۴۹۳

دو کوچه بالاتر از جایی که کار می‌کنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار می‌رفتیم آن‌جا. آن‌قدر رفتیم که صاحب دکان و گارسون‌ها و دربان و گربه‌های سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همه‌شان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود می‌آمد سر میزمان و می‌ایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و  شانه‌هایش را مستقیم و بی‌واسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش می‌کند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور می‌شود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشته‌ام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب.

پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچک‌ترش خودکشی کرده است. تاسیسات‌چی یک برج سی‌طبقه بود، وسط شیکاگو. لوله می‌کشید. لامپ وصل می‌کرد. کولر راه می‌انداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشت‌بامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و این‌ها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا  ترجمه‌ی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه می‌شود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان می‌خواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برای‌مان ساخت.

برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ می‌شد، احتمالا سرسری خبر را می‌خواندم و بعد هم با روزنامه شیشه‌ی عقب ماشین را تمیز می‌کردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدم‌های دور و آدم‌های ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس می‌شد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان می‌آمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشی‌تر هم به چشم‌مان آمد.  احتمالا آدم‌هایی بوده‌اند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیده‌اند. لابد دیدند یک نقطه‌ی سیاه روی پشت بام تکان می‌خورد. بعد دیده‌اند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیه‌ی بعد هم نقطه‌ی سیاه تبدیل شده به نقطه‌ی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازه‌ی یک کهکشان عواطف گوناگون.

کاش اصلا نرفته بودیم رستوران‌شان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس می‌کردیم توی اتاق به بهانه‌ی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر می‌شود. خوزه یک جا لای حرف‌های گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانو‌ی زندگی خانواده‌شان گم شده است. از دور آهنگ‌شان معمولی‌ به گوش می‌خورد اما فقط آدم‌هایی که داستان‌شان را شنیده‌اند، می‌دانند که موسیقی‌شان از پارسال به این‌ور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمی‌شود.

قرار نبود این‌قدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آن‌قدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد می‌افتد آدم است یا یک کیسه‌ی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستاره‌ها صرفا نقطه‌های دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدام‌شان آن‌قدر وسعت دارد که تهش دیده نمی‌شود لامصب.

۴۹۲

یکی از فانتزی‌های مورد علاقه‌ی من از قدیم این بوده که یک روزی و یک جایی، یک شرایطی رقم بخورد و به کسی بگویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». این فانتزی را همیشه ندارم. فقط وقت‌هایی می‌آید سراغم که به اندازه‌ چهار اقیانوس بی‌حوصله‌ام. یا وقت‌هایی که وضعیتِ «آمدنم بهر چه بود به خودم می‌گیرم». درواقع به وقتِ غم‌های لوکس و شیرین و عمیق. مثلا تصور می‌کنم که یک نیمه‌شب پاییزی دارم توی خیابانی مه‌گرفته راه می‌روم. چراغ‌های شهرداری یک مخروط نورانی انداخته روی آسفالت. یک‌هو یک دزد تبه‌کار از پشت تیر چراغ می‌پرد بیرون و لوله‌ی تفنگش را می‌گذارد روی شقیقه‌ام و می‌گوید هر چی داری بریز بیرون. همین‌جاست که می‌رسم به نقطه‌ی اوج فانتزی. مثل ممدرضا گلزار سرم را آرام برمی‌گردانم سمت دزد و صدایم را خش‌دار می‌کنم و می‌گویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». بعد هم نگاه مستاصل دزد تبه‌کار و غرور و قند غم شیرینی که در دلم از این بی‌خیالی به جهان آب می‌شود.

امروز از آن روزهایی بود که در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. از آن روزهایی که به گمانم چیزی برای باختن ندارم. مشغول رانندگی بودم. یک ثانیه توی آینه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم یک وانت هشت سیلندر سیاه با سرعت دارد به من نزدیک می‌شود. مثل پلنگ گرسنه‌ای که به دنبال آخرین بوفالوی جهان بدود. بعد نزدیک‌تر شد. آن‌قدر نزدیک که دیگر سپرش را نمی‌دیدم. بعد هم کاپوتش محو شد. حتی دیگر راننده‌اش را هم نمی‌دیدم. انگار که فرو رفته باشد توی صندوق عقب ماشینم. مطمئن بودم که با همان سرعت می‌کوبد بهم. که اگر می‌کوبید، این دو پاراگراف نوشته نمی‌شد چرا که خالق‌شان الان بالای ابرهای سفید نظاره‌گر مردمانِ زنده‌ و سرگردان بود. این لحظه‌ی تقابل با مرگ بود. همان لحظه‌ای بود که در کسری از ثانیه مه‌ آن خیابان فانتزی تبخیر شد و خورشید زد بیرون و تنبانش را کشید پایین و حقیقت عریانش را نشانم داد و فرو کرد توی چشم‌هایم: «عامو! همیشه چیزی برای باختن داری». در همان یک ثانیه‌ی تقابل بود که لیست تمام چیزهایی که نباید می‌باختم‌شان آمدند جلوی چشمم. کم نبودند. حتی امروز که تا خرخره در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. راننده‌ی وانت یک جوری که نفهمیدم چه جور، ماشینش را کشید کنار و گلوله شد و رفت سراغ بوفالوی بعدی.

