دویست و هفتاد و هشت

پروردگارا!
همان‌طور که می‌دانید اتاق کار من طبقه‌ی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجره‌ی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوست‌شان دارم. گاهی وقت‌ها به سیاق فیلم‌های هالیوودی، کنار پنجره می‌ایستم و همین‌طور که با قهوه‌ام لاس می‌زنم، پائین را تماشا می‌کنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشین‌ها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط می‌توانم آن‌ها را ببینم. اما آن‌ها فقط جلوی‌شان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و این‌ها. درست مثل شما که ما را می‌توانید ببینید ولی ما نمی‌توانیم شما را ببینیم.

پروردگارا!
همان‌طور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبی‌رنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون‌ هم بابت این‌که پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثه‌ی این شکلی ندیده بودم.  همین زاویه‌ای که شما ما را هر روز می‌بینید.

پروردگارا!
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کله‌اش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دنده‌ی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر می‌دانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازه‌ی کافی دراز بود حتما می‌توانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقه‌ی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدم‌های توی خیابان را آسوده کرد.

پروردگارا!
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذت‌بخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمی‌خواهید کاری کنید و نشسته‌اید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثه‌ی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح می‌دهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجره‌ی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش می‌رسد. بمیرم برای دل ارحم‌الراحمین شما که هر روز این همه حادثه می‌بینید و هیچ کاری هم نمی‌کنید.  سخت است، نه؟

دویست و هفتاد و هفت

چند هفته پیش این عکس را گرفتم. وسط چله‌ی تابستان. شهر ما تابستان‌های گرمی دارد. فقط چند درجه از جهنم موعود خنک‌تر است. رفته بودم پارک که ورزش کنم بابت ذوب شدن چربی‌ها و گناهانم. شنیده‌ام که عذاب‌های این دنیا باعث پاک شدن گناهان و کم شدن عذاب‌های آن دنیا می‌شود. کلا به گمانم یک سری عذاب وجود دارد که یا این دنیا یا آن دنیا باید تحمل‌شان کنیم و هیچ گربه‌رویی برای رهایی از دستشان نداریم. این زن جوان هم آمده بود برای ورزش. از فرط گرما یک بستنی یخی قرمز خریده بود. بعد هم شروع کرد با آن عکس سلفی گرفتن. دست‌کم صدتا عکس گرفت. بستنی بی‌نوا هم طاقت نیاورد و مثل شمعِ دمِ سقاخانه شروع کرد به ذوب شدن و فنا رفتن. تا زن جوان به خودش بیاید، از بستنی یک چوب مانده بود و هاله‌ای از شاتوت قرمز. بعد هم مجبور شد دستش را لیس بزند به جای بستنی و چوبش را بیاندازد توی سطل آشغال. خیلی دلم خواست بروم بالای منبر و موعظه‌اش کنم. دوست داشتم بهش بگویم خاک بر سرت. چرا ثانیه‌های دلچسب زمان حال را می‌فروشی به آینده‌ی نامعلوم؟ اشتباه من را تکرار نکن. من هم همیشه در زندگی‌ام مشغول تصویر‌سازی از آینده بودم. دقیقا مثل توی ابله. همه‌ی بستنی‌های زندگی‌ام آب شد بابت همین تصویر ساختن‌ها. دائم به فکر آینده هستم. به فکر این‌که چه لذت عظیمی قرار است بابت آینده ببرم. غافل از این‌که سوختِ این تصویرسازی از آینده، هیزم زمان حال زندگی‌ام است.
اما حیف که ترجمه‌ای حرف‌های بالا به انگلیسی کار من یا آقای علی‌آبادی نیست. من و علی‌آبادی فقط می‌توانستیم با آن زن جوان درگیری فیزیکی داشته باشیم. اما خب، من آن همه محنت دویدن در گرما را به جان خریده بودم صرفا بابت سوختن گناهانم و نه تولید گناهان جدید. بابت همین هم بسنده کردم به یک عکس و چند تا نچ‌نچ غلیظ. همین.

