دیگر توان دنبال کردن خبرها را ندارم. تمام آدمهای دنیا پیچیدهاند به پر و پاچهی همدیگر. از رئیسجمهورهای خل مزاج بگیر تا رانندههای عصبی خیابان چهاردهم که سر هر نسیمی، دعوا راه میاندازند و با خانوادهی همدیگر جفتگیری میکنند. همه در حال گزیدن همدیگرند. البته احتمالا این عادت همیشه بین آدمها رایج بوده. از روزی که قابیل با کلنگ افتاده دنبال هابیل تا امروز. فقط قبلا سرعت انتقال خبر به اندازهی سرعت دویدن خر و اسب بوده اما حالا سه برابر سرعت نور. من که واقعا خسته شدم. فرسوده و خسته. برای همین است که پناه میبرم به نوشتن از شر انسان رجیم.
جمعه عصر از چی بنویسم؟ از رنوی سفید بابا. پلاکش اهواز بود. هزار جا باهاش سفر رفتیم. وقتی که توی جاده بودیم من پادشاهِ صندلی عقب بودم. پرتقال میخوردم و به رانندههایی که از ما سبقت میگرفتند، فحش میدادم. به نظرم هر کس از ما سبقت میگرفت، مستوجب عذاب الهی بود. شوخی هم نداشتم. آرزو میکردم تسمه پروانه پاره کنند، پنچر شوند یا حتی سگدستشان به حق علی بشکند. قسمت عجیب ماجرا این بود که با رنوهای سفید کاری نداشتم. اصلا احساس مودت میکردم با آنها. اگر پلاکشان اهواز بود که دیگر میگذاشتمشان روی تخم چشمم. حتی اگر مثل گاو رانندگی میکردند. انگار عواطفم با یک نخ نامرئی کلفت وصل شده باشد به سپرشان. رنوهای پلاک اهواز، این فصل مشترک.
این از این. هفتهی پیش رفتم یک جای پرت و پلا برای دوچرخهسواری. مسیر دوچرخه آنقدر دستانداز داشت که گاهی وقتها لوزهی آدم هم، زین دوچرخه را حس میکرد. کلا مسیر طوری بود که انگار یک نفر به عمد آنجا را ساخته باشد برای انقراض نسل راکبین دوچرخه. اما قسمت خوب ماجرا این بود که همین راکبین، حین دوچرخهسواری هوای همدیگر را داشتند. اگر یکی پنجر میشد کمکش میکردند. اگر یکی از شدت دستاندازها، چلوکباب هفتهی پیش را باز تولید میکرد، به فریادش میرسیدند. این آدمها وقتی در خیابان چهاردهم با ماشین قیقاج میدهند، حاضرند خرخرهی همدیگر را بجوند و روی جسد دیگران رفت و شد کنند. اما وقتی روی زین باشند، انگار دلیل مشترکی دارند برای زنده رسیدن به ته مسیر. دوچرخه، فصل مشترک عواطف انسانی بود.
حالا که چی؟ هیچ. این لجنزار زیبایی که ما انسانهای شریف خلق کردیم، نیاز مبرمی دارد به یک فصل مشترک. یک چیزی که وصلمان کند به هم. نمیدانم چرا هلاکویی، شریعتی یا سمیعی هیچ راهکاری برای این ماجرا پیشنهاد ندادهاند. مگر نه اینکه ما آدمها از رنج مشترکی که میکشیم به هم نزدیک میشویم؟ مثلا رنوهای سفیدی که به زحمت از گردنهی تنگه فنی بالا میکشند، قلبهایشان به هم نزدیک میشود. یا تهوع حین رکاب زدن برای بالا کشیدن از کوه قاف. اینها رنج مشترکی است که وصلمان میکند به هم.
به نظر من الان اگر نوبتی هم باشد، نوبت این است که موجودات بدسرشتی از یک کرهی دور به زمین حمله کنند. موجوداتی که از ما هزار برابر شریرتر باشند و بخواهند همهی انسانهای زمین (تک تکشان) را شرحه شرحه کنند. یک رنج مشترک که قرار باشد با عدالتی فرازمینی، به همهی انسانهای زمین ظلم و جفا کند. این تنها راه یکی شدن انسانهاست. تنها راهیست که انسان بودن میشود فصل مشترکمان در برابر دشمنِ غیر انسانِ فرازمینیِ مشترک. دشمن فرازمینیِ مشترک. وگرنه اینطور که دنیا پیش میرود، هیچ بوی صلح و اتحادی به مشام نمیرسد. در واقع فقط کثافتها با هم متحدند. چرا که فصل مشترکشان، همان کثافت است. اما ما مردم معمولی به جز دوچرخه و رنوی سفید چیز دیگر برای اتحاد نداریم.
عزیزم! از امشب یک خط به آخر دعاهای شبانهمان اضافه کنیم که خداوندا، شما زحمت بهبود شرایط را برای ما نکشید. تا الان هم خیلی به زحمت افتادید. از حالا به بعد از کرات دیگر شر نازل بفرمائید. جدن.