هفتاد و هفت

دبیرستان که بودیم یک معلم فیزیک داشتیم که اسمش اصلا خاطرم نیست. فرض کنیم زاهدی مثلا. فیزیک مثل ناموسش بود. شوخی هم نداشت. یک موجود رادیکال که برای نیوتون و گالیله حاضر بود حتی خون شاگردانش را هم بریزد. تئوری‌اش این بود که دنیا روی نظم بنا شده. همه چیز حساب و کتاب دارد. از ازل تا ابد، روزها بیست و چهار ساعت بوده‌اند. شتاب جاذبه‌ی روی زمین ۹.۸۱ متر بر مجذور ثانیه است و ولتاژ همیشه حاصل ضرب جریان است در مقاومت. بعد هم اصرار و ابرام داشت که فیزیک یعنی زندگی. یعنی ما هم باید مثل قوانین فیزیک باید منظم باشم. یک مثال تیپیکال هم داشت. می‌گفت توی خانه‌شان یک قلوه سنگ سیاه دارند که بیست سال پیش با دست خودش از ته رودخانه‌ی “علی‌کله” کشیده بیرون و برده خانه. بعد هم بیست سال است که آن سنگ مثل حجر‌الاسود روی کابینت کنار گاز لم داده و هر وقت زاهدی می‌خواهد یخ بشکاند، با آن سنگ زارپ می‌کوبد وسط فرق سرِ یخ‌ها و بعد هم می‌گذاردش سر جای اولش. بعد هم یک‌هو نتیجه می‌گرفت که نظم خوب است. سنگ سیاه گم نمی‌شود. هیچ کس توی خانه لنگ آب یخ نمی‌ماند و زندگی خوش و خرم ادامه پیدا می‌کند. گمان کنم اساسا سیاست راهبردی زندگی‌اش همین شکلی بود. یک ماکت کوچک از همین جهان گالیله‌ای که همه چیزِ آن مثل یک سناریوی از پیش نوشته شده، تیک‌تیک‌کنان جلو می‌رود و هیچ واریانسی اجازه دخول به آن را ندارد.
امشب همین‌جوری الکی یاد زاهدی افتادم. دلم برایش سوخت. حالا باید هفتاد سالش باشد. حتما حجرالاسودش هم روی کابینت است. منظم. خودم هم شبیه‌اش شده‌ام. همه چیزم قابل پیش‌بینی است. ساعت بیدار شدنم. خوابیدنم. سر کار رفتنم. ناهار خوردنم. حتی دست به آب رفتنم. افتاده‌ام روی روال. رفته‌ام زیر بال و پر نیوتون و گالیله. یک کامفورت زون برای خودم درست کرده‌ام به اندازه یک کف دست. گرم و تاریک و نمور. خدای همین یک کف دست هم شده‌ام. قوانینش هم دست خودم است. ثابت و منظم. لابد حرف‌های زاهدی همان روزها رفته توی ضمیر ناخودآگاهم و نهادینه شده در وجودم. بدون این‌که حتی خودم خبر داشته باشم. به جای آن اگر مثلا یک معلم انشای نامنظم داشتم که مثلا فامیلش آقای پریش بود، شاید زندگی‌ام یک جور دیگری رقم می‌خورد. مثلا به جای صندلی روی میز ولو می‌شد و می‌گفت: «دنیای منظمِ بیرون هیچ دخلی به دنیای داخل‌تون نداره. هرچی هم زاهدی می‌گه حرف مفته و به درد عمه‌اش می‌خوره. دنیای داخل‌تون مثل قوانین انشا می‌مونه. اولین قانونش ‌هم، بی‌قانونیه. بشاشید به هر چی حد و مرزه. افسار خودتون رو مثل افسار قلم‌تون ول کنید توی چمن‌زار تا بچره و جفتک بندازه. اون‌جا شتاب جاذبه وصله به حال و روزتون. یه روز هزاره و یه روزم صفره و معلقید روی هوا. ثانیه به ثانیه عوض می‌شه. بالاخره باید یک جونور وحشی باید آب ِ برکه‌ی آدم‌ها رو به هم بزنه تا باتلاق نشه.مگه نه؟». بعد هم همین حرف‌ها ناخواسته می‌رفت توی ضمیر ناخود‌آگاهم و روان بودن در من نهادینه می‌شد.
اما به جای آقای پریش، گیر زاهدی افتادم. الان هم ساعت یازده و سی و پنج دقیقه‌ی شب شده. چهار ستون بدنم می‌لرزد. سی و پنج دقیقه از روتین خوابیدنم گذشته و پتو من را فریاد می‌زند. آسمان کامفورت زونِ کوچکم در حال بخیه شده به زمینش است. همین حالاست که جر بخورد. حس زاهدی را دارم که حجرالاسودش سی سانتیمتر جابجا شده. حالا چه گِلی به سرم بگیرم؟

