صد و سیزده

​قبلا هم گفتم که من فتیش فوتوشاپ دارم. یک جایی هم خیلی شفاف گفته‌ام که چرا دوستش دارم. چون فوتوشاپ جهانی است که من خدای آن هستم. همه چیز را می‌توانم حذف ‌کنم یا اضافه می‌کنم. اگر دلم خواست کلاغ و طوطی سنجاق می‌کنم به سینه‌ِی آسمان. اگر هم دلم نخواست که همه‌ی مدال‌هایش را می‌گیرم. من خدای فوتوشاپ هستم. همه‌ی این‌ها را در خلال وراجی‌های قدیم گفته‌ام. حالا اضافه کنم که من فتیش آدم‌های تنها و نیمکت هم دارم. یک مرد کنار این زن نشسته بود. در یک روزی که زمین و آسمان شباهت زیادی به توصیف مسلمانان از بهشت برین داشت. اگر آن مرد، آدم حسابی بود که این زن غرق نمی‌شد توی موبایلش. مرد، مرد نبود. من هم با بی‌رحمی او را از کاسه‌ی زن حذف کردم. آن مرد دقیقا به قاعده‌ی چهار بند انگشت فاصله داشت با زن. اما زن یک جای دیگری بود.خیلی قشنگ خدایی کردم و پاکش کردم. حالا شاید هم مرد بی‌گناه بود و زن گناه‌کار. اما من به سبب خدا بودنم در آن جهان، دلم خواست که زن بماند و مرد پاک شود. کار خدا همین است که در هر کاری حکمت‌های پنهانی خودش را داشته باشد و به هیچ احدی هم ارتباط نداشته باشد. من فتیش فوتوشاپ و آدم‌های تنها و نیمکت دارم.

صد و دوازده

​دیشب تصادفی گذرم خورده بود به آرشیو نوشته‌های وبلاگی دوازده سال قبلم. از سال هشتاد و سه به این طرف. اول تعجب کردم که مغز یک آدم چقدر می‌تواند تولید خزعبلات کند و آسمان و ریسمان ببافد. بعد بیشتر تعجب کردم از این همه تغییری که کردم. سبک نگارش، شکل دیدن دنیا، تعریف بهشت و جهنم و معیار خوبی و بدی. همه عوض شده‌اند. رد سنگین گذر زمان روی نوشته‌ها دیده می‌شد. یاد پیتر کُرک افتادم. پیتر یک نجار حرفه‌ای بود که یک جایی در دکوتای شمالی زندگی می‌کرد. در سن بیست و هشت سالگی با تبر معشوقه‌اش را قیمه قیمه کرد و بابت همین جنون‌آمیزی‌اش، حبس ابد گرفت. در همان سال اول زندان، شروع کرد به نوشتن. تا سن شصت و هشت سالگی توی زندان نوشت. بعد هم مرد. چهل سال تمام نوشت. یکی از زندان‌بان‌ها چهل سال نوشته‌ی پیتر را یک کاسه و چاپ کرد. به نام خود پیتر. عجیب‌ترین قسمت این نوشته‌ها همین تغییرات بزرگ روح پیتر طی این چهل سال بود. درست انگار کسی هر روز و برای چهل سال متوالی، از روح پیتر عکس گرفته و کنار هم گذاشته. پیتر بیست و هشت ساله‌ی قاتل که نجار حرفه‌ای بود، هیچ دخلی به آدم شصت و هشت ساله‌ی توی زندان نداشت. تنها شباهت‌شان اسم‌شان بود. پیتر.

یک آدمی چهل سال، یک جای ثابت، کنار یک دیوار بلندِ سیمانیِ خاکستریِ زندانی در دکوتای شمالی نشسته و این‌ همه نوشته‌های متفاوت خلق کرده. معلوم نیست روح پیتر طی آن چهل سال چقدر سفر کرده و کجاها رفته و چند هزار دنیا را دیده. هر روز رفته یک جایی چرخیده و دم غروب‌ همان روز آمده پای همان دیوار ثابت خاکستری نشسته و واقعه‌نگاری کرده. بزرگ شده. عوض شده.

