صد و بیست و پنج

من تازه امروز فهمیدم که تلگرام قابلیت این را دارد که آدم آن‌جا با خودش چت کند. اگر رئیس‌جمهور شدن ترامپ را بگذاریم کنار، این خوفناک‌ترین پدیده‌ی عالم محسوب می‌شود. آدم با خودش چت کند. امتحانش هم کردم. سلام و احوال‌پرسی و همین حرف‌های دم‌دستی. بعد از هر پیام هم یک مکث احمقانه می‌کردم و با دلهره به صفحه‌ی موبایلم نگاه می‌کردم که نکند “خودم” جواب بدهد. که الحمدالله “خودم “آن طرف خط نبودم و فقط این طرف خط بودم. یک جورهایی یاد سعید افتادم. توی قطار باهاش رفیق شده بودم. دوران دانشجویی. رشتی بود. چند باری آمد تهران و همدیگر را دیدیم و همبرگر خوردیم. وقتی هم که تهران نبود با هم چت می‌کردیم. یاهو مسنجر. سال هشتاد تصادف کرد و مرد. بعد از مردنش، تا چند هفته مسنجرم را باز می‌کردم و برایش پیغام می‌فرستادم. آن‌جا هم بعد از هر پیام، یک مکث احمقانه می‌کردم و با دلهره منتظر جواب می‌ماندم. کلا یکی از ترس‌های من همیشه همین است. از حالا به بعد آدم‌ها که می‌میرند، جای‌شان در دنیای مجازی هم خالی می‌شود. همان‌طور که عکس‌شان هست و نگاهت می‌کنند. این هم خوف‌ناک است اما هنوز هم به عقیده‌ی من چت کردن آدم با خودش خیلی ترسناک‌تر است.

20161120015115_h23a2422

صد و بیست و چهار

من اگر فیلم‌ساز قابلی بودم، بلاشک یک فیلم درامِ سیاه و سفید می‌ساختم که یک زن و مرد عصاره‌ و ستون آن باشند. یک جایی وسط فیلم، زن از دست مرد خسته می‌شود و چمدانش را برمی‌دارد که ترک و طردش کند. اما قبل از آن، می‌رود بالای سر مرد که غرق شده در مبل و کتاب توی دستش. زن چمدان را می‌گذارد زمین و از کمد کتابخانه یک فرهنگ‌لغاتِ کَت‌وکلفت ‌می‌کشد بیرون و می‌گیرد جلوی صورت مرد. مرد هم از بالای عینک نگاهش می‌کند که یعنی ها؟ چیه؟ بعد زن با صدای نینا سایمون طور به مرد می‌گوید: “تو شبیه این فرهنگ‌لغاتی. همه‌ی کلمه‌های خوب و بد دنیا رو بلدی و معنی‌شون رو می‌دونی. اما بلد نیستی ترکیب‌شون کنی. همه رو از الف تا ی می‌دونی اما کنار هم نمی‎تونی بچینی‌شون. تو یه سرباز شکست‌خورده‌ای که توی انبار مهمات قایم شدی”.

بعد هم خیلی نینا‌سامون طور، کتاب را می‌گذارد سر جای اولش و روی پاشنه کفشش می‌چرخد و چمدان را برمی‌دارد و آرام آرام و تق‌تق‌کنان از در خانه می‌رود بیرون. برای همیشه. مرد هم بی‌حرکت نگاهش را می‌کشد روی مهمات انباشته شده در کمد کتاب‌خانه.

اگر فیلم‌ساز بودم یک چیزی می‌ساختم شبیه این. اول و آخرش مهم نیست. قبلا هم که گفتم. من آدمی هستم که از جزء می‌رسم به کل. دکمه دارم و یک کت می‌دوزم به آن.

