نورا قشنگترین اتفاق بود. یک موجود کوچک و قلمی که سایهی بزرگی داشت و راحت زیر آن جا خوش کرده بودم. بیست و پنجم اردیبهشت که درختهای سیب باغ وکیل شکوفه داده بودند، سوار رنوی سفید شدیم و رفتیم سمت فرودگاه. استقبال منیره. نورا یک دسته گل رز قرمز خرید که همان اول کاری تقدیم کند به منیره. فرودگاه دور بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. انگار فرودگاه هم راه افتاده بود و دور میشد. استرس داشتم. با انگشت ضرب گرفته بودم روی فرمان. عادت همیشگیام. نورا گفت که بچه! چرا اینقدر هول کردی؟ خواهرت داره میاد، غول که نمیخواد بیاد. بعد هم یک نشگون ریز از بازویم گرفت و خندید. من هم هیستریک خندیدم. درد نشگونهایش را دوست داشتم. هر چه سفت تر، بهتر. من منیره را میشناختم، نورا که نمیشناخت.
بعد هم رسیدیم فرودگاه. بعد هم منیره آمد. بعد هم یک نگاه انداخت به سر تا پای نورا. به گردن لاغرش. به سینههای کوچکش. به چشمهای بزرگش که همیشه تهش سوال و جواب داشت. بعد هم همه چیز شد شبیه به سناریوی نخنمای یک فیلم فارسی.
امسال هزارمین سالگرد نرسیدنمان به همدیگر است. هر سال درختهای سیب باغ وکیل شکوفه میدهند و بعد هم به بار مینشیند. یک تکرار ابدی و ازلی. یک تکرار یکنواخت. مثل تکرار این فکر توی سرم، که چرا برای نورا نجنگیدم؟ زخمهای جنگیدن، زود خوب میشوند. حتی اگر جنگ را میباختم. یک رد پرافتخار و قشنگ میاندازند روی بدن آدم. اما زخم نجنگیدن یک زخم گود و زشت و چرک است که هیچ وقت خونش بند نمیآید. اصلا چرا سوار رنوی سفید نشدیم و فرار نکردیم یک گوشهی دور؟ مثل سناریوهای نخنمای فیلم فارسی.
شنیدهام باغ وکیل افتاده توی طرح مترو. همین امروز و فرداست که لودر میاندازند زیر درختهای سیب و همه را ریشه کن میکنند. چه بهتر. دستم به دامن لودرهاست که همهی خاطرات و شبهای روشنِ هزار سال پیش را خاک کنند ریز ریلهای آهنی مترو. شاید اینطور تکرارها دیگر تکرار نشوند.
جای نشگون نورا هنوز زق زق میکند.