قتل، ماشه‌ی ذهن پیتر نجار را کشیده و مغزش را برای نوشتن راه ‌انداخته. بعد هر روز روحش را روی کاغذ نقاشی کرده. روح آدم بزرگ می‌شود، سن می‌گیرد و دستخوش تغییر می‌شود. گاهی وقت‌ها فرسوده می‌شود و گاهی وقت‌ها هم جلا داده می‌شود. تا آدم خودش را ننویسد، روند این تغییرات را نمی‌بیند. یک جایی، یک اتفاقی می‌افتد و ماشه‌ی آدم چکیده می‌شود و ذهنش مثل موتور یک قایق پِرپِری شروع می‌کند به راه افتادن. ترسیم روح روی کاغذ هیجان‌انگیز است.

———

چند روز پیش یک پیام فورواردی توی تلگرام آمده بود که دانشمندانِ یک جایی موفق شدند تا با کمک گرفتن از تکنولوژی بلاه بلاه، عکس یک روح را ثبت کنند. عکسش را هم ضمیمه کردند. آدم‌ها حواس‌شون نیست که بشر چند هزار سال است که روحش را می‌تواند ثبت کند. این که چیز جدیدی نیست.

صد و یازده

​امیدوارم تا قبل از اینکه دار فانی را وداع بگویم، بشوم صاحب سبک عکاسی از آدم‌ها از پشت سر. صد سال بعد هم توی مدارس هنر، سبکم را تدریس کنند. بگویند که این عکاس گمنام، مدیای اصلی انتقال احساسات را چشم‌ها می‌دانست و با عکاسی از پشت سر آن‌ها، این مدیا را از بیننده دریغ می‌کرد. همین هم باعث می‌شد که بیننده با ذهن و تخیل خودش نیمه‌ی دوم عکس را به سلیقه خودش بسازد. خلق اثر با همکاری مشترک عکاس و بیننده‌ی اثر.

صد و ده

​شغل من ساختن جاده است. این را به عنوان متافور وایهام نمی‌گویم. واقعا شغلم همین است. جاده و خیابان و کوی و برزن و این‌ها را طراحی می‌کنم. حتی قبل از این‌که این‌کاره بشوم هم جاده‌ها را دوست داشتم. جوان بودم. راحت عاشق می‌شدم و وا می‌دادم و همیشه نیمه‌ی پر لیوان را می‌دیدم. نه مثل الان که کلا لیوان را نمی‌بینم. همیشه جاده‌ها برای من حکم وصل آدم‌ها را داشتنند. یک موجود سیاه و  مارپیچ که دراز به دراز روی زمین ولو شده و جانش را در طبق اخلاص گذاشته برای رساندن آدم‌ها به هم. خوبی جوانی همین است. آدم کم‌تجربه است و دست روزگار هنوز حوادث بد را به او اماله نکرده است. مثلا نمی‌د‌انستم هر آمدنی یک رفتنی هم دارد. همین جاده‌ی مهربان که چهار روز پیش فرشته‌ی وصل بوده،  حالا شده هیولای فصل. یک شمشیر دو لبه‌ی عوضی. با این اوصاف هنوز جاده‌ها را دوست دارم. اصلا به نظرم فصل شدن خیلی بهتر از ماندن اجباری و فرسوده شدن است. رعب‌انگیزی زندان آلکاتراس همین است که وسط آب است و جاده‌ای به آن نمی‌رسد. 

