کمتر از چهار ساعت مانده به شروع سال نو. خیلی ضربتی و کاماندویی مشغول جمع کردن کارهایم هستم تا بروم خانه و موقع ترکاندن توپِ سال نو، کنار سفرهی هفتسین باشم. همان سفرهی هفتسینی که گندمهای سبزهاش از تهران پرواز کردهاند، ده ساعت توی فرودگاه آلمان منتظر پرواز دوم نشستهاند و آخر سر بعد از سی ساعت پرواز و تفتیش بدنی، رسیدهاند دست ما. لای همین کارهای ضربتی، یک پاراگراف بنویسم و بروم ردِ کارم. امیدوارم سال پیشِ رو برای همهی ما سال بهتری باشد. که البته بخشی از این “بهتر شدن”، دست خودِ ماست. امیدوارم همتمان برای بهتر کردن حالمان عالیتر بشود و آرزوهایمان بزرگتر و بالاتر از لایههای زیرین هرم مازلو باشد. “دوستداشتن” را از حالت افسانگی به تجسم برسانیم و نفرت را بسپاریم به دست نیستی. سوسیس و کالباس نخوریم و حواسمان به کلسترولمان باشد و ورزش کنیم و مثل انسان رانندگی کنیم و اگر وقت شد کمی هم کتاب بخوانیم. امیدوارم هیچ کس توی نوروز سراغ تلفنش نرود و تا سیزدهم فروردین این پیام نخوانده باقی بماند.
سال نو مبارک.
بایگانی ماهیانه: اسفند ۱۳۹۷
سیصد و سی و هفت
امروز برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطهی من با خورش قیمه شبیه به رابطهی فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. طوری که انگیزه و امید به زندگیام را میبرد بالا. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشهی سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلطهایش را پیدا کنم. درست مثل آنوقتهایی که مادرم برای مهمانی شب عید، مجبور میشد بیست کیلو برنج شمالی را بریزد توی سینی و سنگریزههایش را جدا کند تا دندان مهمانها توی دهانشان نپکد. به همان اندازه ملالآور و طاقتفرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را میخواهد. من آدم دلگندهای نیستم و اینطور مواقع به سرعت آسمان اتاقم ابری میشود و میلههای فولادی قطور جلوی پنجره ریسه میشوند و یکی با صدای ناصر ملکمطیعی توی سرم داد میزد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. ابر و میله و ناصر و الخ. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمهای افتادم که برای ناهار آوردهام. امید، همان گوشهی ذهنم زائیده شد و روشنیاش، بزرگ و بزرگتر شد. ابرها و میلهها رفتند. ناصر هم شروع کرد به سوت زدن. خلاصهی داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامهی راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق میزدم، یک فحش به روزگار میدادم اما یاد قیمه که میافتادم، دلم غنج میرفت و فحشم را پس میگرفتم.
سر کوچهی ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازهی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعهی دیگر هم هست که حوصلهی گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشستهاند روی روشنترین نقطه. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پلهی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزهی بزرگ برای ادامهی راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را یواش میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح.
زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچهی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزهی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزهای داشته باشد تا با آن ناصر ملکمطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.
سیصد و سی و شش
هفتهی بعد عید است. البته برای ما که ۱۲۳۵۰ کیلومتر دورتر از میدان آزادی و آریاشهر و سوپر دریانی زندگی میکنم، عید تجسم عینی چندانی ندارد. اما خودمان را از تک و تا نمیاندازیم و سفرهی هفتسین را مفصلتر از کوروش کبیر میچینیم. عیدی میگیریم. عیدی میدهیم. چهارشنبهسوری پارک کنار خانه را آتش میزنیم و سیزدهبدر چمنهایش را گره میزنیم. همهی این حرفها را دوست داشتم طوری بگویم که تازگی داشته باشد. اما ۲۵۰۰ سال است که آدمها یکبند از این سیزده روز نوشتهاند و گفتهاند و هیچ تپهی ندیدهای برای آیندگان باقی نگذاشتهاند. از هر زاویهای که خواستم بهار و عید را توصیف کنم، دیدم دست کم هزار نفر قبل از من، خاک آن “زاویهی دیگر” را به توبره کشیدهاند. از ابوشعیب هروی بگیرید تا کدکنی.
