۵۰۳

دیگر توان دنبال کردن خبرها را ندارم. تمام آدم‌های دنیا پیچیده‌اند به پر و پاچه‌ی هم‌دیگر. از رئیس‌جمهورهای خل مزاج بگیر تا راننده‌های عصبی خیابان چهاردهم که سر هر نسیمی، دعوا راه می‌اندازند و با خانواده‌ی همدیگر جفت‌گیری می‌کنند. همه در حال گزیدن همدیگرند.  البته احتمالا این عادت همیشه بین آدم‌ها رایج بوده. از روزی که قابیل با کلنگ افتاده دنبال هابیل تا امروز. فقط قبلا سرعت انتقال خبر به اندازه‌ی سرعت دویدن خر و اسب بوده اما حالا سه برابر سرعت نور. من که واقعا خسته شدم. فرسوده و خسته. برای همین است که پناه می‌برم به نوشتن از شر انسان رجیم.

جمعه‌ عصر از چی بنویسم؟ از رنوی سفید بابا. پلاکش اهواز بود. هزار جا باهاش سفر رفتیم. وقتی که توی جاده بودیم من پادشاهِ صندلی عقب بودم. پرتقال می‌خوردم و به راننده‌هایی که از ما سبقت می‌گرفتند، فحش می‌دادم. به نظرم هر کس از ما سبقت می‌گرفت، مستوجب عذاب الهی بود. شوخی هم نداشتم. آرزو می‌کردم تسمه پروانه پاره کنند، پنچر شوند یا حتی سگ‌دست‌شان به حق علی بشکند. قسمت عجیب ماجرا این بود که با رنوهای سفید کاری نداشتم. اصلا احساس مودت می‌کردم با آن‌ها. اگر پلاک‌شان اهواز بود که دیگر می‌گذاشتم‌شان روی تخم چشمم. حتی اگر مثل گاو رانندگی می‌کردند. انگار عواطفم با یک نخ نامرئی کلفت وصل شده باشد به سپر‌شان. رنوهای پلاک اهواز، این فصل مشترک.

این از این. هفته‌ی پیش رفتم یک جای پرت و پلا برای دوچرخه‌سواری. مسیر دوچرخه آن‌قدر دست‌انداز داشت که گاهی وقت‌ها لوزه‌ی آدم هم، زین دوچرخه را حس ‌می‌کرد. کلا مسیر طوری بود که انگار یک نفر به عمد آن‌جا را ساخته باشد برای انقراض نسل راکبین دوچرخه. اما قسمت خوب ماجرا این بود که همین راکبین، حین دوچرخه‌سواری هوای همدیگر را داشتند. اگر یکی پنجر می‌شد کمکش می‌کردند. اگر یکی از شدت دست‌انداز‌ها، چلوکباب هفته‌ی پیش را باز تولید می‌کرد، به فریادش می‌رسیدند. این آدم‌ها‌ وقتی در خیابان چهاردهم با ماشین قیقاج می‌دهند، حاضرند خرخره‌ی همدیگر را بجوند و روی جسد دیگران رفت و شد کنند. اما وقتی روی زین باشند، انگار دلیل مشترکی دارند برای زنده رسیدن به ته مسیر. دوچرخه، فصل مشترک عواطف انسانی بود.

حالا که چی؟ هیچ. این لجن‌زار زیبایی که ما انسان‌های شریف خلق کردیم، نیاز مبرمی دارد به یک فصل مشترک. یک چیزی که وصل‌مان کند به هم. نمی‌دانم چرا هلاکویی، شریعتی یا سمیعی هیچ راهکاری برای این ماجرا پیشنهاد نداده‌اند. مگر نه این‌که ما آدم‌ها از رنج مشترکی که می‌کشیم به هم نزدیک می‌شویم؟ مثلا رنوهای سفیدی که به زحمت از گردنه‌ی تنگه فنی بالا می‌کشند، قلب‌هایشان به هم نزدیک می‌شود. یا تهوع حین رکاب زدن برای بالا کشیدن از کوه قاف. این‌ها رنج مشترکی است که وصل‌مان می‌کند به هم.

