۴۸۴

هفت هشت سال پیش، سه چهار نفری یک ماشینِ آبی اجاره کردیم و زدیم به جاده. جهت سیر و سفر درون و برون. دو سه بار با راهزن‌ها دست به یقه شدیم. یکی دو نفرمان در طول سفر عاشق شدند. یک بار هم پرِ طوفان به پرمان گرفت و نزدیک بود از این جهان فانی ما را مستقیم ببرد به آن دیار باقی. یک روز بعد از ظهر رسیدیم به یک شهر ساحلی که بوی بندرانزلی می‌داد. رفتیم رستوران و قزل‌آلا خوردیم. خام و نپخته. مزه‌ی کفش بلا می‌داد. تا ته ظرف را خوردیم و همزمان به آشپز فحش دادیم. بعد گفتیم چهار قدم راه برویم تا هضمش کنیم و جا باز کنیم برای وعده‌ی قزل‌آلای بعد. یک کوچه مانده بود به ساحل که رسیدیم به ساختمان آجری‌ نه چندان بزرگی با یک پنجره بزرگ و یک در کوچک که آدم به زحمت از آن رد می‌شد. کارگاه نجاری بود گویا. پشت پنجره‌ی کارگاه یک قایق واقعی گذاشته بودند هم‌قد فیل. قزل‌آلای نپخته توی دل‌مان حالا انگار زنده شده بود و می‌خواست معده‌مان را بپکاند. یک نفرمان دو بار دور ساختمان طواف کرد تا شاید دستشویی پیدا کند. برگشت و گفت نیست. بعد گفت این قایق را چطور قرار است ببرند بیرون؟ راست می‌گفت. کلِ ساختمان یک در داشت که روی آن هم پیچک پیچیده بود. اصلا قایق از آن رد نمی‌شد. این عجیب‌ترین بخش سفر بود. یک قایق بزرگِ گرفتار شده در یک کارگاه نجاری. آن‌هم فقط یک کوچه بالاتر از ساحل. فشار قزل‌آلا زده بود بالا و افتاده بودیم به تئوری‌پردازی. اول قایق بوده و بعد اتاق را دورش ساخته‌اند. سازنده‌ی قایق مصرف‌کننده‌ی دائمی علف است. یکی هم ماجرای ساختن گنبد مسجدی را گفت که پیمانکار شوخ‌طبع یادش رفته بود تا جرثقیل را بیرون بیاورد. گنبد تمام شده بود و گردن جرثقیل از بالای آن زده بود بیرون. مثل زرافه‌ای محبوس در کوزه.

بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزل‌آلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا این‌که یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شده‌اش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر می‌رفت دم ساحل و قایق می‌ساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل می‌زد به دل دریا و می‌رفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را می‌کرد.

البته تئوری‌های جانبی هم بود. مثلا این‌که نوح عمدا قایق را این‌جا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمی‌اندازد و آب را زیر قایق می‌اندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد می‌شود و آرزوی فلانش را محقق می‌کند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائین‌تر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزل‌آلاهایش را درست نمی‌پزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسف‌بار قزل‌آلا و دستشویی‌ها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آن‌جا، ته و توی ماجرا را درمی‌آورم. اما تا آن‌وقت لعنت به هر چه دیوار است.

۴۸۳

امروز بعد از ماه‌ها فوتبال بازی کردم. رفته بودیم پیک‌نیک کنیم و دست بر قضا کنار میز‌مان، دو تا دروازه‌ی توردار و بی‌صاحب افتاده بود و پنجاه متر زمین با چمن تُنُک. من دروازه‌ که می‌بینیم، می‌شوم مثل آدمی که وحی بهش نازل شده و باید فوتبال بازی کند. پیامبری که اصلا فوتبال بلد نیست و شوت‌هایش در بهترین حالت از چهل متری دروازه، عابرها را نشانه می‌گیرد و از داشتن بچه محروم‌شان می‌کند. به هر حال امر، امر پروردگار بود و ریختیم توی زمین و یارکشی کردیم و دو تا تیم هفت هشت نفری دست و پا کردیم و افتادیم به جان همدیگر. آفتاب و خاک و شوت‌های بی‌ثمر و بدتر از همه کفش‌هایی که با آن هر کاری می‌شد کرد الا فوتبال. حتی می‌شد با آن‌ها کاه‌گل لگد کرد. یک ساعت بازی کردیم و نفس‌ برید و دوازده تا گل خوردیم و هیچی نزدیم. بعد فهمیدم انگشت پایم زق زق می‌کند. بعد هم درد. آن‌چنان دردی که دلم می‌خواست دروازه‌های وحی را گاز بگیرم.

رفتیم دور میز و چیپس و پفک و گلابی خوردیم. با یکی از هم‌تیمی‌ها از درد انگشتم حرف زدم. کلی آسمان ریسمان بافتم و تا جایی که جا داشت ماجرا را آگراندیسمان کردم تا عمق درد را به مخاطبم منتقل کنم. که نشد. بعد خوب که فکر کردم دیدم درد انگشت پای من خیلی از مخاطبم دور است. هر چقدر دورتر، ناپدیدتر. درست مثل کرم‌خوردگی دندان که فقط زبان خود آدم عمق و سیاهی و دردش را درک می‌کند. درد فقط برای من که صاحبش بودم، بزرگ بود وگرنه برای دیگر چیزی نامفهوم و غیر قابل ترجمه.