عکسم هم هیچ دخلی نداره به حرف‌هام. داشت برای رفیق‌هاش فیگور می‌گرفت تا ازش عکس بگیرن. نتونستن. به جاش من ازش عکس گرفتم. بهش هم نگفتم. عکاسی و خباثتم هم روتین شده.

20160101221013_h23a1027

 

 

هفتاد و شش

یک خاطره دارم که زمانش یادم نیست. شاید پانزده سال پیش بود، شاید هم بیست و پنج سال پیش. مادرم برای شام آب‌گوشت درست کرده بود. توی یک زودپزی که درِ آن قرمز بود. قرمز متالیک. ساعت هفت عصر که شد، زودپز مثل یک بمب خوشه‌ای پکید. درش مثل بشقاب پرنده پر کشید و خودش را کوباند به سقف آشپزخانه. مادرم دستش سوخت. رنگِ صورت من هم شد مثل گچ. شاشیده بودم به خودم. پدرم اوضاع را تحت کنترل درآورد. گاز را خاموش کرد. بعد هم دست مادرم را پماد زد. همان‌طور که باند را می‌پیچاند به من گفت: «نترس. سوپاپش خراب بوده لابد. شانس آوردیم. زودپزی که سوپاپش خرابه، خیلی خطرناکه.» بعد هم رفت آب‌گوشت را با خاک انداز از روی زمین جمع کرد. لاشه‌ی زودپز هم که سرش پکیده و جر خورده بود، راهی سطل آشغال شد. بعد هم سفارش کباب داد.
من بعد از پانزده سال یا شاید هم بیست و پنج سال، هنوز از زودپزها می‌ترسم. کلا از هر چیزی که سوپاپ دارد می‌ترسم. از هر چیزی که داخل آن قل می‌زند و بخارش یک میلیون پاسکال به سرش فشار می‌آورد می‌ترسم. از آدم‌های این طوری هم می‌ترسم. از خودم می‌ترسم. از این‌که نوشتن برایم شده سوپاپ می‌ترسم. از اینکه سوپاپم خراب شده خیلی می‌ترسم. از اینکه حیات زودپزها به سوپاپشان وصل است، خوف می‌کنم. از اینکه زودپزها یک روزی محکوم به پکیدن هستند می‌ترسم. این عکس هم هیچ ربطی به نوشته‌ام ندارد. فقط خوش به حال آدم‌هایی که سوپاپ‌شان خوب کار می‌کند.

20151206043810_dscf2517

هفتاد و پنج

بدترین جا برای زندگی، سرِ مرز است. یک جای بی‌تعلق و بلاتکلیف. مثل زندگی سرِ مرز باج‌گیران. نه این‌وری و نه آن‌وری. مثل چای ولرم که نه سرد است و آدم آن را دور بریزد و نه گرم است که با خیال راحت آن را بخورد. مثل بایپولارها که سرِ مرز غم و سرخوشی بلاتکلیفند. مثل زندگی سرِ مرز خوشبختی و بدبختی. نه خوشبختی که خوشبخت باشی و نه بدبخت که خلاصش کنی. مثل زندگی لبه‌ی همین پنجره. نه آدم غرق در سیاهی و تاریکی می‌شود و نه قاتی بهشت آنور پنجره. هیچ وقت از لبه‌ی پنجره عکس نگیرید. گرفتار فلسفه و مرز می‌شوید. جدن.

20151010004448_window