صد و بیست و سه

​مردم شهر من خیلی تنبلند. آن‌قدر تنبل که برای خریدن یک لیوان قهوه از ماشین پیاده نمی‌شوند. همانطور که سوارند تا پای پنجره‌ی کافه می‌روند، از همان پنجره پول را می‌دهد و از همان پنجره هم قهوه را می‌گیرند. من هم بعد از این همه سال زندگی لای این مردم، دچار تنبلی حاد شدم. امروز صبح توی صف ماشین‌های تنبل بودم برای گرفتن قهوه. نوبت ماشین جلویی‌ام شد. راننده‌اش یک دختر خیلی جوان بود. تا کمر از پنجره آمد بیرون. قهوه‌چی هم که یک پسر خیلی جوان بود تا کمر از پنجره‌ی کافه آمد بیرون. بعد هم به اندازه‌ی یک قهوه خریدن و پول دادن و تشکر کردن، همدیگر رابوسیدند. بعد هم دخترک برگشت سر جای اولش و در کمال ناباوری رفت دوباره ته صف. نوبت من شد. به پسر گفتم که خیلی کارشان باحال بود. بهش گفتم که یاد سربازهای اعزامی جنگ جهانی دوم افتادم که برای بوسیدن نامزدشان تا کمر از پنجره‌ی قطار  آویزان می‌شدند.  پسرک هم گفت که “یک ربعه که داریم این کار رو می‌کنیم. می‌بوسیم، بعد میره ته صف تا دوباره نوبتش برسه. دوباره می‌بوسیم. چهارده فوریه‌اس دیگه”. بهش گفتم باریکلا و پانزده برابر پول قهوه بهش انعام دادم. گفت که لازم نیست این همه پول. بهش گفتم اتفاقا لازم است.  بالاخره یکی باید از شما تقدیر کند.

مردم شهر من علاوه بر این‌که تنبلند، خیلی محافظه‌کار هم هستند. احتمال دیدن بوسه‌ی آدم‌ها در این‌جا معادل احتمال دیدن بوسه‌ی دو نفر توی قم، آن هم حوالی مرقد مطهر است. یک چیزی در حد بارش باران در کویر لوت آن‌هم وسط مردادماه. مردم کلا  وقتی قرار به بوسیدن باشد، خیلی محجوب می‌شوند و ترجیح می‌دهند این کار را در خلوت  انجام بدهند. در عوض اگر با ماشین جلوی‌شان بپیچی، بی‌هیچ حجب و حیایی انگشت وسطشان نشان می‌دهند  و تا کمر از پنجره بیرون می‌آیند و داد می‌زنند که فاک یو بِچ.

مشکلات من از همین جا شروع می‌شود. از این مرز مبهم و مغشوشِ چی بٙده و چی خوبه. از این‌که برای چه کاری باید از پنجره خم شد بیرون و برای چه کاری نباید. از این‌که بوس بٙده، فحش خوبه. 

عکس را هم یک روزی گرفتم که چهاردهم نبود. یک روز بارانی در کویر لوت.

صد و بیست و دو

​یک خانواده‌ی سه نفری همسایه‌ی ما هستند. زن خانه یک آلمانی بلندقد است که برای سوار شدن به فولکس سفیدش، مجبور از از شش جا تا بخورد. شوهرش آمریکایی است. چهارده سال پیش هم تنها بچه‌شان را از روسیه به فرزند‌خواندگی قبول کردند. ترکیب آش شله‌قلم طوری دارند. شبیه تیم فوتبال منتخب جهان. عصرها که از سرکار برمی‌گردم، همگی نشسته‌اند پشت میز شام و در سکوت لقمه‌ها را راهی دهان‌شان می‌کنند. مهیج‌ترین کارشان پشت میز این است که مرد آمریکایی به پسر روسی می‌گوید “اون نمکدون رو بده بیاد”. در همین حد کسالت‌بار و ملال‌آور. سال‌هاست که هر روز ساعت شش عصر این ژانر وحشت را تماشا می‌کنم. من از هیچ چیز بیشتر از سکوت نمی‌ترسم. در واقع سکوت برای من یک جیغ بلند و گوش‌خراش است که  از آن خوف می‌کنم. یکی از ناهنجاریهای رفتاری من هم همین است. توی جمع، قاتل  سکوتم. انگار یکی هفت‌تیر گذاشته روی شقیقه‌ام و مجبورم  کرده تا تمام خلل و فرج بین مکالمات را پر کنم و نگذارم هیچ سکوتی سربلند کند. حس می‌کنم وقتی آدم‌ها ساکت می‌شوند، مغزشان شروع می‌کند به کار کردن. بعد هم هر چه بیشتر سکوت‌شان کش پیدا کند، بیشتر می‌روند توی خلسه‌ی فکر کردن. بیشتر دیوار می‌کشند دور خودشان. من این را دوست ندارم. من حرف‌های دونفری را بیشتر از فکرهای یک نفری می‌پسندم. هر چقدر که حس شراکت را دوست دارم، از سپردن میکروفن به سکوت بیزارم. 