مثلا دوست داشتم از خانهی پدربزرگم بنویسم. بگویم که پدربزرگم دلیل و بهانهی جمع شدن ما دور هم بود. درست مثل فرودگاه که هواپیماها هر چقدر هم که از آن دور بشوند، در نهایت مجبورند همانجا فرود بیایند. اما از وقتی که پدربزرگم رفت، هر کدام از این ما پرت شد یک گوشهی کرهی زمین. وگرنه تا قبل از آن، هر سال، ده دوازده بچهی زبان نفهم مثل ببرهای تامیل از دیوار خانهاش میکشیدند بالا و شکستنیها را میشکستند، گلدانها را توی حوض میانداختند و گربهها و کبوتر را آواره میکردند. من اگر به جای آن مرحوم بودم، دامادهایم را مجبور به وازکتومی میکردم. همهی اینها را دوست داشتم بنویسم. اما خب، اینها نوستالژیهای نخنمایی هستند که فقط برای خود آدم عزیزند و برای غریبهها داستانی تکراری است.
بعد تصمیم گرفتم تا از نوروز در غربت بنویسم. اینکه سکههای سر سفره به جای ریال، رویشان نوشته سنت. سمنوهایش هم یک جسم قهوهای و مشکوک است که روی ظرف آن نوشته “لطفا نخورید”. خود روز عید هم با ما شوخی دارد و تحویل سال را انداخته وسط هفته ساعت چهار عصر. من آن ساعت روز، پشت کامپیوتر اداره مشغول محاسبه سیستم فاضلاب هستم و نه پشت سفره هفتسین. هیچ کس هم به جز من و پرستوهایی که تازه از سفر برگشتهاند، خبر ندارد که امروز عید است. عیدی دادنمان هم عجیب است. دلار میگذاریم لای قرآن و میدهیم دست بچهها و به فارسی میگوییم نوروزت مبارک. بچهها هم فقط بوی خوش پول را درک میکنند و دلارها را میقاپند. همهی این حرفها را هم قبل از من آدمهای باذوقتر نوشتهاند.
یا از چهارشنبه سوری بنویسم. اینکه جمع میشویم خانهی آن دوستمان که حیاط بزرگی دارد. هیزم و برگ و قبض آب و لاستیک تراکتور را تلنبار میکنیم روی هم. بعد هم “زردی من از تو، سرخی تو از من” گویان از روی کوه آتش میپریم. همسایهها با نگرانی از پنجره تماشایمان میکنند. اصلا دوست ندارم خودم را جای آنها تصور کنم. اینکه ببینم بیست نفر آدم مو سیاه جمع شدهاند، آتش روشن کردهاند، از روی آن میپرند و یک شعر نامفهوم میخوانند. لابد تصور میکنند مرحلهی بعد این بازی خطرناک، آوردن یک دیگ بزرگ و یک آدم فلفل نمکزده برای پختن است. هزار نفر تا حالا این موضوع را کردهاند سوژهی نوشتنشان.
یا از جک و مری بنویسم. شما آنها را نمیشناسید. چون همسایهی ما هستند و نه همسایهی شما. دعوتشان کردیم تا سفرهی هفتسین را ببینند. ده دقیقه طول کشید تا جک را متقاعد کنیم که این سفرهی ناهار نیست و ما ماهی گلی زنده و چمنِ توی بشقاب را نمیخوریم. بعد برای تزریق فرهنگ بیگانهی شرقی، برایشان فلسفهی المانهای سرِ سفره را گفتیم. توضیحات رسید به ماهی که نشانهی زایش و تکاپو و شادابیست. همانجا یکیشان سنگ تمام گذاشت و دار فانی را وداع گفت و مثل یک تکه خیارشور، شناور شد روی آب. کم نیاوردیم و تا ته فلسفهی هفتسین را برایشان ریسه کردیم. توضیح اینها به انگلیسی، یک میلیون کالری میسوزاند. آخرش چیز زیادی دستگیرشان نشد و جک پرسید حالا این ماهی که روی آب آمده را میخورید؟ گفتن اینها هم تکرار است.
حتی دلم خواست از سیزدهبدر بنوسیم. اینکه برای یک روز هم که شده حس میکنیم رفتهایم پارک چیتگر. روی هر متر مربع از چمن، لااقل چهار ایرانی نشسته است. با زیلو و یک قابلمه لوبیا پلو. از اقصی نقاط پارک فریاد “هرمز، دِ پاس بده لاکردار” و “اون بالش رو رد کن یه چرتی بزنم” و “تهدیگ کو؟” به گوش میرسد. تنها روزی از سال است که حس میکنیم از اقلیت بیرون آمدهایم و تعدادمان از چینیها فراتر رفته است. موج ایرانی و بنز و بیامو و آش. اینها نیز تکرار مکررات است.
