علی بندری ابتدای یکی از پادکستهایش ماجرای یک سرباز ژاپنی را تعریف میکند که تا ۲۹ سال بعد از اتمام جنگ جهانی، توی یکی از جنگلهای فیلیپین علیه دشمنی که دیگر با آن در جنگ نبودهاند، میجنگیده. حتی ۲۰ فیلیپینی بینوا را هم در این مدت کشته است. بالاخره مجبور شدهاند تا فرماندهی ۲۹ سال قبلش را پیدا کنند و ببرند پیشش تا متقاعدش کند جنگ تمام شده و وا دهد و بیخیال شود. کاسهی داغتر از آش.
خیلی سعی کردم نتیجهی اخلاقی بگیرم و این ماجرا را به حرفم ربط بدهم. اما نشد. مهم نیست. من فقط خواستم بگویم سال نو شما مبارک عزیزانم. تو را به روح آن ۲۰ فیلیپینی بیگناه قسمتان میدهم که بیخیال سفر نوروزی و دید و بازدید بشوید. ای فرمانده. ای سرباز هخامنشی. ای سنگ خارا. مسافرت نرو. توی خانه جلوس کن. کاسهی داغتر از آش نشو و در این برههی حساس صلهارحام را بجا نیاور. من خودم آن دنیا وساطت میکنم. هیچ کدام از خویشاوندهایتان الان دوست ندارد شما را ببیند. مثل خودکارهای روی پیشخوان بانک، به کمرتان زنجیر ببندید و آن سرش را وصل کنید به کانتر آشپزخانه. تلویزیون ببینید. تخمه بشکانید. به درز دیوار خیره شوید. بروید توی بالکن ابوعطا بخوانید یا حتی جیش کنید. اما بیرون نروید و مثل آن سرباز ژاپنی جان آدمهای بیگناه را به خطر نیندازید. اصلا جهت همدردی با مهاجران، امسال عید را بدون فامیل بگذرانید تا حال ما را درک کنید. التماستان میکنم. بابت جان قشنگ خودتان و جان قشنگ عزیزان من که دو ماه است در خانه قرنطینهاند و چوب نادانی دیگران را میخورند. التماستان میکنم. نوروزتان مبارک! (بی بوس و بغل)
بایگانی ماهیانه: اسفند ۱۳۹۸
۳۹۹
دیشب از فرط قرنطینگی داشتم لای پستهای قدیمی خودم چرخ میزدم. رسیدم به پستی که برش خیلی معمولیای از روزمرگیام را در آن نوشته بودم. از یکی از همکارهایم نوشته بودم که اعتقاد شدیدی دارد تا بعد از عطسهی هر کسی، بگوید عافیت باشد. فاصلهی اتاقهایمان خیلی از هم دور است. مثل فاصلهی سرخس تا تنب بزرگ. ماجرا مال فصل بهار دو سال پیش بود. گفته بودم که من نسبت به بهار و جفتگیری درختها و گلها و گردهافشانیشان بینهایت حساسیت دارم و هر سه دقیقه یک بار عطسه میکنم. بعد از هر عطسه، همکار جوانم از آن طرف شرکت (سرخس) فریاد میزند که عافیت باشد. من هم به حکم ادب از این طرف شرکت (تنب بزرگ) داد میزنم که سپاسگزارم. بدتر از همه این است که صدای عطسههای من بینهایت بلند است و کرک و پر اطرافیانم با آن میریزد. این عادتم به پدرم رفته. عطسههای او هم شیرافکن است و آدم را میترساند. نوشته بودم که هر چند دقیقه یک بار منفجر میشوم، یکی از سرخس داد میزند که عافیت باشد و من هم از تنبکوچک با فریاد تشکر میکنم. یک برش معمولی و نازک از روزمرگیام که حالا تبدیل شده به یک برش کلفت و ناجور.