به نظر من الان اگر نوبتی هم باشد،  نوبت این است که موجودات بدسرشتی از یک کره‌ی دور به زمین حمله کنند. موجوداتی که از ما هزار برابر شریرتر باشند و بخواهند همه‌ی انسان‌های زمین (تک تک‌شان) را شرحه شرحه کنند. یک رنج مشترک که قرار باشد با عدالتی فرازمینی، به همه‌ی انسان‌های زمین ظلم و جفا کند. این تنها راه یکی شدن انسان‌هاست. تنها راهیست که انسان بودن‌ می‌شود فصل مشترک‌‌مان در برابر دشمنِ غیر انسانِ فرازمینیِ مشترک. دشمن فرازمینیِ مشترک. وگرنه این‌طور که دنیا پیش‌ می‌رود، هیچ بوی صلح و اتحادی به مشام نمی‌رسد. در واقع فقط کثافت‌ها با هم متحدند.  چرا که فصل مشترک‌شان، همان کثافت است. اما ما مردم معمولی به جز دوچرخه و رنوی سفید چیز دیگر برای اتحاد نداریم.

عزیزم! از امشب یک خط به آخر دعاهای شبانه‌مان اضافه کنیم که خداوندا، شما زحمت بهبود شرایط را برای ما نکشید. تا الان هم خیلی به زحمت افتادید. از حالا به بعد از کرات دیگر شر نازل بفرمائید. جدن.

۵۰۲

من یک همکلاسی از دوران دانشگاه دارم که حالا کارمند ناسا است و به معنای کلمه موشک می‌فرستد به کره‌ی ماه. همین یک خط را اگر به رزومه‌ام اضافه کنم، دیگر سر پل صراط، هیچ شفیعی لازم ندارم و یک راست می‌شوم خلد آشیان. روز شنبه زنگ زد که دارد می‌آید شهر ما و قرار شد همدیگر را ببینیم. رفتم سر کمد تا لباس بپوشم. خواستم یک لباس متفاوت بپوشم، درخور دیدن یک فضانورد. که خب، نداشتم. ده بار مثل شب امتحان تک تک لباس‌هایم را ورق زدم تا شاید یکی‌شان کمی فرق کند. همه یک شکل بودند. خوب که فکر کردم فهمیدم از روز ازل، یک طور لباس خریده‌ام. پیراهن‌های چهارخانه‌. یا فوقش پیراهن ساده‌ی آبی‌رنگ. شلوار هم که فقط سورمه‌ای و سیاه. خلاص. ملال‌آور و نگران کننده.

پانصد سال پیش که می‌خواستم مهاجرت کنم، همه‌ی وسایلم را فروختم به جز دو چمدان که تا خرتلاق پرشان کرده بودم از پیراهن‌های آبی و چهارخانه و شلوارهای سیاه و سورمه‌ای. انگار که سلیقه‌ام را گذاشته باشم توی چمدان تا با خودم ببرم آن سر دنیا. گاهی وقت‌ها با خودم آرزو می‌کنم که کاش همان پانصد سال پیش، چمدان‌هایم اشتباهی می‌رفتند ساحل عاج و گم‌شان می‌کردم. آن‌طور مجبور می‌شدم از اول دوباره لباس بخرم. اما چه فایده؟ من آهن‌ربا و پیراهن‌های چهارخانه و آبی، براده‌های آهن زندگی من. لابد می‌رفتم و تمام چهارخانه‌های فروشگاه را درو می‌کردم. در عوض همکارم امروز یک کفش پوشیده که رنگش مثل نفت ریخته شده روی آب بود. یک چراغ قرمز -قدِ نخود- هم پشت کفش روشن و خاموش می‌شود. از دور انگار کفشش دارد سیگار می‌کشد. چهارچوب ذهنی من اجازه‌ی پوشیدن کفش سیگاری به من می‌دهد؟ هزار سال.

