دویست و چهل

من شخصا خیلی سال پیش یک کارخانه‌دار سنتی را می‌شناختم که لیوان و پارچ پلاستیکی تولید می‌کرد. یک جایی در استان خراسان. یک بار خط تولید کارخانه‌اش ایراد پیدا کرده بود و سی درصد محصولاتش وسط فرآیند تولید یا می‌شکستند یا له می‌شدند یا ته‌شان سوراخ می‌شد. دو تا مهندس مکانیک تجربی و خسته هم داشت که از عهده‌ی تعمیر خط تولید برنمی‌آمدند. کارخانه‌دار هم بی‌خیال تعمیر دستگاه‌های تولید شد و دست به دامان علم آمار واحتمالات شد. میزان تولیدش را سی درصد برد بالا تا جبران مافات شود و همان صد درصد تولید قدیم دستش را بگیرد. به همین قشنگی. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم پشت سیاست‌ کلان مملکت بابت بالا بردن جمعیت کشور هم یک تفکر این‌چنینی باید وجود داشته باشد. این همه اتفاق بی‌دلیل رخ می‌دهد و بابت آن‌ها آدم‌های قشنگ‌مان می‌میرند. ساختمان می‌سوزد. هواپیما سقوط می‌کند. هوا کثیف می‌شود. اتوبوس چپ می‌کند. پراید تولید می‌شود. زلزله می‌آید. مهاجرت رخ می‌دهد. همه‌ی این‌ها تلفات می‌دهند و یک جوری باید جبران مافات شود و کسری جمعیت را تلافی کرد. مهندسین مکانیک تجربی‌مان هم که خیلی طفلکی‌ها خسته‌اند. پس راهی نمی‌ماند الا تولید بیشتر جمعیت. به نظر من که خیلی طرح هوشمندانه‌ای است. روزها سر مزار رفتگان گریه و شب‌ها نطفه‌ی رفتگان آینده را منعقد کنیم. خیلی هم عالی.

دویست و سی و نه

مصطفی!
دانشگاه که بودم دو واحد درس نجوم داشتیم که اسم استادش درست خاطرم نمانده. کریم‌زاده بود یا حمید‌زاده. دو سه باری هم به زور، نصف‌شب همه دانشجوها را برد روی تپه‌های سرخه‌حصار تا ستاره‌ها را رصد کنیم. جلسه اول کلاسش را به تئوری گذراند. از رمل و اسطرلاب شروع کرد تا رسید به ناسا.

مصطفی!
کریم‌زاده یا حمید‌زاده یک جایی وسط حرف‌هایش نقل قول کرد از یک منجم شاعر. گفت که هر ستاره برای ستاره‌شناس مثل یک آرزو می‌ماند. منجم دنبال ستاره‌های گم شده می‌گردد و پیدایشان می‌کند و برای‌شان اسم انتخاب می‌کند اما هیچ وقت به فکر رسیدن به آن‌ها نمی‌افتد.

مصطفی!
منجمِ شاعر، من را یاد تو می‌اندازد. تو هم همیشه می‌گفتی آرزوها مثل ستاره‌های توی آسمانند. اسم و درخشش خودشان را دارند و هیچ‌وقت نباید به آن‌ها رسید. فقط باید رصد‌شان کرد و فوقش به گرفتن‌شان فکر کرد. در حد یک فانتزی ملو.

مصطفی!
همیشه از رسیدن به آرزوهای واقعی‌ات می‌ترسیدی. از گرفتن ستاره‌های روشن آسمان زندگی. خودت بهم گفتی. گفتی وقتی همه‌ی ستاره‌ها را بچینی، تو می‌مانی و یک آسمان بی‌ستاره. آدم بی‌آرزو یک جسد گم‌شده‌است که هیچ ستاره‌ای راه رسیدن به خانه را بهش نشان نمی‌دهد. همه‌ی این‌ها را خودت گفتی. رصد کردن ستاره‌ها تنها دلیل بیدار شدن هر روز صبح آدم است. آدم بی‌آرزو، آدم مرده است.

