دوست من زمان جنگ تهران زندگی میکرده. دقیقا همان روزهایی که صدام تصمیم گرفته بود آنجا را هم بمباران کند. آنوقتها مردم پنجرهی خانههایشان را با روزنامه میپوشاندند. لابد بابت اینکه شبها، نور نتابد بیرون و هواپیماها نبینند و بمبهایشان را روی سرشان خالی نکنند. پدرِ دوستِ من، یک شب روزنامه گیر نیاورده. بعد به شکل خودجوش تصمیم گرفته تا به جای روزنامه، تمام عکسهای رادیولوژیِ خانواده را بکوبد به پنجرهها. آن شب عراقیها حمله کردند. ایرانیها هم ضدهوایی در کردند. دوستم میگوید آن شب ترسناکترین شب زندگیاش بوده. نه بابت حملهی هوایی. بابت عکسهای رادیولوژی که با هر نور ضدهوایی و بمبی روشن میشدند. فضای هیچکاکطوری خلق شده. صدای بمب و پدافند. جمجمهی خندان پدربزرگ. لگن خاصرهی عمو. نور بمب و پدافند. قفسهی سینهی فراخِ آن یکی عمو. بعد دوباره جمجمهی خندان پدربزرگ.
این همان فرضیهی مشهور است که میگوید گذر زمان باعث تبدیل غورهی تراژدی به حلوای کمدی میشود. من بارها میتوانم با تصور این تراژدی بخندم. گذشت زمان کیمیاست.
بایگانی ماهیانه: آبان ۱۳۹۶
دویست و ده
مصطفی!
امروز یک پیام گرفتم از خانم افلاکی. برایم نوشته که همسرش تازگیها بیناییاش را از داست داده. نوشته که نوشتههایم را برایش میخواند و او هم با آنها میخندد. حتی نوشته که روحیهاش هم بهتر میشود. همهی اینها را خیلی مختصر در دو سه جملهی کوتاه نوشته. چه وقت؟ وسطِ ماه نوامبر. خودت که میدانی ماه نوامبر چه ماه عجیبی است. ماه نوامبر دل آدم میشود مثل یک میدان مین. پر از مینهای عملنکرده که هر آینه ممکن است پای کسی برود روی آن و بترکد.
مصطفی!
امروز که پیام افلاکی را گرفتم هزار تا مین با هم ترکید. مینها که میترکند همان اتفاق عجیب رخ میدهد. روح آدم خلاصه میشود توی اشکهایش. چیزی درون آدم جابجا میشود. دنیا میایستد. حتی برگهای زرد درختان که ماه نوامبر مجبورشان میکند تا بیفتند زمین. اما برگها همانجا توی هوا معلق میمانند. ابرها خیره میمانند. بادها میمیرند. همهچیز میایستد. همهی این اتفاقها افتاد.
مصطفی!
دلم خواست برای افلاکی بنویسم. همهی اینها را. نشد. نتوانستم. تبدیل احساسات به کلمات سخت است. گاهی وقتها هم نشدنی است. دلم خواست برایش بنویسم ببخشید که دیگر خیلی نمیتوانم خندهدار بنویسم. کاش مثلا ده سال پیش بود. همان وقتهایی که مینوشتم تا کسی بخندد. آنوقتها اعتقاد داشتم که زندگی یک پدیدهی کوتاه مدت و گه است و هر کسی موظف است کمک کند تا حجم گه بودنش کم شود. تقسیم غم کار آسانی است. گریاندن آدمها هم مثل هلو توی گلو است. راحت. این را هزار سال پیش برای فیلم میم مثل مادر نوشتم. همان که مرحوم ملاقلیپور ساخته بود. همهی غمهای دنیا را گذاشته بود توی خشاب دوربین و همه را بسته بود به گریه. که چی بشود؟ خنداندن آدمها جربزه میخواهد.
مصطفی!
کاش ده سال پیش بود. برای افلاکی خاطرات خندهدار زندگیام را مینوشتم. مثلا ماجرای آن روزی که اول خیابان امیرآباد شاشم گرفته بود و هیچ دستشویی عمومی پیدا نمیکردم. همان که رفتم توی مسجد تا بشاشم. اما خادم مسجد گفت شاش با نماز. ساعت ده صبح، نمازِ چی بخوانم آخر؟ یادت هست که بعدش رفتم آبمیوه فروشی تا از دستشویی آنجا استفاده کنم؟ صاحبش گفت مستراح با آب طالبی. به همین مضحکی. همهی این اتفاقها با کیک زرد پختن آقای احمدینژاد همزمان شده بود. آخرش هم یک پیام اخلاقی دادم که اول مستراح بسازیم بعد کیک زرد. پکیدیم.