کلا حس می‌کنم مغزم جامد شده است. خیلی از رنگ‌ها و طرح‌ها را نمی‌بیند. به خیلی از بوها توجه نمی‌کند. کلا سلیقه‌اش شده شبیه به یک سنگ نیم‌کیلویی که افتاده ته چاه. خانه‌ی پدربزرگ من یک حیاط دراز داشت که وسطش یک حوض آبی‌رنگ درازتر بود. تا سر زانو هم بیشتر عمقش نبود. تابستان‌ها شانزده‌ ساعت توی آب بودیم. آن‌قدر که شُش‌هایمان غریبی می‌کردند با ما. بعد از تابستان هم حوض می‌ماند به حال خودش. تا بهار بعد هم پر می‌شد خاک و خزه و کثافت. قبل از اولین شنای سال، با جارو و بیل و شلنگ و شلاق می‌افتادیم به جان حوض و مثل روز اول تمیزش می‌کردیم. دم غروب شلنگ را ول می‌کردیم توی حوض که تا صبح حوض پر شود. آب تمیز و تازه و شفاف. کاش لااقل یک وسیله‌ای اختراع می‌شد که همین کار را برای مغز من می‌کرد. دستگاه پاکسازی قیود ذهنی در یک روز. مثلا می‌شد رفت مطب دکتر و چهار تا سیم به سر و پیشانی و جاهای مهم دیگر وصل کرد و یک روز بعد مغز آدم تمیز می‌شد مثل روز اول. البته دکتر فقط تمیز کند ولی شلنگش را توی مغزم فرو نکند تا با قید و بندهای دلخواهش پر شود. مثلا از فردای روز پاکسازی فقط پیراهن رکابی زرشکی بپوشم و کروات زرد راه راه. اجازه بدهد خودم شلنگ را باز کنم تا آرام آرام ببینم و مغزم را به شکل معقولی پر کنم.

می‌بینید چقدر خوب است که آدم حوضش را هر سال بهار خالی کند و تمیز کند؟ اما حیف که فعلا هیچ مخترعی حوصله‌اش نکشیده تا اختراعی جهت پاک کردن قیود را ثبت کند. حتی اگر سوار موشک رفیقم بشوم و بروم کره‌ی ماه، باز هم آن دو چمدان لباسِ توی مغزم با من می‌آیند. آن‌جا هم چهارخانه‌ترین و آبی‌ترین لباس‌های کره‌ی ماه را می‌پوشم. بالاخره یک جایی باید این دو چمدان را پشت سرم بگذارم و ازشان فرار کنم. زندگی بدون این دو چمدان حتما قشنگ‌تر است. هم برای خودم هم برای کسانی که با من همزیستی می‌کنند.  والا.

۵۰۱

چند سال پیش رفته بودم یک جایی تا رفیق عزیزتر از جانم را ببینم و با هم اختلاط کنیم. شام خوردیم. بعد هوس بستنی کردیم. پس رفتیم بستنی‌فروشی. دکان بستنی‌فروشی مثل غار علی‌صدر تاریک بود. منو هم نداشت. یعنی نمی‌شد گفت: «قربون دستت، یه شاتوت-طالبی بده بیاد». درعوض این‌طور بود که صاحب دکان می‌آمد بالای سر آدم و حال دلش را می‌پرسید و بر اساس همان حال دل، یک بستنی ردیف می‌کرد و می‌داد دست آدم. انگار که یک روان‌شناس زده باشد توی کار بستنی‌فروشی. حال دل من آن روز چطور بود؟ یک اندوه سنگین و ناشناس ته دلم مثل نهنگ شنا می‌کرد و آسمان قلبم مثل دکان بستنی‌فروشی تاریک و ابری بود. همین‌ها را بهش گفتم. بزرگوار یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و سرش را تند تند تکان می‌داد که یعنی تا ته دلم را خوانده است. رفت و ده دقیقه بعد با بستنی برگشت. که البته بیشتر به کار دل یک تازه داماد می‌خورد که فردای روز عروسی رفته باشد بالای پشت‌بام تا اولین آنتن زندگی مشتر‌کشان را تنظیم کند. همین‌قدر بی‌ربط به حال دل من. عزیزتر از جان گفت که تقصیر خودم است. درست حال دلم را توصیف نکرده‌ام برایش. اگر بستنی جواب این غم باشد، من سوالم را که توصیف غم بود، درست برایش ریسه نکرده‌ام.

