خانوادهی ما یک گروه تلگرامی دارد که شده محل حشر و نشر و خبر گرفتن از همدیگر. گاهی هم برای شادی روح اعضا و ماندگان و رفتگان، کلیپ و جوک و اینها میفرستیم و دورهم میخندیم. دو هفته پیش یک نفرمان کلیپ کوتاهی فرستاده بود که خیلی روحمان را شاد کرد. یک کارگر با پتک افتاده بود به جان دیوارهای یک خانهی مخروبه و رفیقش هم فیلم میگرفت. با دو تا ضربهی کاری یک دیوار را ریخت. اما خب، اشتباه محاسباتی کرد و دیوار آنوری هم شل شد و آوار شد روی سر خودش. من و رفیقِ همان کارگری که داشت فیلم میگرفت، تلف شدیم از خنده. به هر حال بامزه بود.
چند سال پیش جامعه مهندسین عمران آمریکا یک فیلم مستند درست کرده بود راجع به تخریب سازههای قدیمی. آسمانخراش و کارخانه و آپارتمان و دودکشهای کتوکلفت. مستند جذابی بود. یک کرور مهندس جمع میشدند دور هم و نقشهی تخریب و دینامیتگذاری تهیه میکردند. نتیجهی کار هم عموما شگفتانگیز بود. یک ساختمان پنجاه طبقه را طوری پائین میآوردند که خون از دماغ کسی نمیریخت و هیچ تلفات جانی و مالیای نداشت. جایی از فیلم یکی از همین تخریبچیها گفت که خراب کردن یک ساختمان قدیمی به امید ساختن یک بنای جدید خیلی لذتبخش است. اما درست خراب کردن به مراتب سختتر و پیچیدهتر از ساختن است. بعد هم هزار تا دلیل علمی و غیرعلمی آورد. مثلا اینکه زمان تخریب خیلی کوتاه است و فرصت اشتباه کردن را به کسی نمیدهد. یا اینکه باید موضعی خراب کرد. فقط همان ساختمان پوسیده را و نه تمام سازههای کنار آن را. درست مثل کنار گذاشتن یک حکومت پوسیده. اگر ستونها و دیوارهای حمال ِسازه را درست نشناسیم و نفهمیم کجا را باید فلج کنیم، یا ساختمان خراب نمیشود، یا طوری آوار میشود که تمام محله را به گند میکشد. گاهی وقتها هم تبدیل میشود به یک ساختمان نیمهخراب که از حالت اولش خطرناکتر و بلااستفادهتر است. خیلی هم درست و منطقی. آگاهی، رمز اولیهی هر تغییر سالمی است.
هر چه بیشتر فکر میکنم میبینم که به طور شگفتآوری تمام علوم به هم مرتبطند و شبیه به هم هستند. حتی مهندسی عمران و علوم سیاسی و بیولوژی و اورولوژی.