یک رفیقی دارم که معتقد است جاده‌ها زنده‌اند. (شد مثل شهیدان زنده‌اند، الله اکبر). معتقد است که با هر بار رد شدن از جاده‌ها یک لایه‌ی زنده از خودمان روی آن باقی می‌گذاریم. خاطره. بو. آهنگ‌هایی که گوش‌می‌دهیم. فکر رسیدن و فکر جدا شدن. حتی حال و روزمان را هم توی جاده جا می‌گذاریم. همه این‌ها المان‌های زنده‌ای هستند که اگر پنجاه سال بعد هم از آن‌جا عبور کنیم، هنوز سالم و قبراق هستند و با آدم حرف می‌زند. بد هم نمی‌گوید. من بیست سال پیش با رضا،  نصفه‌شبی از قوچان راندیم تا مشهد. توی جاده راه شبِ رادیو را گوش دادیم. من و رضا و جاده‌ی قوچان. سه تایی. من افترشِیو کله اسبی زده بودم و بوی آن دماغ خودم را می‌سوزاند. عکس یک کله‌ی اسب خیلی سیاه روی قوطی‌اش بود. برای همین بهش می‌گفتیم کله‌اسبی. آسمان مثل کله‌ی همان اسب، خیلی سیاه بود. بعد از برنامه‌ی راه شب، من و رضا از آینده‌ی روشن زندگی‌مان حرف زدیم. از این‌که قرار است مالک دنیا بشویم و خدا روی کول‌مان است. جوان بودیم. ته جاده‌ی قوچان، وسط آن تاریکی‌ها، یک لیوان روشن و پر می‌دیدیم که سرریز کرده بود. همه‌ی این المان‌ها هنوز زنده‌اند (مثل شهیدان که زنده‌اند و الله اکبر) و الصاق شده‌اند به جاده‌ی قوچان به مشهد. رادیو هنوز مشغول قصه گفتن است. بوی کله اسبی جاده را پر کرده. لیوانِ سرریز و روشن همان‌جا ته جاده است. تا وقتی که من و رضا زنده‌ایم، این‌ها هم زنده‌اند. وقتی هم که ما بمیریم، آن‌ها هنوز زنده‌اند. فقط کسی دیگر نیست که مجسم‌شان کند و ببیندشان. من جاده‌ها را دوست دارم.

آرشیو عکس‌هایم هم به همین یک دلیل ساده، پر شده از عکس جاده و کوی و برزن و این‌ها. این‌هم یکی‌شان است

صد و نه

​فکر کنم فقط خرس‌های قطبی هستند که بهترین راه مبارزه را دردنیا پیدا کرده‌اند. می‌خوابند. نه برای چند ساعت. نه! به مدت یک فصل سرد. هوا که سرد می‌شود، یک گودال می‌کنند و تخت می‌خوابند. تا خودِ بهار. فقط آدم‌ها مجبورند که هر چهار فصل را بیدار باشند. البته به استثنای اصحاب کهف. طرف‌شان قلچماق بوده و رفتند دمِ خدا را دیدند و گفتند ما اهل مبارزه که نیستیم. اوف می‌شویم. مبارزه مال ابرهه و ابراهیم و هابیل و قابیل است. یک کاری کن به مدت یک فصل سرد بخوابیم. سیصد سال. خلاص. خواب برای آدم‌هایی که اهل مبارزه نیستند، از عبادت هم عبادت‌تر است. بهتر از این است که زیر دست و پا باشند. یک کاری کنند ما بخوابیم و بهار بیدار شویم. هیچ ربطی هم به اکبر و دانلد ندارد. همه‌ی زمستان‌ها که سیاسی نیستند. 

این عکسم را دوست دارم.

صد و هشت

​یکی از لوله‌های خانه سوراخ شده و آب قطره قطره از آن می‌چکد بیرون. با فاصله‌ی زمانی مساوی. مثلا هر سه ثانیه یک بار. یک تکرار منظم. هر سه ثانیه، یک قطره آب خودش را به زحمت از سوراخ می‌کشد بیرون و بعد هم  پرت می‌شود پایین و می‌کوبد به زمین و  متلاشی می‌شود. چک‌چک. همین تناوب بی‌انتها، من را به مرز جنون کشانده. همین صدای چک‌چک منظم آب. یک جایی خوانده‌ام که سال‌هاست که از همین راه استفاده می‌کنند برای شکنجه‌ی متهمین. می‌اندازنشان توی یک اتاق ساکت و بعد صدای چک‌چک آب برای‌شان پخش می‌کنند. روانی می‌شوند. چرا؟ نمی‌دانم. لابد همین آمدن و رفتن صدا عاملش است. سه ثانیه سکوت و بعد هم شکستن آن. دوباره سکوت. دوباره صدا. جلوی عادت کردن آدم را می‌گیرد. آدم به صدای رودخانه با آن همه عظمتش عادت می‌کند. اما به صدای چکیدن آب نه. دقیقا مثل این‌که معشوقه‌ی آدم هر سه ثانیه یک بار، آدم را ترک کند و دوباره برگردد. هر سه ثانیه یک بار صدای کوبیده شدن در به هم بیاید و دور شدنش، چهار ستون بدن آدم را بلرزاند. 