ترم اول دانشگاه بودم و تجربه‌‌ی من از مهندسی عمران کلا دو بار حضور جسمانی سر کلاس معارف و ریاضی بود. در عوض هر منبری که پیدا می‌کردم ازش می‌کشیدم بالا و از گسل تهران و احتمال زلزله و راهکارهای حین زلزله نطق می‌کردم. بعد هم با صدایی مطمئن می‌گفتم که زلزله ترس ندارد. وقتی که آمد خیلی خرامان می‌روم زیر چهارچوبِ در و میز و این‌ها. یا حتی مثل بت‌من از پنجره می‌پرم بیرون و به درخت چنار توی خیابان آویزان می‌شوم و سُر می‌خورم پایین. تفکرات یک مغز نشسته در خارج از گود. تا آن روزی که تهران زلزله آمد. در واقع یازده ثانیه زمین مثل ژله اندکی لرزید. باز هم خورشید حقیقت همان کاری را کرد که امروز کرد. همه‌ی خطابه‌ام را فراموش کردم و مثل مرغی که سرش را برای عروسی دختر همسایه بریده باشند دور خانه می‌دویدم و تمام فرضیه‌های چهار چوب در و میز و درخت چنار را فراموش کردم. یازده ثانیه تقابل.

کلا مغز من زر مفت زیاد می‌زند مخصوصا وقت‌هایی که در ساحل عافیت نشسته‌ است و با موج‌های غم شیرین آب‌تنی می‌کند. مثل شوالیه‌ای که از راه دور و آنلاین با اژدها می‌جنگد. خش به صدایش می‌افتد و ظاهر جذاب و نیچه‌طوری به خودش می‌گیرد. تا جایی که به لحظه‌ی تقابل برسد و خودش را خیس کند و شمشیر فانتزی‌اش را غلاف کند. این مغز درب و داغان.

۴۹۱

از روزی که مهسا را کشتند چیزی ننوشته‌ام. ماه‌ها می‌شود. از نوشتن گریزانم. این روزها نوشتن مثل این است که آدم یک گراز سیاه و بوگندو توی طویله داشته باشد و مجبور باشد برود  بهش سر بزند. اصلا خوش نمی‌گذرد. نوشتن فقط همان جوری خوب است که آدم مثل خیام در دربار پادشاه زندگی کند و از فرط سیری بر پوچی جهان اصرار کند. خارج از دربار باید فقط رنج‌نامه بنویسی. گو اینکه ما سال‌هاست که از مرحله‌ی رنج عبور کردیم و وارد مرحله درد شدیم. قرارِ خلقت بر این بود که انسان را در رنج بیافریند و نه درد. اما به حال همین است که هست.

حالا هم نیامدم که بنویسم. صرفا می‌خواهم مطمئن بشوم صفحه کلید کامپیوترم هنوز کار می‌کند و من هنوز می‌توانم فارسی تایپ کنم. وگرنه نه حوصله‌ی ناله کردن هست و نه تراوش امید واهی. دشمن سرسخت جملات انگیزشی‌ای شده‌ام که خودم یک روز صادرکننده‌شان بوده‌ام. ته هر تونل سیاه بالاخره یک روزنه‌ی نور ظاهر می‌شود. تاریک‌ترین ساعت شب، لحظات دم سحر است. یا بدتر از همه چیز: این نیز بگذرد. جانانم، تنها چیزی که دارد می‌گذرد عمر و لطافت ماست. پس خاک بر سر همه‌ی جملات انگیزشی.

از اینکه به زبان بیاورم ناامیدم، می‌ترسم. انگار امید آخرین طنابی باشد که من را از خشتک آویزان کرده باشد و بترسم که پاره بشود و پاره بشوم. بینش درست و حسابی از شرایط هم ندارم که بتوانم حدس بزنم آخرش به کجا می‌رسم. احتمالا آدم‌هایی که مسلط به اوضاع هستند، امید هم دارند. لابد امید و بینش متصل به هم هستند.

این روزها بیشتر خیال‌پردازی می‌کنم. وقتی می‌گویم خیال‌پردازی شما فکرتان نرود سمت جت شخصی و ویلا و خاویار و این‌ها. خیال در حد این‌که توی آپارتمانم سمت ده‌ونک زندگی آرام و تمیزی دارم و هفته‌ای یکی دو بار سر می‌زنم به پدر و مادرم و بزرگترین دغدغه‌ام این است که وقتی می‌روم مسافرت کی به خرزهره‌های توی باغچه آب بدهد. در این حد. خیال به مثابه پنجره‌های بزرگ در دیوارهای سنگی.

خلاصه این‌که گاهی وقت‌ها نشان ندادن آن گراز بدریخت از عبادت هم بالاتر است. اجازه بدهم آن‌هایی که بینش دارند حرف بزنند و بنویسند. آن‌ها که صدایشان بلندتر و کلفت‌تر است. آن‌هایی صاحب میکروفون‌اند. من هم هر از چند گاهی می‌آیم و از خاطرات روزهایم می‌نویسم. یک طوری که انگار من شهروند سوئیس هستم و از فرط رفاه آمار خودکشی‌مان در صدر جدول است. یک طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وگرنه من آدم بی‌بینشی هستم که لای هزار تریبون گرفتار آمده‌ام و راه را گم کرده‌ام. حقیقت هم از لای دستان این هزار تریبون آن‌قدر دست به دست و چرک شده که سفیدی‌اش دیگر دیده نمی‌شود. تنها حقیقت غیر قابل کتمان خونی است که ریخته شده. بقیه ماجرا حاشیه است.