صد و شصت و نه

یک عکس‌هایی وجود دارد که سر و تهش معلوم نیست. مثل این یکی. درست نمی‌شود فهمید که آسمان روی زمین سوار است یا برعکس. یک‌جوری توهم‌زا است. امروز به مدت یک دقیقه با رئیسم از بحث مفرح طراحی لوله‌ی فاضلاب خارج شدیم و زدیم به وادی فلسفه. بعد رسیدیم به همین توهم که چه کسی بالاست و چه کسی پائین. گفت که مثل رابطه‌ی من و تو. معلوم نیست تو که مرئوسی داری نان شب من را می‌دهی یا من که رئیسم. تو نباشی من گرسنه می‌مانم و برعکس. بعد من یک مثال دون‌پایه‌تر زدم. گفتم مثل ماشین. هنوز هر وقت سوار ماشین می‌شوم، نمی‌دانم من دارم او را می‌برم خانه یا مجددا برعکس؟ همه‌ی این حرف‌ها یک دقیقه بیشتر طول نکشید و دوباره زدیم به صحرای کربلا و ماجرای لوله‌های تنگ فاضلاب‌ شهر. 

به هر حال این عکس را یک عصر تابستانی گرم گرفتم. هیچ چیز مهمی توی عکس نیست الا همین توهمِ کی بالاست و کی پائین. که البته آن هم مهم نیست. همه گرفتار این رابطه هستند و هیچ کسی مستقل نیست. حتی آسمان به این عظمت که تا آبِ روی زمین نباشد، هویتی پیدا نمی‌کند و هیچ انعکاسی ندارد.

صد و شصت و هشت

زهوار کفشم امروز در رفت. دو ماه هم عمر نکرده بود. تسلیم نشدم و رفتم یک چسب قطره‌ای پدر و مادردار خریدم تا کفشم را دوباره احیا کنم. پشت قوطی‌اش مراحل استفاده از چسب را پله‌پله نوشته بود. از تمیز کردن زهوار در رفته تا باز کردن در چسب و خالی کردن آن در محل جرخوردگی. پله‌ی آخر هم فشار دادن کفش بود تا چسب خشک شود. هشت دقیقه. نشستم جلوی پنجره و کفش را بین دو دستم فشار دادم و خیره شدم به درخت خرمالوی وسط حیاط. برای هشت دقیقه. فکرم را مثل یک بز چموش ول کردم تا پای درخت خرمالو جفتک و چارکش برود. فکرم رفت سمت مادربزرگم. بعد هم یاد بیست‌وچهار تا نوشابه‌ای افتادم که با پسرخاله‌ام دو روزه یواشکی زده بودیم به رگ. بعد یاد آرزوهای قدیمی‌ام افتادم. عین ستاره‌های دوردست خاموش شده بودند. این‌که بالاخره باید سازی را یاد بگیرم و از این بی‌هنری خلاص شوم. این‌که یک ماه بروم ایران و نیما مقدم را پیدا کنم و یک فصل کتکش بزنم. پول‌هایم را خورده. هزارتا فکر مخفی که هیچ وقت اجازه و فرصت بیرون آمدن را ندارند.  تجربه‌ی جدیدی بود. انگار بالاخره راننده شاشش گرفته باشد و زده باشد کنار و هشت دقیقه از اتوبوس پیاده شده‌ام.  تنفس. راننده‌ی اتوبوس زندگیِ من اساسا مثانه‌ی فراخی دارد و هیچ وقت نگه نمی‌دارد. همیشه در حرکت است. دائم به فکر مقصد است. حالی‌اش نیست که زمین گرد است و مقصدی وجود ندارد. فقط گاز می‌دهد برای رسیدن به هیچ. راننده‌ی ابلهی است. همیشه فکر می‌کند زندگی فلسفه‌ی عمیقی دارد. بی‌شعور نمی‌داند عمیق‌ترین لحظه‌ی زندگی گاز زدن هندوانه جلوی پنکه دستی آن‌هم وسط مرداد‌ماه است. برای همین همیشه گاز می‌دهد تا برسد به قسمت گود.  هیچ وقت هم نمی‌رسد.

امروز هشت دقیقه اتوبوس را نگه داشت. آن را هم مدیون آموزش پله به پله‌ی استفاده از چسب قطره‌ای جهت جمع کردن زهوار کفش هستم. هشت دقیقه خفه شدم و اجازه دادم درخت خرمالوی وسط حیاط برایم حرف بزنم. خوش گذشت. باید یاد بگیرم بیشتر خفه بشوم.