شاید کلمات تکراری باشند اما بهار هیچ وقت تکراری نمیشود. حتی برای من که ۱۲۳۵۰ کیلومتر دورتر از میدان آزادی و آریاشهر و سوپر دریانی زندگی میکنم.
سیصد و سی و پنج
من نزدیک به ده سال عاشق کریسدیبرگ بودم. تمام دوران دبیرستان و دانشگاه. یکی دو تا آهنگش را پژمان داده بود تا گوش کنم. گوش دادم و کیف کردم و رفتم توی نخش. تمام آلبومها و آهنگهایش را داشتم. حتی چند تا آهنگی که قبل از تولد من توی دوبلین خوانده بود. آهنگهایی که خودِ آن حضرت هم احتمالا یادش نیست که یک زمانی آنها را خوانده. روی جلد نوارها اسم آهنگها را با لتراست نوشته بودم و مثل نسخهی اصلِ انجیل نگه میداشتمشان. روی او تعصب داشتم و دو بار توی خوابگاه سر اسمش خون به پا کردم. اعتقاد راسخ داشتم که بهترین خواننده است و هیچ آهنگ بدی ندارد و کلا الههی صدا و رفتار و اخلاق و کردار است. کلا دل من خاک حاصلخیزی دارد و وقتی تخم عشق را در آن میکارم، لوبیای سحرآمیز در آن سبز میشود و با تبر نمیشود آن را انداخت.
البته داستان نفرتم هم همینطور است. من گوگوش را دوست ندارم. تخم نفرتش هم هزار سال پیش کاشته شده است. کلاس دوم راهنمایی که بودم، یک مینیبوس فیات بود که هر روز صبح ما را سر گلستان سوار میکرد و میرساند ته گلستان. مدرسه. بیست تا صندلی داشت اما نصف مدرسه را سوار میکرد. فیات ضبط صوت داشت. رانندهاش هم دل گنده بود و آهنگ میگذاشت برایمان. ما هم بعضی وقتها برایش نوار میبردیم و آهنگ درخواستی برایمان پخش میکرد. یک بار هم من یک کاست از فرید کش رفتم و دادم دست رانندهی فیات. قرار بود پتشاپبویز باشد. فرید همیشه نوارها را توی جلدهای اشتباهی میگذاشت. کاست گوگوش بود. آهنگ “من آمدهام وای وای”. این بدترین انتخاب برای یک فیاتِ پر از پسرهای سیزده چهارده ساله است که از سر گلستان میخواهند بروند ته گلستان. من هم شدم دستمایهی تمسخرشان و تا خرداد ماه دست از سر من برنداشتند. تخم نفرتِ از گوگوش را کاشتند توی دلم. کلا چهار تا آهنگ ازش گوش ندادم اما به اندازه چهار هزار آهنگ ازش بدم میآمد.
ماجرا فقط آهنگ نیست. یک بلاگر بود که یکی دو نوشتهی اولی که ازش خواندم را بینهایت دوست داشتم. شدم پیرو راستینش. هر چی مینوشت را با تعصب میخواندم. نود درصد چرت مینوشت. اما من صد درصد نوشتههایش را بابت همان تخم عشقی که روز اول کاشتم، با چشم کور میخواندم. از ماشین هوندا تنفر دارم. از میگو و مهرجوئی هم همینطور. عاشق سوزوکی و ژولیت بینوشام. دلیل عشق و نفرتم هم شبیه به دوپاراگراف بالاست. کلا گمان کنم ماهیت عشق و نفرت همین است. دلیلشان فقط همان تخم اولیه است که اساسا کسی ازش خبر ندارد. کسی چه میداند تخمی که درخت چنار بیست متری پشت خانهاش از آن به وجود آمده، چه شکلی است. اصولا هیچ نظر کارشناسیاس بر اساس عشق و نفرت صادر نمیشود.
