم خداحافظی کرد و رفت و موضوع انشا را گذاشت تا بماند ورِ دل من.
پنج دقیقه بعد از خداحافظیمان، به ضرس قاطع با خودم گفتم که کلمهی مورد نظر نفرت است. نفرت را باید حذف کرد. دو دقیقه بعد یاد مادر و پدرم افتادم. نظرم عوض شد و با قاطعیت تصمیم گرفتم تا کلمهی دوری را حذف کنم. بعد یاد تراژدیهایی افتادم که سیاستمداران هرثانیه در جهان راه میاندازند و تصمیم گرفتم تا کثافت را حذف کنم. هر ده دقیقه یک بار نظرم عوض میشد. حماقت. تعصب. فقر. نادانی. مرض. مرز. سیاست. ثروت. درد و الخ. (که البته خرمالو کماکان در صدر جدول بود). نهایتا تصمیم گرفتم که اگر روزی من هم رفتم کلاس زبان و معلممان خوشذوقی کرد و این موضوع انشا را به ما تحمیل کرد، من به یک کلمه راضی نشوم. بحر طویل بنویسم برایش و بگویم که نیمی از فرهنگ لغات مایهی فساد است و باید حذفش کرد و باید برگشت به دورهی قبل از قابیل که با بیل هابیل را کشت و اولین زشتی را خلق کرد.
فقط این وسط یک چیزی ناقض حرفهایم است. اینکه متاسفانه افعال جهان ما با کانتراست ارزش خود را پیدا میکنند. هیچ خوبیای بدون حضور بدی معنی پیدا نمیکند. هیچ سفیدیای اگر در برابر سیاهی نباشد، دیده نمیشود. زیبایی کار کیشلوفسکی در برابر حاتمیکیا دیده میشود. سفیدی فرنی در کاسهی سیاه چشم را میگیرد. یا با حضور خرمالوست که آدم زیبایی انگور و انار را درک میکند.
خلاصه اینکه جهان ما درهم است. خوب و بد با هم شکل میگیرند و فارغ از هم نیستند. زیبایی در کنار زشتی است که زیبا میشود. شادی هم کنار رنج مفهومش هویدا میشود. مارلون براندو هم کنار گلزار.
بایگانی ماهیانه: بهمن ۱۳۹۸
۳۹۳
چند سال پیش از حنا نوشته بودم که یک روز صبح با چشمهای پفکرده و خیس آمد شرکت. بعد رفت توی بغل منشی و گفت که با دوستپسرش بعد از هشت سال به هم زده است. آب دماغش را هم مالاند به لباس منشی. بعد هم گفت که من بعد از جورج، دیگر آدم سابق نمیشوم. زندگیاش را به دو قسمت پیشاجورج و پساجورج تقسیم کرده بود. منشیمان که میخواست هر چه زودتر اشک حنا را بند بیاورد تا پیراهنش بیشتر به گند کشیده نشود، بهش گفت که به نبودنش عادت میکنی، برو صورتت رو بشور تا قهوه برات بریزم. که خب، درست گفته بود. حنا به نبودن جورج عادت کرد. خاصیت آدم همین عادت کردن است.
سالها بعد خود حنا هم به همین موضوع رسید. یک بار توی مهمانی برایمان گفت که آنقدر به نبودن جورج عادت کرده است که حالا کمکم دوباره میتواند به مردها با چشم خریدار نگاه کند و به پیشنهادشان فکر کند. اما جورج را فراموش نمیکند. بعد ماجرای پدربزرگش را گفت که سرباز جنگ ویتنام بوده است. اینکه یک روز غافلگیر شدهاند و ویتنامیها گردانشان را قلع و قمع کردهاند. پدربزرگش هم سر همان غافلگیری یک پایش را از دست داده است. زندگی پدربزرگش هم به دو قسمت قبل و بعد از فقدان پایش تقسیم شده بود. بعد از سالها به نبودنِ پا عادت کرده است ولی فراموشش نکرده است. عادت کرده چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکند چون زنده است.