دو سال از آن ماجرا گذشته و دوباره بهار آمده و گل و دار و درخت افتادهاند به گشنی کردن. آن هم در این برههی حساس زمانی که سرفه و عطسه از اللهاکبر فریاد زدن در فرودگاه نیویورک هم ترسناکتر است. دو هفتهی پیش مجبور بودم بروم فرودگاه. به دلیل ناشناختهای توی هواپیما سرفهام گرفته بود. هر چه خواستم با دهان بسته -مثل آزمایشهای اتمی زیرزمینی- سرفه کنم، نشد. رودههای آدم میپیچید به هم. به هر حال این انرژی باید یک طور خارج شود. حالا دهان نشد، سوراخ دیگری پیدا میکند و میزند بیرون. همانجا توی فرودگاه فهمیدم که ماهیت ترس، ماهیت پویایی دارد و بسته به شرایط تغییر میکند. مردی که روی صندلی کناری نشسته بود، با هر سرفهی من میمرد و زنده میشد. به نظر ترجیح میداد که هواپیما ربایی باشم که میخواهد هواپیما را بکوبد به آپارتمانهای شهر تا اینکه سرفه کنم.
امروز هم آلرژیام گرفته است. فقط من آمدهام سر کار و جاستین. در اتاقم را بستهام و پشت سر هم عطسه میکنم و سرفه. همین الان هم جاستین بساطش را جمع کرد و رفت. حالا من ماندهام یک دفتر کار خالی از سکنه. بالاخره عصر کرونا رد میشود و میرود. اما نمیدانم کی دوباره عادت میکنیم به بوس و بغل و لیس و لمس. الان سه هفته است که پوست هیچ آدمیزادی را لمس نکردهام و یک جورهایی یادم رفته است. اصلا نمیدانم پایان این دوره را چطور اعلام میکنند؟ مثلا آقای حیاتی ساعت دو میآید و خبر میدهد که کرونا رفت؟ مثل شاه که رفت؟ بعد همه میریزیم توی خیابان و همدیگر را بوس و بغل میکنیم و لیس میزنیم؟ گمان نکنم اینقدر بالیوودی برگزار شود. کاش آلفرد یعقوبزاده تمام این روزهای قرنطینگی و پسا قرنطینگی را عکس میکرد. اصلا کاش همهی ما این روزهای عجیب را ثبت میکردیم.
خلاصه حالا که تنها شدهام بدون ترس از قضاوت شدن با تمام توان عطسه میکنم و چهار ستون دفتر کار را میلرزانم. نگاه میکنم به عکسهای سیاستمداران که اینروزها ماسک میزنند. سمت درخشان کرونا همین است که دهانشان را ماسک بسته و کمتر حرف میزنند. اما سمت تاریکش این است که لبها و دستها بیکار شدهاند. که امیدوارم به زودی آقای حیاتی بیاید پشت دوربین و بگوید: کرونا رفت. بوسه آزاد شد. همدیگر را بغل کنید (به جز حسن).
۳۹۸
امروز صبح تصویری با پدر و مادرم حرف زدم. چهارده سال است که روزهای شنبه صبح این عبادت هفتگی را انجام میدهم. به هر حال آنها تنها مسجد و قبلهای هستند که قبولشان دارم. مثل همهی خانوادههای دیگر، محور حرفمان کرونا بود. انگار دنیا ایستاده باشد و هیچ حرف دیگری نباشد برای زدن. پدرم به این دام بزرگی که پهن کردیم برای خودمان واقف است. به اینکه انگار باید حس کنیم که جهان به انتها رسیده است. بابت همین شمشیر طنزش را از غلاف کشید بیرون و داستان عمه ناتنیاش را تعریف کرد. اینکه شبها برای خواب میرفتند روی پشت بام. یک شب با صدای گرومب از خواب پریدهاند. به قول خودش انگار یک گونی شلغم کوبیده باشد زمین. که البته گویا عمه بوده که از لبهی پشتبام پرت شده پائین توی خیابان. خدا را شکر به ته خورده زمین و نمرده است. اما بعد از آن ضربه دیگر عمهی کاملی نبوده است. همهی اینها را طوری تعریف کرد که ما از فرط خنده روی قالی پهن شده بودیم. دقیقا توی روزهای کرونا ما را خنداند. بعد ماجرای یکی دیگر از زنهای فامیل را گفت که افتاده توی چاه خانه. مثل یوسف گمگشته. اهل خانه جمع شدند دور چاه و با بدبختی او را کشیدهاند بیرون. بعد متوجه شدند که لباس زن اصلا از آب چاه خیس نشده است. اهل فامیل جیغ کشیدهاند که این معجزه است و خاله نظرکرده است و واویلا. به جای اینکه از او مراقبت درمانی بکنند، به او حمله کردهاند و لباسهایش را بابت تبرک پاره کردهاند و با خودشان بردهاند. البته بعدا کاشف به عمل آمده کلا چاه خشک شده است و آبی ندارد که خاله را خیس کرده باشد. اما خاله نظرکردهی فامیل باقی ماند. اینها را هم با طنز بینظیر خودش آن طور تعریف کرد که ما از فرط خنده شلوارمان را خیس کردیم. معجزه پدر من است که ما را در این دوران خنداند و یادآوری کرد که دنیا تمام نشده است.