من کریسدیبرگ را دوست داشتم. ده سال تمام. خودم بهش پر و بال دادم و در واقع توی ذهنم یک قهرمان ازش درست کردم و تمام تعصبم را ریختم پایش. به هر حال آنوقتها به کوئین و نیناسایمون و کینگ دسترسی نداشتم. جایی که انتظامی نباشد، مجبورم عاشق گلزار باشم. یا احمود محمود که بمیرد، عاشق بلاگرهای پیزوری بشوم. یا وقتی آنقدر لوبیای سحرآمیز تنفر، سرش را بلند کند، هیچ آهنگی از گوگوش را گوش نمیدهم تا شاید ازش خوشم بیاید. آدمهایی که توی ذهنم میسازم، هیچ شباهتی به خودِ واقعیشان ندارند. هزار بار زشتی و زیباییشان بزرگتر میشود. در واقع دلم میخواهد که اینطوری باشند. غیرواقعی و خارج از تصور. هیچ نظر کارشناسیاس بر اساس عشق و نفرت صادر نمیشود.
سیصد و سی و چهار
یک بار هدایت کاف توی وبلاگش نامه نوشت برای پسر عمویش یحیی. چهار سال از خودش بزرگتر بود و چند ماه پیش از زنش جدا شده بود. نامهاش را اینطور شروع کرده بود که خاک بر سرت یحیی. تو هیچ وقت به جزئیات توجه نکردی و همیشه از بالا، کلیت ماجرا را نگاه کردی. همین هم شد که یاسی تو را ول کرد و رفت. بعد هم نوشته بود که رابطه روی جزئیات استوار است. عشق و دوست داشتن یک کلیت است که بدون جزئیات به لعنت خدا هم نمیارزد. بعد هم صد تا مثال ریسه کرده بود برای یحیی. از مسجد شاه گفته بود. گفته بود ساختمان و گنبد و منارهی مسجد یک کلیت بزرگ است. یک کلیت زبر و خشن که به تنهایی هیچ فرقی با ساختمان شهرداری و کلانتری و شهربانی ندارد. اما فرقش روی جزئیات است. روی آنهمه کاشیکاری ظریف و منظم و جزئیاتی که مسجد شاه را، مسجد شاه میکند. بعد چهار بار نوشته بود خاک بر سرت یحیی. نوشته بود که ما مدیون و زنده به جزئیاتیم. پای ادبیات را کشیده بود وسط. گفته بود ادبیات، هنر نشان دادن جزئیات است. یک ایدهی کلی و بزرگ را با جزئیات آرایش میکنیم. ایدهی بزرگی که لختِ آن حوصلهی آدم را سرمیبرد. فرق گزارش و داستان در همین است. درست مثل فرق پورن و اروتیسم. اولی فقط یک کلیت بزرگ و خشن و نچسب است. اما دومی همان جزئیاتی است که عرق آدم را درمیآورد.
خاک برسرت یحیی. حقیقت بزرگ دوست داشتن یاسی، درست مثل گنبد سیمانی و بدون کاشیکاری مسجد است. مثل اینکه به کسی بگویی دوستت دارم، اما توی چشمهایش نگاه نکنی و احیانا انگشتت را لای موهایش فرو نبری. هدایت کاف خودش پادشاه جزئیات بود. هزار بار از دوست دخترش نوشت. بیپرده هم مینوشت. اروتیک مینوشت. اما آنقدر جزئیات داشت که دل آدم میلرزید. جزئیات به مثابه ادویهی غذا. هر چیزی با ادویه، خوردنیتر است. ادویه قاتل عادت است. حتی گذاشتن هر شبهی آشغال به دم در هم با یک گاز کوچک از لالهی گوش، جذاب میشود. کاش هنوز بودی هدایت.
سیصد و سی و سه
دیشب وقتی رسیدم خانه، از فرط خستگی شبیه به کیسهی سیبزمینیای بودم که یک فصل کتک خورده باشد. یک کیسهی سیبزمینی که جسم و فکرش خسته باشد. اینطور مواقع خودم را پرت میکنم روی مبل و لای ویدئوی فاخر اینستاگرام شنا میکنم. خیلی هم مهم نیست که موضوع ویدئو چه باشد. از افتادن بچهی یک ساله توی کاسهی ماست بگیر تا داعشیهایی که دارند سر میبرند. مهم این است که پنجرهی مغزم را باز میکنم و میگذارم هوا بخورد. همهی وظیفهی این هواخوری هم میافتد گردن انگشت اشارهام که ویدئوها را بالا و پائین میکند. دیشب لای همهی اینها یک فیلم کوتاه بود از مردی که وزنهی چند کیلوییای را انداخت توی ماشین لباسشوئی. بعد هم روشنش کرد.
