از پارسال که افتادیم توی دام قرنطینه، مادرم هم افتاده به قالیبافی. تا قبل از این حتی دستش هم به دار قالی نخورده بود. اما حالا یک دار قالی گذاشته توی خانه که با آن میشود دو تا دیلاغِ قلچماق را دار زد. از تبریز سفارش دار و نخ و نقشه و الخ را داده است. پارسال «برای بار اول» شروع کرد به قالی بافتن. هر بار که زنگ میزنم، حال عمو و عمه و خاله و قالی را میپرسم. به قالی که میرسم، میپرسم که چقدر جلو رفته و چقدر مانده تا تمام شود. مادرم هم دوربین را میچرخاند سمت دار قالی و یک طوری حالیام میکند که مثلا این هفته دو سانتیمتر پیشرفت کرده است. پدرم هم از آن طرف توضیحات تکمیلی میدهد که مثلا چهار تا پای گاو سمت غرب قالی نمایان شده است و از شرقاش هم یک خورشید انگار میخواهد طلوع کند و این طور حرفها. من هم نمک میریزم که قالی را خودم پیشخرید میکنم و از این شوخیهای میانمایهی جُنگهای لوس صدا و سیما.
اما قسمت مهم ماجرا این است که مادرم از این کاری که جدیدا شروع کرده خوشحال است. همین «برای بار اول» که آن بالا گفتم. انگار که دارد کدورت این روزها را پاک میکند. کلا عادتش همین است. مادرم را میگویم. سرش درد میکند برای تجربههای جدید. برای «برای بار اول»ها. برای راههای نرفته. مثل تاکسیخطیهای آریاشهر-فاطمی. الان را نمیدانم اما قدیم اینطور بود که هر بار برای فرار از ترافیک از یک راه جدید میرفتند. از کوچه پس کوچههایی که شهردار محترم شهر هم از آنها خبر نداشت. کوچههای جدیدی به عرض یک گاری دستی. این قشنگترین بازی رانندههای تاکسی است. اینکه «برای بار اول» ما را از کوچههایی جدید رد میکردند. اسطورههای متنوع کردن مکررات.
ماجرای قالی باب جدیدی را در ذهنم باز کرده است. من همیشه فکر میکردم که باید مثل یک اسب قبراق بدوم تا بتوانم ارابهی زندگیام را برسانم به جایی مسطح و صاف که همه چیز آن تحت کنترلم باشد و قابل پیشبینی. اما گمان کنم این جای مسطح، همان جای ملالآوری است که «برای بار اول»های آدم ته میکشند. یکی از دلایلی که من از بهشت خوف میکنم همین است. مکانی که جاودانه است و غروب و طلوع ندارد و تنها اتفاقی که برای اولین بار قرار است رخ بدهد، ورود به آن است و لاغیر. آدم مگر یک نوار کاست را چند بار میتواند گوش کند؟ لااقل امیدوارم رانندههای تاکسی آریاشهر-فاطمی همه جنت مکان باشند و جاهای جدید بهشت را به ما عزیزان نشان بدهند. «برای بار اول» از کوچه پس کوچههای بهشت ردمان کنند، به حوری و غلمانهای جدید معرفیمان کنند، میوههای جدید (به جز سیب لطفا) بهمان بدهند برای گاز زدن و خلاصه اینکه دائما چیزی «برای بار اول» در چنته داشته باشند تا خون در رگمان یخ نزند. به سلامتی همهی راننده تاکسیهایی که کوچه پس کوچههای شهر را مثل کف دستشان میشناسند. به سلامتی آن قالیبافی که هر روز از شرق و غرب قالیاش چیز جدیدی طلوع میکند. به سلامتی آن مجنونی که هر بار «برای بار اول» لبهای لیلیاش را جور جدیدی میبوسد. به سلامتی کسانی که خالق بینهایت بار «برای بار اول» زندگیشان هستند. من هم امشب بروم و «برای بار اول» توی حیاط زیر آسمان صاف و پر ستاره بخوابم.