دویست و هفتاد و شش

یک بار در ضیافتی مطبوعاتی، ژرژ ولنسکی را دوره کردند و درباره طنز و حکومت و سیاست سوال‌پیچش کردند. ولنسکی هم که کلا آدم کم‌حوصله‌ای بوده، کل جواب‌هایش را خلاصه کرده در یک جمله که سلامت یک حکومت و سیاست‌مداران آن را از طنز جاری در آن مملکت می‌شود فهمید. تا جایی که بشود به ریش سیاستمداران خندید و از کارهایشان طنز درست کرد، یعنی هنوز اصلاح‌پذیرند. اما اگر دیگر عملکردشان قابل ترجمه به طنز نباشد، یک جای کار می‌لنگد. درست شبیه به یک بچه‌‎ی چهار ساله که جلوی مهمان‌ها شعرهای مهدکودکش را بخواند. تا یک جایی همه لذت می‌برند. اما بعضی بچه‌ها تا خشتک مهمان را پرچم نکنند، ول‌کن ماجرا نیستند. در واقع از فاز بامزگی لیز می‌خورند به فاز لوس بودن و دریدن مهمان. بعد هم ماجرا عموما ختم می‌شود به راهی کردن بچه به اطاق خودش. حالا یا مسالمت‌آمیز و با قربان صدقه ‌رفتن یا با پس‌گردنی و درکونی.
آخر هفته داشتم با پدرم حرف می‌زدم. حال و احوالش را به سیاق همیشگی پرسیدم. بعد هم رفتیم سر قیمت دلار و گوجه و ماست و سکه. مرثیه را برایم خواند و آخرش هم گفت که کلا سکان مملکت ول شده به امان خدا. من هم آمدم طنازی کنم و گفتم که گویا سکان را کنده‌اند و برده‌اند و دیگر چیزی نیست که با آن بشود کشتی را هدایت کرد. بعد دقیقا همان‌جا بود که یاد ولنسکی افتادم. دیدم که ماجرا اصلا قابل ترجمه به طنز نیست. اصلا نمی‌شود از آن همه حجم دغدغه که در فکر یک بازنشسته‌ی دولت پرپر می‌زند طنز ساخت. به همین دلیل ساده خفه شدم. سر ِ خر بحث را کج کردم سمت این‌که شام چی دارید؟ مادرم گفت خوراک لوبیا. با خنده گفتم که گلاب به روی ماهتان اما خوراک لوبیا خیلی غذای خطرناکی است و آدم باد می‌کند و باد می‌دهد و از همین نوع طنزهای آبگوشتی به سیاق رضا عطاران. بعد هم خدا را شکر کردم که شام خوراک لوبیا داشتند. خدا را شکر کردم که لوبیا را خلق کرده و تا ابد می‌شود برای آن جوک ساخت و در عسر و حرج بهش خندید. همیشه که نمی‌شود از سختی‌ها گفت. ماجرا شده شبیه به گلوله‌ی برف که دائم در حال بزرگ شدن است. آنقدر دائم و ریز ریز خبرهای بد را به آن گلوله‌ی برف اضافه کردم که تبدیل شده به بهمن و هر بار خرابش می‌کنم روی سر آن‌ها. از حالا به بعد فقط به لوبیا و خوراک لوبیا و لوبیا پلو می‌خندیم. لوبیا هنوز اصلاح‌پذیرتر و طنزپذیرتر از خیلی چیزهای دیگر است.

دویست و هفتاد و پنج

فیلم The 400 Blow یک سکانس جذاب دارد که بابت آن می‌شود کل فیلم را دوست داشت. اول‌های فیلم معلم کلاس، ژان‌پیر را بابت کاری که یادم نیست چی بود، تنبیه کرد. بعد هم موقع زنگ تفریح اجازه‌ی خارج شدن از کلاس را به او نداد. معلم الدنگ بهش گفت که زنگ تفریح یک پاداش است و نه یک حق. ژان‌پیر هم هیچ حرفی نزد و تنها ماند توی کلاس. لابد بابت این‌که پرت‌وپلای معلم را باور کرده بود که زنگ تفریح یک پاداش است و نه یک حق. همین ندانستنش هم باعث شد که پانزده دقیقه را تنهایی ته یک کلاس نمور سپری کند. کلا بدبختی بزرگی است که آدم حق و حقوق طبیعی‌اش را نداند و هر چیز خوبی را بگذارد به حساب پاداش. در واقع یک مرز نامرئی و ظریف بین حق و پاداش است که بعضی‌ها بابت کنترل دیگران آن را جابجا می‌کنند. بعد هم مثل آن معلم الدنگ، حقوق اولیه را سُر می‌دهند سمت قسمت پاداش‌ تا راحت‌تر دیگران را از آن محروم کنند. یا مثلا همین بچه‌ی توی عکس. روز شنبه با پدرش آمده بود پارک. بستنی می‌خواست. پدرش تا آمد توی کار نه بیاورد و برایش نخرد، بهش گفت که امروز شنبه است و ما شنبه‌ها بستنی می‌خوریم. خلاص. پدرش هم خرید. بچه کاملا بستنی روز شنبه را حق خودش می‌دانستد و نه لطفی از سمت پدرش. به همین راحتی.