صدای قطره‌ها دائم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. انگار بخواهد جمجمه‌ی آدم را سوراخ کند. باید زودتر زنگ بزنم به لوله‌کش تا تعمیرش کند. جنون مرز چندان گسترده‌ای ندارد. همه‌ی ما یک جورهایی مرزنشین هستیم.

——–

تعمیمش بدهم به ما مهاجرها که سالی یه بار می‌رویم ایران و دو هفته بعدش برمی‌گردیم. قاتل عادتیم. نمی‌گذاریم به دوری عادت کنیم. نمی‌گذاریم به دوری‌مان عادت کنند. عین چک چک آب می‌مانیم.

.

صد و هفت

​شایان سر صبح زنگ زد و گفت چادر، حاضر شده. کی برویم کوه؟ قرار را برای بعد از ظهر همان روز می‌گذاریم.  کمال را هم خبر می‌کنیم. می‌شویم سه تفنگ‌دارِ همیشگی. می‌رویم دارآباد. هنوز مثل دربند و درکه شلوغ نشده و بکارت خودش را دارد. ساعت پنج میدان تجریش هستیم. به شایان می‌گویم حالا این چادر چند نفره هست؟ با اعتماد به نفس می‌گوید چهار نفره. وقت‌هایی که با اعتماد به نفس حرف می‌زند، گوش‌هایم زنگ می‌زند و پشتم می‌لرزد.

خیلی عیالواری می‌رویم کوه. دو تا کوله‌ی هیئتی داریم. اهل کنسرو و کمپوت هم نیستیم. گوشت چرخ کرده‌ی کبابی برده‌ایم و گوجه‌ی تازه. تازه با دردسر کمال را قانع کردیم که  آن‌جا برنج نمی‌شود پخت. اگر به او بود دیگ هم می‌آورد. پنج و نیم عصر اول مسیر دارآباد هستیم. کمال نوک کوه را نگاه می‌کند. آه می‌کشد. می‌گوید تا آن‌جا خیلی راه است، دستشویی دارم. شایان پیشنهاد می‌دهد که کمال را سر پا بگیرد. کمال نمی‌خندد. یک بسته آگهی روزنامه‌ی همشهری را از کوله می‌کشد بیرون و می‌رود پشت صخره  تا خودش را خلاص کند. شماره‌ی دو دارد. همیشه به او می‌گفتیم روزنامه‌ی همشهری رنگ می‌دهد و برای این کار خوب نیست. اما به خرجش نمی‌رود.

به سمت بالا راه می‌افتیم. سکوت است و سکوت. آفتاب آرام سرش را خم کرده و می‌خواهد برود آن سمت کره‌ی زمین. گهگداری یک نفر را می‌بینیم که به سمت پائین سرازیر است. مثل همیشه یک دمی برای‌شان تکان می‌دهیم و ادامه می‌دهیم. گرفتن کوله‌ها راحت است. اما چادر نه. یک جورهایی دراز است و بد دست. شایان فراموش کرده دستگیره برایش بزند. انگار جسد داریم حمل می‌کنیم.

حالا کمال گرسنه‌اش است. می‌گوید گور بابای کوه‌نوردی. همین‌جا لنگر بیاندازیم و شب را بخوابیم. چانه زدن با کمالِ گرسنه بی‌فایده است. مثل یک گونی سیب‌زمینی نشست روی یک سنگ و با نوک پا شروع کرد به خطاطی روی خاک. 

شایان با دقت دنبال یک‌جای صاف می‌گشت برای علم کردن چادر افسانه‌ایش. انگار می‌خواست زمین دارآباد را یک‌جا بخرد. چادر را علم می‌کند. انصافا هم تمیز درستش کرده. قرمز است. رنگ گوجه‌هایی که قرار است با کباب‌ بخوریم. آسمان را نگاه می‌کنم. یک سری ابرِ سرزده ولو شده‌اند توی آسمان. به شایان می‌گویم اگر باران بیاید خیس نمی‌شویم؟ چشم‌هایش را گرد کرد و گفت اولا مردادماه ، تهرون باران نمی‌آد. ثانیا چادر دو لایه است و ضد آب. خیلی با اعتماد به نفس حرف می‌زند. باز ته دلم خالی شد و پشتم لرزید.

