ته حیاط پشتی خانه جدیدمان، خرگوش داریم… مال ما نیستند… مال خودشاناند… یعنی آزادند… تعدادشان از ما بیشتر است… ما کلا سه نفریم… اما آنها روی هم رفته و روی هم نرفته ده تایی میشوند…شاید هم بیشتر.. من که نمیتوانم بشمارمشان…. همشان مثل هم هستند…
ته همین حیاط پشتی، یک روزی که دلگیر بودم و غروب بود و هوا مثل ته موتورخانه جهنم داغ بود، دلم خواست، چیزی بکارم… کاشتم… گوجه و فلفل و نعناع… حالا، هم من و هم خرگوشها به آنها دلبسته شدهایم… صبحها قبل از اینکه بروم سر کار، میروم بالای سرشان و آبشان میدهم… زراعتم را میگویم، نه خرگوشها را… عصرها که بر میگردم، میبینم چند تایی خرگوش دور آنها مهمانی گرفتهاند و دارند از برگهایشان میلمبانند… مجبورم مثل قرقی بروم سروقتشان و صداهای ناهنجار تولید کنم تا بلکم کمی فرار کنند… رودار تر از این حرفها هستند که بخواهند خیلی فرار کنند…
میخواستم یک تفنگ بادی بخرم و خرگوشها را لت و پار کنم… اما خب… نمیشود… به نظر خانواده میآیند… میترسم داغدار بشوند… گناه دارند…
این باغچه پشتی را “خسوس” برایم ردیف کرده… یک کارگری بود که همین دو هفته پیش برای همیشه برگشت مکزیک پیش خانوادهاش… یک دختر نه ساله داشت که چهار سال ندیده بودش… دلتنگش بود… توی چشمهایش به راحتی میشد “ریدم تو این زندگی” را خواند…آخرش هم همه چیز را زد به تخ.م گاو ِ نر و برگشت… میگفت خسوس همان Jesus است به زبان خودشان… مسیح… من هم شماره تلفنش را به نام Jesus ذخیره کردم… وقتهایی هم که زنگ میزد به تلفنم و اسمش میافتد، کمی متوهم میشدم که نکند اینبار خود حضرت باشد… اما هر بار خسوس خودمان بود…
خسوس همیشه حشر.ی بود… با ساعتی ده دلار، اینجا فوقش میشود شکمت را سیر کنی… به زیر شکم ابدا هیچ چیزی الا کف دست خود آدم نمیرسد… انگلیسی هم نمیفهمید… نمیدانم چه شکری توی این چهار سال اینجا خورده بود… همه چیز بین من و او با sign language رد و بدل میشد… وقتی میخواستم به او بفهمانم که آن لوله را در ناودان فرو کند، چارهای نبود الا اینکه نوک انگشت اشاره و شستم را به هم وصل کنم تا یک حلقه بشود و آن یکی انگشت اشاره ام را سیخ کنم و فرو کنم در آن حلقه… بعد هم خسوس ریسه میرفت از خنده… آنوقت میشد فهمید که وضع دندانهایش چقدر اسفبار است… درست مثل بقایای ستونهای یک عمارت بودند که مرور زمان، هیچ رحمی به آنها نکرده بود…
دو هفته پیش رضا برای همیشه از مملکت رفت… رفت استرالیا… آنقدر دور شده که فصلهایمان هم یکی نیست… تابستان ما میشود پائیز آنها… تصورش هم سخت است… من که موقع رفتنشان ایران نبودم… اما یک جورهایی جای خالیشان آنجا، دلگیرم میکند… اینکه فکر کنم که از حالا به بعد اگر شماره ۰۹۱۲ فلان فلان را بگیرم، گوشی را یکی دیگر برمیدارد… حالا چند سال باید بگذرد تا سفر دو نفرمان به ایران، در یک تاریخ بیافتد و همدیگر را دوباره ببینیم… اووف… احتمال دیدن ستاره هالی بیشتر است…
خاطره زیاد با هم داریم… شب عروسی خواهرش، من رانندهشان بودم… مشهد بودیم… رنوی سفید خالهام را قرض کرده بودم… از آن رنو قدیمیها بود که موتورشان را هنوز فرانسه میزد و بهشان موتور فرانسه میگفتند….. آنقدر برایشان قیقاج رفتم و لائی کشیده که آخرش اشتباهی به جای اینکه برویم سمت خیابان سازمان آب، افتادیم توی جاده قوچان… تقصیر من هم نبود… تمام رفیقهای عروس، سوار یک تاکسی بودند و پا به پای ما میآمدند… نمیشد خودنمایی نکرد… حس غریبی بود… رنو را زیر پایم استون مارتین میدیدم…
به هر حال خسوس رفت… رضا هم رفت… خرگوشها ولی هستند… من و پسرک عصرها دماغمان را به شیشه پنجره میچسبانیم و تماشایشان میکنیم… برایشان هویج انداختهایم که بخورند و شاید دست از سر زراعت من بردارند… اما لب به هویج نمیزنند… کدام ابلهی گفته که خرگوشها هویج میخورند؟ نمیخورند… آنها فقط خاطرات من را میخورند…