مصطفی!
کاش ده سال پیش بود. ماجرای آن روزی که رفتیم خانه احسان را تعریف میکردم. یادت هست؟ صبحش رفته بودیم باغوحش. بعدش رفتیم خانهی احسان. بوی فیل و شترمرغ میدادیم. برایمان تلویزیون را روشن کرد. یادم نیست چه شبکهای بود. دو؟ سه؟ جامجم؟ همان که مجریاش مثل زرافههای توی باغوحش دراز بود. یک زن بود با مانتوی خردلی و کمی کمتر از یک قبضه ریش فرفری داشت. با آن هیبت شده بود شبیه ابرهه. بعد هم یک خواننده آوردند توی برنامه تا به صورت زنده بخواند. برای ما بینندگان عزیز و ابرهه. و خواند. مجری هم مثل آنکه در محضر فیثاغورث نشسته باشد، بدون هیچ حسی تماشایش میکرد. ده سال پیش مجریهای جامجم به اندازهی امروز گه بودند. اما من آنها را خندهدار توصیف میکردم.
مصطفی!
چی شد که این طور شدیم؟ چرا اینقدر غمهای دنیا را تخس میکنیم بین همدیگر؟ چرا نمیخندانیم؟ چرا مراسم ختم را بیدعوت میرویم اما مراسم عروسی را فقط با خواهش و کارت دعوت میرویم؟ چرا برای رقصیدن باید التماسمان کنند؟ چه اتفاقی افتاده؟ من چرا دیگر مثل قدیم اعتقاد ندارم که گهِ زندگی به مرور زمان تبدیل میشود به خاطرات خندهدار؟ چرا ماجرای خانهی کمپلو را نمینویسم؟ همان که با هر نم باران، چاه فاضلابش از توی آشپزخانه میزد بیرون؟ با همین یک ماجرا میتوانم لااقل برای چند ثانیه لبخند روی لب افلاکی بیاورم. اما نمیکنم. چرا؟
مصطفی!
چی شد که اینطور شدیم؟ چرا وقت حادثه و زلزله و سیل، دوست داریم عکس آدمهای دردکشیده را بین هم، مثل حلوای مرگِ شادی پخش کنیم؟ این پخش کردن غم چه فایدهای برای ما دارد؟ جز اینکه دلمان بمیرد و عادت کند به غم و مرگ و زخم دلمهبسته؟ جز اینکه همهی ما بشویم مثل رانندهی ماشین نعشکش که با دیدن هیچ جسدی ککمان هم نمیگزد؟ ما کمک نمیکنیم. فقط خاک غم را پخش میکنیم. چون چیز دیگری بلد نیستیم.
مصطفی!
افلاکی برایم توی ماه نوامبر پیام فرستاد که همسرش گاهی وقتها از خواندن من شاد میشود. خیلی از خودم خجالت کشیدم. از اینکه دیگر نمیتوانم او را بخندانم. از اینکه افلاکی کسی را اینجا ندارد تا بنویسد که به این زندگی با همهی گه بودنش، باید خندید. از ازل تا ابد زندگی یک جوک خندهدار بوده و هست. بخند افلاکی. تو را به جان مصطفی بخند.
پینوشت کنم که عکس و نوشته به زعم خودم مرتبط هستند.
دویست و نه
مادرم برای جلسهی قرآنخوانی رفته خانهی همسایهمان. دو ساعت آنجا قرآن خوانده. موقع برگشتن، خدا بهش جایزه داده و مادرم فهمیده که لنگهی چپ کفشش گم شده. یک لنگه کفش سیاه شمارهی سیو نه بدونِ پاشنه. یک خانم دیگر همانجا و به همان سیاق قربانی شده و لنگهی راست کفشش گم شده. یک لنگه کفش قهوهای شمارهی چهل و دو با پاشنهی سه سانت. دو لنگهی کفش ناهمسان و متفاوت. قطعا ماجرا، کفش دزدی نیست. احتمالا یکی از مدعوین، همینطور که شیدا شده، کفشهای لنگه به لنگه را پوشیده و سر به خیابان زده. پدرم معتقد است که همین الان اگر راستهی خیابان ستارخان را بگردیم، حتما یک زنی هست که مثل زامیاد پنچر، راه میرود و مثل پاندول چپ و راست میشود. خیلی مدهوشوار. این همان زن شیدا است. پیدا کردن آدم مدهوش و شیدا دراین شهر شلوغ خیلی هم آسان است.