بالاخره یک شب در خانه‌شان را می‌زنم. لابد پسر روسی در را باز می‌کند. خودم را به زور جا می‌دهم سر میز شام‌شان. بعد هم با تمام انرژی، تمام خلل و فرج متروک و تارِ عنکبوت‌بسته‌ی بین مکالمات‌شان را با وراجی‌های خودم پر می‌کنم. به ذهن هیچ کدام‌شان اجازه نمی‌دهم تا از پشت میز غذا پرواز کند و برود تنهایی یک جایی برای خودش بچرد. من موقع دیدن سکوت، آدرنالینم فوران می‌کند و برای نابودی‌اش هر کاری می‌کنم. سکوت در واقع همان حرف‌هایی است که جرئت گفتنش را نداریم. سکوت مهوع و ترسناک است.

کولی‌وار بودن رو بیشتر می‌طلبم. مثل این عکسم.

صد و بیست و یک

​همان نسیم بی‌جان که پَرِ جامه‌ی تو را بالا داد، در دل ما طوفان بپا کرد و گرفتارمان کرد بین سیاهی دلت و سفیدی تنت. خدا لعنت کند هر چه نسیمِ طوفان‌ساز را.

صد و بیست

​دیشب تصمیم راسخ گرفته بودم که جهت عدالت‌خواهی و مبارزه‌ی مدنی با رئیس‌جمهور محبوب و مردمی-دانلد ِ عزیز-، اکانت توئیترم را فعال کنم و چپ و راست مثل قناری برایش توئیت کنم. اما لامصب دنیای بزرگی است توئیتر. به محض وارد شدن به آن، حس کدخدای بزرگ‌ترین دهات طالقان را پیدا کردم که قرار است در قلب تهرانِ بزرگ ژانگولر کند. من سالهاست که پایم را از فیسبوک و وبلاگ بیرون نگذاشته‌ام. مشکل بعد هم این است که من هیچ کدام از منظورهای زندگی‌ام را نمی‌توانم در صد‌وچهل کلمه خلاصه کنم. دستِ‌کم من چهارصد کلمه لازم دارم فقط مِن‌باب مطلع پُست (بر وزن شلغم خشک). من دور این یکی مبارزه را خط می‌کشم. صبر می‌کنم تا اگر یک روزی دانلد سر و کله‌اش توی دهات طالقان پیدا شد، با او وارد مبارزه‌ی مدنی بشوم. فعلا جیک‌جیک باقی را گوش می‌دهم.

صد و نوزده

​یک هفته‌ی تمام ننوشتم. حتی به نوشتن هم فکر نکردم. تقصیر ترامپ است. عصبانی بودم. تجربه نشان داده که موقع خشم، نباید بنویسم. البته هیچ کس موقع خشم نباید بنویسد. اما من که نمی‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها تصمیم بگیرم. آمدن ترامپ برای من درست شبیه به وقتی بود که کشتی تایتانیک خورد به کوه یخ. تا ثانیه‌ی قبل از آن همه چیز خوب بود. جک و رز مشغول صفا کردن توی ماشین بودند. خدمه‌ی کشتی هم از آن بالا تماشایشان می‌کردند. من و پوریا و علی و غیره هم داشتیم تخمه می‌شکاندیم و فیلم را تماشا می‌کردیم و خوشحال بودیم. بعد یک‌هو کشتی کوبید توی آن کوه یخ و رید به حال من و جک و رز و پوریا و علی و تخمه و غیره. همه چیز ریخت به هم. یک‌هو. آشوب و اضطراب.بعد  یک جایی توی فیلم، جیمز کامرون یک پیرزن و پیرمردی را نشان داد که وسط آن هیاهو، توی تخت‌شان درازکشیده بودند و همدیگر را بغل کرده بود. در واقع cuddle کرده بودند. کادِل یک جور خوبی از بغل کردن است که مثل عرق بهارنارنج برای رفع اضطراب خیلی مفید است. آدم با کادل حتی به جنگ مرگ هم می‌تواند برود. این روز‌ها فقط با کادِل می‌شود ریکاور شد. عرق عرق بهارنارنج گرم در روزهای سرد و برفی. تا انجماد مغز آدم را مرتفع کند و آرام آرام بفهمد کجاست و چطور باید کوه یخ را بشکاند. لعنت به کوه یخ.