یادم آمد که سال اول دانشگاه بودم. بلیط قطار گرفتم تا نوروز بروم اهواز پیش خانواده. بلیط کم بود و رئیس قطار با توجه به معصومیت چهره‌ام (به تصور خودم البته) من را انداخت توی کوپه‌ای که سه خانم محترم آن‌جا بودند. مادربزرگ و مادر و دختری که اسمش انسیه بود. قطار به قم نرسیده بود که عاشق انسیه شدم و قلاب‌مان به هم گیر کرد و تا صبح توی راهروی کوپه با هم گپ زدیم. من از رشادت‌هایم ‌می‌گفتم و انسیه ‌می‌گفت اوف، آفرین آقای مهندس. صبح رسیدیم اهواز. موبایل هم وجود نداشت تا شماره بدهم. شماره خوابگاه هم که دادنی نبود. انسیه در ایستگاه قطار اهواز از من جدا رفت. من ماندم و قلبم که مثل انگشت پایم زق زق می‌کرد از درد. رفتم خانه. تمام سیزده روز سعی کردم دردم را ترجمه کنم و به اطرافیانم منتقل کنم. که نشد. درد را من فقط می‌فهمیدم که صاحبش بودم. از دید بقیه این فقط یک ناله‌ی دور بود که به آن‌ها ربطی نداشت.

یا مثلا آن وقتی که درد زدن هواپیمای اوکراینی داشت جرواجرمان می‌کرد. صاحب درد ما بودیم اما هیچ وقت نتوانستم آن را درست برای کسانی که دور بودند ترجمه کنم. این درد برای آن‌ها حکم پیچ خوردن پای یک آدم‌فضایی را داشت که در سیاره‌ای خارج از کهکشان راه شیری بود. آن‌قدر دور که در قبال آن در بهترین حالت می‌گفتند: «آخی». بعد هم به زندگی روزمره‌شان ادامه می‌دادند.

خلاصه درد انگشت مال من است. صاحبش منم. صدای زق‌زق‌اش را هیچ کس نمی‌فهمد. درد بیخ ریش صاحبش است. فوقش حس ترحم به خودمان بگیریم. آخی. طفلکی. بهتری؟ وگرنه ما از این‌جا درد مادری را که بچه‌اش زیر لگد سربازی مرده است، چه شکلی ترجمه کنیم؟ من دورم. صاحب درد هم نیستم. فوقش ادای هم‌دردی دربیاورم که آن‌هم الکی است. اصلا شما می‌دانید انگشت پای من چقدر درد میکند؟

۴۸۲

بعد از ماه‌ها جان کندن، پروژه‌ی بزرگ را دیشب تحویل دادیم و خلاص. شدیم شبیه فیلی که بعد از سال‌ها حاملگی، دیشب زایمان کرده و یک فیل گنده‌ی دیگر را پس انداخته است. خسته و سبک‌. خلاصه‌ی آن همه جان کندن شده دویست صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید که هیچ هیجانی در آن‌ها دیده نمی‌شود. درست مثل علی مصفا و لیلا حاتمی. من تازه فهمیده‌ام که این‌ها واقعا زن و شوهر هستند. از آن وقتی که فهمیدم، دائم به زندگی‌شان فکر می‌کنم. تصور می‌کنم که همه چیز در خانه‌شان مثل یک برکه‌ی ساکن در دورترین جای زمین است که هیچ موجود زنده‌ای از آن طرف‌ها رد نمی‌شود. حتی یک نخود هم توی آب نمی‌افتد که چهار تا موج فزرتی تولید کند. همه چیز ساکن و ساکت است. مثل دویست صفحه نقشه‌ی روبروی من. البته باز هم باید خدا را شکر کنند. اگر لیلا و یوسف تیموری با هم زندگی می‌کردند چه می‌شد؟ لیلا سرسام می‌گرفت و با قرص خودش را به خوابی عمیق‌تر فرو می‌برد و یوسف از فرط ملال‌زدگی خودش را از بالای میدان آزادی پرت می‌کرد پائین.

یک فامیل دور داریم که خیلی حوصله‌سربر است. همیشه پیراهن چهارخانه می‌پوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل می‌گذارد و سایز سبیل‌هایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد  مثل آووکادو هیچ مزه‌ای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانه‌اش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش می‌زند و فرو می‌کند توی ترک گوشه‌ی دیوار که چهار سال است آن‌جاست و پرش نکرده است. مکالمه‌هایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود می‌گوید: «دیگه چه خبر؟»  

دیشب قبل از فرستادن نقشه‌ها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را می‌فهمد وگرنه از دید انسان‌های شاد جهان، همه‌شان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشان‌شان دادیم. ای بابا! خیلی دلم می‌خواست گوشه‌ی صفحه‌ها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریک‌ها کاری کنم که وقتی نقشه را باز می‌کنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمی‌آید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقی‌های پارک ارم کنیم. نمی‌شود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا می‌کنند چطوری می‌شود؟ لابد دهن‌شان موقع فریاد زدن آن‌قدر باز می‌شود که بشود یک نی باریک لای لب‌شان گذاشت. نه؟

من کافه‌ای را این دور و بر می‌شناسم که همه چیز دارد. یکی گوشه‌اش شراب سرو می‌کنند. آن سمتش قهوه و چای و گل‌گاوزبان می‌دهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکس‌باکس گذاشته‌اند جهت فوتبال بازی کردن. مدینه‌ی فاضله‌ است. همه‌ی ابعاد انسان را جا داده آن‌جا. آن‌وقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی می‌کند و یک بعدِ گل‌گاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارت‌آپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسان‌های تک‌بعدی. اول هم از خودم شروع می‌کنم. استارت‌آپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوه‌ی ترسو‌یش می‌زند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارت‌آپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خط‌خطی بهتر است از یک بسته‌ی پانصدتایی کاغذ سفید.

ملال، ملال‌انگیز است. سکوت. چه‌خبر؟ دیگه چه‌خبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بی‌ابر.  آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یک‌بعدی بودن. بی‌هیجان بودن. ملال و ملال و ملال.