نود و دو

هفته‌ی قبل بعد از ده سال، دوباره یک حلقه فیلم دادم برای چاپ… نگاتیو. درست مثل قدیم‌ها. کلا من آدم قدیم‌ها هستم و قدیم‌ها را بیشتر از حالاها دوست دارم. از این ماجرا هم اصلا شرمسار نیستم. این را به آن یارویی که عکس‌ها را چاپ کرد، هم گفتم. بهش گفتم که من هنوز این‌طور عکاسی کردن را بیشتر دوست دارم. محدودیت و انتظار را دوست دارم. مثل بنزین کوپنی زمان جنگ. این‌که با یک حلقه فیلم، بیشتر از سی‌و شش عکس اجازه ندارم بگیرم. بعد هم باید بیست کیلومتر رانندگی کنم تا نگاتیوها را برسانم به دست یارو. بعد هم یارو یک هفته بعد عکس‌ها را تحویلم بدهد. انتظار و محدودیت. اگر الهی قمشه‌ای بودم حتما از متافور مروارید و صدف و فشار ته دریا و این‌ها استفاده می‌کردم. اما من الهی‌قمشه‌ای نیستم. این‌ها را دیگر به یارو نگفتم. در عوض گفتم” نکنه تسلیم دنیای مسخره‌ی دیجیتال بشی و مغازه‌ات را ببندی”. یارو هم یک متافور قمشه‌ای طور به کار برد و گفت: “من شکارچی دایناسورم. نسل داینوسورها هم فاکدآپ شده”. لابد منظورش از دایناسور نگاتیو بود. شاید من منظورش خودِ من بودم. به هر حال قول داد فعلا درِ دایناسورگیری‌اش را تخته نکند.
امروز هم عکس‌ها را از یارو گرفتم. سی و شش عدد عکس سیاه و سفید. قشنگ و با احترام گذاشتم‌شان توی آلبوم. عین قدیم‌ها. من آدم قدیم‌ها هستم. از تمام اصول فلسفی که انسان را از غوطه خوردن در گذشته منع و به لیس زدن آینده تشویق می‌کند، چندشم می‌شود. قدیم‌ها بهتر از حالاها بود. داعش نبود. بستنی‌‌ها خوشمزه بود. هر شب مادرم را می‌دیدم. دیکتاتورها هم مهربان‌تر بودند.

h23a2658