کمال لبه‌ی پرتگاه نشسته و قلوه سنگ می‌اندازد ته دره. شایان شاکی می‌شود. داد می‌زند کونت رو جمع کن و کمی چوب پیدا کن واسه آتیش. 

کمال چند تا چوب ریقو می‌آورد و آتش را ردیف می‌کند، کباب‌ها را سیخ می‌زنم و می‌دهم دست شایان تا بگذارد روی آتش.  پخته  و نپخته ترتیب‌شان را می‌دهیم. حالا آسمان خاکستری تهران، کم‌کم دارد نارنجی می‌شود. سکوت است و فقط گاهی صدای ناله‌ی چوب‌ها که دارند می‌سوزند و خاکستر می‌شوند، می‌آید. جرقه‌شان رو به آسمان می‌پرد. انگار روح چوب‌ها از تن‌شان بیرون می‌زند. همه چیز رمانتیک است. جو‌گیر شده‌ایم و احساس ندامت می‌کنیم که چرا به جای دو تا سبیل کلفت، با یک جنس لطیف چادر نزده‌ایم. اما بعد یاد ایست بازرسی اول راه افتادیم و نفس راحتی کشیدیم. 

بالاخره هوا تاریک شد و آتش مرد. از کل اندام بچه‌ها، فقط برق چشم‌هایشان دیده میشد. کمی از این در و آن در حرف زدیم. از عشق‌های ناکام و نامه‌هایی که فرستادیم اما جوابی نگرفتیم.  از ریحانه حرف زدیم.  شایان هنوز اعتقاد دارد ریحانه یک سفره‌ی باز است که همه‌ی پسرها می‌توانند یک لقمه از آن بردارند. من که قبول ندارم. کمال هم که چرت می‌زند و برق چشم‌هایش گم شده توی تاریکی.

کم‌کم چشم‌های ما هم گرم می‌شود. جل و پلاس‌مان را می‌گذاریم کنار چادر و می‌رویم داخل. تازه فهمیدیم چهار نفر توی آن جا نمی‌شود. دو نفر هم جا نمی‌شود. کمال خمیازه کشید و به شایان گفت دیوث این‌جا که جا نمی‌شیم، می‌مردی اگه دو چارک بیشتر پارچه می‌خریدی؟ شایان خیلی مُصر است که جا می‌شویم. می‌گوید خانه‌ی ریحانه که نیومدید که یله بدید و بخوابید. کمی جمع و جور کپه مرگتون رو بذارید. سیستم حلزونی. راست می‌گفت. تنها راهش این بود که زانوهایمان را جمع کنیم توی شکم‌مان و بخوابیم.

شروع کردیم جوک گفتن. همه زیر‌شکمی بودند. می‌خندیم. حتی به آن‌هایی که لوس و خنک بودند. آن وقت‌ها راحت‌تر می‌خندیدم. آخر سر کمال شاکی شد. به من می‌گفت خیلی نخند، وقتی می‌خندی، زانوت می‌کوبه به وسایل بقای نسلم. می‌خوای مقطوع النسلم کنی؟ راست می‌گفت. فضای چادر کم بود.

صدای آواز خواندن یکی می‌آمد. شد خزان گلشن آشنایی. بلاه بلاه بلاه. رفته بودیم توی حس. صدا نزدیک‌تر ‌شد. رسید کنار چادر و بعد هم رد شد. انگار خودِ مرحوم بدیع‌زاده آمده باشد برای پیاده‌روی دارآباد. احتمالا از این آدم‌های سانس دوم کوه بود. حالا دارد “عاشقم من، عاشقی بی‌قرار” را می‌خواند. دور شد اما ریتمش توی سر من ماند.