دویست و هشت
یک بار خبرنگاری اسپانیایی وسط ضیافت شام از سالوادور دالی خواست که سورئال را تعریف کند. دالی هم که گرسنهاش بوده جواب داده که سورئال یعنی حضور پدیدههای معمولی در جاهایی که نباید باشند. مثل حضور تو در این ضیافت شام. البته دالی مزاح کرده اما تعریفش درست بوده. چهار ماه پیش این عکس را کنار اتوبان چهارصد گرفتم. یک ماشین آتشنشانی را برای فروش ول کرده بودند وسط یک مرکز خرید مخروبه. هشت هزار دلار. هیچ جنبدهای هم آنجا نبود. هیچ کدام از این پدیدهها به خودی خود عجیب نبودند. فقط قرار گرفتنشان کنار هم عجیب بود. مثل امروز که شرکتمان برای ناهار آبجو سرو میکرد. مثل مردمی که با سگهای خانگیشان سفر کردهاند به کرمانشاه جهت پیدا کردن جسدها. مثل بست نشستن حمید بقایی در حرم شاهعبدالعظیم. مثل حضور ترامپ در کاخ سفید. مثل گران شدن یک شبهی کیسهخواب در بازار تهران. مثل مهربان شدن مردم در موقع اضطرار.
کلا همه چیز سورئال شده. وجود یک کرهی خاکی با این همه معضل و مشکل، وسط هستیِ بیکران و آرام و تاریک، خیلی سورئال و سالوادور دالی طور است.
دویست و هفت
یکشنبهها قرار دارم با پدر و مادرم. با هم تصویری حرف میزنیم. کمی غیبت مردم را میکنیم. کمی هم از ذرات معلق در هوا و شاخص آلودگی حرف میزنیم. بعد هم قیمت دلار و گوجه و پراید. آخرش هم دلتنگی و خداحافظی. امروز یکشنبه بود. همهی این ماجراها اتفاق افتاد. با این تفاوت که درست قبل از خداحافظی، زلزله آمد. خداحافظیمان تکمیل نشد. مثل لیوان چای نصفه ماند. من دل خوشی از زلزله ندارم. یک بار هم بیشتر حسش نکردهام. همان باری که تهران لرزید. عصر جمعه بود. نیمهلخت و نیمهخواب دراز کشیده بودم روی تخت. بعد یکهو زمین لرزید. تا قبل از این، به هر اجتماع بیش از دو نفری که میرسیدم، از زلزلهی تهران میگفتم. فقط بابت اینکه در یکی از شاخههای رشتهی عمران فارغالتحصیل شدهام، خودم را محق میدانستم تا برای همه کارشناسی کنم. از وضعیت گسلها و محل خفتن آنها تا زمان و فاجعهی احتمالیاش. من حتی یک واحد هم مرتبط به زلزله در دانشگاه پاس نکردهام. اما کلا رسم بر این است که دهان آدم از جنبیدن نایستد و مدام نظر بدهد.
یک واکسی بود که سرِ نبش خیابان اسدی بساط داشت. اسمش حیدر بود. از وقتی که یادم میآید، آنجا بود. شاید حتی قبل از اینکه آنجا بشود نبشِ اسدی. هیکل درشتی داشت و کل پیادهرو ارث پدرش بود. حیدر، دانای کل بود. لااقل به زعم خودش. یک بار هم کفشهای من را واکس زده. در طول همان پنج دقیقه واکس زدن، اول بازار بورس را موشکافانه برایم توضیح داد. بعد هم از زلزلهی تهران گفت. با ذکر زمان دقیق و تلفات ممکنه. در همین حد کارشناسانه و بر مبنای مطالعه. وقتی حیدر بتواند، چرا من نتوانم.
