دویست و هفتاد و یک

یک گدای متمایل به دیوانه، چند هفته است که پاتوقش را آورده جلوی ساختمان شرکت‌مان. قیافه‌اش یک طوری است که مثلا عابدزاده را پیوند زده باشند با جواد ظریف. جوری که انگار هر دونفرشان هم‌زمان ایستاده‌اند جلوی آدم. از تک‌تک سلول‌های بدنش بوی اوره فوران می‌کند. همیشه یک هدفون چرک‌مال روی گوشش است و آهنگ گوش می‌دهد و درجا قر شدید می‌ریزد و سرش را مثل خروس عقب و جلو می‌برد. یک مقوا هم گذاشته جلویش و نوشته من خوشحالم. اما اگر یک دلار بهم بدهید، خوشحال‌تر هم می‌شوم. خیلی معصومانه. قشنگی داستان این است که در شلوغ‌ترین پیاده‌روی شهرمان می‌ایستد. آن‌هم ساعت هفت صبح که همه‌ی آدم‌های شهر در حال دویدن به سمت محل کارشان هستند. اما جواد عابدزاده، بی‌خیال هد می‌زند. درست مثل یک سنگ بزرگ که قرص و محکم وسط یک رودخانه‌ی خروشان ایستاده باشد. خیلی سورآل است.
شرکت اپل چند سال پیش یک برنامه‌ی تبلیغاتی گذاشته بود توی شهرمان برای کسانی که آی‌پاد داشتند. بهشان یک آهنگ مجانی از ریانا داد و همه را جمع کرد توی پارک. بعد همه هدفون گذاشتند و در یک زمان آهنگ را پخش کردند. اپل هم یک پوستر بزرگ زده بود آن‌جا و نوشته بود که طوری برقصید که انگار کسی شما را نمی‌بیند. از کنار پارک که رد می‌شدی، هزار نفر آدم را می‌دیدی که دارند به قصد کشت می‌رقصند اما بدون این‌که صدای آهنگ شنیده شود. آن هم خیلی سورآل بود.
اما سورآل‌ترین بخش ماجرا این بود که امروز رفتم پائین تا یک دلار بدهم به جواد و خوشحال‌ترش کنم. یک دلار برای من پولی نیست. من صبح‌ها با سرعت می‌روم سرکار تا همین یک دلاری‌ها را پارو کنم و مثل جواد بوی اوره نگیرم. اسکناس را گذاشتم روی مقوا. بعد یکهو دیدم که سیم هدفون را گره زده به حلقه‌ی کمربندش. بدون این‌که اصلا به جایی وصل باشد و موسیقی پخش شود. یعنی جواد همین‌طور خودجوش داشت می‌رقصید و خوشحال بود. واقعا خیلی سورآل. حالا از صبح دارم به این فکر می‌کنم که یک رگه دیوانگی لازمه‌ی خوشحالی است. وگرنه آدم با صحت عقل خیلی نمی‌تواند خوشحالی کند. حتی به ضرب و زور آهنگ و چهل درصد الکل و پارو کردن همه‌ی یک دلاری‌های جهان. یک رگه دیوانگی خیلی به کار می‌آید و فکر کنم که همه این رگه را دارند. فقط قایم شده و آدم باید پیدایش کند. شاید هم امروز عصر بروم پیش جواد عابد‌زاده و در ازای یک ساندویچ مرغ راضی‌اش کنم تا راز موفقیتش را بهم بگوید. اگر فهمیدم به شما هم می‌گویم. گو اینکه اگر رمز خوشحالی را بفهمم، کرکره‌ی این‌جا را می‌کشم پائین.

دویست و هفتاد

سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان می‌فرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است. ناتاشا از آن اسمهایی است که آدم دلش می‌خواهد شرمنده نکیر و منکر بشود و خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همه‌ی همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید. و دو هفته‌ی پیش آمد. آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری. یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگ‌تر بود. موقع دست دادن انگار می‌خواست انگشت‌های آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی می‌انداخت. جلوی آدم که می‌ایستد، دست‌هایش را گره می‌زد توی هم و تا جایی که تاندون‌هایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله می‌داد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانه‌ی چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد پشتش. یک داس و چکش قرمز و آبی که از پس گردنش شروع می‌شد و دسته‌ی داس می‌رفت پائین و تهش دیده نمی‌شد. همان‌جا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوال‌پرسی با لهجه‌ی جنوبی می‌گوید what’s up dude و خنده‌اش را با یوهاها شروع می‌کند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار می‌کند. تازه فهمیدم که بزرگ‌ترین نقصان رفتاری من، پیش‌قضاوت است. ترجیحم بر این است که همه چیز را در همان ده دقیقه‌ی اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی. اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یک‌شنبه‌ی آخر هر ماه می‌رود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزله‌ی هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزله‌ی بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش می‌شناسد و عضو یکی دو موسسه‌ی مبارزه با گرسنگی در آن‌جاست. یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز می‌کند. چون زور شارلوت نمی‌رسد. نسبت قواره‌ی شارلوت به ناتاشا، مثل قواره‌ی باطری نیم‌قلمی است به باطری ماشین.
نهایتا این‌که از بودن ناتاشا این‌جا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدم‌های قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشق‌شان می‌شود. البته فقط به درد همان ثانیه اول می‌خوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. این‌جا بیشتر ناتاشا لازم داریم. در ضمن من هم باید یاد بگیرم پیش‌قضاوت نکنم. کار کریهی است.