بایگانی ماهیانه: شهریور ۱۳۹۷
دویست و هشتاد و دو
یک دوست اهل ترکیه داشتیم که فال قهوه میگرفت. گاهی وقتها یکشنبهها دعوتمان میکرد خانهشان برای صرف صبحانه. سفرهی مفصلی میچید و هر جاندار و بیجانی را که سر راهش سبز میشد میانداخت توی ماهیتابه و سرخش میکرد. با فرمول خودش هم قهوهی ترک درست میکرد و بوی آن تا هفتاد محله آنورتر میرفت. آخر سر هم فنجان هرکسی را چپ میکرد توی نعلبکی و فالش را میگرفت. سه سال پیش فال من را گرفت. بهم گفت که به زودی زندگیام متحول میشود و پلههای ترقی را طی میکنم. یک طوری میگفت که انگار بعد از دانلد، قرار است من از کاخ سفید بکشم بالا و بشوم رئیسجمهور. دو سال صبر کردم و چشمم خشک شد به در تا آن اتفاق خوب بیفتد و بیفتم در مسیر تحول و پلههای ترقی و این حرفها. هیچ چیزی رخ نداد. پارسال دیدمش و بهش گفتم که فالت غلط از آب درآمد و هیچ اتفاق خوبی نیفتاد. کلی هم مسخرهاش کردم. ازم پرسید که تلاش کردم برای متحول شدن؟ گفتم نه. تازه کمی هم بیشتر استراحت کردم که وقتی آن اتفاق خوب افتاد، خسته نباشم و با انرژی پلهها را بروم بالا. یک طور تاسفباری نگاهم کرد. بعد هم مثل آقای جوادیآملی رفت بالای منبر و نیمساعت موعظهام کرد. یک جاهایی هم عصبانی شد و زد به ترکی حرف زدن. فکر کنم خلاصهی حرفش این بود که اتفاقهای بد عموما خودشان رخ میدهند و هیچ نیازی به کاتالیزور و هل و دعا ندارند. خیلی خودجوش میآیند و مثل بختک میافتند روی آدم. اما اتفاقهای خوب مثل تراکتورهای پوسیدهای هستند که هزار سال است افتادهاند یک گوشه و راهانداختنشان کار حضرت فیل است. هل و تلاش و عرق و فشار و گاز و نشگون میخواهند. هیچ اتفاق خوبی آنقدر باشعور نیست که خودش رخ بدهد. تهش هم گفت: “فال من درست بوده. من گفتم اتفاق خوب سر راهت هست، باید آن را مجبور به رخدادن بکنی.”
توی دلم فحشش دادم. این اراجیفی که گفت با فرهنگ و آکواریومی که من در آن پرورش پیدا کردم هیچ سنخیتی ندارد. من یاد گرفتم که اتفاق خوب باید خودش بیفتد. هل و ناز و فشار هم نداریم. من درست مثل دامادهای مردسالاری هستم که هیچ رقمه حاضر به کشیدن ناز عروس نیستم. اگر اتفاق نیفتد سر فحش را میکشم به روزگار و زمانه. در ضمن قهر هم میکنم. کلا من خیلی طلبکارم. چه برای زندگی شخصیام و چه برای زندگی اجتماعیام. حتی من سالهاست انتظار کسی را میکشم تا بیاید همهی بدیهای جهان را برایم پاک کند و یک دنیای تمیز و خوب را بدهد دست من. به هر حال من اشرف مخلوقاتم و حقم از زندگی خیلی بیشتر از این حرفهاست. آنوقت این آدم به من میگوید حتی اگر فالم پیشبینی اتفاق خوب را بکند، باز هم من باید تلاش کنم. زرشک. من کماکان معتقدم که بالاخره یک اتفاق خوب میافتد و زندگیام متحول میشود. تا آن وقت هم استراحت میکنم که در روز موعود خسته نباشم خداینکرده. به امید آن روز.
دویست و هشتاد و یک
هزار سال پیش سازمان مدیریت صنعتی دورهی یکروزهی آموزش مدیریت پروژه گذاشته بود برای مدیران جوان. رئیسم تصمیم گرفت تا من را بفرستد آنجا. البته من مدیر نبودم و رئیسم هم این را میدانست و مطمئن بود که هیچ آدمی با یک روز قرار نیست مدیر بشود. لابد فقط جهت خالی نبودن عریضه این تصمیم را گرفته بود. معلممان یک زن لاغر و قشنگ و استرالیا درسخوانده بود. فامیلش شاکر بود. کلاس کسالتبار و ملالآوری داشت و از تمام هشت ساعت آن فقط خال لب شاکر یادم مانده و آنجایی که تلاشمیکرد تا اهمیت هدفمندی را به مدیران جوان (به جز من) بفهماند. شاکر گفت که هدفمندی، ارزشمندترین گوهر هر سازمان است و مدیران باید هدفمندی را از زندگی شخصیشان شروع کنند تا بتوانند برای یک سازمان هدفگذاری کنند. بعد هم گفت کلا همهی انسانها باید هدف داشته باشند. از نمکیهای دروازه غار بگیر تا فضانوردان ناسا. باقی حرفهایش هم کلا لای خمیازههای جانکاهم فراموش شده است.