چشم‌هایم سنگین شد. بازدم‌های نفس کمال درست می‌رود توی گوشم. با طعم کباب. اما معلوم است شایان بیدار است. لابد دارد به فروغ فکر می‌کند. خواب و بیدارم. صدای یکی را می‌شنویم که پایش گیر می‌کند به میخ‌های چادر و می‌خورد زمین. بلند می‌شود و فحش می‌دهد. کاملا مست است. نمی‌دانم چطور عرق‌ها را از ایستگاه بازرسی رد کرده.  فحش‌های ناموسی درجه‌ی یک و خانمان برانداز می‌دهد. اول خیال جفت‌گیری با خودمان را دارد و بعد هم گیر می‌دهد به خواهرهای‌مان. خیال‌مان راحت است. هیچ کدام‌مان خواهر نداریم. فحش‌هایش مثل تیر مشقی است. البته اگر خواهر هم داشتیم، در آن شب سیاه از چادر برای حفظ غیرت بیرون نمی‌رفتیم. دو سه نفر پاتیل دیگر به او اضافه می‌شوند. چند تا لگد حواله‌ی چادر می‌کنند. یکی از میخ‌ها ول شد و نصف چادر آوار شد سرمان. قوری و بساط‌مان را به هم می‌ریزند و می‌روند. من و شایان از ترس نفس نفس می‌زنیم. اما کمال خر وپف می‌کند.

حالا یک آرامش نسبی برقرار شده.  جز اینکه کمی جای‌مان تنگ است و یکی از میخ‌های چادر ول شده و نصف سقف روی سرمان آویزان شده و بوی جورابهای‌مان مهوع است و خر و پف کمال، دیگر مشکلی نداریم. اما این‌قدر خسته بودیم تا به خواب برویم. یک ساعتی خوابیدیم که اولین رعد و برق بیدارمان کرد.  احساس کردیم توی دهن‌مان رعد زده‌اند. دو دقیقه بعد هم باران. کار همان ابرهای ولو توی آسمان است. کمال هم بیدار شده. صدایش از خواب کلفت شده. به شایان گفت دیوث! تو که گفتی باران نمی‌آد.  نشنیده گرفت.  حالا اولین قطره‌های آب سرازیر شد داخل. از در و دیوار و سقف. کمی بعد هم شر‌شر می‌شود. باران مثل سگ می‌بارد. آن‌هم مرداد ماه در تهران. کاملا خیس شده‌ایم.

احساس می‌کنیم چادر دارد سبک می‌شود. فهمیدیم آب زیر چادر روان شده. میخ‌های چادر ول می‌شود و چادر مثل کفن دورمان می‌پیچد. با بدبختی زیپ چادر را پیدا می‌کنیم و چهار دست پا  می‌خزیم بیرون. اولین کاری که می‌کنم یک درکونی به شایان می‌زنم با این چادر درست کردنش.

خیس خیس هستیم. بیشتر بساطمان را یا آب برده یا آن چند تا مردک مست. تصمیم می‌گیریم هر طور شده چادر را یک جای بلند علم کنیم و زیرش پناه ببریم. همزمان شایان را فحش می‌دهیم. از همان فحش‌هایی که پاتیل‌ها یادمان داده‌اند. اما شایان برای فروغ می‌خواند: عاشقم من…عاشقی بیقرارم…

چادر را نصفه و نیمه یک جایی سر هم می‌کنیم و می‌خزیم داخل آن. هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روزی توی مرداد ماه آن‌هم تهران، از سرما بلرزم.  یاد واکمن می‌افتم.  توی کوله‌ی نیمه خیس پیدایش می‌کنم.  لامصب هنوز کار می‌کند. روشن می‌کنیم و کریس‌دی‌برگ برایم می‌خواند. همان‌طور حلزونی خواب‌مان می‌برد. خیس.

ساعت شش با صدای پای آدم‌ها بیدار می‌شویم. زیپ چادر را باز می‌کنم و سرکی می‌کشم بیرون. آدم‌های سانس اول کوه، سرحال و قبراق آمده‌اند کوه نوردی. لباس‌های‌مان بوی نا می‌دهد. موهای‌مان هم مثل سبزه‌ی عید روی سرمان سرپاشده‌اند. تمام تن‌مان مثل رماتیسمی‌ها درد می‌کند. کمال به جای صبح‌بخیر، دو سه تا فحش آبدار می‌دهد. به آسمان و باران و مرداد و شایان و فروغ.

خنده‌ام می‌گیرد. از بچگی با کمال بزرگ شده‌ام. چیزی به اسم صبوری توی قاموسش نبوده و نیست. حالا هم دارد این پا و آن پا میکند تا شماره یک را جایی خالی کند. اما همه جا آدم است.