اما آن روز عصر زمین لرزید و من نیمهلخت و نیمهخواب دراز کشیده بودم روی تخت. خوف کردم و شروع کردم دور خانه دویدن. تازه آنوقت فهمیدم که به اندازهی یک حبه پشکل هم دانش و آمادگی مقابله با این حادثه را ندارم. پانزده ثانیه تهران لرزید اما من تا نوک قلهی اورست دویدم و برگشتم. الکی و بیخود. اطلاعات حیدر پفیوز هم به هیچ کاری نیامد. زمین که آرام گرفت دویدم سمت کوچه. هزار نفر دیگر هم آنجا جمع شده بودند. همه گیج و سردرگم. بعد شایعهها مثل یک موج بلند از یک سرکوچه شروع شد و آوار شد سر مردم. هر کسی هم به اندازهی توان خودش یک سر موج را گرفته بود تا بلندتر شود. ساعت چهار و سی و دو دقیقهی فردا صبح یک زلزلهی هزار ریشتری با مرکزیت فلکهی دوم تهرانپارس میآید. چهارصد پس لرزه. آزمایش اتمی. آمدن باد شمالی با سرعت سی متر بر ثانیه. بلاه بلاه بلاه. من هم سر موج را گرفته بودم و زورم را میزدم برای انتقال این اطلاعات و شایعات. لابد فکر میکردم مشغول کمک هستم. شب تلویزیون گفت که کنفرانس خبری دارند با رئیس ستاد حوادث غیر مترقبه. رئیس ستاد گفت که ما خیلی آمادهباش هستیم. نگفت چطوری. فقط گفت شش دانگ حواسمان هست. ته حرفهایش هم گفت که نماز آیات فراموشمان نشود. اما بهمان نگفت اگر لرزیدیم دوباره چه گِلی به سرمان بگیریم. من و حیدر و رئیس ستاد در یک حد و اندازه بودیم. بمیرم برای خودمان.
امروز سر قرار یکشنبه، زلزله آمد. خداحافظیمان نصفه و نیمه ماند. تا جایی که خبر دارم حیدر هنوز سر نبشِ اسدی بساط دارد. تا این ثانیه هم که اعلام کردهاند نود و یک نفر کشته شدهاند. تا همین ثانیه هم حدود نود و سه جوک، لطیفه و جملهی نغز هم در رابطه با زلزلهی امشب از تلگرام و فیسبوک گرفتهام. وجدانا بعضیهای آنها هم خیلی بامزهاند. شک ندارم حیدر هم الان تلگرام دارد و مشغول ارسال توصیههای ایمنی و پیشبینی آینده است. من هم هنوز به هر اجتماع بالاتر از دو نفری که میرسم، برایشان از زلزله حرف میزنم. خیلی رقتبار است اگر نتوانم اظهار نظر کنم. اظهار نظر، فارغ از موضوع، به من اعتماد به نفس میدهد و حس میکنم رتبهی اجتماعیام را به شکل فزایندهای میبرد بالا.
من و حیدر و رئیس ستاد، به سختی مشغول انتقال اطلاعاتیم. جوک و لطیفه هم برای این روزهای سخت میسازیم. به هر حال بعد از وقوع حادثه بهترین کار تلطیف فضای دردناک حادثهزدههاست. همهی ما یک روزی میمیریم. پس چه اهمیتی دارد که بدانیم موقع زلزله چه کنیم. کجا برویم. چطور خونسردیمان را حفظ کنیم. بعد از حادثه چه کنیم. کمکهای اولیه بلد باشیم. بستهی حیاتیِ آب و غذا داشته باشیم یا نه. تمرین ایثار کردن بلد باشیم یا نه. بچههایمان را چطور آموزش بدهیم که دغدغه نداشته باشند. چطور با سرما مبارزه کنیم. چطور جلوی خونریزی را بگیریم. همهی این مسائل در رتبهی دوم و بلکه سوم اهمیت هستند. مهم این است که نماز آیات را به موقع بخوانیم. بعد هم فضا را با لطیفههای قشنگمان تلطیف کنیم. نگران نباشید. من و حیدر و رئیس ستاد حواسمان به همه چیز هست.