محبوب، سال‌ها پیش از یکی برایم نقل قول کرد که سوالِ درست از جوابِ درست مهم‌تر است. این‌که چه می‌خواهم. راست می‌گفت. آخر هفته رفتم توی حیاط تا گل‌های آزالیا را هرس کنم. شاخه‌ها‌ی پریشان‌شان به هزار سمت رفته بودند. مثل هزار آدمی که بخواهند از دست اژدها فرار کنند. افتادم به جان شاخه‌ها. آن‌قدر کج و راست شدم که بالاخره یکی از عضله‌های کمرم گرفت و مجبور شدم عملیات منزه‌سازی را متوقف کنم. کج کج رفتم داخل و دراز کشیدم رو زمین. شب دردش بیشتر شد. شنیده بودم که یک سایت هوش مصنوعی وجود دارد که جواب همه‌ی سوال‌ها را بلد است. رفتم سراغش. البته از وجود آن عضله تا امروز خودم هم خبر نداشتم. به هر حال سوالم را پرسیدم. جواب چیزی بود در حد طرز پخت حلوا برای تازه درگذشته‌ای در اثر کمر درد. که احتمالا جواب درستی نبود. جور دیگر سوال را مطرح کردم. یک جواب پرت دیگر ازش گرفتم. بیست بار سوالم را به شکل‌های مختلف پرسیدم تا بالاخره جواب درست را گرفتم. حوله‌ی گرم و خیس روی عضله. و جواب داد و نیم‌ساعت بعد مثل بچه‌آهویی که ولش کرده باشند در دشت گل‌های بابونه، می‌توانستم جست و خیز کنم. آن‌چه مهم بود، جواب درست کامپیوتر نبود، بلکه سوال درست من بود. آفرین به من.

این را هم اضافه کنم و بروم پی کارم. یک هم‌دانشگاهی بروجنی (مثلا اسمش جمال بود) داشتم که عاشق سما شین شده بود. عشق در حد جنون و مجنون. حس ازدواج شدیدی مثل نیلوفر پیچیده بود دور جمال و رسانده بودش به مرز خفگی. بالاخره بعد از چهار ماه تصمیم گرفت برود ماجرا را برای شین تعریف کند. خواسته‌اش را بگوید و سوالش را مطرح کند. یک روز پاییزی که آفتاب از لای برگ‌های چنار روبروی دانشگاه کج می‌تابید روی زمین و چهره‌ی عشق را روی پیاده‌رو نقاشی می‌کرد و یک نم باران هم آمده بود، رفت جلوی شین و خواسته و سوال بزرگش را مطرح کرد. اصلا هوا هوای ازدواج بود. ما از دور ماجرا را می‌پائیدیم که اگر جمال جواب بله را گرفت، همانجا خفتش کنیم و برویم شیرینی‌فروشی ساختمان اسکان و ازش شیتیل بگیریم. اما نشد. از دور دیدیم که شین حالت تدافعی گرفت و کیفش را برد بالا و گارد گرفت و جمال شلیک شد به سمت ما. هیچ. جمال به سما نرسید و ما هم به شیرینی. سال‌ها بعد از یک دوست مشترک فهمیدم که عشق جمال قربانی یک سوتفاهم بزرگ شده و طوری جمال سوالش را پرسیده که انگار می‌خواهد همان روز پاییزی با هم جفت‌گیری کنند و اسم بچه‌شان را هم بگذارند فریبرز. این‌قدر بی‌ربط به اصل ماجرا.

خلاصه بدین شکل. همانطور که ازدواج نیمی از دین است، سوال خوب هم نیمی از جواب درست است. فلذا می‌خواهم یک استارآپ بزنم جهت تولید سوالِ درست. یک وبسایت راه می‌اندازم که به جای جواب، سوال درست تولید کند. آدم‌ها بروند آن‌جا و سوال درست زندگی‌شان را پیدا کنند. بعد بروند پیش این و آن بابت پیدا کردن جواب‌شان. کلا داوطلب برای جواب دادن خیلی زیاد است. حیف است غم و دغدغه‌ و خواسته‌های بزرگ آدم‌ها قربانی ترجمه‌ی غلط بشود و بزرگی‌شان زیر سایه‌ی سوال و خواسته‌ی غلط، کم‌رنگ بشود. خدا را چه دیدید، شاید سر همین ماجرا پولدارترین مرد جهان شدم.