شایان کش و قوسی می‌دهد و باز با اعتماد به نفس می‌گوید بار بعد چادر را بهتر آب‌بندی می‌کنم. ناغافل یک پس سری قایم از کمال می‌خورد.

صبحانه نداریم‌. همه چیز را آب برده. راه می‌افتیم سمت پایین. توی سرم کریس‌دی‌برگ، شد خزان گلشن آشنایی می‌خواند.

صد و شش

​خیلی سال پیش تلویزیون فقط دو شبکه داشت. یک بار یکی از این دو شبکه  ناپرهیزی کرده بود و یک فیلم سینمایی برای بچه‌ها پخش کرد. ماجرای یک عروسکی بود با چشم‌های دکمه‌ای که دست و پایش با چند نخ نامرئی وصل بود به دو تا چوب کهنه. یک پیرمرد چهل سال بود که هر روز کنار خیابان اصلی شهر می‌ایستاد و عروسک را با همان دو تا چوپ می‌رقصاند و پول می‌گرفت. اسم عروسک یادم نیست. یک چیزی بود شبیه به ریکو مثلا. این وسط ریکو با یک کلاغ پکیده هم رفیق بود و شب‌ها که پیرمرد خواب بود، با هم اختلاط می‌کردند. یک بار ریکو اعتراف کرد که خسته شده. از این نخ‎های نامرئی و چوب‌ها و پیرمرد. اما کاری از دستش برنمی‌آید. بدون آن‌ها حتی نمی‌تواند بایستد. بس که توی این چهل سال از پاهایش استفاده نکرده. بعد هم کلاغ پکیده ناگهان شد یک مشاور زبردست و یک مربی ورزشی قابل. هر شب مغز و پاهای عروسک را ورز می‌داد. بالاخره هم یک شب ریکو با قیچی نخ‌ها را برید و فرار کرد. با پاهای خودش هم فرار کرد. walk away . این واک‌اوی خیلی کلمه‌ی خوبی است که معادل فارسی درستی برایش ندارم. ترجمه‌اش این است که پشت به همه چیز کرد و خود را رهانید و استقلال خودش را بدست آورد و رفت برای همیشه. واک اوی.
واک‌اوی، عظیم‌ترین تصمیم ریکو طی چهل سال زندگی‌اش بود. قشنگ‌ترین قسمتش آن‌جا بود که با قیچی نخ‌ها را برید و یک‌هو چشم‌های دکمه‌ای ریکو تبدیل شدند به چشم واقعی. موضوع فیلم مثل نفس کشیدن می‌ماند. تکراری، کلیشه و البته حیاتی. چیز بیشتری ندارم برای گفت.

——

یک دیالوگ خوبی هم داشت که کلاغ به ریکو می‌گفت باید تمرین کنی که به جای پیرمرد بشی رئیس پاهات. آخ! چرا همه‌ی فیلم‌های خوب مال اون وقت‌هایی بود که فقط دو تا شبکه داشتیم؟

صد و پنج

​یک جایی وسطهای کتاب طاعون هست که بیماری در حال گسترش است، اما مردم آن را هنوز جدی نگرفته‌اند. نمی‌دانند که باید جدی‌اش بگیرند. این وسط فقط راوی، که دانای کل و خدای داستان است، وخامت اوضاع را می‌داند. آینده را می‌بیند.  اما مردم نه. یک تضاد ناجوری است بین دانستن و ندانستن. راوی مشغول تزریق ژانر وحشت است و خودش را به در و دیوار می‌کوبد تا آینده‌ی نزدیک و سیاه را تصویر کند. اما از آن طرف مردم بیشتر از قبل به سینما و خیابان می‌روند و بیشتر عرق می‌خورند و بیشتر مست پاتیل می‌شوند. به تعبیر راوی،انگار هر روز فستیوال بزرگی در شهر برگزار می‌شود. همین وسطهای داستان است که آدم می‌فهمد چه مرز ضخیمی بین دانستن و ندانستن وجود دارد. خدا بودن سخت است.

