یک جایی خوانده بودم که هیچ کجای حافظهی آدم پاک نمیشود. تو بگو حتی یک مثقال از آن. خاطرهها فقط لای شیارهای مغز قایم میشوند. مثل موش. بعد فقط کافیست یک چیزی، کسی، بویی، صدایی، نیشتر بزند به کپل آنها. یکهو میزنند بیرون. خاطرهها و موشها. همین دختر توی عکس، سیخِ فرو رفته به کپل سلولهای خاکستریام بود. همین امروز. جلوی رستوران ایستاده بود، منتظر مشتری. به هر مشتری گرسنهای که از راه میرسید، یک لبخند و یک منوی غذا و یک میز میداد. بعد برمیگشت سر جایش و همینطور زل میزد به ته خیابان. منتظر. همین کارش کافی بود که من را پرت کند به خیلی سال قبل. همان سالهایی که ویدئو داشتن کفر بود. شما یادتان نمیآید. یک زمانی فیلم ویدئو قاچاق بود. مثل حشیش لای نایلون سیاه دست به دست میگشت. آنقدر از این شکاف ویدئو به آن شکاف فرو میرفت تا بالاخره زهوارش در میرفت.
تین ایجر بودم، خانه خالی بود. ویدئو هم داشتیم. زنگ زدم به پژمان که دریاب. رفتیم بازار کاوه. بازار ماهیفروشها. لانهی سوداگران نوار ویدئو، لای همان ماهیها بود. آن قدر گشتیم تا بالاخره یک نوار گیرمان آمد. کثیف بود و بوی زحم ماهی میداد. اسم فیلم هم یادم نیست. فقط میدانم تا خانه دویدیم برای تماشایش. داستان یک زن جوان بود که شوهرش رفته بود جنگ. کدام جنگ؟ آنهم یادم نیست. زن هر روز میایستاد جلوی نانوایی پدرش و خیره میماند به ته خیابان. که شاید شوهرش برگردد. مثل همین دختر توی عکس. اصلا یادم نیست فیلم به چه زبانی بود. به حرفهایشان گوش نمیدادیم. ما هم مثل زنِ توی فیلم، فقط منتظر آمدن مرد بودیم. بدجور هم منتظر بودیم. شاید اگر مرد میآمد، یک بوسی چیزی رد و بدل میشد و فیلم را از کسالت و تعلیق میکشید بیرون. اصلا ما فیلم را گرفته بودیم فقط به امید یک همچون فرازی. اما امان از این جنگهای بیپایان. بالاخره مرد نیامد. حتی نامهی سقط شدنش هم نیامد. تمام فیلم با همان نگاههای کشدار گذشت. مثل همین دخترِ منتظرِ مشتریِ توی عکس. عکسش را گرفتم و قبل از رفتن بهش گفتم:«عکست رو گرفتم، دو یو مایند؟». خیلی بیخیال گفت: «نه!» و همانطور خیره مانده به ته خیابان. منتظر مشتری بعد.
بایگانی ماهیانه: مهر ۱۳۹۳
۴۲
بالاخره یک روز میرسد که من کتابی بنویسم که عکس روی جلدش همین عکس باشد. عکسی که خودم آن را در یک عصر پائیزی گرفتهام. صفحهی اول و پاراگراف اول و جملهی اول آن هم اینطوری شروع میشود: «من حال خوب شما را میخرم. اصلا شما چطور میتوانید اینهمه خوشحال باشید که با دیدن یک عکاس عبوس، این شکل بخندید؟ شما دزدید؟ دزد خندهی مردم؟ همه خندهها را شبانه دزدیدهاید و قایم کردید پشت لبهایتان؟ تا هر وقت دلتان خواست و میلتان کشید یا هر وقت یک عکاس عبوس جلوی راهتان سبز شد آن را رو کنید؟ خیلی عوضی هستید الدنگها.»