دویست و شش
من تازه فهمیدم که بعضی از ســتـارههـای دریـایـی، خـودشـان هـم نــر هستند و هم مـاده. یک جـورهـایـی از هفت دولـت آزاد است و نیازهای عاطـفی و جنـسیاش را خودش مرتفع میکند. پـنـج تا بازوی تنومند دارد و هر وقـت دلـش خواست میتواند خودش را بـغـل کند. همهی سفرهای سانفرانسیسکو را هم خـودش به تنهایی و با سلیقهی شخصیاش میرود. فاکتور دلبستگی و وابستگی و ایثـار و عادت و الخ هم از کلیه معادلاتش خـط خورده است. اگر رهایی، هدف غـائی تکامل باشد، ستارههای دریایی کاملترین موجودات جهانند. یک جورهایی سر و ته هـرم مـازلـوی آنها پیوند خورده به هم. پائین هرم نیازهایش، اوج هرم نیازهای ما انسانهاست. ستـاره دریایی، آزادهتـریـن موجـود جهان است.
دویست و پنج
روز هالووین رفته بودم میوه بخرم. از همان میوهفروشی نزدیک خانهمان که سه تا صندوقدار دارد و یکیشان کپی برابر اصل ژولیت بینوش است. اینها را هزار سال پیش یک جایی نوشته بودم. حتی نوشته بودم که من ذوبشدهی فرهنگ فرانسهام. سینمای فرانسه. تیم فوتبال فرانسه. حتی سالاد فرانسوی. صندوقدار را هم به همین دلیل ساده دوست دارم. چون به نظرم خیلی شبیه به بینوش است. کلا یکی از ناهنجاریهای روحی من همین است که اصرار دارم که از هر آدم چند تا کپی و بکآپ آفریده شده است. همان روزی که رفته بودم میوه بخرم یکی را دیدم که کپی جانی دپ بود. ریش تُنُک و عینک گرد و موهای صاف. خودش بود . بهش گفتم که تو خیلی شبیه طرفی. کیف کرد. بعد هم جهت خنده بهش گفتم: “همیشه قیافهات اینه یا الان بابت هالووین این شکلی کردی خودت رو؟”. ریسه رفت و بیشتر کیف کرد. گفت: “فاک هالووین. من همیشه همینشکلیام”. بعد هم راضی و خرسند سوار ماشین شد و رفت.
هفتهی پیش هم رفتم یک جایی تا از پائیز عکس بگیرم. عبادت هر سالهی من است. سوار ماشین میشوم و دو ساعت رانندگی میکنم و چهار تا عکس کج و کوله میگیرم و تِلِکتِلک برمیگردم. امسال هم رفتم دقیقا همینجایی که عکسش را گذاشتم. یک مردی را دیدم که کپی برابر اصل رضا دشتی بود. لااقل من اینطور فکر میکردم. دقیقا کپی رضا، آنوقتهایی که سبیل داشت. الان نمیدانم سبیل دارد یا نه. هزار سال است ندیدمش. من آمدهام نیمکرهی شمالی. رضا هم رفته نیمکرهی جنوبی. دوازده ساعت با هم اختلاف زمان داریم. رضا همیشه در فردایِ من زندگی میکند. دو فصل هم با هم اختلاف فاز داریم. یعنی حتی بهار و پائیز را با هم تجربه نمیکنیم. حتی جهت چرخیدن گردابهایمان هم برعکس است. با این همه اختلاف، طبیعی است که مطمئن نباشم هنوز سبیل دارد یا نه. من و رضا همکلاس بودیم. از دبیرستان بوعلی. یک جورهایی جفت شدیم و جفت ماندیم. مهاجرت جدایی انداخت. امکانش نبود تا مثل گل بنفشه، بگذارمش توی چمدان و بیاورمش نیمکرهی شمالی. من فقط خاطراتمان را با خودم آوردم اینجا. رضا خوب حرف میزند. دست به قلمش هم جای تقدیر دارد. روزی که دختر آقای نوربخش تصادف کرد و مرد، همهی بچههای کلاس رفتیم خانهاش. رضا شد نمایندهی کلاس و ایستاد تا تسلیت بگوید. یک متنی هم نوشته بود. قشنگ هم نوشته بود. تا نصفهاش را خیلی خوب خواند. بعد هم زد زیر گریه. دلش لابد نازک است. بر خلاف صدایش که کلفت است. حسن صالحی همیشه به من میگفت صدای رفیقت مثل کَشتی است. لابد منظورش این بود که شبیه بوق کشتی است. وگرنه کشتی صدا ندارد. هزار تا خاطرهی مشترک با رضا دارم. الان هم افتادهام روی دور نوشتن و کاملا قابلیت تا صبح نوشتن را دارم. نوشتن مثل خاراندن جای نیش پشه است. کیف دارد. آدم دلش میخواهد تا صبح بخاراند. اما از یک جایی به بعد پوست آدم خراش میخورد و خون میآید. درست مثل نوشتن.