مصطفی!
چی شد که خودت بی‌ستاره شدی؟ یادت نبود که ستاره‌ها بالاخره یک روزی خودشان خاموش می‌شوند؟ هر ستاره‌ای که خاموش شد باید گشت دنبال ستاره‌ی جدید. جز این دیگر دلیلی برای ادامه‌‌ی زندگی وجود ندارد. کشف و تماشای آرزوها. حالا تو ماندی و همان آسمان بی‌ستاره. لامصب بگرد دنبال آرزوهای جدید تا نمیری.

دویست و سی و هشت

قدیم‌ها یکی از اِلمان‌های قشنگ اجتماعی‌مان آدرس پرسیدن بود. وقت‌هایی که آدرس را بلد نبودیم. هر ده قدم می‌ایستادیم و خِر یکی را می‌چسبیدیم و آدرس می‌پرسیدیم. باب معاشرت خوبی بود. سر همین آدرس پرسیدن‌ها مردم اختلاط می‌کردند، رفیق می‌شدند، عاشق می‌شدند و حتی ازدواج می‌کردند و بچه تولید می‌کردند. حالا گوگل و ویز و الخ جای این المان قشنگ اجتماعی را پر کرده است و آدم‌ها فقط با موبایل‌هایشان اختلاط می‌کنند. آدم که نمی‌تواند عاشق شش اینچ صفحه نمایش بشود. حتی راننده‌های تاکسی هم دچارند. قدیم‌ها راننده‌های تاکسی مثل غازهای مهاجر بودند. از شرق تا غرب را چشم بسته و با استفاده از ساعت بیولوژیکی‌شان پر می‌زدند و می‌رسیدند مقصد. ذکاوت داشتند. حالا این وسط یکی دو بار هم با انبردست، شیشه‌ی پیکان را می‌کشیدند پائین و مِن‌باب گرادگیری بهتر، آدرس می‌پرسیدند.
حالا این را بسط بدهید به باقی المان‌های اجتماعی. لابد ایران هم به زودی می‌شود مثل آمریکا. از توی ماشین قهوه می‌خریم و صندوق‌دارهای بقالی‌ها ورچیده می‌شوند. اصلا خود بقالی‌ها هم منسوخ می‌شوند و آنلاین تربچه و ماست‌موسیر می‌خریم. به کل باب‌های معاشرت فاکدآپ می‌شوند. همان بهای سنگینی که بابت رونق ممکلت می‌پردازیم.
حالا ربط عکس و حرف چیست، الله‌اعلم.