پدر من دوران جنگ و انقلاب را دیده است. دوران قطحی و موشک و گشت ثارالله و مرغ و پنیر کوپنی را. ترساندن این آدمها کار راحتی نیست. مثل کریس، رئیس من که نجات یافتهی سرطان خون است. دیروز توی جلسه گفت که یک بار مرگ را از نزدیک دیده است و با این چیزها دیگر نمیترسد. بعد از حملهی مردم به فروشگاهها و نبودن دستمال توالت و صابون و چرندیات رئیسجمهورها گفت. کریس معتقد است اینها نشانهی ناآگاهی و نادانی است که هزار بار ترسناکتر از کروناست. من چقدر پدرم و کریس را دوست دارم.
شبهای جنگ موقع خواب پدرم رادیویش را روشن میکرد تا برنامهی راهشب را گوش کنیم. یادم نیست مجری آن روزهای راه شب کی بود. صالحعلا؟ نوذری؟ مهم نیست. مهم این است که صدای گرم و جذابی داشت. در آن شبهای جهنمی، طوری حرف میزد که انگار اصلا روی کرهی زمین زندگی نمیکند. انگار ساکن یک کرهی خاکی دیگر است و برای ما مردم عجیب برنامه پخش میکند تا آرام شویم. حرفهایی که محورشان جنگ و ثارلله و کوپن نبود. در آن روزهای بد، دقیقا یک مجری رادیویی میخواستیم که روی کرهی زمین نباشد.
ما ترسیدهایم. درست مثل مورچههایی که یک پسر شیطان با لگد افتاده باشد به جان خانهشان. الکی دور خودمان میچرخیم. مسجد و مکه و حرم و کلیسا هم تعطیل شدهاند و کاری از دستشان برنمیآید. افتادهایم به مسابقهی پخش کردن خبرهای بد. چه درست و چه غلط. خبرهایی که به نظر من کاملا سازماندهی شده با سرعتی بالاتر از سرعت کرونا مشغول تکثیرند. چرا؟ نمیدانم. فقط میدانم که کنترلی روی خیلی از چیزها ندارم. روی اینکه هفت میلیارد نفر مردم زمین را متقاعد کنم که دو هفته کونشان را زمین بگذارند و بیرون نروند. روی اینکه روحانی و ترامپ کمتر دروغ بگویند. روی اینکه بازار بورس سقوط نکند. روی اینکه مرزها بسته شوند. یا اینکه مریضها بهبود پیدا کنند. من فقط روی اینکنترل دارم که دستهایم را بشورم و تماسم را با مردم کمتر کنم. به اندازهی خودم باعث شکسته شدن زنجیر ویروس و پخش شدن خبرهای ناگوار باشم. مسابقهای در کار نیست. بشر این دوره را هم رد میکند. این انتقام سخت طبیعت از نسل انسان است که روی آن هم کنترلی ندارم. اما به جای آن شبها برای پسرم میشوم مجری برنامهی راه شب و برایش از یک کرهی خاکی دیگر داستان میگویم. داستانهایی که جنسشان با دنیای هراسزده ما یکی نیست. من سپر او میشوم در برابر موج خبرهایی که حجمشان هیچ سنخیتی با ظرفیت یک انسان معمولی ندارد. تعادلی باید بین میزان دانستن و ندانستن برقرار شود. کانالهای تلگرامم را پاک کنم. با این مساله به سازش میرسم که یک بیماری همهگیر شده است و باید با آن در حد خودم بجنگم. آن را محور زندگی خودم نمیکنم. حتی اگر از گرسنگی بمیرم. اگر هم تصویری با رفیقم حرف بزنم، حتما آمار متوفیان کرونا را بهش نمیگویم و به جای آن ماجرای عمهی پدرم را تعریف میکنم و خالهی نظرکردهمان را. همان مجریای که روی زمین زندگی نمیکند. این تنها چیزی است که رویش کنترل دارم.