دیروز باهاش چت میکردم. خیلی کوتاه. خب من سر کار بودم و رضا لابد میخواست مسواک بزند و برود زیر پتو. دوازده ساعت اختلاف زمان کم نیست. بهش گفتم که هنوز رفیقی؟ یک فحشی داد که معنیاش این بود که هنوز آره. بهش گفتم من رفیق کم دارم. توانایی کمتر شدنشان را هم اصلا ندارم. حتی برایش یکی دو تا اسم دیگر هم لیست کردم که بفهمد چقدر نسل رفیقهای من در خطر انقراض است. مثل کرگدنها. اگر تمام بشوند، جانشین ندارند. بعد هم خداحافظی کردیم. بهش نگفتم که من از فاصله و مسافت هراس دارم و خوف میکنم. از هر چیز دوری ترس دارم. هراسِ از دل برود هر آنکه از دیده برفت. اینکه ندانم رفیقم هنوز سبیل دارد یا ندارد. اینکه کرگدنهای زندگیام در چه حالند. خوشحالند؟ ملال دارند؟ هنوز رفیقند؟ مسافت، همان مرگ است. آدم ِ دور، مثل عکس پلورایدِ زیر نور خورشید است. به مرور کمرنگ و کمرنگتر میشود. بالاخره هم میشود یک کاغذ سفید. مثل همان روزهایی که هنوز نیامده است. هر انتهایی شبیه به ابتدا میشود.
رضا هنوز هم مینویسد. به نظر من هم خیلی خوب مینویسد. نوشتن خوب است. هم برای کسی که مینویسد و هم برای کسی که میخواند. نگارنده جای نیش پشههایش را میخاراند و خواننده میفهمد چند تا نیش خورده. کاش همهی آنهایی که دوستشان دارم، مینوشتند.
دویست و چهار
شرکتمان یک معلم یوگا استخدام کرده تا هفتهای یک روز با کارمندان یوگابازی کند. همه را دراز میکند روی زمین و دست و پایشان را مثل پرگار، هزار درجه باز میکند. بعد همانطور که روی زمین در حال جر خوردن هستند، برایشان حرف میزند و سعی میکند تا روح و جسمشان را توامان ورز بدهد. جمعه همه را خواباند روی شکم و بهشان گفت که نفس عمیق بکشید. چشمهایتان را ببندید و با تمام وجود جاذبه زمین را حس کنید. من هم همین کار را کردم. سعی کردم جاذبه زمین را حس کنم. و حس کردم. بعد حس کردم سنگین شدم. تازه فهمیدم که چه نیروی عظیمی من را فشار میدهد به چمن و آسفالت و قالی. یک نیرویی که همیشه بوده اما هیچ وقت آزارم نداده. چون هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. کلا چیزهای بزرگی توی زندگی وجود دارد که هیچ راهی برای مبارزه با بزرگیشان وجود ندارد الا فکر نکردن بهشان. سیاهیِ هستی. نیروی جاذبه. تنهایی. مرگ. همهشان مثل هوا دور تنمان تنیده شدهاند اما بهشان فکر نمیکنیم. همین نسیان هم باعث میشود تا بیحس بشویم بهشان.
دو هفتهی پیش رفته بودم پائین شهر. این پنج نفر آدم آمده بودند برای خودشان هواخوری. دو زوج و یک فرد. من فقط نفر پنجمی را که تنها بالا نشسته بود نگاه میکردم. حس میکردم دقیقا همین حالا چشمهایش را باز کرده و تنهایی را دیده. با اینکه تمام عمرش را با آن سر کرده. اما این دو تا زوج مثل مربی یوگا، مجبورش کردهاند تا تنهایی را حس کند. غول سیاه تنهایی را برایش یادآوری کردهاند. نیروهای عظیمی در این دنیا وجود دارند که تنها راه مبارزهی با آنها، یادآوری نکردنشان است. مثل سیاهی هستی. مثل مرگ. مثل تنهایی. مثل جاذبهی زمین.