دویست و شصت و نه

امروز باید زنگ می‌زدم به شقایق. تنها وقتی که می‌توانم تلفن حرف بزنم، پشت فرمان است. از اولِ ماه جولای هم یک قانون سخت‌گیرانه گذاشته‌اند و اجازه نداریم حین رانندگی موبایل دست‌مان بگیریم. حتی شماره هم نمی‌توانیم بگیریم. تنها راهش این بود که شفاهی به موبایل بگویم call شقایق. اسم سختی است و فکر نمی‌کردم اصلا بفهمد منظورم کی هست. اما فورا و بدون تردید شماره را درست گرفت. شگفت‌انگیز بود. مخصوصا با آن وضعی که من شقایق را برایش تلفظ کردم و انگار داشتم آب‌نمک غرغره می‌کردم. موبایلم در عرض همین یکی دو ماهی که با من زندگی می‌کند، کاملا لهجه‌ام را یاد گرفته. هوش مصنوعی. بعد با خودم فکر کردم اصلا هوش مصنوعی کلمه‌ی درستی برای این جور تکنولوژی‌ها نیست. هوش مصنوعی برای آقای محتشم کاربرد دارد. قدیم‌ها منشی شرکت‌مان بود. بهش می‌گفتم زنگ بزن روابط عمومی وزارت نیرو. زنگ می‌زد بایگانی شرکت واحد. می‌گفتم آقای رضوانی را بگیر. یا زنگ می‌زد به پدرم یا می‌رفت از شیرینی‌فروشی لادن، نان خامه‌ای می‌گرفت. هوش مصنوعی یعنی آقای محتشم. نه موبایل که ف را نگفته تا فرحزاد رفته و برگشته. این‌ها هوش واقعی هستند.
بعد فکر کردم خوش‌به‌حال آدم‌هایی که این چیزها را اختراع می‌کنند. چهارچوب فکری کاملا منسجمی دارند و درست می‌دانند که صد سال دیگر قرار است کجا باشند و چه کار کنند. نقشه‌ی مدینه‌فاضله‌ی مورد نظرشان را کشیده‌اند و می‌دانند هال و آشپزخانه و مستراح و حمامش کجاست. ناسا از خیلی سال پیش می‌داند کجا دارد می‌رود. گوگل و تسلا و اپل هم همین‌طور. درست برعکس من. هیچ ایده‌ای ندارم که مدینه‌ی فاضله‌ام چطوری است. اصلا نمی‌دانم کجا هست. نمی‌دانم از این دنیا چی می‌خواهم. از بچگی عادتم همین بود. در یخچال را باز می‌کردم و از دستگیره‌اش آویزان می‌شدم. مثل هندی‌ها که از قطار آویزان می‌شوند. بعد یک‌بند از مادرم می‌پرسیدم چی داریم بخورم؟ مادرم هم بسته‌های پیشنهادی را ریسه می‌کرد. شیر؟ خرما؟ ارده؟ کلوچه؟ سیب؟ به همه هم می‌گفتم نه. حتی گاهی وقت‌ها بسته‌های غیرپیشنهادی را ارائه می‌داد. خاویار؟ موز؟ نارگیل؟ باز هم نه. گرسنه نبودم. همین نیم‌ساعت پیش ناهار خوردم. فقط فکر می‌کردم یک چیزی می‌خواهم. اما نمی‌دانستم چی. الان هم همین است. فکر می‌کنم یک مدینه‌ی فاضله‌ای هست که من را می‌طلبد. اما نمی‌دانم کجاست تا بروم آن‌جا. هیچ وقت هم زیر بار این منطق نمی‌روم که اصولا مدینه‌ی فاضله ساختنی است و نه رفتنی. چون ساختن، کار سختی است. در عوض نشستن و غر زدن از این‌که گم‌شده‌ی دهر و دیارم، خیلی آسان‌تر است. همین یک قلم فرق جزئی بین من و محتشم و آن‌هایی که افق ترسیم می‌کنند، وجود دارد. مثل همان کسی که موبایلم را طوری طراحی کرده که من را بعد از دو ماه درک می‌کند و وقتی به فارسی می‌گویم شقایق، می‌فهمد.
همه‌ی این فکرهای تاسف‌بار بابت این است که شقایق گوشی را برنداشت. اگر برداشته بود و حرف زده بودیم، من این‌طور وارد وادی ملال و تاسف نمی‌شدم. شقایق گوشی‌تو جواب بده همیشه.