یک همکلاسی داشتم که پدرش ته خیابان سیمتری، تعمیرگاه ماشین لباسشوئی داشت. امیر. ته دکانشان باز میشد به یک حیاط پکیده که تا خرخره پر بود از ماشین لباسشوئیهای اوراقی. یکی دو بار با امیر رفته بودم دکانشان. ساعت دو عصر پدرش میرفت خانه بابت نماز و ناهار و قیلوله و قاروره. امیر هم پشت دخل میماند تا اگر مشتری آمد، کارش را راه بیاندازد. یک بار رفتیم توی حیاط پشتی و امیر دقیقا همان کاری را کرد که مرد توی فیلم انجام داد. یک آجر قمی را انداخت توی یکی از ماشینلباسشوییها و خشکخشک روشنش کرد. ماشین هم آجر را با سرعت توی شکمش چرخاند. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش. آجر میخورد به در و دیوار ماشین. همهی قوانین نیوتن و اینرسی و گشتاور و الخ دست به دست هم دادند. صفحهی کنار ماشین پرت شد بیرون. بعد هم الباقی اجزایش دانه به دانه، مثل فریزبی شلیک میشدند گوشه و کنار حیاط. مرد توی فیلم، ماشین را ول کرد به حال خودش تا خودش، خودش را متلاشی کرد و تکهتکه شد و بالاخره خاموش شد. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش و خودش را با آن فکر متلاشی کند. اما ما نتوانستیم. پدر امیر سر رسید و گوشش را پیچاند و رسید به داد ماشینلباسشوئی. خاموشش کرد و آجر قمی را درآورد و تکههایش را جمع کرد. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش اما قبل از متلاشی شدن، یکی او را از برق بکشد، فکر سنگین را در بیاورد و پنجره را باز کند و بگذارد سرش هوا بخورد. مثل پدر امیر.
دو بار فیلم را دیدم. یک جورهایی حس کردم برگشتم عقب و سناریویی که پدر امیر مانع تمام شدنش شده بود را میبینم. دم پدر امیر گرم.
سیصد و سی و دو
دزد عزیز سلام. حالا که اینها را مینویسم، چهار روز از سرقت شما از همسایهی طبقهی بالای خانهی مادر و پدرم میگذرد. همان خانهی آریاشهر. مادرم گفت که دم غروب، سر حوصله رفتهاید آنجا و در ضد سرقت را پاره و خانه را جارو کردهاید و برگشتهاید. من شما را نمیشناسم اما حدس میزنم که اسمتان جمشید است یا سیاوش یا سیامک. لااقل من و تلویزیون اینطور فکر میکنیم. وگرنه کی اسم پسر دزدش را میگذارد محمودرضا؟
جمشید جان. خواستم خیالتان را راحت کنم که همان شب، مالباخته زنگ زده به ادارهی آگاهی. پلیسها هم آمدهاند آنجا و تحقیقاتشان را مفصل انجام دادهاند. دست آخر هم به صاحبخانه گفتهاند که “آخ، بمیرم براتون. ایشالا پیدا میشه”. و آژیرکشان رفتهاند منزل. خواستم بگویم که خیالتان را مکدر نکنید. بعید میدانم که هیچ وقت گرفتار چنگال عدالت بشوید. در واقع عدالت جزو دستهی نرمتنان است و اصولا چنگالی ندارد طفلکی. در عوض آفرین به شما.در عرض دو ساعت کار هوشمندانه به اندازهی بیست سال زحمت مالباخته درآمد کسب کردهاید. نوش جان.
سیاوش جان. من خودم بیست سال پیش گرفتار یکی از همصنفهای شما شدم. اسمش نیما بود (و نه محمودرضا). پنج میلیون تومان چک بیمحل داد دست من و فرار کرد و رفت. من هم رفتم کلانتری ونک. افسرنگهبان خیلی پدرانه دم گوشم داد زد و گفت که تقصیر خودم و حواس پرتم بوده است که پولم را خوردهاند. اما بعد با قاطعیت یک حکم جلب برایش صادر کرد و داد دستم و بهم گفت برو پیداش کن و بیارش اینجا تا مادرش را به عزایش بنشانم. از شادی اشک در چشمهایم حلقه زد. بیست سال است که دنبال نیما میگردم، اما پیدایش نمیکنم. خیلی نگران سلامتیاش هستم.
