۴۴۸

چند هفته‌ی سخت و پیچیده‌ی کاری را پیشِ رو دارم. بابت همین زنگ زدم به رئیس بزرگ و گفتم که می‌خواهم امروز را مرخصی بگیرم. در واقع می‌خواستم مثل نهنگی پیر بیایم روی آب و نفس‌گیری کنم تا بعد با اکسیژن آن بروم به اعماق تاریک اقیانوس. البته این‌طور دراماتیک به سمع و نظر رئیس نرساندم. فقط بهش گفتم مرخصی می‌دی؟  که او هم داد. دوربینم را انداختم توی کیف و سوار ماشین شدم و زدم به دل کوه و بیابان و جنگل تا شاید بتوانم عکاسی کنم. دوربینم را دوست دارم. از جلو که نگاهش می‌کنم من را یاد عزت‌اله انتظامی می‌اندازد. چرا؟ نمی‌دانم اما به هر حال صدایش می‌کنم عزت‌اله. دو ساعت یک کله رانندگی‌ کردم. خودم را به عمد می‌انداختم توی باریک‌ترین و پرت‌ترین جاده‌ها. می‌خواستم خودم را گم کنم. نه بابت بُعد فلسفی آن یا فرار از طوفانِ پیش‌رو و کارهای تلنبار شده. نه! صرفا بابت این‌که تنها راه پیدا شدنِ جایی که ارزش عکاسی داشته باشد، گم شدن خودم بود. در واقعا پیش‌نیاز پیدا شدن، گم شدن است و این گمراهان هستند که بابت پیدا شدن‌شان لقب مومن می‌گیرند.

بعد از دو ساعت بالاخره گم شدم و از متروک‌ترین جاده‌ی شهر وسط یک جنگل کاج سر درآوردم. هیچ جنبنده‌ای دیده نمی‌شد. آن‌جا فقط من بودم و عزت‌اله و پرنده‌ای که صدای عجیبش از لای درخت‌ها می‌آمد. انگار داشت برای خودش جوک تعریف می‌کرد و هرهر می‌خندید. آسمان آمده بود پائین و آرام آرام می‌بارید. ماشین را کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم و رفتم  لای درخت‌ها. تنهایی خیلی غلیظ بود آن‌جا. آن‌قدر غلیظ که اجازه می‌داد خودِ خودم باشم. می‌توانستم دست‌هایم را باز کنم و تا جایی که حنجره‌ام یاری می‌کند، عربده بزنم. یا کنار یکی از درخت‌های کاج بایستم و جیش کنم. یا الکی مثل آن پرنده‌ی اسکل بخندم. یا مثل آسمان بالای سرم گریه کنم. یا هر غلط دیگری که دلم می‌خواست. هیچ چیز مانعم نمی‌شد که خودِ خودم نباشم. انگار طبیعت با یک پتوی بزرگ من را از دیگران جدا کرده باشد و به خودم برگردانده باشد.

بعد از یک ساعت گشتن بی‌هدف، رسیدم به یک مبل تنها که وسط درخت‌ها ول شده بود به امان خدا. بودنش آن‌جا هیچ توجیهی نداشت. حضورش حتی از حضور من در آن‌جا کمتر قابل دفاع بود. من پای فرار  و جامعه‌ای داشتم که گاهی وقت‌ها تنها راه رهایی از آن، گم شدن بود. اما این مبل نه ماشین داشت و نه پای فرار. یادم آمد که راسته‌ی مبل‌فروش‌های تهران «یافت‌آباد» بود. چه اسم عجیبی. یافت‌آباد دربرابر گم‌شدگی این مبل. به هر حال آن‌چه مسلم بود عامل گم‌گشتگیِ من و این مبل دو سر مخالف جبر و اختیار نشسته است.

خلاصه این‌که شرایط طوری بود که می‌توانستم درجا تصمیم بگیرم که همین‌جا سکنی بگزینم تا ابد. من و عزت‌اله و مبل. اما خب، نمی‌شد. چرا؟ چون گرسنه‌ام شد. چون به قهوه‌ی صبح و رختخواب نرم شب و خوردن غذای گرم روی میز و  صد چیز دیگر عادت داشتم. تازه عزت‌اله هم باید می‌رفت خانه که خودش را شارژ کند. بابت همین‌ها باید هزینه بدهم و با کله بروم توی شکم طوفان سهمگین کار. اما نهنگ‌ها موجودات خوش‌بختی هستند که می‌توانند بین هر دو شیرجه، بیایند روی آب و نفس بگیرند.

مبل را ول کردم و برگشتم. دو ساعت رانندگی کردم و پیدا شدم و به عاداتم سلام کردم و از خودِ خودم خداحافظی.

۴۴۷

این یک پاراگراف را بنویسم و بروم پی کارم. وقت‌های که می‌رفتیم دزفول خانه‌ی پدربزرگم، یکی از وظایف محوله‌ی من، خریدن شیربرنج بود. دم غروب با یک قابلمه‌ی گَل و گشاد و یک اسکناس می‌رفتم دم در خانه‌ی شیربرنج‌فروش که چهار کوچه بالاتر بود. در را می‌زدم و اسکناس را می‌دادم و قابلمه‌ی پر از شیربرنج را تحویل می‌گرفتم. مراسمی شبیه به معامله‌ی کوکائین با یک کارتل کلمبیایی. سر راه برگشت از جلوی یک بقالی رد می‌شدم که «شانسی» می‌فروخت. این اتفاق هزار سال قبل از اختراع تخم‌مرغ شانسی بود. بدین شکل که بقال محترم روی کاغذهایی به اندازه‌ی یک بند انگشت چیزی می‌نوشت و آن را هزار تا می‌کرد و می‌انداخت ته یک کیسه. پول می‌دادیم به بقال و چشم‌های‌مان را می‌بستیم و یکی از کاغذ‌ها را می‌کشیدیم و باز می‌کردیم و هر چه را نوشته بود جایزه می‌بردیم.

من بیشتر از هزار بار رفته‌ام خانه‌ی پدربزرگم و به اندازه‌ی تمام کوکائین‌های جهان، از شیربرنج‌فروش شیربرنج خریده‌ام. به ازای هر بار هم با بقیه‌ی پول شیربرنج (بدون اذن پدربزرگ) شانسی خریده‌ام. تنها چیزی هم که نصیبم می‌شد «پوچ» بود. پوچ با دست‌خط بقال محترم که «چ» آن را مثل نیزه می‌نوشت و فرو می‌کرد در قلب من. امروز محبوب یک ویدئو از احسان عبدی‌پور فرستاد برایم که من را یاد این ماجرا انداخت و تازه بعد از هزار سال متوجه شدم که احتمالا بقال روی تک تک کاغذ‌ها نوشته بوده «پوچ». وگرنه مگر ممکن است که حداقل یک آدامس شیکِ سفت برنده نشوم؟ من یک مالباخته‌ام که هزار سال دیر به این حقیقت پی‌برده‌ام و دستم به هیچ جا بند نیست. از صبح به کلاهی که سرم رفته است فکر می‌کنم و حالم از تمام انتخاب‌های چشم‌بسته‌ی خودم به هم می‌خورد. از تمام کلاه‌هایی که خودم سر خودم گذاشته‌ام. بقال خبیث.