دویست و شصت و هشت

ساعت دو و بیست دقیقه‌ی دیشب یک صدای بلند از آن سمت خانه بلند شد. آن‌قدر بلند بود که حس کردم یک بار قابلمه‌ی مسی خالی کرده‌اند کف خانه. شک نداشتم که دزد آمده و می‌خواهد نداشته‌هایم را ببرد. از زیر تخت، چوب بیس‌بال را کشیدم بیرون. پنج سال پیش یک فروشگاه لوازم ورزشی حراج زده بود به چوب بیس‌بال‌هایش. من هم یکی خریدم. اصولا حراج فروشگاه‌ها، چهارچوب نیازهای من را مشخص می‌کنند. وگرنه من تا همین امروز حتی یک بار هم بیس‌بال بازی نکرده‌ام و تقریبا از این ورزش متنفرم. از همان وقت که خریدمش گذاشتم زیر تخت برای شبی که دزد بیاید و با آن لت و پارش کنم و از کیان خانه و خانواده دفاع کنم. بعد یادم افتاد به بیست سال پیش که رفته بودیم اسکاتلند. آن‌‌وقت‌ها هنوز وضعیت اقتصاد به اندازه‌ی امروز خوب نبود و عموما کارمندان دون‌پایه با چلاندن ته جیب‌شان می‌توانستند بروند اروپا. ما هم با پوند هزار و چهارصد تومانی رفتیم اسکاتلند. آن‌جا هم چهارچوب نیازها و سطح هدایایی که باید بخریم را حراج فروشگاه‌ها تعیین می‌کرد. همین شد که یک چوب گلف خریدم. حراج بود وگرنه نه خودم گلف بازی کرده بودم و نه حتی توی عمرم کسی که گلف بلد باشد را دیده بودم. با بدبختی آوردمش تهران و گذاشتمش زیر تخت‌خواب برای روز مبادا. مثلا برای روزی که مهمان باکلاس بیاید خانه‌مان و چوب را آویزان کنم به دیوار جهت فخر فروشی. یا برای روزی که دزد بیاید و با چوب گلف صورتش را حلیم کنم. اما هیچ وقت پیش نیامد.
بعد یاد بیست و دو سال پیش افتادم. سر خیابان تخت‌طاووس منتظر تاکسی بودم. یک پیکان کوبید به پشت یک ماتیز صورتی. راننده ماتیز زن بود. آمد بیرون و دید صندوق نداشته‌ی ماتیز، نداشته‌تر شده. عصبانی شد. به راننده پیکان گفت حواست کجاس؟ راننده پیکان هر یک حرف بی‌ربطی زد که من تکرارش نکنم بهتر است. راننده ماتیز هم جلدی پرید از زیر صندلی یک عصایی آورد بیرون و گرفت بالای سرش که مثلا طرف را حلیم کند. راننده پیکان سینه را داد جلو و چهار تا فحش جدید و ابتکاری داد. عصایی هم توی دست زن مانده بود بالا و جرات پائین آمدن نداشت. آخرش هم نزد. ماندند تا پلیس بیاید.
بعد یاد بیست شب پیش افتادم که از فرط ملال‌انگیزی زمانه، افتاده بودم توی یوتیوب و ویدئوهای چرند تماشا می‌کردم. یکی از ویدئوها خیلی عبرت‌انگیز بود. یک تکه از یک فیلم هندی بود. یک پلیس هندی که قهرمان فیلم بود با دست خالی گرفتار تبه‌کارها شده بود. از جیبش یک موز رسیده درآورد و پوستش را کند. بعد با همان موز پوست‌‌کنده گلوی همه‌ی تبه‌کارها را درید. خیلی خوب و مهیج.
همه‌ی این‌ها ساعت دو بیست دقیقه یادم آمد و به یک نتیجه‌ی مبرهن رسیدم. این‌که زدن و کشتن کار من و کار هر کس نیست. اصلا هم مهم نیست که وسیله‌ی دفاعی داشته باشی یا نداشته باشی. خیلی جسارت می‌خواهد تا چوب بیس‌بال یا گلف (و یا اگر هندوستان زندگی کنید، موز) را بزنی توی سر یک موجود زنده. موجودی که گوشت و استخوان دارد. دقیقا همان نتیجه‌ای که زن ماتیزسوار به آن رسید و نزد. اما اگر جرات این کار را داشته باشی با موز هم می‌شود گلوی آدم‌ها را پاره کرد. ماجرا فقط جسارت گرفتن جان است. این‌که دل آدم چقدر گنده باشد وگرنه سایز بازو خیلی مهم نیست. مثل قاضی‌هایی که حکم اعدام یا شلاق می‌دهند. فقط یک دل گنده دارند و یک خودکار و کاغذ. همین.
بابت همین هم چوب بیس‌بال را سُر دادم سر جای اولش. ملحفه را کشیدم روی خودم و تا صبح با قلبی مطمئن خوابیدم. چون یک جایی خوانده‌ام که دزدها مثل خرس‌ هستند. تنها راه رهایی از دست‌شان این است که آدم خودش را بزند به خواب و مردن. برای من که جواب داد.
در ضمن نمی‌دونم صدای چی بود. ما رو که کشتن.