دویست و هفتاد و چهار

این روزها هفته‌ای هشتاد ساعت کا‌ر می‌کنم. مشغول ساختن یک خیابان هستم که این ور را وصل می‌کند به آن ور. اطاقم شده شبیه به بازار عبدالحمید. آشفته و شلوغ. با یک دست تلفن می‌زنم. با دست دیگرم جواب ایمیل می‌دهم. با آن یکی دستم خیابان می‌کشم. با دست آن‌وری‌ام ناهار می‌خورم و با یک دست دیگرم برای همکارهایم توی هوا خط و نشان می‌کشم. قبل از بیدار شدن خورشید می‌زنم بیرون و چند ساعت بعد از رفتن خورشید برمی‌گردم خانه. کلا حجم کار مثل یک پرده‌ی کلفتِ ابر سیاه جلوی خورشید را گرفته و چند هفته ‌است که ندیدمش.
البته این‌ها هیچ کدامشان به معنای اعتراض نیست. حجم زیاد کار مزایای خودش را دارد که بزرگترینش خاموش کردن تمام سر و صداهای داخل آدم است. درست مثل این که لبه‌ی استخر بزرگی ایستاده باشم و یک کرور آدم کنار آن مشغول داد و بیداد باشند. بعد با کله بپرم ته استخر و زیر آب. همه‌ی صداهای بلند تبدیل شده‌اند به سکوت. یا فوقش یک صوت مبهم و دور که اصلا آزاردهنده هم نیست. انگار که مال من نیستند. خوبی ماجرا دقیقا همین سکوت زیر آب است.
البته قسمت بد ماجرا کم‌خوابی است. من خواب را دوست دارم. در واقع خواب من را دوست دارد و هر لحظه که امکانش باشد، خراب می‌شود روی سرم. من عاشق بالش خنک و اتاق تاریک و کش و قوس توی تخت هستم. خواب دیدن را هم دوست دارم. حتی کابوس‌هایم را دوست دارم. این‌که آدم بیدار می‌شود و می‌بیند همه چیز کابوس بوده و زندگی هنوز مثل شب قبل است، حس خوبی دارد. اما آدم وقتی ته استخرِ کار است، نمی‌تواند بخوابد. در واقع ایده‌ال‌ترین حالت این است که آدم ته استخر بخوابد. در سکوت و زیر ستون‌های اریب نور خورشید که از دنیای بیرون می‌تابد توی دل آب.
قرار نبود ماجرا این‌قدر پیچیده بشود. قرار بود فقط بگویم که مثل یک کمباین رومانیایی مشغول کار کردن هستم. نمی‌دانم چرا کارم کشید به استخر و رختخواب و این‌ها. به هر حال یک برش نه چندان نازکی بود از روزمرگی‌ها برای مراجعات آینده‌ام. همین.

دویست و هفتاد و سه

اصولا من آدمی هستم که بیشتر وقتم را در کوچه پس کوچه‌های گذشته و خاطرات تلف می‌کنم. بابت همین همیشه تیر و کمان خاطرات آماده است و با هر تلنگری ضامنش در می‌رود و شلیک می‌شوم به گذشته. مثلا دیشب یکی از رفیق‌هایمان حرف را کشید سمت آسمان‌ گچساران که خیلی پر ستاره بوده و الخ. همین یک جمله من را پرت کرد به آسمان رامهرمز. یاد یک شب تابستانی افتادم که همه‌ی فامیل خوابیده بودیم توی حیاط. هزار سال پیش بود. عروس عمویم از روی شیطنت گفت: الان که ما این‌جا خوابیدیم ماهواره‌های آمریکایی با تلسکوپ‌هایشان می‌توانند حتی گل روی پیراهن‌مان را ببینند. آن‌قدر روغن داغش را زیاد کرد که عمه‌ی پدرم چادرش را کشید روی سرش و سفت بستش تا جاسوس‌های آمریکاییِ نامحرم موهایش را نبینند.
یا مثلا چند روز رفته بودم دکان حاجی. همه چیز توی فروشگاهش پیدا می‌شود. از کوهان شتر بگیر تا دائره‌المعارف دکتر مصاحب. وسط همه‌ی آن خنزر پنزرها یک کاغذ چسبانده بود به دیوار و رویش نوشته بود گوشت‌کوب رسید. و چهارتا گوشت‌کوب کج و کوله زیر آن گذاشته بود. همین کلمه‌ی گوشت‌کوب پرتم به اهواز. همان سالی که پدرم برایم یک آتاری خریده بود. دو تا دسته باهاش آمده بود که بهش می‌گفتیم دسته‌ی آبگوشتی. نمی‌دانم چرا. اما همین یک کلمه، تمام بیست نفر هم‌بازی‌های کوچه‌ی اصفهان را یادم انداخت. که چطور دور هم جمع می‌شدیم و دسته‌های آبگوشتی آتاری مثل لوله‌ی قلیون به نوبت بین‌مان می‌چرخید و عمودپرواز بازی می‌کردیم. .
بدتر از آن هفته‌ی پیش بود. تلویزیون برنامه‌ی آشپزی داشت و می‌خواستند سوپ فلان درست کنند. آشپز، یک سیر تازه را گذاشت روی تخته‌ی آشپزی و دوربین زوم کرد روی آن. بعد با نوک چاقو خیلی آرام خط انداخت روی سیر و خیلی سریع پوستش را سر داد پائین و تن سفید سیرِ تازه زد بیرون. همین یک صحنه من را یاد ساندرای خواننده انداخت. هزار سال پیش من و شروین و شاهین، جمع شده بودیم دور هم. یک فیلم چرند دیدیم و تهش هم چهار تا شو آبگوشتی لس‌آنجلسی و تهِ تهش هم یک شو از ساندرا. جایی وسط آن، یک زن را از پشت نشان داد که دست مرموزی، زیپ لباسش را آرام باز کرد و لباس سر خورد پائین و سفیدی پوست زن زد بیرون. درست مثل نوک چاقو و پوست سیر.
گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که هیچ چیز تمام نمی‌شود. همه چیز فقط کش می‌آید. درست مثل آدامسی که گیر کرده به شلوار آدم و ول‌کن ماجرا هم نیست. وگرنه چه دلیلی دارد که آدم مثل پاندول بین گذشته و حال نوسان داشته باشد. چرا سیر باید من را به یاد ساندرا بیندازد؟ چرا لیموترش من را یاد کوچه‌ی اصفهان می‌اندازد؟ چرا رنوی پی‌کی من را یاد آدامس نعناعی و آقای قائمی می‌اندازد؟ چرا هر نسیم خنکی من را یاد پدربزرگم موقع آب دادن به درخت‌های نارنج می‌اندازد؟ چرا ته هر چیزی با نخ نامرئی وصل است به یک جای دور؟