باقی صفحههای کتاب را هم سفید ول میکنم. مثلا پانصد صفحهی سفید. یا تو بگو اصلا هزار صفحه. به اندازه همهی خندههایی که این عوضیها از ما دزدیدهاند. بعد هم کتاب را میفروشم به همهی آدمهای مالباخته. آنهایی که نمیخندند. تا بعد از ظهرهای پائیزی دراز بکشند زیر نور اریب خورشید ِ بیرمق و ورق بزنند لای هزار صفحهی سفید کاغذ. شاید لای آن همه سفیدی ردپایی خندههایشان را پیدا کنند و آن را از سارق خندهها پس بگیرند. بالاخره یک روز این کتاب را مینویسم. حالا میبینید.
۴۱
این عکس را که گرفتم، فکرم رفت به بچگی خودم. خانهی اهواز. یک اتاق داشتم برای خودم. دیوارهای کِرم رنگ و موکت کبریتی قهوهای. اوسا معمار قُرمدنگ (به تشدید شدید روی حرف ر) یادش رفته بود پنجره توی دیوارهایش بکارد. بدتر از آن یادش رفته بود دریچه کولر را برساند به اتاق. همان خلاقیتی را به خرج داده بود که اسکیموها به خرج میدادند. یک شکاف هم نگذاشته بود تا دو مولکول اکسیژن سُر بخورد داخل. اصلا ریده بود رسما. تابستان هوای اتاق داغ میشد. خیلی داغ. تو بگو مثل سونای خشک. آنهم وقتی که ترموستاتش را تا فیها خالدون بچرخانی. اما من بچه بودم و گرما حالیام نمیشد. کتابخانهی بزرگ دیواری داشتم که خیلی کتاب داخلش جا میشد. تو بگو مثلا همان سونا را تا سقف پر کنی کتاب. یک کتاب میکشیدم بیرون و یله میدادم به بستهی رختخواب گوشهی اتاق. مثل بهشت بود. اصلا آن گوشهی اتاق و آن بستهی رختخواب و آن کتابخانه خودِ بهشت بود. اصلا بهتر از بهشت. چون هیچ پیغمبری وعدهی کتاب برای بهشت را نداده. حق هم دارند. کدام مومنی حوری را با کتاب معامله میکند؟ خلاصه. من هشت سال توی بهشت زندگی کردم. آنقدری آن گوشهی اتاق به من خوش گذشت که معمار قرمدنگ (یه تشدید شدید روی حرف ر) را ببخشم.
حالا اینجا هم دو قفسه از بهشت این روزهایم است. رونق بهشتهای قدیم را ندارد. همه چیز عوض شده. همهی کتابهایم دیجیتال هستند. خیلی زیادند اما حجم و بعد ندارند. اگر یک روز هوس کردم نمیتوانم کنار حجم زیادشان قدم بزنم و انگشت اشارهام را بکشم روی شیرازهی آنها. همان کاری که مومن قرار است در بهشت خودش انجام بدهد. ولی کاچی بهتر از هیچی.
پینویس کنم درباره آن دوربین. سنش از من بیشتر است. کار هم میکند. شاید بهترین هدیهای باشد که در تمام عمرم گرفتهام. دوربینی که عکسهایش کاغذ میشدند، نه چند مگابایت صفر و یک بیمعنی.
۴۰
آرایشگرم یک کاره ول کرد و رفت یک ایالت دیگر. این نفر اولی نیست که ولم میکند به امان خدا. مثل بادبادک. چند ماه پیش کافهچیام هم همین کار را کرد. اسمش جورج بود. یک روز جمعه آمد سر میزم و گفت: «اِنیوِی. من دارم از این کافه میرم». به همین راحتی. انگار نه انگار یک سال و نیم ، هر روز، روزی دو ساعت پشت میز کافهاش نشستهام و از بغل آن همه نشستنها یک کتاب دادم بیرون. حالا همین طوری آمده و میگوید من دارم میروم. پدرسگ. با آن تتوی مارمولک روی ساق پایش.