این عکس را از از یک گربه‌ی پشت پنجره‌ی دکان گربه‌فروشی گرفتم که زل زده به بیرون. احتمالا راننده‌اش کار واجب داشته و اتوبوس را زده بوده کنار.

صد و شصت و هفت

گمون کنم آخرین فرمول ریاضی که مریم میرزاخانی اثبات کرد و شش‌دانگش را به نام خودش زد، این بود که طول عمر آدم‌ها، نسبتِ عکس دارد با میزان جذابیت و خوبی و مفید بودن‌شان. دلمون تنگ شد براش آلردی.

صد و شصت و شش

یک بار رفته بودیم یاسوج. دویست سال پیش بود. آب و هوای یاسوج برای ما که اهواز زندگی می‌کردیم، حکم سواحل مدیترانه را داشت. انگار از لوت برویم لبنان. یک روز جمعه رفتیم یک جایی که فکر کنم اسمش سی‌سخت بود. یا یک چیزی شبیه به آن. یک رودخانه‌ داشت که تاب می‌خورد لای درخت‌های بلند گردو. نور آفتاب به زحمت خودش را از لای برگ‌ها رد می‌کرد و خیلی ملو می‌تابید به رودخانه و تبدیل می‌شد به چشمک هزار تا ستاره‌ی شناور روی آب. یک خانواده‌ی یاسوجی پای یک درخت نزدیک ما نشسته بودند و کباب سیخ می‌زدند. یک پسر هم سن و سال من هم داشتند که کرم داشت و از دار و درخت می‌کشید بالا. یک بار هم چشم پدرش را دور دید و از یکی از درخت‌ها کشید بالا تا گردو بچیند. خیلی رفت بالا. یک جایی حساب و کتاب چریدن از دستش در رفت و پایش ول شد. یک جیغ کوتاه زد شبیه به کلمه‌ی کمک و بعدش با مغز افتاد پائین. از هوش رفت. مادرش با دو دست زد توی کله‌ی خودش. پدرش مثل یک گونی سیب‌زمینی زد زیر بغلش و بردش سمت ماشین که بروند بیمارستان. زنده و مرده‌اش معلوم نبود. دو ساعت بعد پدرش برگشت تا زنش را ببرد. گفت که زنده است اما ضربه مغزی شده و یک چیزهایی که من یادم نیست. من فقط جیغ پسرک یادم مانده بود که شبیه به کلمه‌ی کمک بود. هنوز هم یادم است. انگار صدایش را آرشیو کرده باشند توی سرم. بعد از دویست سال. 

خوب که فکر می‌کنم می‌بینم که حتما چند لحظه قبل از افتادن، حتما فهمیده که تعادلش را دارد از دست می‌دهد. اگر همان چند ثانیه قبل‌تر داد می‌زد که کمک، شاید کارش به سقوط نمی‌کشید. شاید پدرش می‌گفت صبر کن آمدم بالا. شاید اصلا من به حکم هم سن و سال بودن بهش می‌گفتم چهار چنگولی تنه‌ی درخت را بچسب و آرام سر بخور پائین. به هر حال من از تک‌تک درخت‌های آکالیپتوس اهواز بالا رفته بودم و چریدن را خوب بلد بودم. ولی خب. دیر گفت کمک. آدمیزاد خودش را بهتر از هر کسی می‌شناسد. خوب می‌فهمد که تنه‌ی بتنی سد درونش ترک خورده و  هر آینه ممکن است بشکند و آب از سرش بگذرد. اما نمی‌دانم چرا این قدر دیر جیغ می‌زند که کمک. خیلی دیر.

دخل و ربط عکس هم که اظهرمن الشمس است.

صد و شصت و پنج

یک جوک قدیمی و نه چندان بامزه اما در عین حال هوشمندانه بود که می‌گفت: «یه بچه‌ای از باباش می‌پرسه که چی شد که من رو به دنیا آوردید؟ باباش آه می‌کشه و می‌گه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی». همه‌ی جوک‌های دنیا در واقع همان ماجراهای اسف‌باری هستند که در اثر تکرار زیاد، ماهیت دراماتیک‌شان تبدیل می‌شود به خنده و شادی و خاطره. اگر این حقیقت را بپذیریم، پس می‌شود گفت که بوس و ماچ نیروی محرکه‌ی بقای نسل بشر است. بنابراین ماچ خیلی مهم است. هفتم جولای، روز جهانی ماچ خیلی مبارکا!

