سیصد و چهل و شش

عزیزم!
امروز دوباره یکی از سینه‌سرخ‌های حیاط پشتی خودش را کوباند به شیشه‌ی پنجره. تا حالا هزار بار این اتفاق افتاده است. تقصیر بهار است. یک جایی خوانده‌ام که رگ عاشقی سینه‌سرخ‌ها در بهار به تف بند است و راه به راه عاشق می‌شوند. عاشق همه‌ی سینه‌سرخ‌های شهر. حتی وقتی که تصویرشان را توی شیشه می‌بینند، عاشق خودشان هم می‌شوند. درست مثل همین سینه‌سرخی که امروز خودش را توی شیشه خانه‌ دید. انتحار زد و از بالا شیرجه رفت توی شیشه. آن‌قدر محکم خودش را کوباند که افتاد زمین و دیگر نتوانست پرواز کند. کمی تلوتلو خورد و بعد نشست روی سنگ‌های حیاط و مبهوت زل زد به پنجره. لابد با خودش فکر می‌کرد که چی شد؟

عزیزم!
دو ثانیه طول نکشید که یک قرقی از بالا شیرجه زد و سینه‌سرخ را کشید به چنگال و با خودش برد و به آنی در سینه‌ی آسمان محو شد. این هم هزار بار اتفاق افتاده است. قرقی‌ها همیشه منتظر این فرصت‌ هستند تا سینه‌سرخ‌های گیج را بخورند. سینه‌سرخ‌هایی که بهای عاشق شدن‌شان را این‌طور پس می‌دهند. هر بار هم که این را می‌بینم لعنت می‌فرستم به بی‌عدالتی حاکم بر نظام هستی. این‌که همیشه یکی باید عاشق شود. یکی باید بخورد. یکی باید خورده شود. من همیشه معتقد بودم که عدالت افسانه است.

عزیزم!
آن شب دیر وقت یادت هست که برایت می‌گفتم زندگی در نظامی که بی‌عدالتی قانون اول آن است، ملال‌آور است. مخالف بودی. معتقد بودی که آن‌چه مهم است تعادل است و نه عدالت. می‌گفتی تعادل دایره‌ی بزرگتری از عدالت است. جهان هستی تعادل دارد و راز بقای آن هم صرفا همین تعادل است و نه عدالت. بعد هم ته بطری را آوردی بالا و گفتی که از بالا جهان را نگاه کن. بیگ پیکچر را که ببینی، تعادل را می‌بینی. تعادلی که تمام عدالت‌ها و بی‌عدالتی را زیر دامنش گذاشته است. این‌طور که دنیا را نگاه کنی، آرامش بیشتری پیدا می‌کنی.

عزیزم!
من از آن شب که ته بطری را بالا آوردی تا همین الان، هستی را از بالا نگاه کردم. تعادل را می‌بینم. خرده عدالت‌ها و بی‌عدالتی زیر آن را می‌بینم. حق با تو بود. اما هیچ وقت نتوانستم به آرامش برسم. حالا فکر می‌کنم که زندگی در نظامی که بی‌عدالتی مایه‌ی تعادلش می‌شود، چقدر ملالت تولید می‌کند. این‌که بخشی از جهان هستی باید بلعیده شود وگرنه تعادل به هم می‌خورد. این‌که سینه‌سرخ‌ها عاشق شوند و درست در ثانیه‌ی رسیدن به معشوق‌شان سرشان می‌ترکد. قرقی‌های فرصت‌طلب. نرسیدن‌های متوالی. بوسه‌هایی که روی آینه‌ها و شیشه‌های سرد می‌ماسد. بغل‌ها که مثل ماهی‌های بیرون از تنگ، کبود می‌شوند و از نرسیدن‌ تلف می‌شوند. بچه‌های یک پا. دنده‌های بیرون زده. چشم‌های وق‌زده. جیب‌های گود.

عزیزم!
تو درست می‌گفتی. جهان ما پر از تعادل است. تعادلی که مایه‌ی آن بی‌عدالتی است. تعادلی که برای هضم آن یک بطری هم کفایت نمی‌کند.