پانزده سال از کلاس شاکر گذشته و هنوز بیهدفی، تاریکترین اطاق روح من است. گاهی وقتها که میخواهم خودم را گول بزنم، آرزوهایم را به جای هدف به خودم قالب میکنم. اما خب، خودم هم خوب میدانم که آرزو و هدف از زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. آرزوها عموما برای رفاه حال و لذت خلق میشوند. درست مثل فتح قلهاند. بابت لذت فتح، آدم خودش را له میکند تا برسد آن بالا. اما خب، پرچمش را که کوبید و نان و پنیرش را که خورد و دو تا عکس یادگاری که گرفت، باید سر خر را کج کند و برگردد پائین. یا برود قلهی بعد. آرزوها جای ماندن نیستند و تکراری میشوند. من همیشه آرزو داشتم دانشگاه بروم. مهندس بشوم. مهاجرت کنم. خانه بخرم. ماشین سفید داشته باشم. درخت گلابی وحشی توی حیاط پشتیام داشته باشم. تکتک این قلهها را هم فتح کردم. اما هیچ کدامشان جای ماندن و به آرامش رسیدن نیستند. اما برعکس، هدف لزوما قله و جایی بلند نیست و میشود تمام عمر رادر آن بامعنی زندگی کرد.
اشکال ماجرا این است که من خیلی دیر به فرق هدف و آرزو پی بردم. تازه فهمیدهام که تا الان فقط دنبال آرزوهایم دویدهام. بدون اینکه هدفی داشته باشم. درست مثل دیکتاتورها. مثل هیتلر و پینوشه. آرزوی تصاحب دارم. آرزوی رسیدن به این قلهها. بابت همین هم هست که هیچ دیکتاتوری به هیچ قلهای بسنده نمیکند و خوشحال نیست. بعد هم اسم این آرزوها را الکی میگذارند هدف. اما هدف عموما معنی دارد. دقیقا جایی است که آدم آنجا با امید زندگی میکند و صبحها با امید بیدار میشود و میداند که اگر بمیرد، هیچ چیزی از دست نداده است. مثل جبار باغچهبان. مثل توران میرهادی.
لزوما این دیرفهمی تقصیر من تنها نیست. هیچ کس در تمام سالهایی که فونداسیون فکری من داشت شکل میگرفت، هدفگذاری را به شکل ارزش برایم تعریف نکرد. در عوض تا دلتان بخواهد جامعه، آرزوها را ارزشگذاری کرده. تحصیلات عالیه. تشکیل زندگی. سر و سامان داشتن. متمول بودن. که همهی آنها خوب است اما به شرط هدف داشتن. شاید بابت همین است که منِ مهندسِ مهاجرتکرده با ماشین سفید و درخت گلابی وحشی، هنوز نتوانستم چراغِ اتاق تاریک درونم را روشن کنم. شاید بابت همین است که پولدارها و سیاستمدارها مشغول خوردن دنیا هستند. چون آرزوها تمامشدنی نیستند و جای ماندن هم نیستند. همان جایی که حرص را تعبیر میکنیم به تلاش.
خلاصه کاش شاکر را پیدا کنم. بهش بگویم که تازه بعد از این همه سال فهمیدم که فتح تمام قلههای جهان، راه رسیدن به خورشید نیست. در واقع یک اتاق تاریک درون من هست که اگر کلید چراغش را پیدا کنم و روشنش کنم، احتمالا خودم را هم پیدا میکنم و میفهمم کجا ایستادهام. دیگر لازم هم نیست دنیا را مثل سیب گاز بزنم و تمامش کنم و نیم ساعت بعد دوباره گرسنه باشم.
