۱۵

دو روز تمام است که باران لاینقطع می‌بارد و هوا خیس است و کم مانده که تن و بدنم جوانه بزند و بشوم سبزه سفره هفت‌سین. این جور آب و هوا، من را یک نهیلیست دوآتشه می‌کند و کلا می‌شوم “آمدنم بهر چه بود” و اینها. اصولا نهیلیست بودن خوب است. چون به آدم یک تم روشنفکری می‌دهد و خودبرتربینی زیر پوست می‌خزد و احساس می‌کنی که همه آدم‌ها، یک جورهایی خر آسیاب هستند و هر روز صبح برای رسیدن به سراب خوشبختی‌شان جان می‌کنند و خودشان هم این را نمی‌فهمند و اینجا فقط من‌ ِ روشنفکرم که به این راز مخوف بشری پی برده‌ام. بعد هم که آفتاب بیرون می‌زند، همه این تفکرات تبخیر می‌شوند و موقتا اهدافم را دوباره دنبال می‌کنم.  این لابد مختص من است و الباقی آدم‌ها‌، با این شرایط مضحکِ جوی به نحو دیگری برخورد می‌کنند. فکر کنم این تفاوت برداشت‌ها برای تمام موضوعات صادق است. مثلا یک شب برفی منهای چهل درجه. بلاشک تعبیر آدمی که در یک خانه گرم با پنجره‌های دوجداره که لای جدارهای آن پر از گاز هلیوم باشد و یک لیوان داغ چائی هم دستش باشد، با تعبیر یک آدم دیگر که شب را قرار است زیر پل بخوابند و موقع شا.شیدن، شا.شش تبدیل به استلاکتیت (یا استلاکمیت در صورت شاشیدن سر بالا)  بشود،زمین تا آسمان توفیر دارد… برای یکی سخت ناجوانمردانه سرد است و برای یکی می‌شود شب بارش مروارید از آسمان سخاوتمند (یا همان وای مامانم اینا). احتمالا منشا تمام تداخلات بشری و لگد‌زدن انسان‌ها به همدیگر، زیر سر همین  باشد.

دیروز رفتیم پیک‌نیک… چه اسم مسخره‌ای دارد این پیک‌نیک… آدم را یاد گاز پیک‌نیکی و قابلمه آش نخود می‌اندازد… سه پایه دوربین، دستم را زخمی کرد… بس که این سه‌پایه مثل گراز خشن و وحشی است… شبیه دوشکا است… همین اسلحه خفنی که یک تیر آن، یک قبیله آدم را دود ِ هوا می‌کند… یک بار  توی حیاط‌مان گذاشته بودم‌اش روی دوشم تا بروم عکاسی… تا همسایه‌مان من را دید، مثل سگ فرار کرد… فکر کرد که الان شلیک می‌کنم و کو.نش پاره می‌شود… اما من شلیک نکردم… خودم هم باورم شده که سه‌پایه‌ام شلیک می‌کند… به هرحال… انگشت درازم (همان که موقع رانندگی خیلی از خودش شور و حال عجیبی نشان می‌دهد) لای سه‌پایه ماند و یک حفره در آن ایجاد شد و خون فواره می‌زد بیرون (نه با این هیجان البته)… الان هم سرش را باندپیچی کرده‌ام و شبیه این مردان ترکمن شده که کلاه پشمالو سرشان می‌گذارند (شرط می‌بندم این وسط یک ترکمنی پیدا می‌شود و  این جمله آخر را می‌کند پیراهن عثمان که ای داد و بیداد، چه نشسته‌اید که عزت و عصمت‌مان پودر شد… بس که ما غیرت داریم)…

بگذریم… خلاصه اینکه داشتم این عکس را می‌گرفتم  که انگشتم پکید… هر کس نداند، فکر می‌کند عجب جای مصفایی است اینجا… برش اریبی از خود ِ بهشت… اما خب… خدا را شکر که دوربین، فریم دارد… فریم‌بندی در عکاسی یعنی نشان دادن قسمتی از حقایق… به عبارتی حذف برخی دیگر از حقایق… مثلا اگر من آدم منصفی بودم و کمی وایدتر عکسم را می‌گرفتم، احتمالا شما کنار این آبشار و دریاچه فیروزه‌ای، یک اتوبان شلخته و یک پل فکسنی و دو کرور ماشین دریده هم می‌دیدید که می‌توانستند صراحتا به احساسات و عواطف بیننده پی‌پی کنند… پس زنده باد فریم‌بندی و زنده باد کراپ کردن… فکر نکنید که کار نادرستی کرده‌ام… همه ما در زندگی روزمره‌مان، اتفاقات ساده را حین بازگوکردن کراپ می‌کنیم… هر قسمتی که دوست داریم را داخل فریم حرف‌هایمان جا می‌دهیم و قسمت‌هایی که به صلاح نیست را زیر سبیلی رد می‌کنیم… کراپ کردن یکی از مهارت‌های هر انسان چهار سال به بالا، به حساب می‌آید… به‌خدا…

من چقدر سعی دارم اینجا اصول بدیهی را بازگو و اثبات کنم… اصلا اثبات اصول بدیهی از همه چیز سخت‌تر است… شما اگر رشته تحصیلی‌تان ریاضی محض باشد (نگران نباشید، من هم نیستم) این را خوب می‌دانید که اثبات “یک بعلاوه یک می‌شود دو”، به مراتب از اثبات یک انتگرال شصت‌گانه سه بعدی با سه متغیر هم می‌تواند ملال‌انگیزتر و بغرنج‌تر باشد… چون برای اثبات آن اولی هیچ پیش‌فرضی وجود ندارد و شما باید از خود  آدم و حوا و سیب شروع به اثبات کنید تا نهایتا برسید به اینکه باباجان یک با یک می‌شود دو… بعد هم که اثبات کردید، می‌فهمید که قبل از اثبات، چند صد میلیون آدم، از نتیجه این اثبات مطلع بوده و در زندگی روزمره‌شان آن را استفاده می‌کنند… این یعنی عبث‌آلودگی یک تلاش… درست مثل همین وبلاگ‌نویسی من که بیشتر یک تلاش مذبوحانه جهت هیچی است… شاید فقط بدرد تقویت عضلات انگشتان بخورد که دارند توی سر کیبرد می‌زنند…

حالم از این پست‌ها به هم خورد… کلی کلمه انگلیسی قاتی خودش دارد… اصلا تقصیر این زبان فارسی است… کلمه کم دارد… تا می‌خواهم دو خط چیزی بنویسم، مجبور می‌شوم شش تا کلمه بیگانه (بیگانه و پدرسگ) هم بپرانم… تقصیر من است؟ به جای کراپ و کیبرد و انتگرال و فریم و دوشکا و پیک‌نیک و استلاکتیت و استلاکمیت و هلیم و ماشین و وبلاگ چه بنویسم که هم من بفهمم و هم شما؟ زبان مادرمرده‌ای است این فارسی… عین یک اسکلت است که کت و شلوار انگلیسی مرینوس تن آن کرده‌ایم… اصلا چطور ممکن است  وقتی که ما هنوز برای انتگرال معادل مقبولی نداریم، قله‌های مرتفع دنیا را فتح کنیم؟ زر مفت می‌زنیم؟ من هم همین فکر را می‌کنم… پس بزن قدش…