سیصد و چهل و پنج

یک بیلبورد بزرگ برِ اتوبان ۷۵ هست که سال‌هاست در قرق یک موسسه‌ی کاشت مو است. دو روز پیش هم یک عکس جدید گذاشتند. عکس یک مرد بی‌مو، غمگین و تنها را گذاشته سمت چپ. سمت راست هم همان مرد است که مو کاشته و سرش مثل لانه‌ی لک‌لک، نصف بیلبورد را اشغال کرده. خیلی خوشحال و خندان، زن بلوندی را هم کشیده بود به آغوش. زیرش هم شعار نوشته که فقط با پرداخت سه دلار در ازای هر گرافت مو، دوست داشته شوید.

لابد مخاطب اصلی این بیلبورد من هستم که خیلی زودتر از برنامه‌ی زمان‌بندی خلقت، موهایم را از دست داده‌ام و یک جایی دور از سلیقه‌ی رایج جامعه، سمت چپ بیلبورد نشسته‌ام. باید اعتراف کنم که چند سال پیش که آمده بودم ایران، یواشکی رفتم سراغ یکی از این موسسه‌ها بابت مشاوره. یک جایی سمت شهرک غرب. یک مطب لوکس با منشی‌های لوکس‌تر. ده دقیقه که نشستم نوبتم شد. یک مرد جوان آمد توی اتاق و تند تند از سرم عکس گرفت و ریخت روی کامپیوتر و با مداد روی مانیتور، خط و دایره و فلش کشید و خیلی مفصل برایم روند کار را توضیح داد. درست انگار که داشت استراتژی‌اش را برای تبدیل کویر لوت به جنگل گلستان ترسیم می‌کرد. آخرش هم چند تا عکس قبل و بعد از عمل نشان داد و با اعتماد به نفس بهم گفت ببین این آدم‌ها چقدر با مو خوش‌تیپ‌تر شده‌اند؟ همه عاشقت می‌شوند. در واقع همان که بیلبورد می‌گوید: دوست داشته شوید.

من را تا لبه‌ی تصمیم‌گیری برد جلو. متقاعدم کرد که محدوده‌ی مورد پذیرش و رضایت جامعه، بهترین جا برای زندگی‌کردن است. خیلی نباید از نُرم سلیقه‌ی جامعه دور شد. و این راز دوست‌داشته شدن است. همان چیزی که بیلبورد می‌گفت. تنها چیزی که مانع کاشت مو شد، بلیط پروازم بود که تاریخ فردا را نشان می‌داد. بابت همین به خودم و دکتر قول دادم که سفر بعد، یک سر از فرودگاه بیایم مطب تا به محدوده‌ی متعادل جامعه برسم و از خودم خوشحال‌تر باشد. که خب، این اتفاق نیفتاد. یک آدم منطقی سر راهم سبز شد و متقاعدم کرد که راه دوست داشته شدن از مسیر پذیرش و رضایت جامعه نمی‌گذرد. در واقع خیلی مستقیم بهم گفت که پذیرش باید از درون صورت بگیرد و نه از بیرون. حرف حسابش این بود که کاری به این نداشته باش که جامعه تو را چطور بیشتر دوست دارد. جامعه طبعا یک برآیند سلیقه دارد که متاسفانه ثابت نیست و جهت عوض می‌کند. در نتیجه چنین استانداردی، به هیچ وجه قابل اعتماد و اعتنا نیست. در واقع مو کاشتن را بد نمی‌دانست. فقط می‌گفت مطمئن باش که بابت رضایت خودت داری این کار را انجام می‌دهی. که خب، من با درون خودم به صلح رسیده و وضعیت موجود را با رضایت پذیرفته بودم. پذیرش از درون. من چقدر این آدم‌ منطقی را دوست دارم.

امروز که بیلبورد را دیدم، به نظرم مرد توی عکس چقدر رقت‌بار بود. در واقع آن موسسه کاشت مو چقدر رقت‌بار فکر کرده است. توی نرم جامعه زندگی کردن، ممکن است امن باشد اما لزوما اصالت ندارد. آدم که افسار خودش را نباید به دست یک پدیده‌ با روند فکری متغیر بدهد. حالا تعمیم بدهیم به تک‌تک سلول‌های بدن‌مان.