دویست و هشتاد
هفتهی قبل رفتم چشم پزشک و به دکترم گفتم جلوی مانیتور که مینشینم، انگار که فیلم هندی تماشا میکنم و اشکهایم سرازیر میشوند. فیالفور برایم نسخه نوشت و حالا عینکی بودن هم اضافه شده به هزاران هنر دیگرم. پارسال همین موقعها یک چیزی نوشته بودم و اعتراض کردم به چند کارآموزی جوانی که استخدام کردهایم. اینکه هر سوالی ازشان میپرسم، سرشان را میاندازند پائین با yes sir و no sir جوابم را میدهند. یک جور رابطهی پدر و فرزندی حاکم شده بود بینمان. حتی مطمئنم اگر بهشان بگویم سوئیت هارت، دارلینگ یا حتی مای لاو، بهشان برنمیخورد و آن را میگذارند به حساب محبت پدرانهام. بعد به این نتیجه رسیدم که پیر شدهام و از لیگ دستهی یک، سُر خوردهام به لیگ دستهی دو. حالا این هفته عینک هم اضافه شده به ماجرا. هر کس که میآید توی اتاق و کاری دارد، از بالای عینک نگاهش میکنم. کرک و پرش میریزد. ترس هم اضافه شده به احترامِ سن و سال. قیافه ام شده شبیه علییاری که هندسهی فضایی درسمان میداد. از بالای عینک که نگاه میکرد، خودمان را خیس میکردیم. شدهام علییاری زمانهام. بدتر از آن امروز صبح، چهار دقیقه دنبال عینکم گشتم تا بالاخره فهمیدم روی چشمم است. همان جوک خُنُکی که سکانس ثابت تمام سریالهای مزخرف صدا و سیما است و قرار است آدم را بخنداند. اما خب، اصلا ماجرای خندهداری نبود. معلوم است در عرض همین یک هفته عادت کردهام به عینک. اینکه دیگر سنگینیاش را روی دماغ و دو تا گوشم حس نمیکنم و نمیدانم با آن پانزده سال در زمان به جلو رفتهام. چیزی که روز اول تا حد مرگ عصبیام میکرد. من خیلی از این طور عادتکردنها خوف میکنم. یاد سگ همسایهمان میافتم. چند ماه پیش کک افتاده بود به جانش و برای اینکه خودش را زیاد نخاراند، یک قیف پلاستیکی انداختند دور گردنش. چند روز اول مثل فرفره دور خودش میچرخید و میخواست از قیف خلاص شود. اما چند روز بعدتر، عادت کرد و یک جوری چشمهایش ملو شده بود که انگار با قیف پلاستیکی از شکم مادرش زده بیرون. یا مثلا همین زین انداختن روی اسبها. دو روز اول جفتک میاندازند و میخواهند زین و صاحب زین را پرت کنند پائین. اما بالاخره رام میشوند و کارشان به یک جایی میرسد که بدون سوار، جفتک میاندازند.
خلاصه من از این طور اهلی شدنها و کنار آمدنها و تسلیم شدنها هراس دارم. قدیمها مرز و حکومت و رئیس و شرع و اجتماع و قانون نبوده. آدمها دقیقا شبیه به منِ بدون عینک و سگِ بدون قیف و اسبِ بدون زین بودهاند. مطابق نهاد طبیعیشان. بعد این چهارچوبهای وزین بشری یکی یکی بهشان آویزان شده. لابد بشر هم اول جفتک انداخته و نمیخواسته زیر بار برود. اما بالاخره عادت کرده و حالا بدون آنها زندگی نمیتواند بکند. آدم یک طوری میشود که اصلِ خودش را فراموش میکند.
حالا شاید مجبور بشوم و یک زنگوله آویزان کنم به دستهی عینک که هر ثانیه صدا کند و یادم بیاید که عینک یک شی خارجی است که به جبر زمانه به صورتم اضافه شده. گو اینکه لابد بعد از یک هفته به صدای زنگوله هم عادت میکنم و آن را بخشی از نهاد خودم میدانم. محکومیم به عادت.