دویست و سی و هفت

همین دو هفته پیش با جلال رفته بودیم ناهار بخوریم. یک جایی نزدیکی‌های میدان فردوسی. یک رستوران درجه دو بود که وسط آن ماکت چاه آب درست کرده بودند. با چند متر طناب کنفی و دلو و این برنامه‌ها. لابد بابت ایجاد حس نوستالژی بود. من کوبیده سفارش دادم و جلال را هم یادم نیست چی. مثلا قرمه سبزی. بعد گارسون رفت تا سر گاو را ببرد و چمن‌ها را بزند و باهاشون غذا درست کند. جلال زل زد به چاه مصنوعی وسط رستوران. خیلی بقراط‌طور گفت که کاش این چاه واقعی بود. از طنابش می‌کشیدم پائین. تا ابد. یک جایی تنها و دور از همه‌ی آدم‌ها. برای همیشه. اما حیف که چاه مصنوعی است. بعد من به جلال گفتم که قدیم‌ها توی برق آلستوم کار می‌کردم. یک کارگاه ساختمانی بود و من هم همه کاره‌ی آن‌جا. از تعمیر سیفون‌ها بگیر تا بتن ریزی و بوس دادن به کارفرمای محترم. یکی از وظایفم هم تهیه صورت وضعیت بود. با متر و کلاه ایمنی، خیلی مهندس‌وار می‌رفتم و همه چیز را اندازه می‌گرفتم تا بعدا پولش را بکنم توی پاچه‌ی کارفرما. آرماتور و کاشی‌کاری و مستراح و حمام و کانال کولر. پروژه هزار تا چاه عمیق هم داشت. هر کدامش را که مقنیِ سبیل‌دارمان می‌کند، من وصیتم را می‌خواندم و از آن می‌کشیدم پائین تا متره‌اش کنم. برای جلال گفتم که رفتن توی چاه خیلی ترسناک است. مخصوصا وقتی از طناب می‌کشی پائین و دایره‌ی روشن دهنه‌ی چاه کوچک می‌شود. انگار یک کسی آن بالا ایستاده و تنها روزنه‌ی روشن دنیا را می‌بندد. مثل حس گربه‌ی مفلوکی که گرفتار مامور شهرداری بشود و هلش بدهد توی یک پاکت سیاه و درش را گره بزند.
بعد به جلال گفتم وقتی رسیدی ته چاه، بدبختی تازه شروع می‌شود. انگار آدم را بیاندازند توی فونداسیون ساختمان و رویش بتن بریزند. سکوت و تاریکی آن‌قدر از همه طرف فشار می‌آورد که بند بند وجود آدم جر می‌خورد. در عوض وقتی برمی‌گردی بالا انگار تازه متولد شدی. همه‌ی کثافت‌های دنیای بالای چاه را حاضری بغل کنی. حتی صورت کریه کارفرمای محترم. مردن و تاریکی از دور جذاب است و وقتی بروی توی آن تازه می‌فهمی چقدر دنیای کثیف را دوست داری.
کرک و پر جلال ریخت. حس جوادی آملی را داشتم که رفته بالای منبر تا گمراهان را از سرب داغ جهنم بترساند. جلال شانس آورد که گارسون با کباب و قرمه سبزی و دوغ برگشت وگرنه کابوس ابدی داخل چاه رفتن را مثل داغ روی پیشانی‌اش می‌گذاشتم. اما من هنوز از داخل چاه رفتن می‌ترسم.

دویست و سی و شش

مصطفی!

یادت هست چند سال پیش با هم رفتیم جشنواره‌ی فیلم‌ کوتاه؟ همان شبی که آسمان ابری بود اما هر چه زور زد یک قطره باران هم نبارید. یادت هست یک فیلم کوتاه هشت دقیقه‌ای پخش کردند محصول کشور لهستان. سر تا ته فیلم پیرمرد لهیده‌ای بود با کت پشمی که بادکنک می‌فروخت. اسمش الکا بود. یک طوری هم فیلم را درست کرده بودند که همه چیز سیاه و سفید بود الا بادکنک‌ها که قرمز بودند. الکا هر کاری که کرد مشتری برای بادکنک‌هایش پیدا نشد. هفت دقیقه‌ی فیلم با همین تلاش مذبوحانه‌ی الکا گذشت. حوصله‌ی خودش و ما را سر برد. بالاخره دقیقه‌ی هشتم، الکا تسلیم شد و نخ بادکنک‌ها را دانه دانه باز کرد و ولشان کرد به امان خدا. آخر فیلم هم هزار تا بادکنک قرمزِ ول شده توی آسمان بود که هر کدامشان رفت ردِ کار خودش و خلاص. الکا هم خوابید روی زمین. کار دیگری نداشت که انجام بدهد. همه رفته بودند.

مصطفی!
رفته بودم ایران. جای تو خالی بود. ایران که می‌روم هزار نفر برای شام و ناهار دعوتم می‌کنند. مرغ‌های بی‌شماری بابت همین چند روز مسافرت من جان‌شان را از دست می‌دهند. عجیب است که چرا سرِ طناب سرنوشتِ زندگی یک مرغ باید به زمان تعطیلات من وصل باشد؟ اما عجیب‌تر از آن خانه‌هایی بود که من را دعوت می‌کردند. توی هر کدام از آن‌ها لااقل یک نفر زندگی می‌کرد که مهاجرت کرده بود یا می‌خواست مهاجرت کند. همان کاری که خود من کرده‌ام. این ماجرا خیلی داعش‌طور و هولناک است.