سیصد وچهل و چهار

دو روز پیش با پدرم تلفنی صحبت کردم و گفت که یکی از دندان‌هایش درد ‌کرده و رفته دندان‌پزشک. دکتر هم عکس گرفته و گفته که کار دندان تمام است و باید آن را بکشد. بعد هم آمپول زده و انبر گذاشته و دندان را کشیده و نیم کیلو پنبه پهن کرده روی جای خالی دندان. بعد پدرم گفت که گمان کنم دکتر، دندان اشتباهی را کشیده. ما هم این‌ور خط خندیدیم و گفتیم که نه، امکان ندارد. الان دهانت هنوز بی‌حس است و درست متوجه نمی‌شوی و سوگندنامه سقراط و بقراط و این‌ها. امروز بهش زنگ زدم و گفت حدسش درست بوده و دکتر دندان اشتباهی را کشیده است. صبح رفته پیشش و بهش گفته که گند زدی.  گویا دکتر کمی خجالت کشیده و گفته آخ ببخشید. بعد هم توجیه کرده که خب بالاخره آن یکی هم یکی روز خراب می‌شده و باید می‌کشیدی‌اش. بعد هم آن یکی دندان را کشیده است. به همین لذیذی.

هشت ساعت پیش این خبر مسرت‌بخش را به من داد. هر چه ماجرا را بالا و پائین کردم تا یک چیزی در موردش بنویسم، چیزی به ذهنم نرسید. بعضی اتفاق‌ها، حاشیه ندارند. خودشان به تنها‌یی آن‌قدر رنگ و لعاب دارند، که توضیحات تکمیلی لازم ندارند. درست مثل همین خبر. این‌که سال ۲۰۱۹، یک دکتر متخصص در پایتخت یک کشور، قادر است ساده‌ترین بخشِ تخصصش را اشتباه انجام دهد. دقیقا همان کاری که سلمانی‌های صد سال پیش، کنار خیابان به درستی انجام می‌دادند. داستان مثل جوک است. یک جوک خوب که تفسیر نمی‌خواهند.

من هشت ساعت است که سعی می‌کنم خودم را قانع کنم که این ماجرا صرفا یک خطا بوده و انسان جائزالخطاست. اما نتوانستم خودم را قانع کنم. یک چیزی ته ذهنم جیر‌جیر می‌کند و اصرار دارد تا این ماجرا را وصل کند به بی‌تعهدی. اشتباه در مسائل پیچیده، به مراتب توجیه‌پذیرتر و قابل بخشش‌تر است تا اشتباه در مسائل ساده. دانشجو که بودم، بابت درآوردن پول پیتزا و عیاشی‌های اضافه بر سازمان، گاهی وقت‌ها تدریس خصوصی ریاضی می‌کردم. یک شاگرد دبیرستانی داشتم که خیابان جلفا زندگی می‌کرد. آدم باهوش اما سربه هوایی بود. انتگرال نامعین پیچیده را به راحتی جویدن کاهو حل می‌کرد. اما مثلا به جای پنج می‌نوشت هشت. یا جای مثبت و منفی را اشتباه می‌کرد. وقت‌هایی که در قسمت‌های بنیادی و پیچیده، اشتباه می‌کرد، با اخلاق انبیاءوار خودم اشتباهش را می‌گفتم. چون مطمئن بودم اشتباهش ریشه در ندانستن دارد و ندانستن هیچ ایرادی ندارد. اما وقت‌هایی که پنج را می‌نوشت هشت، هیولای درونم بیدار می‌شد و دلم می‌خواست سرش را با کارد میوه‌خوری ببرم. چون مطمئن بودم تعهدی به مساله ندارد و صرفا حواسش پرت چیز دیگری است. این طور اشتباهات، بخشودنی نیستند.

درست مثل دکتر دندان‌پزشک. اشتباه این‌چنینی، بیشتر بوی بی‌تعهدی می‌دهد. بوی بی‌حواسی. بوی این‌که حالا مگه چی شده؟ بوی پیش‌آمد، پیش می‌آید. من همیشه از این بخش قضیه می‌ترسم. من از راننده اتوبوسی که چرت بزند، خیلی بیشتر از کسی که رانندگی بلد نیست می‌ترسم. بی‌تعهدی هزار بار خطرناک‌تر از بی‌تخصصی است.