۳۹۷
چهارشنبه- یک ویروس جدید از چین شروع شده است. چین دور است. نگران نیستم. به من چه. میخواستند ران مورچهخوار یا خفاش به نیش نکشند. من تارک دنیا هستم.
چهارشنبه بعدی- کرونا مثل اینکه فقط در چین جولان نمیدهد و رسیده خاورمیانه و اروپا. عجب گرفتاری شدیم. من همیشه گفتهام که انسان موجود اجتماعیای نیست و باید در خلوت خود به شکل سولو زندگی کند. این هم تائید حرفم.
پنجشنبه- ماجرا جدی شده است. اصلا دوست ندارم مرگم بابت کرونا باشد. کیفیت مرگ آدم به اندازهی کیفیت زندگیاش مهم است. رفتم ژل ضدعفونی بخرم. اما نیست و تخمش را ملخ خورده است. به جای آن الکل خریدم و صد تا دستکش.
یکشنبه- دستهایم کبره بسته است. از بس با الکل و صابون و بنزین میشورمشان. اگر از کرونا نمیرم، از سرطان پوست حتما تلف میشوم. اما به نظرم مرگ با سرطان پوست کیفیت بالاتری دارد.
دوشنبه- کلونی کرونا مدینهی فاضلهی احمدینژاد است. از بس که سرعت تولید مثلشان زیاد است. امروز دیوید زیاد سرفه میکند. با هر سرفه طوری نگاهش میکنیم که انگار گوزیده است. نگاهی پر از نفرت. در اتاقم را بستم.
سهشنبه- باورم نمیشود که یک نفر در شرقِ دور ران یک مورچهخوار یا خفاش را به نیش کشیده است و ما در غرب دور باید تاوانش را پس بدهیم. گمانم این همان اثر پروانهای است. اگر هم نیست که به درک. حالا که وقت این حرفها نیست. گمانم خداوند این بار به جای آزمون الهی تصمیم به برگزاری کنکور سراسری گرفته است.
چهارشنبه- توصیه کردهاند که به هیچ وجه دست به صورتمان نزنیم. بعد از خواندن این توصیه همه جای صورتم به خارش افتاده است. جاهایی از صورتم میخارد که تا حالا از وجودشان بیخبر بودهام. با چنگال استریل صورتم را میخارانم.
پنجشنبه- کماکان با الکل دستهایم را میشورم. تمام سلولهای پوستم مست و پاتیل شدهاند و خشک. کرونای پدرسگ. بدتر از خاریدن، خالی شدن زندگی از بوس و بغل است. کرونا از ایدز هم بدتر است.
جمعه- نسبت به حرکت دستهایم به خودآگاهی رسیدهام. اینکه دارند چه کار میکنند و چیزی را لمس میکنند. چقدر در روز دستهایم کارهای متفاوت و عجیب و پیچیدهای میکنند که به آنها بیتوجه بودهاند. رد چنگال روی صورتم درد میکند.
شنبه- الکل صنعتی کمیاب شده است. کمکم دارم فکر میکنم که باید پای جانیواکر و ابسولوت را وارد ماجرا کنم. بمالم و بنوشم و به کرونای پدرسگ فحش بدهم. همهجایم میخارد. قسمت روشن ماجرا این است که فهمیدهام آدمها وقتی ماسک میزنند و فقط چشمهایشان دیده میشود، چقدر قشنگ میشوند. فدای چشمهای خسته و شهلای تکتکتان.