صد و هجده

​در این‌که خلقت مالامال از باگ است و چفت و بست درستی ندارد، شکی نیست. اما این وسط بزرگترین باگِ آن، گرد بودن کره‌ی زمین است. هزار ایراد به همین کره بودنش وارد است. این حقیقت تلخی است که روی کره راه رفتن، آدم را به هیچ کجا نمی‌رساند. هر چه قدر هم که آدم بدود و یورتمه کند، باز هم می‌رسد سر جای اولش. فرار در این جا بی‌معنی است. آدم هر چه قدر از چیزهایی که دوست‌شان ندارد فرار کند و دور شود، از آن طرف به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شود. تهش، سر جای اول هستی. درست‌تر آن بود که زمین را کروی نمی‌ساختند. باید یک صفحه‌ وسیع می‌ساختند که انتها نداشت. آن‌طور آدم‌ها می‌توانستند تا جایی که دل‌شان می‌خواست از چیزهایی که دوست ندارند، دور بشوند. بی‌نهایت دور بشوند. بی‌نهایت کلا کانسپت خیلی خوبی است. یک کانسپت خیالی و مفید. ایده‌آل من همین بی‌نهایت است. همین رفتن و نرسیدن. همین دور شدن بی‌اندازه. 

کروی بودن زمین با ماهیت انسان هیچ سنخیتی ندارد. انسانی که خودش با فاصله‌ی کمی رتبه‌ی دوم  باگ خلقت را دارد. اشرف مخلوقاتی که با حفظ سمت، پست‌ترین حیوان خلق شده هم می‌تواند باشد. هر خانه و محل سکونتی یک گربه‌رو هم باید داشته باشد. یک راهی برای فرار از دست صاحب‌خانه‌ی بداخلاق. اما خب. زمین کروی است. سر و تهش دقیقا یک نقطه است. اگر من معمار این بنای باشکوه بودم، یک گربه‌رو خلق می‌کردم. یک سوراخ کوچک که آدم‌ها نرم از آن بخزند بیرون تا از کرویت این خانه خلاص و بی‌‌نهایت از آن دور شوند. بدون این‌که بمیرند.

صد و هفده

​چند ماه قبل، یک بار از فرط کسالتِ پشت چراغ قرمز، این اسمایلی‌فیس را روی شیشه‌ی ماشینم کشیدم. از آن روز به بعد، هر وقت هوا سرد می‌شود و شیشه‌ی ماشینم عرق می‌کند، این اسمایلی‌فیس سرِخود ظهور می‌کند و زل می‌زند توی چشم‌هایم. این مفیدترین کاری بوده که تا حالا برای خودم انجام دادم.  هر کسی یک چهره‌ی خندان می‌خواهد که روزهای سرد بیاید سر وقت آدم. قویاً توصیه می‌شود.

صد و شانزده

​ما یک نفر همکار سیگاری بیشتر نداشتیم. یک مرد کوتاه قد با کله‌ی تراشیده که همیشه بوی بلوط سوخته می‌دهد.روز پنج بار می‌رفت پای درخت چنار ژاپنیِ ته حیاط. تکیه می‌داد به تنه‌ی آن و با چهره‌ای بی‌تفاوت یک نخ سیگار می‌کشید. شرکت‌مان دو ماه پیش یک زن عظیم‌الجثه با موهای دم اسبیِ شرابی رنگ را استخدام کرد. سیگاری هم هست. حالا  دو نفری می‌روند پای چنار ژاپنی، تکیه می‌دهند به تنه‌ی آن و سیگار دود می‌کنند. بی‌تفاوتی از روی چهره‌ی همکار قدیمی‌ام رفته کنار.درست مثل کنار رفتن ابرهای زمخت از جلوی ماه نیمه‌شب تابستان. چیک تو چیک می‌ایستند و یک چیزهایی می‌گویند و ریسه می‌روند و لذت دود سیگار را می‌برند. این ماجرا اثبات تئوری «هر چیزی با یه نفر پایه بیشتر می‌چسبه» است. هر خلاف و غیر خلافی.  از سیگار و قلیون و بنگ و منقل بگیر تا شنا توی استخر ولنجک و پاتیل شدن زیر پل سیدخندان و دعوا با راننده تاکسی. اصلا مردن هم با یک نفر پایه‌ی حسابی، کیف دارد.