سیصد و چهل و سه

بزرگ‌ترین نقص کارکردن در یک شرکت غیرایرانی این است که آبدارچی ندارند. صبح‌های زود حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم. حتی حوصله‌ی خودم را. کل فلسفه‌ی خلقت و این‌که آمدنم بهر چه بود هم زیر یک علامت سوال بزرگ مدفون می‌شود. در این شرایط اسف‌بار و ملال‌آور، آبدارچی هم نداریم و باید خودم بروم آبدارخانه و سماور را آتش کنم و چای بار بگذارم و خودم لیوانم را بشورم و خودم بریزم و خودم بخورم. رنج مضاعفِ خلقت.

امروز صبح هم همین داستان بود. بساط قهوه را راه انداختم. ده دقیقه‌ای باید صبر کنم تا دست‌رنجم به بار بنشیند. آماندا هم با لیوان قهوه‌ی نشسته‌اش آمد توی آبدارخانه و ایستاد توی صف قهوه. احوال‌پرسی‌های اجباری دم صبح را که رد کردیم، حال برادرش را پرسیدم. دورادور اسکات را می‌شناسم. یک مهندس پل‌ساز که سال‌هال پیش سر یک پروژه‌ی مشترک گذرمان خورده بود به هم. حالش از مهندسی به هم می‌خورد و سال پیش یک روز صبح از خواب بیدار شده و خمیازه کشیده و از پنجره بیرون را نگاه کرده به دوست‌دخترش گفت که من دیگه نمی‌رم سر این کار. خسته‌ام. دوست‌دخترش هم نگاهش کرده و گفته اگه خوشحال‌تری، همین کار رو بکن. و دو نفرشان تا لنگ‌ظهر خوابیدند. از آماندا حال اسکات را پرسیدم. گفت عالی. از شرکت قبلی که زد بیرون، دو هفته‌ی تمام هیچ کاری نکرده. فقط فکر کرده و بستنی خورده و نفس عمیق کشیده. بعد هم شده خدمات مشتریان یک شرکت که لوازم ورزشی و ویتامین و دمبل می‌فروشد. روزی هشت ساعت تلفن جواب می‌دهد و به مردم ایده می‌دهد که کدام کفش را بپوشند برای دویدن و سوتین چه فرمی برای وزنه زدن خوب است و قرص فلان را که بخوردند عضلات فلان‌شان چطوری می‌شود. آماندا گفت که از اول عاشق ورزش و لوازم ورزشی بوده. این‌قدر توی شش ماه اول کارش درخشیده که ترفیع گرفته و شده مدیر بخش فلان. حالا هم بعد از یک سال شده مدیرِ مدیر بخش فلان. صبح‌ها بدون ساعت بیدار می‌شود. بیشتر می‌خندد. جوک‌هایش هم بامزه‌تر شده‌اند.

بعد آماندا گفت که حقوق اسکات به نسبت پل‌سازی، چهل درصد آمده پائین‌تر. آن هم توی سن چهل سالگی. اما کاملا خوشحال است و آینده را هزار برابر روشن‌تر می‌بیند. در واقع تعریف آینده برایش این است که فردا صبح، خوشحال قرار است بیدار شود. بعد من برای آماندا ماجرای اسفندیار را تعریف کردم. آبدارچی شرکت قدیمی‌مان. البته اول برایش آبدارچی و شرح وظایفش را تشریح کردم (که البته گل از گلش شکفت و گفت چرا ما نداریم؟). بعد بهش گفتم که درآمد اسفندیار، کمی از بیکاری بالاتر بود. اما به شکل عجیبی این کار را دوست داشت. سماور و استکان و نسکافه و نعلبکی برایش به اندازه‌ی پسرش عزیز بودند.همیشه هم خوشحال بود. خودش ادعا می‌کرد که پدرش یک قهوه‌خانه داشته توی بناب که از پدربزرگش بهشان رسیده و عاشق کافه‌داری است. سری آخری که رفتم ایران، از یک رفیق مشترک خبرش را گرفتم و گفت که یک چای‌خانه نزدیک خیابان مولوی راه انداخته و کسب و کارش رونق دارد و از این حرف‌ها. رفته دنبال دلش.

قهوه‌مان را ریختیم و با هم به این نتیجه رسیدیم که تعقیب علایق، تنها فلسفه‌ی وجودی ما آدم‌هاست. تنها دلیل بیدار شدن و نفس کشیدن. در غیر این‌صورت زندگی جایش را می‌دهد به زنده بودن. بعد هم آماندا گفت: “من هم از شغلم متنفرم. به جمله‌ی دنبال دلت برو، هم خیلی معتقدم. اما من مثل اسکات دل گنده‌ای ندارم و  ترس موتور زندگی‌ام است و نه دلم”. و نشست پشت میزش.