دویست و شصت و هفت

امشب برای شام خانه‌ی ناصر آقا دعوت بودم. من و چند نفر از آدم‌های دلخواهم که دراین شهر زندگی می‌کنند. اگر بخواهم طبق اصول و ادب برخورد کنم، باید فردا صبح که بیدار شدم و مطمئن شدم ناصر آقا هم بیدار شده، بهش زنگ بزنم و بابت مهمانی امشب ازش تشکر کنم. اما تصمیم گرفتم که برخلاف رودخانه‌ی اصول و ادب شنا کنم و به جای این‌ کار، طی چهار پاراگراف کوتاه ماوقع مهمانی را برایش این‌جا بنویسم و به شکل یک خاطره‌ی خوب آن را ثبت کنم. چون می‌دانم که ناصرآقا این‌جا را می‌خواند و این نوشته را می‌بیند. پس آقا ناصر سلام.
من آخرین مهمانی بودم که زنگ را زدم و وارد خانه شدم. قرار بود هفت نیم آن‌جا باشم اما یک ربع به هشت رسیدم آنجا. با آرامشی که یعنی حالا چی شده مگه؟ به هر حال دیر رفتن به مهمانی در فرهنگ ما فعل نکوهیده و شگفت‌انگیزی نیست و باعث می‌شود که حس کنیم کول هستیم. کنسرت هم که می‌رویم همین‌طور است. آخرین بار کنسرت داریوش (اقبالی‌ و نه کبیر) که رفتم، خیلی از آدم‌ها بعد از آمدن خواننده و حتی بعضی‌ها وسط هاف‌تایم دوم رسیدند. پوز داریوش را به خاک مالاندند.
به هر حال دیر رسیدم. همه‌ی آدم‌های دلخواهم نصف چای‌شان را خورده بودند و چاق‌سلامتی‌شان کرده بودند و داشتند دوبنده‌هایشان را می‌پوشیدند و خودشان را گرم می‌کردند تا وارد گود سیاست بشوند. انگار فقط حضور من را کم داشتند. استکان چای را بغل نکرده بودم که قیصریه را آتش زدیم. لنگ ترامپ را گره زدیم به احمدی‌نژاد و از آن طرف جرج بوش و کندی و هویدا و طارق‌عزیز و بنی‌صدر را جر دادیم. یک زور دیگر می‌زدیم می‌توانستیم سه چهار دولت را از حکومت عزل کنیم و در معیت آقا ناصر و چای و گز اصفهان، جامه‌ی عمل به تن رژیم چنج بپوشانیم. اما من به خودم نارنجک بستم و پریدم زیر تانک بحث سیاست و منفجرش کردم و گفتم حیف از این شب عزیز که با سیاست خرابش کنیم. زدیم به وادی فوتبال. این‌که دم ایران گرم و باخت شکوهمندی داشتیم و دوره‌ی بعد مدعی هستیم و خاک بر سر رونالدوی دراز. بعد یکهو فهمیدیم که زن کاظم آقا پرتغالی است. عذرخواهی کردیم و گفتیم خاک بر سر مِسی که دوره‌ی پیش بهمان گل زد. بعد ابراز تاسف کردیم که همیشه فینالیست‌ها از کشورهای جهان اول هستند و ما نقش نخودی را داریم. از همین نخود و فیفا و این‌ها باز سر از سیاست درآوردیم که آقا این‌ها همه کار خودشان است و باز هم دوبنده‌های رژیم چنج‌مان را پوشیدیم. اما زن ناصر‌آقا از آن سمت اعلام کرد شام حاضر است. ما ایرانی‌ها در هر شرایطی چنجه را به چنج ترجیح می‌دهیم.
سفره‌ی مفصلی ترتیب داده بودند. بهتر از همه، کوه دلمه‌ای بود که روبروی من قرار داشت و همین‌طور مثل آیس‌برگ‌های قطب شمال رو تحلیل بود. بس که من دلمه دوست دارم. ما ایرانی‌ها شاید فوتبال‌مان خوب نباشد اما قطعا آشپزی و زندگی‌ اجتماعی درخوری داریم. این را سر سفره فهمیدم. فهمیدم که اگر فرانسه و ایتالیا را در نظر نگیریم، احتمالا هیچ فرهنگ غربی‌ای به گرمی فرهنگ ما نیست. سر هیچ سفره‌ای این‌قدر غذا پیدا نمی‌شود و دیس‌های برنج و مرغ مثل تماشاچی‌های کنسرت متالیکا، روی دست آدم‌ها از این‌ور میز به آن‌ور نمی‌رود. همه با هم حرف می‌زدند و در آنِ واحد هشت موضوع مباحثه در جریان بود. از تخمین سنِ پسر حضرت نوح تا نحوه‌ی پیچاندن برگ همان دلمه‌هایی که حالا من ته بشقاب‌شان را داشتم لیس می‌زدم. همه این مباحث هم با صدای بلند و به صورت زیگ‌زاگ بین آدم‌های دور میز در جریان بود.
بعد از شام هم از میزبان تشکر کردیم و دوباره رفتیم همان‌جایی نشستیم که اول نشسته بودیم. بعد هم پذیرایی بعد از شام و مباحثی که مثل آهن‌ربا جذب سیاست می‌شدند. به هر حال اگر ما هم مثل رونالدو زندگی آرامی داشتیم، این‌قدر با شامپوی سیاست دوش نمی‌گرفتیم. در مورد همه چیز حرف زدیم. درست مثل سیگاری‌های قهار، سر هر بحثی را با ته بحث قبلی روشن می‌کردیم و دودش می‌کردیم. کلا نحوه‌ی اتصال بحث‌ها خودش موضوع قابل تاملی است که در این مقال نمی‌گنجد. آخر شب هم بحث رسید به ماریجوانا. از کجا رسید نمی‌دانم. گمانم از ماریا‌کَری. این‌که چقدر مسخره است که در بعضی ایالت‌ها آزاد است و در بعضی نه. بعد من نقل قول کردم از مازجبرانی که در این کشور فیلم‌ها اگر تا خرخره هم خشونت داشته باشند، رده‌بندی سنی پائینی دارند اما اگر نوک سینه‌ی زنی دیده بشود، آن را می‌کنند پیراهن عثمان. که البته اصلا به بحث ماریجوانا ربطی نداشت اما باعث شد یکی پای جمهوری‌خواهان را به عنوان مقصر بکشد وسط و همه بی‌درنگ و از خداخواسته دوباره تا کمر رفتیم توی بشکه‌ی سیاست. تا پاسی از شب. از اسدالله علم تا سارا پیلن و رئیس جمهور نالایق برزیل.
همه‌ی این‌ها را گفتم که فقط برش کوتاهی از یک شب خوب را جهت ثبت در تاریخ داشته باشم. فقط نمی‌دانم چرا این برش‌های کوتاه زندگی من این‌قدر کلفت می‌شوند. به هر حال آقاناصر دست شما بابت مهمانی امشب درد نکند. خیلی خوش گذشت. دلمه‌ها هم عالی بودند.