حالا هم نوبت مهناز خانوم است. همان آرایشگرم که ول کرد و رفت. یک زن جاافتادهی کرمانی که همیشه قربان صدقه مشتریهایش میرفت. حتی قربان صدقهی من که مویی توی سرم باقی نمانده. قوت قلب میداد. میگفت اینطوری بهتر است اصلا. میتوانست دو سوته و با دو حرکت مارپیچ و چهار تا لگد قیچی، اوضاع موهایم را رتق و فتق کند. اما نه. مینشست و سر فرصت گپ میزد و قیچی میزد و قربان صدقهام میرفت. اما از حالا به بعد باید بروم زیر دستِ حشمت. واقعا چطور دل آدم میآید که اسم دختر ترگلش را بگذارند حشمت؟ یک بار که صدایش کنی، همهی ظرافتش میشود دود. حشمت خسته است. از مهاجرت و آمریکا دلگیر است. این را با همان بار اولی که رفتم زیر دستش فهمیدم. کف دستش را کشید روی سرم و دم گوشم با صدای خشدارش گفت: «سختی زندگی موهات رو ریخته. بس که همه چیز سخته اینجا.دیگه هم در نمیآن. جوونیت رفت». رید به حالم. همان جلسه اول. خواستم بهش بگویم من اینجا میآیم تا با آرایشگرم حرف بزنم. آنهم حالا که جورج نیست. همان جورجِ دیوث که ساق پایش آنقدر مو ندارد که توانسته یک مارمولک خفن روی آن نقاشی کند. حالا جورج و مهناز نیستند. افتادهام گیر حشمت. با آن عینک تیره و چشمهای خسته و صدای ناامید. فکر کنم باید قید سلمانی رفتن را بزنم. به جایش این عکس را که چند سال پیش توی همان کافه گرفتم، بچسبانم به دیوار اینجا. فکر کن اگر اسم این دختر را میگذاشتند حشمت. همه قشنگی چشمهایش را میپکاند. والا.
۳۹
اگر آدرس این دو نفر را میدانستم حتما عکسشان را چاپ میکردم و پست میکردم برایشان. بزرگ و با کیفیت. یک نامه هم میگذاشتم تنگش و میگفتم: «چند وقت پیش عکستان را انداختم. خواستم ازتان اجازه بگیرم اما سرتان بدجوری گرم بوس و لیس و کیس بود. روز و ماهش یادم نیست. اما نشان به آن نشانی که هوا ابری بود. ابرهای غلیظ و خاکستری. کنار رودخانه. نشسته بودید روی نیمکت کنار ساحل. یادتان آمد؟ اگر هم نیامد که به درک. در آن غروب دلگیر (برای من) و سرخوش(برای شما)، هیچ کس نبود الا شما دو نفر و من و دوربین. یک مرغ ماهیخوار اشکول هم بود که مدام بالای سرتان میچرخید. انگار میخواست بریند روی سرتان. اما این کار را نکرد. لابد دلش نیامده. من هم اول ترسیدم صدای چلیک چلیک دوربین، شما را از آن خلسه بکشد بیرون. اما معلوم نبود شما دو تا چه دود کرده بودید که خلسهتان ترکخوردنی نبود. حالا هم عکس را بهتان میدهم برای روز مبادا. همان روزی که حوصلهتان از همدیگر سر رفته. یک نگاهی بیاندازید به خودتان و بگوئید چه حوصله و رمقی داشتیم. ته نامه شماره تلفنم را نوشتهام برایتان. وقتی آن روز بیرمقیتان رسید، یک زنگی به من بزنید. با هم قرار میگذاریم همان جا. کنار همان رودخانه و پای همان نیمکت. یکیتان بنشیند اینور نیمکت و آن یکی این ور نیمکت. من هم عکستان را بگیرم. مطمئنم مرغ ماهیخوار اشکول هم خودش را میرساند و این بار میریند بهتان. تنوع است و گرمی میدهد به زندگیتان.»
حیف که آدرسشان را ندارم.
۳۸
نزدیک به شش ماه پیش این عکس را گرفتم و همان لحظه به خودم گفتم من این عکس را دوست خواهم داشت. اما یادم رفت. تا امشب. از زیر چهل مَن خاک یکهو زد بیرون. انگار بگوید الدنگ خودت گفتی که دوستم داری. پس کجا بودی این همه مدت؟ کجا بودم این همه مدت واقعا؟ اصلا چرا از این عکس خوشم آمده؟ لابد چون یک حباب حائل شده بین من و دخترک. واقعیت تلخ او را کرده یه هیبت مبهم و خوشایند. یک چیزی مثل رویای نامحقق. از همین چرندیات. اما من این چرندیات را دوست دارم. دوست دارم هیچ چیز خوبی در این دنیا به صورت تمام و کمال محقق نشود. بگذارد کمی از آن بماند توی عالم خیال و آدم با خیال راحت دل خوش کند به همان یک ذره ناتمام ماجرا. حالا تعمیم بدهید به همه چیز و همه کس.