با خودم فکر کردم که ماجرای “برو دنبال دلت” این قدر گفته شده که تار و پودش زده بوده. یک سوژه‌ی نخ‌نما. اما با این وجود هنوز حل‌نشده‌ترین معضل باقی مانده. لابد دلیلش هم همین است که آمانده گفته. این‌که یک روز صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری کدام موتور مغزت را روشن کنی. موتور ترس یا موتور دل. لابد.

سیصد و چهل و دو

چهارصد سال پیش با پژمان رفتیم تبریز. دو سه روز ماندیم و بعد هم سوار قطار شدیم تا برگردیم تهران. چهار نفر بودیم توی کوپه. من و پژمان و یک مرد سینه‌کفتری و یک مرد لاغر که خودش می‌گفت اسمش علی است. قطار ساعت هفت که راه افتاد، سینه کفتری مثل چیتا از نردبان کشید بالا و روی تخت دراز کشید و خوابید. هنوز هفت و پنج دقیقه نشده بود که صدای خروپفش، صدای قطار را بلعید. بعد علی شروع کرد به حرف زدن. خودش می‌گفت شغلش این است که روی دیوار مدرسه‌ها و مهدکودک‌ها نقاشی گراز و زرافه و خرگوش بکشد و بنویسد که تعلیم و تعلم عبادت است و حسنی نگو یه دسته گل و این‌طور شعارهای ناصحانه. بعد هم از زمین و آسمان و این‌ور و آن‌ور حرف زدیم. علی دست روی هر موضوعی که می‌گذاشت، درست انگار لامپ یک اتاق تاریک را توی مغز ما روشن می‌کرد. اتاقی که می‌دانستیم وجود دارد، اما کسی چراغش را این‌طور برای‌مان روشن نکرده بود. مثلا می‌گفت همیشه با مدیر مدرسه‌ها بابت انتخاب جمله‌های روی دیوار، گلاویز می‌شود. مدیر‌ها دل‌شان جملات غامضی می‌خواهد در حد تاریخ بیهقی. اما علی اعتقاد داشت که حقایق عمیق اگر ساده و همه‌فهم نشوند، بی‌ارزشند. درست مثل فندق و گردو که حتما باید پوستش شکسته شود تا به مغزش رسید. تمام راه علی حرف زد و سینه‌کفتری خروپف کرد. رسیدیم تهران. بعد هم هر کسی رفت سراغ زندگی‌اش. اما علی یک لکه‌ی بزرگ سفید روی مغز من از خودش جا گذاشت.

یک رفیق مجازی دارم که هیچ وقت ندیدمش. سنش از من خیلی کمتر است اما خیلی بیشتر از من می‌فهمد. گهگداری با هم چت می‌کنیم. عموما هم کوتاه و مختصر. قشنگی ماجرا این است که موقع چت کردن، مثل این‌که در محضر ملاصدرا نشسته باشم، قلم و کاغذ می‌گیرم دستم و بعضی حرف‌هایش را می‌نویسم. یک بار برایم نوشت که بعضی آدم‌ها مثل جوهر می‌مانند. یک قطره‌ی کوچک آن‌ها در کسری از ثانیه می‌تواند تمام ظرف آب و فکر آدم را رنگی کند. سیاه یا سفید یا هر رنگی. فقط کافی است آدم کمی دچارشان بشود. مثل علی. در عوض یک گروه از آدم‌ها هم مثل قلوه‌سنگ می‌مانند. وقتی می‌افتند توی ظرف آدم، هیچ اثری ندارند. فقط جا را تنگ می‌کنند و آدم را از ظرف خودش سرریز می‌کنند. درست مثل سینه کفتری که هیچ چیز جز صدای خروپفش یادم نمانده است.

امروز فکر کردم چقدر مهم است آدمِ جوهردار کنار هر کسی باشد. مثل علی. یا همین رفیق مجازی‌ام. کسی که بعد از چهارصد سال، یاد آدم بماند. لکه‌ی بزرگی که جایش روی ذهن آدم مانده باشد. چراغ‌هایی که روشن کرده. چراغ‌های بی‌مصرفی که خاموش کرده. درست مثل یک قطره‌ی جوهر که از آسمان چکیده باشد توی ظرف آدم. توی ایستگاه بعد هم که ازش جدا شدی، اثرش تا ابد با آدم باشد. آنسان‌های اثربخشی که یک قاچ از روح‌شان را موقع خداحافظی به آدم هدیه می‌دهند.