مثالش کاملا درست بود. از دست دادن آدمهای زندگی، مثل رفتن روی مین و از دست دادن دست و پا است. آدم زنده میماند و به نداشتنشان عادت میکند و حتی با یک پا فوتبال هم بازی میکند. اما فراموش نمیکند. جای خالی، فراموشنشدنی است. درست مثل همین اتفاقی که بعد از زدن هواپیما رخ داد. آرام آرام همهمان عادت میکنیم. به نبودن آن آدمها. حتی خود شرکت هواپیمایی هم به نبودن یکی از هواپیماهایش عادت میکند. زنِ خلبان هم حتما کم کم عادت میکند که بدون شوهرش دخترهایش را بزرگ کند. بازماندگان هم کمکم عادت میکنند که صبحها تنهایی بیدار بشوند و شبها هم بالشت را بغل کنند و بخوابند. اینها همه سربازهایی هستند که غافلگیر شدهاند و گردانشان را بستهاند به تیر و هر کدامشان دست یا پایی را از دست دادهاند. عادت میکنند اما فراموش نمیکنند. عادت هیچ ربطی به فراموشی ندارد. عادت میکنیم چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکنیم چون زندهایم. فراموشی فقط با مرگ محقق میشود. مردن تنها راه شرافتمندانه برای فراموشی است. ایننبودنها نسیانناپذیرند.
۳۹۲
لای صد و پنجاه واحد درسی خشک دانشگاه، دو واحد ادبیات فارسی داشتیم که حکم باد کولر را داشت زیر آفتاب تموز. استادش ساخته شده بود برای تدریس ادبیات. دکتر قاضی. از این آدمهایی که ادبیات ناموسش بود و بابت زنده نگه داشتن نام فردوسی، حاضر بود خون هم بریزد. کلاسش روزهای دوشنبه عصر برگزار میشد. ترکیب دکتر قاضی و ادبیات و آفتاب کمرمق پائیز که از پنجره میافتاد کف کلاس، معجون غریبی بود. یک روز لای شعرهایی که میخواند، افسار بحث را کشید سمت نشانههای سجاوندی. نقطه و فاصله و ویرگول و الخ. از اهمیتشان گفت. از اینکه جملات و داستانها، مفهومشان را مدیون این موجودات ظریف و هوشمند هستند. بابت تنویر ذهن تاریک ما، یک مثال هم زد. گفت نشانههای سجاوندی مثل ثانیههای اثرگذار زندگیاند. اصلا خودِ زندگیاند. داستان زندگی، یک فرآیند بیمعنی و بیرحم و پیشروندهی خشک است. یک کتاب پر از کلمات و اتفاقات پشت سر هم. تنها چیزی که این داستان بیمعنی و بیرحم را تبدیل به معنی میکند، همین ثانیههای اثرگذارند. همین نشانههای سجاوندی. لحظههای شادی و رنج که مثل نقطه، جملههای مهیب زندگی را متوقف میکنند. آنهایی که مثل ویرگول سرعت رد شدن قطار زندگی را کم میکنند و فرصت مکث میدهند. آنهایی که مثل پرانتز، معنی مضاعف را در دل خودشان میگذارند.
این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. یاد این میافتم که هیچ داستانی بدون نشانههای سجاوندی و توقف و مکث، ریتم و مهمتر از آن معنی ندارد. زندگی من هم مثل یکی از این بینهایت داستان تکراری جهان است که نشانهها میتوانند آن را معنیدار کنند و به آن ریتم بدهند. ثانیههای شادی و رنج، چه بخواهم و چه نخواهم با من روبرو میشوند. حالا این تصمیم من است که ببینمشان یا نگاهشان نکنم. تصمیم من است که موقع خواندن جملههایم، نشانهها را ببینم یا سرد و بیروح از کنارشان رد بشوم. این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. از رنجها و شادیها به سرعت رد نمیشوم. رنج دیدن خونهای بیگناه که با گلولههای گناهکار ریخته میشوند. شادی نوشتن داستان کوتاهی مِنباب رنجِ آدمها. رنج قربانی نفرت بودن. شادی کوبیدن یک تابلوی منبتکاری شده به دیوار. رنج دوری. شادی رسیدن. رنج آگاهی. شادی آزادی. رنج تاریکی. شادی سحر. اینها نشانههای زندگیاند. تنها چیزهایی که باید روی آنها مکث کرد. توقف کرد.دیدشان و هرگز فراموششان نکرد. کارنامهی زندگی من را همین نشانهها تعریف میکند. همین لکههای سیاه و سفیدی که روی روح من ابدی میشوند. وگرنه روح بیرنگ، همان تعریف بیروحی است.
قاضی و کلاسش، ویرگولی بود که به آن صد و پنجاه واحد درسی معنی داد. خودش، حرفهایش و آن آفتاب اریبی که از پنجرهی کلاس روی زمین ولو میشد.