صد و چهار

این‌جا روز آخر تعطیلات است. تعطیلات کریسمس و سال نو. تنها زمانی از سال که چهار شب پشت سر هم می‌توانم شب‌نشینی کنم و نگران زنگ ساعت فردا صبحش نباشم. حالا هم رفت تا سال دیگر. این‌جا از سه روز پیش باران شروع شده و یک‌ریز مشغول خیس کردن در و دیوار و زمین است. کم‌کم به فکر افتاده‌ام تا درخت بلوط پشت خانه را ببرم و شروع کنم به ساختن کشتی. همه جا مرطوب است. کم مانده تن و بدنم جوانه بزند و بشوم سبزه‌ی سفره‌ی هفت‌سین. این اصطلاح آخر را بیشتر از ده بار جاهای مختلف نوشته‌ام. خب مگر آدم چقدر می‌تواند خلاق باشد؟ فوقش یکی دو بار خلاقیت به خرج می‌دهد و یک چیز جدیدی خلق می‌کند. بعد از آن همه‌ی خلاقیتش را صرف این می‌کند تا همان دو چیز جدید را به شکل‌های مختلف بیان کند و بدهد به خورد ملت. درست مثل گوشت که بسته به نوع پختنش، اسمش فرق می‌کند. کوبیده. برگ. چنجه. همه‌اش یکی است.
علی‌ایحال فکر بریدن درخت پشت خانه خیلی توی دلم قوت گرفته. قطر تنه‌اش زیاد است و لااقل چهار قلچماق روسی لازم دارد تا زنجیره‌ی انسانی دورش بکشند و مانعم شوند برای بریدنش. چند سال پیش هم جنونِ درخت بریدن زد به سرم و دو تا درخت بریدم. من یک بلاگر درخت بُرم. درخت‌ها برعکس آدم‌ها که آرام آرام خم می‌شوند و می‌میرند، یک هو می‌افتند. تا ثانیه‌ی آخر سرپا می‌ایستند و خم به ابرو نمی‌آورند. اول صدای ترک خوردن تنه‌اش بلند می‌شود و بعد یک‌هو با صدا می‌افتند. هر چند که صدای رویش هزار درخت شنیده نمی‌شود، اما صدای افتادن یکی‌شان تا هفت محله آن‌ورتر می‌رود. این آخری یک ضرب‌المثل است وگرنه استعداد نگارش من تا این اندازه آسمان خلاقیت را پاره نمی‌کند.
درخت‌ها موجودات عجیبی هستند. مرگ تراژیک‌شان، مرگ نیست. تازه اول زندگی‌شان است. تبدیل‌شان می‌کنند به کاغذ و کتاب. فکرهای ناپیدای آدم‌ها روی آن‌ها مجسم می‌شود. بعضی‌هایشان دنیا را تکان می‌دهند. عقیده و عشق و نفرت و ترس و درد و شادی روی آن‌ها ثبت می‌شود. برای همیشه. احتمالا این‌ها همان فریاد ثانیه‌ی افتادن‌شان است. لااقل من دلم می‌خواهد این‌طور تعبیرش کنم. می‌خواهم توجیهی برای درخت بریدنم بیاورم. این هم بهترین توجیه است. اما در اصل درخت و نیمکت زیرش را دوست ندارم. مخصوصا پائیزها که چهار میلیون برگ زرد پای خودش می‌ریزد. یک صحنه‌ی دراماتیک که خوراک اول و آخر تمام سناریوهای عاشقانه‌ی نافرجام دنیاست. آدم‌ها دونفری روی نیمکت می‌نشینند و خاطره‌ خلق می‌کنند و همان‌جا می‌کارند. بعد هم به جدایی محتوم، محکوم می‌شوند. یکی‌شان می‌ماند و نیمکت و درخت و چهار میلیون برگ و خاطره‌ی پای آن. همان بهتر که درخت را ببرم و کاغذش کنم و داستان این جدایی محتوم را بنویسم.

این‌ همه نوشتم اما هنوز باران بند نیامده. تازه، مه هم خودش را قاتی ماجرا کرده و چند لایه سورآل اضافه کرده به درخت بلوط و نیمکت زیر آن. اگر سیل  خاندان نبوتم را نبرد، فردا صبح خلاصش می‌کنم.

20151019220319_h23a0084