پی‌نوشت کنم که عکس پائین را خیلی سال پیش گرفتم و شک ندارم همین ماچ‌شان تا امروز تبدیل شده به چند تا راه‌راهی دیگر.

صد و شصت و چهار

من موهایم را خیلی زودتر از برنامه‌ی زمان‌بندی زندگی از دست دادم. مثلا چهل سال زودتر. این ماجرا برای هر آدمی می‌تواند هراس‌انگیز باشد. برای من هم بود و هیچ حرجی بر آن نیست. اما عادت کردم. خیلی زود. با خودم و چهره‌ی جدیدم کنار آمدم. الان حتی خوشحال هم هستم. ولی این ماجرا من را با یک نقطه‌ی کور و سیاه در فرهنگ‌مان آشنا کرد. این‌که آدم‌ها هیچ وقت از این‌که درباره‌ی نبودن موی روی سر من حرف بزنند، خجالت نمی‌کشند. به نظر خیلی‌ها کچل یا طاس خطاب کردن کسی هیچ ایرادی ندارد. یا راحت می‌توانند راه‌کار ارائه بدهند که مو بکارم یا کلاه گیس بگذارم. ماجرا فقط به مو بر نمی‌گردد. به راحتی می‌توانند درباره‌ی چاقی و لاغری مخاطب‌شان اظهار نظر کنند یا حتی آن را بکنند موضوع شوخی‌ لوس‌شان. یا لنگیدن آدم. یا کر بودن. یا کور بودن. یا بابت داشتن یک انگشت اضافه روی پا. این ناهنجاری فرهنگی مثل یک لکه‌ی بزرگ و سیاه، نشسته روی خیلی از ذهن‌ها و دیگر قبح و بدی‌اش دیده نمی‌شود. اکثریتی زیر این سایه‌ دراز کشیده‌اند و آفتاب را نمی‌بینند.

من بیشتر از ده سال است که برای دل خودم عکس می‌گیرم. همیشه هم آدم‌ها جذاب‌ترین سوژه‌ی عکس‌اند. عکس را که می‌گیرم، مجبورم نیم ساعت جلوی مانیتورم با آن ور بروم و رنگ‌هایش را بالا و پائین کنم. همین ماجرای ساده من را به یک باور ساده‌تر رسانده که چیزی به نام زشتی یا زیبایی یا استاندارد بودن وجود ندارد. هر کسی یک موجود منحصر به فرد برای خودش است با تعدادی کاراکتر ظاهری که درست مثل بارکد عمل می‌کنند. چشم‌های گود. چشم‌های ورقلمبیده. ابروهای کمانی. ابروهای پیوسته. کم‌مو. پر‌مو. دوچانه. بی‌چانه. همه‌ی این‌ها جذابند مگر این‌که طرف اس‌هول باشد و در این صورت گند می‌زند به تمام این کاراکترها و همه چیز زشت به نظر می‌آید. یا این‌که طرف فکرش زیباست و همه‌ی این کاراکترها را با خودش زیبا می‌کند.

اظهار نظر در مورد ظاهر، آدم را به ورطه‌ی حقیر شدن می‌کشاند. نشان می‌دهد که چقدر عمق نگاه یک آدم می‌تواند کم باشد و از پوست داخل‌تر نرود و همان دم در بماند.