سیصد و چهل و یک

لابی ساختمان شرکت‌مان افتاده زیر دست بنا تا بازسازی‌اش کنند. صد تا بنا و سنگ‌بر و برق‌کش و خلاساز ریخته‌اند آن‌جا و هر کدام‌شان یک گوشه‌ی کار را گرفته‌اند دست‌شان و گرد و خاک می‌کنند. انتهای لابی هم یک کافه‌ی لکنته بود که قهوه‌ی سر صبح نصف محله را تامین می‌کرد. حالا بابت همین بازسازی جمع کرده‌اند و رفته‌اند چهار تا ساختمان آن‌ورتر. که خب من جای دقیق یا حتی غیر دقیقش را نمی‌دانم. امروز صبح یک مرد نیمه‌بیدار جلوی کافه ایستاده بود و زل زده بود به در بسته‌اش. من را که دید پرسید چرا بسته‌اس؟ من هم اشاره کردم به برق‌کش آویزان به سقف که مشغول سیم‌کشی بود و گفتم: بابت این‌ها. بعد گفت: جای جدیدش رو می‌دونی؟ خب، طبعا باید با گفتن یک “آی دونت نو” از خودم سلب مسئولیت می‌کردم و می‌رفتم دنبال کارم. اما نمی‌دانم چه رازی وجود دارد که جمله‌ی “آی دونت نو” و “نمی‌دونم” خیلی راحت توی دهانم نمی‌چرخد. احساس می‌کنم که باید همه چیز را بدانم. بعد هم از روی حدسیات و چیزهایی که شنیده بودم بهش آدرس دادم. آدرسی که تا حالا خودم نرفته بودم. حتی کف دستم هم یک کروکی مبهم برایش کشیدم. مرد نیمه‌بیدار هم با اتکا به حرف من راه افتاد به دنبال آدرس و توی گرد و خاک اوستا بنا گم شد. من هم رفتم بالا از منشی‌مان پرسیدم که جای جدید کافه گذاشت؟ آدرس دقیقش را بهم گفت. روی نقشه دقیقا یک وجب با آدرسی که من داده بودم اختلاف داشت. نیم ساعت بعد هم از پنجره پائین را نگاه کردم و دیدمش که دقیقا همان یک وجب را مجبور شده تلو‌تلو خوران برگردد و برود سمت محل درست کافه. لابد یکی بهش آدرس دقیق را داده بود.

این یک پاراگراف را برای خودم می‌نویسم و پرینت می‌کنم و می‌زنم به دیوار. شاید بار بعد یادم بماند که علمِ به ندانستن، مسئولیت می‌آورد. مسئولیتی که می‌تواند حتی بالاتر از مسئولیت دانشی باشد که نوبل بعد از خلق دینامیت به گردنش افتاد. روزی صد و بیست بار با خودم تمرین می‌کنم که بگویم “نمی‌دونم”. باید کاری کنم که به دنبال لذت ارائه‌ی دانسته‌های بی‌اساسم نباشم. یا این‌که از این ماجرا خجالت نکشم. به هر حال علم به ندانستن، خودش علم بزرگی است. اما خیلی سخت است. اصولا بلندگو بودن خیلی راحت‌تر از میکروفون بودن است.

خلاصه این‌که ماجرا مثل چاقو‌کشی است. کسی که بلد باشد، موقع دعوا، درست چاقو می‌کشد و حریف را خط می‌اندازد و زهرچشم می‌گیرد. بدون این‌که بیفتد به دردسر. ولی وای به روزی که بلد نباشد، اما چاقو بکشد. حریف و خودش را جر می‌دهد. دقیقا همان کاری که من با مرد نیمه‌بیدار کردم. فقط کافی بود بگویم “نمی‌دونم”. همین.