دویست و شصت و شش

امروز با چند نفر جلسه داشتم راجع به سیستم فاضلاب فلان پروژه. دو نفر از این چند نفر، زن و شوهر بودند. هر دو نفرشان توی یک شرکت و یک اتاق کار می‌کردند. در واقع هر صد و شصت و هشت ساعتِ هفته را با هم بودند. این‌ها را آخر جلسه خودشان گفتند جهت مزاح و حسن ختام. بعد هم رفتند. تابستانِ سالی که قرار بود کنکور بدهم، رفتم مشهد خانه‌ی خاله‌ام. قرار شد همان‌جا کلاس کنکور بروم تا شاخ فیل را بشکانم و بشوم رتبه‌ی یک کنکور. برای خودم یک برنامه‌ی درسی جامع ریختم. از صبح علی‌الطلوع تا جایی که جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. خاله‌ام لطف کرد یک ساعت رومیزی بهم داد تا صبح‌ها زنگ بزند و با آن بیدار شوم. یک ساعت سیکو که زنگش آهنگ فصل پائیزِ قطعه‌ی چهارفصل ویوالدی بود. در واقع این تنها قطعه‌ی کلاسیکی بود که منِ هفده ساله شنیده بودم و دست بر قضا عاشقش هم بودم. اما فقط هفته‌ی اول، ساعت شش صبح، شنیدن آهنگ ویوالدی، خرسندم کرد. از روز هشتم کم‌کم نفرت از این آهنگ ته دلم جوانه زد و تا آخر تابستان این جوانه‌ی نفرت تبدیل شد به چنار هزارساله‌ی نفرت. ویوالدی برای من معادل شده بود با صبح زود بیدار شدن و کشتی گرفتن با غول کنکور و انتگرال و مشتق و زندگی‌نامه‌ی خواجوی کرمانی و صرف فعل ذهب. آخر تابستان نه تنها هیچ چیزی یاد نگرفته بودم، بلکه یکی از علایق زندگی‌ام را هم از دست داده بودم. درست همان بلایی که وانت‌بارهای شهرداری و سمسارها بر سر آهنگ “فور الیزِ” بتهوون آوردند. الان من نسبت به این شاهکار موسیقایی هیچ حسی ندارم الا این‌که من را یاد دنده عقب گرفتن زامیاد آبی می‌اندازد. نمیدانم چرا بجای بتهوون از اندی یا جواد یساری استفاده نکردند؟
همه‌ی این‌ها را دوست داشتم به زن و شوهر امروزی می‌گفتم. بهشان می‌گفتم آدم چیزی که دوست دارد را به دام تکرار نمی‌اندازد. حتی می‌خواستم آزارشان بدهم و خیلی افراط‌گرایانه و استشهادی با آن‌ها برخورد کنم و بگویم که آدم با عشق‌ِ زندگی‌اش که ازدواج نمی‌کند. حالا هم اگر خبط کرد و ازدواج کرد، با او دیگر لااقل همکار نمی‌شود. صد و شصت و هشت ساعت در هفته؟ درست مثل کسی که فقط دم داشته باشد بدون بازدم. خفه می‌شود. اما خب، حرف‌های بالا را بلد نبودم به انگلیسی بزنم. لعنت به زبان غیرمادری که با آن نمی‌توانم هیچ انتحاری کنم. فقط بهشان گفتم آفرین. گود جاب. همین.