صد و شصت و سه

دستشویی‌های شرکت ما را جوری ساخته‌اند که دیوارهای آن نیم‌ متر بالاتر از زمین هستند. طوری که پاهای نفر بغلی تا نزدیک به زانو معلوم است. ده سال پیش که تازه مهاجرت کرده بودم، این ماجرا خیلی عجیب بود. بار اولی که رئیسم را توی دستشویی کناری دیدم که مشغول تقلا است و نفسش بالا نمی‌آید، بتش به کل شکسته شد. کلا دیگر جدی‌اش نمی‌گیرم. یک چیزهایی را نباید پابلیک کرد و همان‌جا باید بین آدم و خدای خودش برای همیشه مکتوم بماند. لابد این را می‌شود تعمیم داد به همه‌ی رابطه‌ها. رئیس و مرئوس و زن و شوهر و دوست پسر و دوست دختر و الخ. شروع رابطه، همه چیز مرموز و جذاب است. درست مثل آهنگ‌های انیگما. تا این‌که دانه به دانه‌ی این مومنت‌های خصوصی رو می‌شود و همین مومنت‌ها مثل ابراهیم، با تبر می‌افتند به جان دو طرف رابطه. همیشه‌ باید بخشی از وجود آدم بماند توی تاریکی. آدم وسوسه‌ی کشف دارد و همین سرزمین‌های تاریک درون، ضامن بقای ارتباط است. یک جایی وسط فیلم آبی، ژولیت بینوش برای دست به سر کردن مردی که او را دوست دارد، با او می‌خوابد. فردا صبحش به مرد می‌گوید که “دیدی من هم مثل همه‌ی زن‌هام؟ عرق میکنم… سرفه می‌کنم… دندون‌هام پرکردگی داره… دلت برام تنگ نمی‌شه دیگه”.  بعد هم رفت. فکر کنم من و کیشلوفسکی سر این موضوع تفاهم داریم. همه‌ی برگ‌ها را نباید رو کرد وگرنه بالاخره یک روزی می‌آید و دو طرف پشت‌شان را می‌کنند به هم و ترجیح می‌دهند سودوکوی توی مجله را حل کنند تا همدیگر را. قاعدتا این نظر من است و هیچ سندیتی هم ندارد.

صد و شصت و دو

دو هفته‌ی پیش رفته بودم مرکز شهرمان. یک جایی مثل امین‌الدوله. بعد هم گذرم خورد به صاحب این دست که یک گنجشک بی‌نوا و دست از جان شسته را پیدا کرده بود. یک بطری آب معدنی دو دلاری  خریده بود برایش و داشت تیمارش می‌کرد. بعد من یاد خیلی سال پیش افتادم که اهواز بودیم. یک درخت آکالیپتوس دراز جلوی خانه‌مان بود که پاتوق گنجشک‌ها بود. من و پسر عمویم همیشه تا دندان مسلح بودیم تا شکارشان کنیم. فقط جهت تفریح. تیرکمان سنگی. تیرکمان سیمی. فلاخن. وقتی هم تیرمان تمام می‌شد، با دمپایی می‌افتادیم دنبال‌شان. یک جوری پدرکشتگی نامرئی باهاشان داشتیم. این گنجشک و آن گنجشک‌های بدبخت دقیقا از یک نژاد و نسل بودند و دک و پوز و پشم و پیله‌هایشان عین هم بود. حالا بعد از این همه سال تازه فهمیدم که منزلت هر چیزی چقدر به جا و مکانش ربط دارد و این خیلی عجیب است. ماجرا مثل موی سر است. تا وقتی که روی کله‌ی آدم است، هدف شعرِ شاعر است و دور انگشت یار می‌پیچد و از این خزعبلات. اما همین مو اگر بیفتد توی سوپ آدم، می‌شود مایه‌ی تهوع و چندش. موی روی سر کجا و موی توی سوپ کجا. گنجشک روی دست این آدم کجا و گنجشک‌های لای درخت آکالیپتوس محله‌ی گلستان کجا.
من کلا چون آدم تعمیم و گسترش تئوری‌ها هستم، پس این ماجرا را تعمیم می‌دهم به همه چیز. به آدم و جانور و کفش و سگ‌دست زامیاد و غیره. کلا هم به این فرضیه که گوهر درون آدمیزاد است که سنگ محک ارزش است، خیلی اعتقاد ندارم. البته تئوری درستی و قشنگی است و علی‌الاصول محور جهان باید دور آن بچرخد. اما فعلا جهان دور محور دیگری دارد می‌چرخد و این تئوری فقط به درد آزمایشگاه‌های عاری از آلاینده‌ها می‌خورد. در حال حاضر قانون جهان این است که آدم‌های ساکن کشورهای اسکاندیناوی بابت لوکیشن و جا و مکان‌شان، گوهرشان خیلی خوب است و موی روی سر هستند. اما آدم‌های بعضی جاهای دیگر هم کلا گوهرشان تقلبی است و موی توی سوپ هستند. کلا لوکیشن خیلی مهم است. باقی چیزها چرند است.

بنگاه‌دار سر خیابون حبیب‌اللهی هم مثل من فکر می‌کرد. می‌گفت آجر همون آجره… ولی وقتی بذاریش توی الهیه قیمتش هزار برابر سه‌راه آذری می‌شه… لوکیشن لوکیشن لوکیشن…