سیصد و چهل

دویست سال پیش که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، با خودم فکر کردم از این خاک می‌روم تا حاشیه‌ی زندگی‌ام کمتر شود. شب‌ها با خیال راحت‌تر سرم را روی بالش می‌گذارم و نگران رانندگی و پرت کردن آشغال از طبقه‌ی پنجم و سر پا جیش کردن و لبخند زدن به دختر همسایه و ذرات معلق در هوا و بوتاکس و الخ نباشم. در واقع خواستم با حذف دغدغه‌های شناور در کف مطالبات، خودم را برای مرحله‌ی بعدی  آماده کنم. به هر حال برای نباختن و رسیدن به نور، عبور از تاریکی لازم است.  بابت آن بهای زیادی هم پرداختم. دوری از آدم‌هایی که دوست دارم. دوری از چاغاله بادام و درکه و ریحان و نعناع و بوی خوش مادر و پدر و عمو عمو گفتن بچه‌ی برادر و هزار چیز دیگر. حتی اتهام نماندن و نجنگیدن روی پیشانی‌ام را هم قبول کردم. ته ذهنم، خودم را توجیه می‌کردم که انسان‌ها همه لزوما پارتیزان به دنیا نمی‌آید و قرار نیست تمام عمرشان را مثل میرزا کوچک خان جنگلی و زاپاتا و چگوارا، با مبارزه سپری کنند. بعضی آدم‌ها مثل من، محدودتر فکر می‌کنند و آرمان‌شهرشان در یک کف دست آسمان آبی با حجم محدودتری از نگرانی‌ها، خلاصه می‌شود.
حالا هم همه چیز درست پیش رفت الا یک قسمت قضیه. این‌که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بعضی نگرانی‌ها مثل آدامس می‌چسبند به شلوار و به هیچ وجه ول‌کن آدم نیستند. حتی اگر به اندازه‌ی یک نیم‌کره ازشان فاصله بگیری. هر چقدر آدم‌ گوش و چشمش را ببندد و دائم با خودش تکرار کند که دویست سال پیش، بند نافی را که به آن خاک وصلت می‌کرد، بریدی. صرفا بابت ندیدن دغدغه‌ها. اما خب طول کشسانی آدامس‌ها گاهی وقت‌ها به اندازه یک نیم‌کره است. یک فکرمبهم توی سر آدم است که انگار یک چیزی آن‌طرف جا گذاشته و باید برود و پیدایش کند و با خودش بیاورد این طرف. اما چیزی برای آوردن نیست. هویت چیزهایی که دغدغه‌شان را داری، فقط با آن خاک معنی پیدا می‌کنند. آدم‌‌ها. ستون‌ عمارت‌ها. زبان. غذا‌ها.

البته ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. من بعد از این دویست سال مهاجرت یک جورهایی با خاک این‌طرف هم خو گرفته‌ام. درست مثل یک کلیه‌ی پیوندی هستم که بدن پیوند‌شونده من را پذیرفته و به هم جوش خورده‌ایم. تا آخر عمر معلوم است که پیوندی‌ام اما به هر حال بخشی از سیستم و مجرای گردش خون این‌ور شده‌ام. همین است که دغدغه‌های این‌ور هم پررنگ می‌شوند. آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. خاکی که نگرانش می‌شوم. هوایی که باید مراقبش باشم. یک کلیه‌ی پیوندی که نگران دو بدن است.

خلاصه این‌که همان حرفِ آقای سعدی که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند. دقیقا همان. اگر آن را در محاسباتم لحاظ می‌کردم، احتمالا به این نتیجه می‌رسیدم که بعضی نگرانی‌ها با تغییر مکان جغرافیایی حل و فصل نمی‌شوند. حتی اگر یک نیم‌کره ازشان فاصله بگیری، باز هم کش می‌آیند و تا ته دنیا می‌آیند دنبال آدم. شاید هم آدم ناخواسته یک چیزی جا می‌گذارد که هیچ رفتی قادر به بردنش نیست.