دویست و هفتاد و نه
رادیو با یک زن سوری چهل و پنج ساله مصاحبه میکرد که دو سال پیش پناهنده شده ترکیه. خودش و دخترش. اسمش ادیبه بود. شوهرش مانده بود ادلب تا از کیان مملکت دفاع کند، که تیر خورد و مرد. ادیبه از شوهرش گفت که زندگی را از الف تا ی رتق و فتق میکرده و نانآور و ستون خانه بوده. بعد که فرار کردهاند به ترکیه، ادیبه مانده بود و حوضش. یک زن چهل و خوردهای ساله که در تمام عمرش کار نکرده بود و همیشه تکیه داده بوده به ستون خانه. ادیبه مجبور شده بایستد روی پای خودش تا از گرسنگی نمیرند. حالا بعد از دو سال یک شغل نسبتا مناسب داشت و چرخ زندگی را میچرخاند. آخر مصاحبه هم گفت که نیمه پر لیوانِ کشته شدن شوهرم این بود که مستقل شدن را تجربه کردم. خیلی هم قشنگ.
ادیبه من را یاد زن و شوهری میاندازد که چند سال پیش آمدهاند آمریکا. (مثلا هوشنگ و عشرت). درست است که دعوا نمک زندگی است. اما هوشنگ، زندگی را با پارچ آبنمک اشتباه گرفته و عشرت را هفتهای چند بار مثل شیر بلال فرو میکند توی پارچ آبنمک و مفصل کتکش میزند. خودش و بچهها را. تصمیم گرفتیم یک راهی پیدا کنیم و بلال را از دست بلالی رها کنیم. اول گفتیم زنگ میزنیم به پلیس تا بیاید هوشنگ را کتبسته ببرد همانجا که عرب نی انداخت. بعد گفتیم، نه… زنگ میزنیم به مددکار که عشرت را نجات بدهد، بعد به پلیس و ارتش و افبیآی و سیا میگوییم تا بیاید و خانه را محاصره کنند و پوست هوشنگ را بکنند و ببرند زندان تا عبرت همه بشود. مو لای درز نقشهمان نمیرفت. بعد یکهو یادمان آمد که عشرت مثل گوشت بدون استخوان است و بدون هوشنگ از گرسنگی میمیرد. نه کاری بلد است. از زبان انگلیسی هم فقط هِلو و آی آم اِ ویندو را میفهمد. آن هم به زور. رانندگی هم بلد نیست. یعنی اگر یک روز تصمیم گرفت سالاد درست کند و توی یخچال گوجه نداشه باشند و هوشنگ هم نباشد، کُمیت کار میلنگد و باید خیار خالی گاز بزنند. خیلی تلاش کردیم و عشرت را هل دادیم تا زبانش را تقویت کند. یا رانندگی یاد بگیرد. یا از نظر مالی مستقل شود. یا لااقل حق و حقوقش را بفهمد. نتوانستیم. حس و حالش را ندارد و نمیخواهد. تنها واکنشش به سختیها گریه است.
نهایتا به این نتیجه رسیدیم که حتی اگر قانون حمایت کند، اما خود عشرت نخواهد، هیچ کاری پیش نمیرود. یک ژانر ترسناک در قراردادهای نانوشتهی زناشویی این دو نفر وجود دارد که کار را رسانده به اینجا. اینکه آمدهاند وظایف را دو قسمت کردهاند. هوشنگ پول درمیآورد. عشرت سالاد و کته و شامیکباب درست میکند و بچهها را تر و خشک میکند. همین تقسیم وظایف باعث شده که استخوان را از گوشت عشرت بکشد بیرون. یک موجود غیر مستقل که قانون هم کاری نمیتواند برایش بکند. حتما باید جنگ بشود و شوهرش را بکشند تا تکان بخورد و اعلام استقلال کند؟ زن بودن در فرهنگ شرقی همینطورش هم خطرناک است. چه برسد به اینکه بخواهد فرمان زندگی را شش دانگ بدهند به دست مرد.