دو کوچه بالاتر از جایی که کار میکنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار میرفتیم آنجا. آنقدر رفتیم که صاحب دکان و گارسونها و دربان و گربههای سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همهشان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود میآمد سر میزمان و میایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و شانههایش را مستقیم و بیواسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش میکند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور میشود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشتهام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب.
پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچکترش خودکشی کرده است. تاسیساتچی یک برج سیطبقه بود، وسط شیکاگو. لوله میکشید. لامپ وصل میکرد. کولر راه میانداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشتبامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و اینها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا ترجمهی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه میشود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان میخواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برایمان ساخت.
برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ میشد، احتمالا سرسری خبر را میخواندم و بعد هم با روزنامه شیشهی عقب ماشین را تمیز میکردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدمهای دور و آدمهای ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس میشد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان میآمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشیتر هم به چشممان آمد. احتمالا آدمهایی بودهاند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیدهاند. لابد دیدند یک نقطهی سیاه روی پشت بام تکان میخورد. بعد دیدهاند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیهی بعد هم نقطهی سیاه تبدیل شده به نقطهی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازهی یک کهکشان عواطف گوناگون.
کاش اصلا نرفته بودیم رستورانشان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس میکردیم توی اتاق به بهانهی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر میشود. خوزه یک جا لای حرفهای گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانوی زندگی خانوادهشان گم شده است. از دور آهنگشان معمولی به گوش میخورد اما فقط آدمهایی که داستانشان را شنیدهاند، میدانند که موسیقیشان از پارسال به اینور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمیشود.
قرار نبود اینقدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آنقدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد میافتد آدم است یا یک کیسهی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستارهها صرفا نقطههای دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدامشان آنقدر وسعت دارد که تهش دیده نمیشود لامصب.