سیامک عزیز. تنها اشکال قضیه این است که همسایههای خانهی پدرم، پول ریختهاند وسط و میخواهند در آکاردئونی فلزی نصب کنند. زحمتی به زحمتهای شما اضافه میکنند. ببخشید. البته ما خیلی سال پیش که اهواز بودیم، یک جمشید بود که خانهی آقای پهلوان را پاکسازی کرد. صبح فهمیدیم که با دستگاه فرز قفل را بریده. حالا لابد شما به لیزر مجهزید. در آکاردئونی که چیزی نیست و حتما از پس آن برمیآیید. تازه فهمیدهام که بعضی از همکارانتان دستگاه طلایاب هم دارند. چه ایدهی زیبایی. به هر حال زمان شما ارزشمندتر و پرسودتر از این حرفهاست که بخواهید به خانهی فقرا هم سر بزنید. آفرین.
جمشید جان. فقط ماندهام که با دل نگران پدر و مادرم چه کار کنم. حقیقتش این است که سرزده رفتن شما به آن خانه کمی غافلگیرشان کرده. البته نگران آمدن شما نیستند. بیشتر نگران این هستند که وسط نقطهی کور عدالت نشستهاند. به هر حال ما آدمهای معمولی، خانههایمان را روی نقطه کور عدالت و قانون میسازیم و از دید خارج هستیم. اگر کمی به تکانی به خودمان میدادیم و جابجا میشدیم، وضع ما هم بهتر میشد و اسممان را میگذاشتیم فریبرز. وگرنه نه تقصیر شماست و نه مامور خادم. شرمندهایم به خدا.
به هر حال امیدوارم هر جا که هستید خسته نباشید. ممنونم ازتان که بدون سر و صدا کارتان را انجام میدهید و کسی را از خواب بیدار نمیکنید.
سیصد و سی و یک
یکی از همکارهایم توی اتاقش آکواریم ماهی دارد. خیلی بزرگ نیست. مثلا به اندازهی یک قوطی کفش سایز چهل و دو. چند تا ماهی گلی و یکی دو جور ماهی دیگر که همیشه با صورت آویزانند به دیوارهی آکواریم. دیروز برای اولین بار خیلی دقیق بهشان نگاه کردم. یک جلسهی مهم داشتیم و همهمان مثل چسفیل توی قابلمهی داغ، بالا و پائین میپریدیم و خودمان را میکوبیدند به در و دیوار. صرفا جهت آمادگی برای حضور در آن جلسهی مهم. هرچند دقیقه یک بار، یک نفر از گوشهای ساختمان فریاد میزد که اوه شِت. یعنی تلنگ کار یک جایی در رفته و سطح نگرانی کشیده بالاتر. کلا همه استرس داشتند. حتی دستگاه قهوهساز که از صبح به اینور، چهار برابر حجم معمول قهوه درست کرده بود و رسیده بود به آستانهی جرخوردگی.
دقیقا وسط همین فضای سورآلیستی و تعلیقی و هیچکاکی، نگاهم افتاده بود به ماهیها. الدنگها انگار نه انگار که در همین فضایی زندگی میکنند که ما در آن مثل هویج روی رنده، پوستمان در شرف کنده شدن است. برای خودشان از این سمت جعبهی کفش شنا میکردند به آن سمت. هیچ نگرانی خاصی هم توی صورتشان دیده نمیشد. تا حالا اینقدر دقیق به چشم هیچ ماهیای نگاه نکرده بودم. حس خیام طوری دارد. یک بیخیالی دلچسب. انگار دقیق میدانستند که ته این نوع دوندگیها هیچ چیزی نیست که ارزش نگرانی داشته باشد. لااقل من دلم میخواست اینطوری چشم ماهیها را ببینم.
از دیروز هم تصمیم گرفتم یک تنگ و دو سه تا ماهی بیخیال و فارغ از هیاهوی جهان را بیاورم توی اتاق کارم. فوقش باید روزی یک بار آبشان را عوض کنم و برایشان دون بپاشم و سالی یک بار هم برای یکیشان مراسم ختم و خاکسپاری برگزار کنم. در عوض روزی چند بار میتوانم باهاشون چشم تو چشم بشوم. جهت یادآوری اینکه گاهی وقتها باید بایستم و از خودم بپرسم دقیقا به چه قیمتی باید نقش چسفیل توی قابلمه را بازی کنم؟ در واقع باید فکر کنم که حد مجاز و بهینهی دغدغهمندیام کجاست. حد مجازی که طبع آدم را از زندگی نباتی فراتر میبرد اما اجازه نمیدهد که آدم تبدیل به یک گلولهی آهنربایی بشود و همهی برادههای آهن دورش را جذب کند و دیگر خودِ خودش دیده نشود. بالاخره چرخوفلک پارک ارم هم نصف شب خاموش میشود و چند ساعتی دور خودش بیهوده نمیچرخد. آدم موقع چرخیدن بیوقفه اصلا فرصت نمیکند تا بخواهد به این فکر کند که چرا باید اینهمه تند بچرخم؟
خلاصه اینکه همین امشب ماهیها را میخرم. روزی یک بار هم کلهام را میکنم توی جهان پر از آب و ساکت و بیدغدغهشان. کمی فکر میکنم که به چه قیمتی؟ دقیقا چرا؟ شاید اصلا سوال اول نکیر و منکر همین بود.