۳۷
کاربردیترین و صادقانهترین جملات مربوط هستند به آدمهایی که خودکشی میکنند. آنهم جملهی آخرشان که روی کاغذ مینویسند و خودخواسته کنار آن میمیرند. مثل رومن گاری که نوشت: «خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ». طعنهای صادقانه.
امروز هم یک نمونهی داغ دیگرش را شنیدم: «فقط یکبار فرصت برای زندگی کردن وجود دارد. چه میشود اگر آدم آنطوری که دلش میخواست، نشد؟» و بنگ! خلاص.
خیلی صادقانه است.
۳۶
دلم میخواهد یک باغ زیتون داشته باشم در یک جایی مثل همینجا که عکسش را گرفتهام. و یک پسر و دختر جوان استخدام کنم تا آنجا زندگی کنند. آرام آرام عاشق هم بشوند و بیدغدغه بپیچند به همدیگر. هر چقدر هم دلشان خواست زیتون بخورند. بابت زیتون خوردن هم اخراجشان نمیکنم. اصلا هم نمیخواهم از من تشکر کنند و راه به راه خم و راست شوند جلوی من. دندم نرم میخواستم استخدامشان نکنم. من هم یک صندلی میزنم زیر سایهی یکی از درختان زیتون و تماشایشان میکنم. من خوشحال. پسر و دختر خوشحال. زیتون خوشحال. همه خوشحال.
عصر یکشنبههای خارج همان عصر جمعههای داخلند. مزخرف و موهوم.
۳۶
سوال اینجاست که ماهیهای قرمز عید درکی از تنهایی یا زندگی اجتماعی دارند؟ وقتی دو ماهی عید چند ماه با هم توی یک تُنگ فزرتی زندگی کردهاند (تو بخوان اسارت کشیدهاند)، به هم دلبسته میشوند؟ بعد وقتی یکیشان سرِ شب دار فانی را وداع گفت، آن بازمانده چه حالی دارد؟ پریشان است؟
واقعا ماهیها فقط هشت ثانیه حافظهی ماندگار دارند و بعد از آن مغزشان ریسِت میشود؟ لابد آن بازمانده تمام شب دور جسد پارتنرش چرخیده. هر هشت ثانیه یک بار خبر مرگ او را درک کرده. هشت ثانیه شیون کرده. بعد یادش رفته که چه اتفاقی افتاده. دوباره شوکه شده و شیون کرده. بد به حال ماهیها.
۳۵
عکس را ادیت کردم به سیاق یکی از ویدیو کلیپهای ساندرا. شما جوانتر از آن هستید که بخواهید ساندرا را یادتان بیاید. فکر کن دههی هشتاد میلادی. دخترک آلمانی بود. آنوقتها همهی چیزهای خوب و بیاد ماندنی آلمانی بود. خواننده ها. دوچرخهها. شکلاتها. حتی فیلمهای فلان. ساندرا هم خوب بود. بلوند. و ملوس. لااقل از صدیقه دختر همسایه ملوستر. صدیقه تجسم زیبایی محلهمان بود. اصلا میسمحله بود. حالا فکر کن ساندرا از او هم ملوستر. وقتی میخندید یک چال گود میافتاد روی لپش. آنقدر گود که لابد اگر به پهلو میخوابید زیر باران، چالهاش پر آب میشد. یک آهنگ معروفی داشت به اسمی که یادم نیست. کلیپش هم همینشکلی بود. یک بلوز بلند پوشیده بود، بیشلوار. کنار ساحل ورجه ورجه میکرد و میخواند. امشب، من هم یک بلوز بلند پوشیدهام، بیشلوار. نشستهام و ساندرا گوش میدهم. امشب در ِ یکی از اتاقهای قدیمی دلم باز شده. گرد و خاکش همه جا را گرفته و دارد خفهام میکند. کی باشد صبح بیاید.