پیدا کردن پارکینگ در شهر ما کار حضرت فیل است. خیلی هم گران است. وقتی پول پارکینگ را میدهیم، انگار قرار است سه دانگ آنجا را به ناممان بزنند. چهار سال پیش شرکتمان یک پارکینگ پیدا کرد و رفت با صاحبش -جیمی- چانه زد و قرارداد بست و خلاص. یک پارکینگ پنج طبقه که مثل کندوی زنبور پیچ میخورد و میرفت بالا. بعد از پارک کردن و موقع پیاده شدن، در ماشین دو سانت بیشتر باز نمیشود. بس که جای پارک تنگ است. مثل دزدی که بخواهد الماس کوه نور را بدزد، از لای در باید بخزم بیرون. در عوض پارکینگ سقفدار داشتم و ماشینم زیر باران برف نمیماند. دم در هم یک کیوسک فزرتی گذاشته بود که گماشتهی جیمی آنجا بود. هر روز صبح حال و احوال میکردیم و قبض میداد و حالِ خانموالدهپرسان از هم جدا میشدیم. همه راضی. ما راضی. شرکت راضی. جیمی راضی. گماشته راضی. خانم والده راضی.
دو سال پیش کارِ جیمی گرفت. بس که پارکینگ گران است. زمین کنارش را هم خرید و اضافه کرد به عمارتش. شرکت پارکینگداری زد و یک کرور آدم استخدام کرد. بعد هم شروع کرد به بدقلقی و قیمت پارکینگ را برد بالا. مثلا سه برابر. منشیمان زنگ زد به جیمی. که خب به جای خودش، منشی گذاشته بود. هر چی چانه زدیم راضی نشد. دستآخر شرکت ما راضی شد. دو ماه بعد باز هم قیمت را برد بالا. ماه بعدتر هم همینطور. کلا جیمی کمربندش را باز کرده بود و خلاص. ما هم که گرفتار در بنبستِ تنگِ فقدانِ پارکینگ.
حالا که دارم این چهار خط را مینویسم، خدا میداند قیمت پارکینگ چند برابر شده است. کیوسک جلوی در را کندهاند و گماشته هم نیست. به جایش یک گیت اتوماتیک کاشتهاند. موبایل را جلوی سنسورش میگذاریم و گیت باز میشود و میرویم داخل. اوایل که گیت را گذاشته بودند، صدای ظریف و خشدار یک خانم محترم میگفت «صبحبخیر و خوشآمدید» و دسته میرفت بالا و ما میراندیم داخل. حالا دیگر صبح بخیر هم نمیگوید. لاکردار جای پارکینگها را تنگتر هم کرده و گاهی وقتها فکر میکنم خارج شدن از صندوق عقب ماشین راحتتر است تا از در.
دستمان هم به هیچ جای بند نیست. اینقدر دم و دستگاه جیمی عریض شده که شتر با بارش در آن گم میشود. اول کار میدانستیم با کی طرفیم. با جیمی و گماشتهاش. میدانستیم حال خانم والدهی چه کسی را باید جویا شویم. با کی چانه بزنیم. به کی توی دلمان فحش بدهیم. اما الان با یک نظام پارکینگ طبقاتی روبرو هستیم که ما و ماشینهایمان لای خرج دندههایش دارد خرد میشود. جیمی هم که کلا نیست.
احتمالا خودش را بازنشسته کرده و الان کنار یکی از سواحل اسپانیا لم داده زیر چتر و به افقی که عمود بر افق ماست خیره شده است. تنها کسی که با ما حرف میزد همان خانمِ محترم توی دستهی گیت بود که او هم دیگر نیست و خفه شده است.
کمکم همکارهایم تصمیم گرفتهاند دیگر آنجا پارک نکنند. صبحها زودتر میآیند و کنار خیابان جا پیدا میکنند. زیر باران و برف و آفتاب. ماشین هم میشود سفرهی ضیافت پرندههای دچارِ بیرونروی. گاهی وقتها هم بیخانمانها با لگد شیشه را میشکانند تا بلکه اسکناس مچاله شدهای زیر صندلی پیدا کنند و بزنند به زخمشان. که خب اشکال ندارد. دله دزدی آنها بهتر از دزدی سیستماتیک جیمی است. کلا دعوا با یک سرباز پیاده خیلی راحتتر از جنگیدن با یک تانک است که نه در آن معلوم است و نه رانندهاش.