سیصد و سی
یک همکار جوان هندی دارم که میزش روبروی پنجرهی اتاق من است و روزی ده ساعت همدیگر را تماشا میکنیم. اسمش مندی است. بر وزن قندی. هیچوقت عصبانی نمیشود. همیشه لبهایش مثل کاسهی رو به آسمان، لبخند خفیفی دارد. حتی روزهایی که جردن با صدای بلند و انگشت اشاره بهش میگوید که این آرماتورها را غلط محاسبه کردی و بالاخره کی میخواهی یاد بگیری. ناتاشا معتقد است که مندی یکی از خداهای هندو است که فرو رفته توی جلد یک مهندس سازه تا آرماتور محاسبه کند. کلا حوصله مندی را هم ندارد. به نظرش خیلی سفید و بیخش و معمولی است. بهش گفتم که چند سال پیش یک همکار هنگکنگی داشتم که بغلم مینشست. بغل به معنی کنار و نه در آغوش. اسمش یونگ بود اما صدایش میزدیم جاناتان. همیشه میخندید. بهش سلام میکردیم، میخندید. حالش را میپرسیدیم، قهقهه میزد. اگر برایش جوک تعریف میکردیم، برای چند دقیقا از فرط خنده میرفت توی کما. به نظرم موقع خلقتش، انگشت خدا توی نافش جا مانده بود و دائم داشت قلقلکش میداد. اما خاصیت بدترش این بود که روحش مثل فرنیِ بدون شکر، هیچ شیطنتی نداشت. درست مثل یک بزغالهی معصوم که همین نیمساعت پیش به دنیا آمده باشد. یک شکل و یک نواخت با چهارچوبهای کلیشهای و ثابت.
ناتاشا هم از همین بدش میآید. معتقد است که هر کس باید یک میزان مناسبی از شیطنت را لای روحش داشته باشد. میگفت اگر امروز حضرت مسیح بیاید اینجا، حاضر نیست باهاش رفاقت کند. در واقع احتمالا منظورش این بود که پا به رکابش میشود اما رفیقش نه. رفاقت با معصوم همان شنا کردن در فرنی بدون شکر است. بعد هم گارسون رستوران آنطرف خیابان را مثال زد. همان که موهایش را مثل قارچ غیرسمی بالا سرش گلوله میکرد. مثل پیغامگیر تلفن ادارهی بیمه، مودب حرف میزد. با یک لبخند ثابت چهار میلیمتری. اسطورهی کسالت. در عوض ساعت پنج که شیفتش تمام میشود، موهایش را با یک تکان ول میکند روی شانههایش. آشفته. بدون لبخند سیگار روی لبش میگذارد. بعد هم سوار ماستنگ پکیدهی مدل هشتاد و پنجش میشود و میرود. همهی اینها را هر روز از بالا تماشا میکنیم. ناتاشا عاشق گارسون ساعت پنج به بعد است. مثل دخترهای دبستانی که بعد از خلاص شدن از مدرسه، مقنعههایشان را دور گردنشان آویزان میکنند و با یک پردهی نازک شیطنت، هزار برابر جذابتر میشوند.
خلاصه اینکه ناتاشا معتقد است که میزان درستی از شیطنت در وجود هر آدمی لازم است. شیطنت به مثابه باکتریهای خوب، برای سلامت روح اطرافیان مفید است. با کریشنا و مسیح و یوسف نمیشود برای مدت طولانی رفاقت کرد. احتمالا آدم یک جایی دلش میخواهد زنگ خانهی کسی را بزند و فرار کند. یا یواشکی توی آسانسور یکی را ببوسد. یا مثلا روی خرپشته سیگاری بزند. یا اینکه سرپا جلوی جردن بیاستد و بگوید شات دِ فاک آپ دود. اتفاق ناجوری نمیافتد. باکتریهای مفید زندگی.
سیصد و بیست و نه
مادر جان سلام!