یکشنبه- امروز توی خبرها خواندم که خیلی از نمایندگان مجلس کرونا گرفتهاند. مگر اینها توی مجلس چه کار میکنند؟ آنها درآمد کافی دارند و میتوانند با خیال راحت بروند قرنطینه و انگور و آناناس بخورند. اما اگر من کرونا بگیرم، یک ماه هم دوام نمیآورم. من هنوز معتقدم که عدالت افسانه است. کی کنکور تمام میشود؟
دوشنبه- نوروز نزدیک است. اما کی جرات دارد برود عیددیدنی؟ درواقع امسال عیدِ ماهیهای گلی است که احتمالا جان چند میلیون نفرشان نجات پیدا میکند. لابد آن خفاش یا مورچهخوار قهرمان ملی ماهیهاست. چرا سوراخ دماغ آدم باید اینقدر بخارد. چرا دستهی چنگال را اینقدر کلفت میسازند؟
سهشنبه- ران یک مورچهخوار (یا خفاش) با اقتصاد جهان وصلت کرده است. برندگان این ماجرا محتکران دستکش و ژل (ضدعفونی و نه آن یکی ژل) هستند. خیلی بیشرفند. اما برندهی واقعی آن زنی بود که دستکش اضافهاش را داد به آن آقایی که دستکش گیرش نیامده بود. شرافت موقع کنکور معلوم میشود. اصلا اسمش شرافتسنج است. مثل حرارتسنج.
چهارشنبه- دیوید هنوز سرفه میکند. صرفا یک آلرژی معمولی است به بوی دستمال الکلی. اما ما هنوز دوستش نداریم. پوست دستهایم شده مثل پوست زانوی غارنشینان دوران پارینهسنگی. صورتم هم میخارد. دستمال توالت هم در استرالیا قحط شده است. آقای حریرچی هم در قرنطینه است. هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک.
پنجشنبه- کشتهشدگان کرونا از کشتهشان یازده سپتامبر زده جلو. چرا هیچ کس کرونا را تروریست معرفی نمیکند و دولتها همتشان را نمیگذارند روی جمع کردن این ماجرا؟ تحت همین شرایط، هنوز سیاستمداران سیخ به هم فرو میکنند. سیختان را غلاف کنید و ببینید که جان جهان بسته به ران خفاش (یا مورچهخوار) است. اصلا بروید داستان ابرهه را بخوانید.
جمعه- امروز تعطیل است. گور پدر هر چی خفاش و مورچهخوار. ما این کنکور را هم رد میکنیم. من نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. حتی اگر در آن مایع زرد رنگ کفکردهای ریخته باشند. ما برندهایم.
۳۹۶
ساعت یازده شب سهشنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده- بیدار شده و چنگ میاندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. اما من نوشتنم نمیآید و از دیدن کیبرد و صفحهی سفید تهوع میگیرم. کلا این روزها مثل زن آبستنم. دائم تهوع و تهوع. اما غولها حرف آدمیزاد سرشان نمیشود. بهش گفتم که افتادهام روی دور تکرار و خودم را شب و روز مرور میکنم. حرفهایم شده مثل فرشهای پاخوردهی حرم. تار و پودش زده بیرون. حالیاش نشد. بهش گفتم من شدم مثل لُنگهای کارگران کارواش سرِ چمران. هر چه من را بچلانی، چیزی جز آب چرک و دودهی تهران تحویلت نمیدهم. بیچاره چمران. کدام ابلهی روز اول تصمیم گرفت تا اسم بزرگان را بگذارد سر خیابانها؟ کارواش سر چمران. ته شریعتی. زیر شیخفضلالله. بریدگی جلالآل احمد.
من وقتی استرس دارم، نمیتوانم بنویسم. مثل خطاطی میشوم که رعشه گرفته و به جای نستعلیق و نسخ، نوار قلب تحریر کند. استرس پوست آدم را خراب میکند. معدهی آدم را سوراخ میکند. چرخ هنر را پنجر میکند. صدای خواننده را خش میاندازد. من که جای خود دارم. همین امروز با پدرم تلفنی حرف میزدم. بعد از چند تا “چه خبر؟” و “دیگه چه خبر؟”، حرفمان رسید به کرونا. برعکس پدرم که انگار داشت در مورد آبجوی کرونا حرف میزد، گلوی من مثل جادهی وسط کلوت از فرط استرس خشک شده بود. نگرانشان بودم. نگران آنها. نگران نگار که میدانم کلهخر است و از جامعه و اختلاط، ارتزاق میکند. استرس عطسهی اطرافیانش را من باید بکشم. نگران همه آدمهایی که اینجا میخوانمشان. نگران کافه اولدوز که لابد حالا همان دو تا مشتریاش را هم از دست داده است. کی بود که میگفت وطن مثل آدامس جویده شده است که ته جوراب چسبیده باشد؟ گریزی ازش نداری و همه جا با تو است. گرفتاری این است که جسم و روح هیچ وقت سر مسالهی رفتن و هجرت با هم به تفاهم نمیرسند. همیشه یکی میرود و یکی میماند.