دویست و شصت و پنج

اگر از قورمه‌سبزی و نعناع و سرشیر صرف‌نظر کنم، درست کردن لِگو را از همه چیز بیشتر دوست دارم. یک لگوی هواپیما خریدیم که هفتصد قطعه‌ی ریز و درشت دارد. دفترچه‌ی راهنمایش هشتاد صفحه است. جز به جز توضیح داده که چطور این قطعات را روی هم سوار کنیم تا تهش یک هواپیمای بی‌نقص داشته باشیم. امشب یک‌تنه درستش کردم. قدرت خدا هیچ قطعه‌ای اضافه یا کم نبود و هر کدامشان یک جای مشخص داشت و لاغیر. تهش وقتی هواپیما تمام شد، به این نتیجه رسیدم که هر کس قبل از شروع هر رابطه‌ای باید چند تا لگوی هفتصد قطعه‌ای درست کند. لگو ساختن مصداق واقعی درست ساختن یک رابطه است. این‌که هیچ چیزی در رابطه بی‌خود و بی‌منظور نیست و باید در زمان و مکان درستش آن را استفاده کرد. لابد روز اول هم کریستیانسن منظورش همین بوده که فکر تولید لگو زده به سرش. تا آدم‌ها از بچگی عادت کنند به احترام گذاشتن به جزئیات. اگر هم که منظور و مقصودش این نبوده، که حیف از این همه زحمتی که کشیده است.
بعد هم یاد هدایتِ کاف افتادم. بلاگر مهجوری که خیلی سال پیش نوشته‌های همدیگر را می‌خواندیم. هیچ وقت خودش را ندیدم. من این‌ور دنیا بودم و هدایت یک جایی وسط هندوستان درس دکتری می‌خواند. یک بار تصادفی رسیدم به وبلاگش. ته یکی از پست‌هایش برایش نوشتم که چقدر قشنگ می‌نویسی و به کلبه‌ی محزون من هم سر بزن و بلاه بلاه. هدایت هم سر زد و از آن به بعد رفیق شدیم. رفیق مجازی. یکی دوبار هم با هم گپ زدیم. سال هشتاد و شش یک پست مفصل نوشت مِن‌باب دوست‌دخترش. نوشت که رابطه‌اش با او یک قطعه‌ی موسیقی مفصل است که همه‌ی فرکانس‌ها را دارد. همه‌ی نت‌ها، درست در زمان و مکان خودشان نشسته‌اند. بعد شیدا را توصیف کرده بود. موهای سیاه دارد. ته چشم‌هایش ذکاوت را می‌شود دید. راحت می‌خندد. بی‌هوا دستش را می‌کند توی موهای هدایت و زل می‌زند بهش. گاهی وقت‌ها تنهایش می‌گذارد و گاهی وقت‌ها هم سرِ موضوع “چرا دمِ خر درازه، چرا در گنجه بازه” با هم دعوا می‌کنند. هزار چیز دیگر هم گفته بود که من حالا یادم نمی‌آید. بعد نوشته بود که رابطه مثل تابلوی نقاشی رئال است و نه کوبیسم. هر جز آن باید درست و دقیق و به اندازه باشد. جزئیات به اندازه‌ی کلیات مهم است. شاید هم مهم‌تر. و این ظرایف است که رابطه را از کمیت به کیفیت می‌رساند. آخرش هم نتیجه گرفته بود که رابطه‌ی درست یک هنر است و فقط آدم‌هایی که آن هنر را بلدند می‌توانند شاهکار خلق کنند. وگرنه دنیا پر است از موسیقی فالش و تابلوهای کوبیسم و آدم‌هایی که دوربین‌های بزرگ دست‌شان می‌گیرند. پر از اثرهای هنری که غیرهنرمندان آن را خلق کرده‌اند. غیرهنرمندانی که جرم‌شان سهل‌انگاری است. سهل‌انگاری در احترام نگذاشتن به جزئیات.
هدایت کاف، آدم باهوشی بود. خیلی زود فهمیده بود که دنیا را فقط ظرائف می‌تواند قابل تحمل کند. دنیا درست مثل یک بوم سفید و خشک و بی‌ارزش است و فقط به حکم همین جزئیات و ظرایف قابل تحمل و قابل زندگی می‌شود. آخرش هم تعمیم داده بود به همه‌ی روابط انسانی. بلااستثنا.

برای جای خالی هدایت کاف.