سیصد و سی و نه

خاله‌هایم برای عید رفته‌اند دزفول. بعد هم رفته‌اند دم خانه‌ا‌ی که هجده سال پیش خانه‌ی پدری‌شان بوده است و حالا آدم‌های دیگری در آن زندگی می‌کنند. کمی در و دیوار بیرون را تماشا کرده‌اند و بعد هم زنگ درِ خانه‌ را زده‌اند. به صاحب‌خانه‌ گفته‌اند که ما سی سال این‌جا زندگی کرده‌ایم و از آجر به آجر این خانه خاطره داریم. بعد هم گفته‌اند که دوست داریم داخل خانه را ببینیم. صاحب‌خانه هم با روی خوش راه‌شان داده‌اند. گذاشته تا چند نفر آدم غریبه بیایند توی خانه و از در و دیوار فیلم و عکس بگیرند و توی هر پستویی سر بکشند. دست آخر هم موقع بیرون رفتن، صاحب‌خانه بهشان گفته که هر وقت دل‌تان کشید، بیایید این‌جا، منزل خودتان است. به همین قشنگی. خاله‌ها یک فیلم دو دقیقه‌ای هم گذاشتند توی کانال خانوادگی. قشنگ‌تر از خانه‌ی پدربزرگم، صدای آن زن است که در خانه را باز کرده. در واقع آن دو دقیقه برای من یک فصل بزرگ از فرهنگ قشنگ ما بود.

چند ماه پیش رفته بودیم به یک مهمانی شلوغ. لای همه‌ی مهمان‌ها، یک مرد جوان هم بود که کمتر از چهار سال پیش آمده بود آمریکا. اسمش مثلا قنبر بود. یک جایی گوشه‌ی خانه، قلاب‌مان گیر کرد به هم و همانطور که تخمه و چای و پرتقال خونی می‌خوردیم، با هم گپ هم می‌زدیم. از دقیقه‌ی سوم مکالمه به بعد، قنبر شروع کرد به خودزنی فرهنگی و اجتماعی. این‌که من هیچ رغبتی به ایران ندارم. این‌که فرهنگ ما تاپاله است. این‌که خلایق هر چه لایق. این‌که ما هیچ چیز قابل عرضی نداریم. مسلسل‌وار و پشت سر هم، خنجر فرو می‌کرد به شکم فرهنگ ایران. بعد هم شروع کرد به تمجید از فرهنگ بالای غرب و بابت هر آیتم از سخنان گهربارش، یک ویدئو از تلگرام بابت مثال نشان می‌داد. راه دادن مردم آلمان به آمبولانس. اتوبوس‌های منظم. خیابان‌های تمیز. عروسی‌های قشنگ. سورپرازهای جذاب. آخرش هم یک حکم کلی و جامع داد که فرهنگ ما رو به اضمحلال است و چیزی از آن نمانده و خاک بر سرمان و فرهنگ این‌ها مثل خورشید درخشان و خوش به حال‌شان.  بعد هم نصف پرتقال را چپاند توی دهانش و رفت جیش کند. گو این‌که به نظرم تمام مثانه‌اش را روی فرهنگ من و خودش و باقی هشتاد میلیون نفر خالی کرده بود.

قنبر جان. به نظرم خاک بر سر تو که همه چیز را سیاه یا سفید می‌بینی. یا این‌که قضاوتت روی فرهنگ، صرفا از روی وضعیت ترافیک و ویدیو‌های تلگرام است. فرهنگ هزار لایه دارد. خوب و بد. هیچ برآیند مشخصی هم نمی‌شود از آن کشید بیرون. بله، رانندگی‌مان مزخرف است. تنبل هم هستیم و عاشق میان‌بریم. اما از طرف دیگر لایه‌های قشنگی داریم که مثل خورشید و مدال می‌درخشند. غربی‌ها هم همین‌ هستند. سرد و نچسبند و لبخندهای‌شان مصنوعی است. اما مسئولیت‌پذیرند. تنها زشتی فرهنگ ما دقیقا خودت هستی قنبر. که بدی‌های هر دو طرف را جذب کردی و دائم خودزنی می‌کنی. تنها فرهنگی که برآیندش زشتی است.

قنبر، خودزنی نکن. ما هم مثل باقی مردم جهانیم. فرهنگ‌مان، خوبی و بدی دارد. درست مثل پرتقال‌های میدان تره‌بار. به آدم‌ها بابت آمدن‌شان به ملک خصوصی‌مان شلیک نمی‌کنیم. توی خیابان تف می‌اندازیم. با محبت همدیگر را بغل می‌کنیم و روبوسی می‌کنیم. از زیر کار در رو هستیم. پدر و مادرمان تا هزار سال اجازه می‌دهند توی خانه‌شان بمانیم. کنار ساحل آشغال می‌ریزیم. با کفش توی خانه راه نمی‌رویم. و هزار تا چیز خوب و بد دیگر. قنبر، کوتاه بیا.