حالا که دارم این نامه را برای شما مینویسم، بیستویکم فوریه است. روز جهانی زبان مادری. من همیشه فکر میکردم که شما مالک این زبان هستید. مالک این سیودو حرف و بینهایت کلمهای که میشود با آنها ساخت. چیزی که از روز اول به من هدیه دادید. بابت بیان خودم. برای انتقال احساسات و عقاید و درد و لذت و شادی و رنج. در واقع همیشه فکر میکردم که زبان مادری مجرای این انتقال است. بابت آن همیشه از شما سپاسگزار بودهام.
مادر جان!
شما که میدانید سالهاست این هدیهی شما، شده سلاح دست من و با آن مینویسم. صرفا برای انباشته نشدن بخار درون سرم. بابت تخلیه. بابت نزدیک شدن به آدمها. بابت فهمیده شدن و فهمیدن. همیشه فکر میکردم که قصد شما از اول همین بوده تا ابزاری برای درک متقابل با دیگران به من بدهید. لااقل تا همین چند وقت پیش اینطور فکر میکردم. اما باید اعتراف کنم که دیگر اینطور احساس نمیکنم. بیشتر فکر میکنم این سیودو حرف و بینهایت کلمه، صرفا ابزاری است برای نفهمیدن همدیگر. آغازی برای سوءتفاهم.
مادر جان!
بیست سال قبل، اواخر اسفند، سوار قطار شدم تا بیایم اهواز و همه دور هم کنار سفره بنشینیم. توی کوپهی ما یک دختر جوان با مادرش هم نشسته بودند که میرفتند خرمشهر. من و دختر هیچ حرفی با هم نزدیم. قطعا اولین کلمهی که میگفتیم، شروع سوتفاهم مادرش میشد و احتمالا باید شب را توی راهروی قطار سپری میکردم. تازه اگر من را تحویل پلیس نمیداد. در عوض دختر خرمشهری به من لبخند زد. خیلی قشنگ بود با لبخند. من هم بهش لبخند زدم. مادرش هم از تکانهای قطار گرفت خوابید. تا ایستگاه اهواز به هم لبخند زدیم. در واقع حرف زدیم. من فهمیدم که دوستم دارد. فکر کنم او هم فهمید. دوتاییمان دوست داشتیم که ایستگاه اندیمشک بپریم بیرون و فرار کنیم. و خیلی چیزهای دیگر که خجالت میکشم تعریفشان کنم.
مادر جان!
حالا خوب که فکر میکنم، احتمالا زبان مادریای که شما به من هدیه دادید، حروف و کلمات نیستند. احتمالا همان لبخندی بوده که در ثانیه اول به من زدهاید. با آن لبهای زیبا و چشمهای قهوهای قشنگتان. یا آن لالاییتان که با آن میخوابیدم. یا حرکت آرام انگشت ظریفتان روی پیشانیام. فکر کنم اینها زبان مادریای بودند که شما به من دادید. زبانی که همهی مردم دنیا با آن حرف میزنند و به خوبی و بدون سوتفاهم درکش میکنند.
مادر جان!
اما سوءتفاهم از آن روزی شروع شد که یاد گرفتم تا به زبان رایج مردم حرف بزنم. از روزی که رفتم مدرسه و نوشتن آن حرفها را شروع کردم. روز اول نفهمیدن همان بود. جایی که تلاش کردم آن لبخند و موسیقی و لمس شدن را تبدیل کنم به کلمه. فرآیند بیهودهای که نتیجه آن شده دنیای امروز ما و باقی مردم. جهانی پر از نفهمیدن و نشنیدن. اما هنوز هم یک ثانیه لبخند شما را بهتر از هر چیز دیگری درک میکنم.
مادر جان!
من فکر میکردم زبان، ابزار توانمندی برای نزدیک شدن باشد. اما حالا حس میکنم که میتواند ابزار خطرناکی باشد برای دور شدن. ترجمهی احساسات و عقاید و نظرات و دردها و شادیها فرآیند پیچیدهای است. درست مثل هزار چرخدنده که دندههایشان در هم جا نشده است. میچرخند، اما به قیمت فرسودن همدیگر. زبان ما شده عامل فرسایش. در عوض من هنوز لبخندی را دارم که بهم هدیه دادید. برخلاف حرفهایم، هیچ وقت این لبخند اشتباه ترجمه نمیشود. یک سلاح کاربردی و مفید. این زبان مادری من است. ممنونم از شما مادر جان.