دویست و شصت و چهار

تازگی‌ها خیلی یاد کاظم مثقالی می‌افتم. هفته‌ای سه چهار بار به طور میانگین. مثقالی رئیسم بود. با هم یک جایی وسط کوه‌های خشک زاگرس کار می‌کردیم. توی یکی از همان روستاهایی که سازمان جغرافیایی کشور هم ازش خبر نداشت. همان‌جایی که هزار بار ازش نوشتم و گفتم که مار داشت به کلفتی لوله‌ی ناودان. مثقالی کمک‌نقشه‌بردار بود و من هم کمکِ کمک نقشه‌بردار. ته چارت سازمانی شرکت بودم. ته هرم قدرت. یک بار دعوت شدیم عروسی برزو. من و مثقالی و کل اهالی روستا. خیلی احترام من و مثقالی را داشتند. وارد حیاط که شدیم، به افتخارمان یک بز بینوا را زدند زمین و سرش را گوش تا گوش بریدند. چشم‌های بز از فرط شگفت‌زدگی شده بود به اندازه نعلبکی. لابد بابت “که را کُشتم تا کشته شدم زار؟”. بعد هم رفتیم توی خانه. موقع شام جلوی هر دو نفر یک سینی پر از برنج و گوشت بز گذاشتند. بدون بشقاب و قاشق و چنگال. لابد رسم‌شان بود. مهمان‌ها دو نفر دو نفر افتادند به جان سینی و برنج و بز. سه دقیقه بعد آن طرف سالن دعوا شد. دو تا غیورمرد سر برنج و گوشت دعواشان شد و یکی‌شان چکِ قایمی خواباند زیر گوش آن یکی. بعد هم آتش افتاد به قلعه و همه‌ی مدعوین دونفر دونفر افتادند به جان هم. نیم ساعت بعد هم پدر برزو با چک و لگد و پس گردنی پرت‌مان کرد بیرون. من و مثقالی و تمام اهل روستا را. بدون هیچ عزت و احترامی.
مثقالی مثل قناری رفت توی لک و نشست روی صخره‌ی جلوی خوابگاه و آسمان بد قواره‌ی بالای زاگرس را تماشا کرد. عادتش بود. مخصوصا وقت‌هایی که با خواهرش تلفنی حرف زده بود. همان خواهرش که خرم‌آباد زندگی می‌کرد و ام‌اس داشت. یا وقت‌هایی که مدیر پروژه که راس هرم قدرت بود، می‌شاشید روی سر ما که زیر پایش نشسته بودیم. یا وقت‌هایی که با لگد از عروسی پرت‌ما‌ن می‌کردند بیرون. من هم رفتم نشستم کنارش. چهارتا سیب‌زمینی آب‌پز هم بردم تا با هم بخوریم. با نمک. مثقالی گاز دوم را که زد گفت گه توی زندگی. منم گفتم باشه. خب، رئیسم بود و هر چی می‌گفت من قبول می‌کردم. گفت خواهرش بعد از چهار تا پسر به دنیا آمده و پدرش همان روز تولدش یک بز زده زمین و سرش را گوش تا گوش بریده. حالا هم خواهرش ام اس گرفته. بعد گفت: “زندگی عین مهمونی امشبه. با سلام و صلوات دعوتت می‌کنند و با اردنگی پرتت می‌کنن بیرون”.
مثقالی راست می‌گفت. البته آن شب نفهمیدم که راست می‌گوید و فقط سیب‌زمینی گاز می‌زدم با نمک. اما حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم که حق با مثقالی است. اصولا بیشتر آدم‌ها با عزت و احترام و خیلی متمدنانه به دنیا می‌آیند. اما موقع رفتن، روزگار خیلی متوحشانه با آن‌ها برخورد می‌کند. درست مثل همان بزهای بدبخت. شرط می‌بندم موقع به دنیا آمدنشان، چوپان و ماما بالای سرشان بوده. اما رفتن‌شان هیچ تعریفی ندارد. اصلا به نظر می‌آید که مرگِ طبیعی یک اتفاق نادر است که سر راه آدم‌ها و بزها قرار نمی‌گیرد. کلا حیات، مهمانیِ مهمان‌نوازی نیست. الکی آدم را دعوت می‌کنند و وعده و وعید می‌دهند که بیا و خیلی خوش می‌گذرد و تا خودِ صبح صفا می‌کنیم. همان وعده‌هایی که به بزها هم دادند. به آن‌ها گفتند بیا و تمام علف‌های زاگرس مال تو. بیا و بع‌بع‌ات را با آغوش باز گوش می‌کنیم و هر چی دلت خواست جفتک بیانداز. بعد هم به پیچ دومِ زندگی نرسیده، جلوی پای کمکِ کمک نقشه بردار، سرش را بریدند. نه حتی جلوی پای مدیر پروژه. آن‌هم بابت عروسی برزو که سر تا پایش دو ریال نمی‎‌ارزید.
کلا ادب حکم می‌کند که مهمان را آخر شب با احترام روانه کنند منزل خودش. نه اول شب، آن‌هم با اردنگی. ولی حالا چرا یاد مثقالی افتادم، الله اعلم.