مصطفی!
ایران شده شبیه الکا. یک الکای فرتوت که از دست بادکنک‌های قرمز و براقش خسته شده است. دانه‌دانه نخ‌شان را از سر چوب باز می‌کند و ول‌شان می‌کند تا بروند ردِ کار خودشان. یادش نیست که تک‌تک این بادکنک‌ها را با نفس خودش باد کرده. اصلا چیزی جز نفس الکا توی دلشان نیست. نفس که نباشد می‌شوند مثل یک خیار پلاسیده و چندش‌آور. اما الکا حوصله‌اش سر رفته. مهم هم نیست برایش. مهم نیست که سرنوشت این بادکنک‌های پرباد چه می‌شود. توی آسمان گم می‌شوند؟ می‌افتند دست یک آدم مهربان؟ یا همان اول کار گیر می‌کنند به سیم‌خاردار و می‌پکند.

مصطفی!
یادت هست آن شب جشنواره، هیجان‌زده شده بودی و گفتی دوست داری فیلم کوتاه بسازی؟ خب بساز لامصب. الکا را دوباره بساز. نسخه‌ی وطنی‌اش را. هیچ کس هم از این کشتار جمعی تا حالا فیلم نساخته. هشت دقیقه فیلم بساز از این همه بادکنک قرمزِ ویلان در آسمان. ببین سرنوشت هر کدامشان چطور شده. سرنوشت خودشان که نه، ببین سرنوشت دل‌شان چه شکلی شده. یک فیلم هشت دقیقه‌ای بساز از این همه بادکنک آماده‌ی پرواز که الکا مشغول باز کردن نخ‌شان است.

مصطفی!
نسبت شرایط موجود به سرنوشت این بادکنک‌ها درست شبیه است به نسبت تعطیلات من و سرنوشت مرغ‌ها. هر دو‌شان بی‌گناهند. فیلمت را زودتر بساز. قبل از این‌که مهاجرت عادت‌مان بشود.

دویست و سی و پنج

بیست روزی که ایران بودم، قشنگ‌ترین و زشت‌ترین روز تهران را دیدم. قشنگ‌ترین روزش همان روزی بود که دو قبضه برف آمده بود و دودهای شهر را قایم کرده بود و مردم می‌خندیدند و همه‌ی هویج‌های شهر شدند دماغ برای آدم‌برفی‌های کوتاه و بلند. زشت‌ترین روزش هم همان روزی بود که شاخص آلودگی هوا از ۱۹۰ رد شده بود و انگار همه‌ی جنگل‌های دنیا را آتش زده‌اند و دودش را فوت کرده‌اند سمت تهران. آدم‌ها نمی‌خندیدند و زمین پر شده بود از هویج‌های لگد خورده‌ای که هفته‌ی پیش، دماغ خندان‌ترین آدم‌برفی‌های جهان بود. اما من در قشنگ‌ترین و زشت‌ترین روز تهران، خوشحال بودم. این اثبات همان تئوری منسجم است که می‌گوید بهشت و جهنم درون آدم‌هاست و هیچ ربطی به بیرون ندارد. جهنم و بهشت تهران، توان تغییر جهنم و بهشتِ دل من را نداشت. بهشت و جهنمِ آدم، درون دل آدم‌هاست.
عکس‌ هم مربوط می‌شود به بهشت تهران و لبو فروشِ سر میدان.

دویست و سی و چهار

دیروز رفته بودم شهرک اکباتان. پیاده‌روِ شهرک از فرط برف و یخ شده بود سالن پاتیناژ. ضریب اصطکاک صفر شده بود و آدم‌ها مثل قربانیان یک تک‌تیرانداز ماهر، تق‌تق می‌افتادند و ولو می‌شدند روی زمین. یک زن خیلی قشنگ و خوش‌بو از روبرو آمد و در کسری از ثانیه جای سر و پاهایش عوض شد و قبل از این‌که بخورد زمین، افتاد توی بغلم. خیلی رومئو و ژولیت‌طور. زود خودش را جمع‌و‌جور کرد و تشکر کرد بابت نجات جانش و یک فحش درخور هم داد به شهردار محترم تهران. اما من توی دلم از شهردار تشکر کردم. بابت تبدیل تهدیدها به فرصت‌‌ها. تبدیل تهدید سرمای جان‌سوز یخ‌های زمستان به فرصتِ آغوشی گرم. کلا من اقدام شهرداری در تمیز نکردن برف پیاده‌رو‌ها را کاملا هدف‌مند و در راستای نزدیک کردن دل‌ها می‌دانم. باریکلا محمد‌علی.