دویست و سه
بقالی شهر ما یک فروشگاه بزرگ است که صد نفر کارمند دارد. شاید هم دویست نفر. همهشان لباس سبز میپوشند با آرم همان بقالی. ساعتی هم هفت دلار پول میگیرند. با ساعتی هفت دلار، اینجا میشود فقط زنده ماند و زندگی پولدارها را با حسرت تماشا کرد. رئیس بقالی، همان روز اولِ استخدام، به هر صد نفر یا دویست نفرشان میگوید که کلا حق با مشتری است. مشتری، ماهی قزلآلا است و شما کرمِ سر قلابید. باید مشتریها را خوشحال نگه دارید. حتی اگر سنگ از آسمان ببارد. بابت همین هم تحت هر شرایطی لبخند میزنند و از آدم تعریف الکی میکنند. انگار صبح به صبح گاز خنده بینشان تخس کردهاند. امروز رفته بودم شیر بخرم. از همان بقالی. صندوقدار یک مرد چینیِ جمع و جور بود که با کمی تقلا میشد او را توی یک جعبه کفش جا داد. سگرمههایش توی هم بود و زیر لب داشت غر میزد. لابد داشت به صاحبخانهی الدنگش فحش میداد. من را که دید، به سرعت غرهایش را قورت داد، لبخند وسیعی زد و مثل گل رز مصنوعی، شکفت. لابد مطابق دستور رییس بقالی. بعد هم همان چرندیات تکراری که بهبه چه روز خوبی است و چقدر لباس سبز به شما میآید و باریکلا که شیر میخورید و بلاه بلاه. همان تعارفات و کامپلیمنتهای بیمعنی. خیلی زیرپوستی و ملو بهش گفتم که هر چه گفتی چرند بود و همه را زوری گفتی. خیلی به مذاقش خوش آمد. چشمهای تنگش را تنگتر کرد و گفت ما چینیها عقیده داریم که دشنام و انتقاد خیلی بهتر از تعریف الکی است. دشنام از ته دل است و واقعی. اما تعریف نه. راست میگفت. هر چیزی که از ته دل باشد بهتر از چیزهای زورکی است. ماچِ از ته دل. دوستت دارمِ از ته دل. فحشِ از ته دل. برعکس، تعریفهای زوری و سرِدلی که کرمهای سر قلاب به قزلآلاها میزنند، مهوع است. هر چیزی صادقانهاش خیلی بهتر است. فحش رانندهی تاکسیِ خستهی خطِ میدان شوش خیلی بهتر از مدح شاعر دربار است. جدن.
دویست و دو
همسایهی شرکتی که در آن کار میکنم، یک حیاط بزرگ دارد که علفهای هرزهی آن تا کمر آمدهاند بالا. هزار بار با داس و چمنزن و علفکش افتادهاند به جان آنها. اما افاقه نکرد. زمین اینجا خیلی بارور است و آدم اگر سه روز انگشتش را بکند توی خاک، جوانه میزند. علف که دیگر جای خودش را دارند. اما هفتهی پیش همسایهی ما دست به کاری زد که غصه سرآید. شش تا بز چموش استخدام کرده تا علفها را بخورند. من روحم هم خبر نداشت که همچین تجارتی هم وجود دارد. استخدام بز برای خوردن علف. میگویند که بز علف را از ریشه میکند. به علاوه بزاق دهانش هم یک چیزی دارد که از رشد دوبارهی علف جلوگیری میکند. به عبارت علمیتر، گه میزند به زندگی علفها و دیگر چیزی سبز نمیشود.
از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، شش تا بز را میبینم که با طناب بسته شدهاند به درخت. هر کدامشان به شعاع همان طناب میتواند علف بخورد. هر شش نفرشان هم سخت کار میکنند. از ساعت شش صبح تا هشت شب. هیچ کدامشان هم نمیتواند به محدودهی بز بغلی تجاوز کند. تعریف یک اتوپیا و جامعهی مدنی خلاصه شده در این شش تا بز و حیاط همسایهی ما. سهمها مساوی. علف فراوان. هر از چند گاهی هم که دلشان میخواهد بعبع میکنند. بلند. بدون نگرانی. به نظر من اگر همانطور که انسان از پرندهها الهام گرفت و هواپیما را اختراع کرد، باید از بزهای همسایهی ما هم الهام بگیرد و مدینهی فاضله را سرهم کند. حیف که کسی نظر من را نپرسیده است.