دویست و شصت و سه

امروز بعد از هزار سال دلم خواست ماشینم را بشورم. درست شده بود شبیه اسب ابلق. بس که کثیف بود. از کارواش که آمدم بیرون، باران شد. قسم می‌خورم تا چهار دقیقه‌ی قبل از آن، خورشید عالم‌تاب طوری می‌تابید که انگار آخرین روزی است که قرار است بتابد. در عرض چند ثانیه، ماشینم دوباره شد همان اسب ابلقِ چند دقیقه‌ی پیش. اتفاق‌های خارج از کنترل عصبی‌ام می‌کنند. زمان جنگ همیشه پدرم رنوی‌مان را گِل‌مالی می‌کرد تا مثلا هواپیماهای عراقی ما را نبینند. همیشه بزرگ‌ترین فتیش من این بود که رنو را بشورم. کلا تمیز کردن چیزهای کثیف و سر و سامان دادن به آشفتگی‌ها را دوست دارم. مثلا شستن یک رنوی سفید که گِل‌مالی شده. یا تراشیدن ریش‌های نامرتب آقای صانعی. یا سروسامان دادن به ترافیک فلکه‌ی دوم آریاشهر. اما روی رنو و صانعی و ترافیک هم کنترلی ندارم. این‌ها همان زخمهایی هستند که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورند و می تراشند (سلام صادق).
بعد یادم افتاد پریروز که دو پاراگراف مطلب نوشتم بابت فوتبال. توی فیس‌بوک. در عرض سه دقیقه، دو تا فحش کش‌دار خوردم. من از همه‌ی چیزهایی که کش دارند متنفرم. پیتزا. تنبان. فحش. رفتم تنظیمات فیس‌بوک را شخم زدم با بلکه راهی پیدا کنم و دریچه‌ی کامنت‌گذاشتن را مسدود کنم و خلاص. پیدا نکردم. بعد هم توی گوگل گشتم. یک جایی نوشته بود که متاسفانه کامنت‌های فیس‌بوک خارج از کنترل کاربر است. تف به دنیا. این‌ هم خارج از کنترل من است. حتی نمی‌توانم کنترل کنم که فحش بخورم یا نخورم. بعد کمی که خوب فکر کردم دیدم تقریبا هیچ چیزی تحت کنترل من نیست. زندگی‌ام بر مبنای پیش‌بینی و جاخالی و شانس جلو می‌رود. تصمیم‌گیر قابلی برای کنترل شرایط نیستم. مثلا اگر ترامپ تصمیم بگیرد و ایرانی‌ها را مجبور که تا هر روز صبح لخت بروند روی شیراونی و بندری برقصند، تسلیم می‌شوم. کنترلی روی ماجرا ندارم. مگر این‌که بخواهم قلدربازی کنم و بگویم گور باباتون و برگردم ایران. که خب، آن‌جا هم وضعیت همین است. فقط به سیاق وطنی. آن‌جا هم روی این‌که چند کیلو گیلاس و گوجه می‌توانم بخرم، کنترلی ندارم. افسار زندگی دست من نیست. کلا من صندلی عقب دنیا نشسته‌ام و فرمان دست چند نفر دیگر است.
احتمالا خیام هم همین فکرها را کرده. خوب غور کرده در ریاضیات و نجوم. بعد فهمیده که دنیا کلا ارزش سخت گرفتن ندارد. موضوع پوچی دنیا نیست. موضوع این است که چقدر کنترل داری روی آن. بعد هم خیام گفته گور بابای کنترل‌چی‌ها. خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت|می نوش ندانی زکجا آمده‌ای. و پیاله پشت پیاله زده.
این‌ها که گفتم فقط در مورد من و خیام صادق است. خوش به حال آن‌هایی که کنترل زندگی دست‌شان است. کنترل تلویزیون دست‌شان است. کنترل ریش مردم دست‌شان است. کنترل ارز دست‌شان است. کنترل پوزیشن شاشیدن مردم دست‌شان است. کنترل ویزا دادن به پدر و مادرها دستشان است. کنترل باورپذیری دروغ‌ها دستشان است. خلاصه اینکه کنترل عاقبت‌به‌خیری مردم دستشان است. خوش به حال چوپان‌ها. تنها چیزی که دست من و خیام به آن بند است و روی آن کنترل داریم همان است که “می خور که به زیر خاک باید خفت”. برای بعضی آدم‌ها مثل من، منطقی‌ترین عکس‌العمل توکل به خدا، زدن دست‌ها به دیوار و تماشای زیبایی‌هایی است که هنوز تحت کنترلِ کنترل‌چی نرفته.

دویست و شصت و سه

این پیاده‌رو نزدیک خانه‌ی ماست. پارسال به اندازه‌ی پشت یک وانت‌بار، عمله و اکره آمدند و قالب‌بندی کردند و بتن‌ریزی کردند و رفتند و ما پیاده‌رودار شدیم. همان شب و تا وقتی که هنوز بتن خیس بوده، جفری و اشلی آمده‌اند و همه‌ی حجم عشق‌شان را متمرکز کردند روی نوک انگشت‌شان و اسمشان را حک کردند توی بتن پیاده‌رو. اشلی و جِف. من که البته آن‌جا نبودم و این‌ها فقط حدسیات من هستند. اما اگر آنجا بودم حتما با پس‌گردنی توجیه‌شان می‌کردم که هیچ تضمینی در دائمی بودن «با هم بودن‌ها» نیست. اسم‌تان را حک نکنید. یا لااقل روی ماسه یا خاک کویر یا ساحل دریا بنویسید. یا فوقش روی تنه‌ی درخت آکالیپتوس بنویسید تا چند سال بعد اگر با هم نبودید، گوشت تنه‌ی درخت اسم‌تان را بلعیده باشد و مثل یک راز سر به مهر توی دلش قایم کرده باشد. اما بتن؟ آن‌هم با سیمان تیپ پنج پرتلند با نیترات کلسیم؟ این‌قدر مطمئنید؟ هر وقت بتن خیس دیدید، اول کمی فکر کنید بعد انگشت‌تان را فرو کنید داخل آن.