دویست و سی و سه

به محض رسیدنم زنگ زدم به یکی از فامیل‌های دورمان. لااقل سی سال است که ندیدمشان. حرف زیادی با هم نداشتیم. از مرحله‌ی سلام، احوالت چطوره و چه خبر و دیگه چه خبر که گذشتیم، مکالمات‌مان افتاد به پت‌پت. خاصیت دور شدن همین است. حرف زیاد باقی نمی‌ماند. گو این‌که در این سی سال، هزار اتفاق افتاده که جان می‌دهد برای تعریف کردن. اما دور شدن، کاری می‌‌کند که آدم‌ها حتی وقتی فیزیکی کنار هم باشند، فکرهایشان باز هم به هم نزدیک نشود. برای پر کردن سوراخ سنبه‌های مکالمات، خلاقیت به خرج دادم و پرسیدم خانه‌تان کجاست این روز‌ها؟ گفت: تا پارسال خیابان یازدهم فلان محله‌ی اهواز بودیم اما امسال بعد از پنجاه سال آمدیم خیابان دوازدهم همان محله.
بعد مقایسه کردم با زندگی خودم. من طی چهل سال گذشته، چند هزار کیلومتر جابجا شده‌ام؟ چند شهر و استان و کشور؟ اما این فامیل دور ما طی پنجاه سال، از خیابان یازدهم کوچ کرده به خیابان دوازدهم. نسبت فامیل دور به من مثل نسبت برج میلاد است به تاکسی‌‌های شهر. ثابت و متغیر. نمی‌دانم کدام خوب است و کدام بد. شاید هم اصلا خوب و بدی این وسط وجود نداشته باشد. اما حتما جنس و شکل ریشه‌های من و او از زمین تا آسمان باهم متفاوت است. یکی‌مان افقی رفته و یکی عمودی.

دویست و سی و دو

امروز یک راننده‌ی اسنپ گرفتم که از آریاشهر ببردم مرکز شهر. پسر خوبی است. رانندگی‌اش من را یاد مرحوم شوماخر می‌اندازد. به هیچ ماشینی اجازه نمی‌داد که از او رد شود و جلوی همه را می‌گرفت. خیلی هم حرف می‌زد. حرف زدنش هم مثل رانندگی شوماخر بود و اجازه حرف‌زدن به من را نمی‌داد. هر بار می‌خواستم حرف بزنم، با کله می‌پرید توی صحبتم و می‌گفت: «میون کلوم‌تون… بلاه بلاه بلاه.». نمی‌دانم منظورش میون کلومم شکر بود یا گه. به هر حال فرقی هم نمی‌کرد. اما خیلی چیزی ازش یاد گرفتم. مثلا بدنه‌ی سمند چهارصد و سی کیلو سنگین‌تر از پژو است. لکسوس صفر کیلومتر ۳۳۶ میلیون تومان است. زلزله کار خودشان است. برج میلاد بزرگ‌ترین کله را بین برج‌های جهان دارد اما خاک بر سر شهرداری که آن را وسط گسل ساخته است. دلار هم به زودی می‌شود سه هزار تومان. تمام موبایل‌های اپل تقلبی‌اند و خودِ مدیر عامل اپل از ایران شکایت کرده.
یک سری اطلاعات وزین دیگری هم داد که یادم رفت. آخرش هم پرسید:«به نظرت کار عاقلانه‌ایه اگر پرایدمو بفروشم و پژو بخرم؟». گفتم: « والا به عقیده‌ی من…». پرید توی حرفم و گفت:«میون کلومتون… پراید مصرفش بهتره و خرجش هم کمتره و بلاه بلاه بلاه. پراید رو نگه می‌دارم» .
احتمالا به زودی در کنار دانشگاه سراسری و دانشگاه آزاد، تاکسی‌ها هم مدرک کارشناسی می‌دهند. لامصب به اندازه‌ی چهار واحد درسی چیزی یاد گرفتم امروز. شدم بنده و غلام شوماخر.