میبینی غول بداخلاق نزدیک لوزالمعدهام؟ من لُنگ کارگر کارواش سرِ چمرانم. من متنفرم از اینکه مثل پلیس ضد شورش سر شلنگ تکرارم را بگیرم سمت باقیه و استرس و غم را بپاشم روی سینهشان (چه غیراخلاقی بود این جمله). ما پروردگار موسیقی شش و هشتیم. ما الههی طنازی و لطیفهایم. ما همان هوایی را نفس کشیدیم که شیخ و خواجه نفس کشیدهاند. بیا از چیزهای خوب بنویسیم. مثلا از دار قالی مادرم. دو ماه رفته کلاس قالیبافی. حالا آنطور رج و شانه میزند که انگار دختر حکمتنژاد است و سه جد قالیباف توی خانواده داشته. قالی اول را تمام کرده است. یک پرنده و چند تا گل. خودم مشتری پر و پا قرصش هستم. میبینی؟ دنیا هنوز قشنگیهای خودش را دارد. به شرطی که توی خانه بمانی و بیرون نروی. خب؟
ساعت یازده شب سهشنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده- بیدار شده و چنگ میاندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. کاش یادش بیاید آن جملهای که توکای مقدس گفته بود: کاش سکوت را میشد نوشت. سکوت به نظر من زن زیبا و قد بلندی است که انگشتهای کشیدهای دارد. پوستش آنقدر سفید است که آدمها یا او را نمیبینند یا اگر ببینند ازش میترسند. اما به نظر من این زن هزار بار زیباتر از قطار تکرار است. این زن مثل مادر من است. مثل گل و پرندهی روی قالیاش. کاش میشد این زن را نوشت.
غول بداخلاق من. این را بنویسم و جان هر غولی که دوست داری، اجازه بده بخوابم. پنج سالم که بود، یک شب صدام دزفول را گرفته بود به باد بمب و موشک. تمام شب را زد. پناه برده بودیم زیرزمین خانهی پدربزرگم. از آن شب صدای بمبها خوب توی گوشم مانده است. اما صدای بلندتری که توی گوشم مانده، صدای مادربزرگم بود. توی تاریکی محکم بغلم کرده بود و با صدایی مطمئن برایم یک داستان گفت که اصلا یادم نیست چی بود. اما هر چیزی که بود، حکم آرد خنک روی پوست سوخته را داشت. حکم دندان برای گره. حکم تنها مروارید ته تور ماهیگیر. من اگر نتوانم مرهم باشم، باید خیره بمانم به آن زن سفید و بلندقد. نوشتن برای کسی است که بتواند نور بپاشد وگرنه سیاهتر کردن سیاهی کار همه است.
غول بداخلاق. اجازه بده بخوابم. سیصد سال تمام. لطفا.
۳۹۵
آقای کدکنی عزیزم! یادتان هست گفته بودید که:
«طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما : یک سو خلیج فارس، سوی دگر خزر».
دورتان بگردم، شعر قشنگی است اما چرا آدرس دادید؟ به جای اینکه دست شادی را توی دستمان بگذارند، نرهخری به نام ملال را گذاشتند توی کاسهمان. این روزها استراتژی زندگیمان جستجو برای شادی نیست بلکه فرار از ملال است. فرار از این نرهخر سمج. بین فرار و جستجو خیلی فرق است. اصلا فرقش را توی چشمهایمان هم میتوانید ببینید. بیزحمت بار دیگر آدرس ندهید. یا آدرس اشتباه و دو کوچه بالاتر بدهید. یا اصلا آدرس کشورهای دیگر را بدهید. ما شادی نمیخواهیم. همینکه ملال نباشد کفایت میکند. باشه شفیعی جان؟