دویست و هفتاد و دو

من نزدیک به یک دهه از زندگی‌ام را در محله‌ی گلستانِ اهواز زندگی کردم. اسم کوچه‌مان اصفهان بود. بچه‌های کوچه دو دسته بودند. بچه‌های سر کوچه و بچه‌های ته کوچه. یک خط فرضی هم کوچه را مثل خط استوا دو قسمت کرده بود. همین خط فرضی مثل کاتالیزور سالی سه چهار بار آتش دعوا را بین بچه‌های دو سر کوچه شعله‌ور می‌کرد. بزرگترین آن با دار و دسته‌ی یوسف بود. ساعت پنج بعد‌ازظهر، علی رفته بود نان بخرد. وسط مرداد ماه. یوسف هم توی صف بود. گرمای مرداد ماه اهواز همین‌طوری هم عامل سوتفاهم است. حالا چه برسد به این‌که دو نفر از دو سر کوچه توی صف نانوایی، کنار هم باشند. سر هیچ دعوای‌شان شده بود. علی یک چک خوابانده بود زیر گوش یوسف. یوسف هم یک درکونی زده بود به علی. بعد هم مثل کلاف کاموا پیچیده بودند به هم. هیچ کس هم حاضر نشده جدایشان کند. به هر حال آن وقت‌ها موبایل نبوده و آدم‌ها سر صف نانوایی تا حد مرگ حوصله‌شان سر می‌رفته و تماشای دعوا خیلی لذت‌بخش بوده. آتش دعوا را از نانوایی کشاندند به کوچه و مثل یک بهمن بزرگ همه‌ی بچه‌ها‌ی دو سر کوچه را به کام خودش کشید. من هم بودم. نمی‌دانستم برای چی دارم دعوا می‌کنم. بدی ماجرا هم همین بود. وقت‌هایی که نمی‌دانستم برای چی دعوا می‌کنم، زورم تحلیل می‌رفت و هیچ بازدهی خوبی نداشتم. در واقع صرفا کتک می‌خوردم. یک اژدهایی درون من خوابیده بود که تا بیدار نمی‌شد، نمی‌توانستم برنده‌ی دعوا بشوم. مثلا یک بار با غرابی‌ها دعوایم شد. فحش دادند به خواهرم. فحش کاف‌دار و خ‌دار و میم‌دار و همه‌چیزدار. من اصلا خواهر ندارم. اما اژدهای درونم بیدار شد. حریف دو نفرشان شدم. دو سه تا مشت و لگد خوردم اما ده برابرش را زدم. چون می‌دانستم که به خواهر نداشته‌ام فحش داده‌اند و همین کافی بود برای کلفت شدن رگ غیرتم. اما برای دعوا با یوسف در آن روز گرم مرداد هیچ دلیل موجهی نداشتم. فقط صرفا بابت تنفر از بچه‌های آن سر کوچه که نمی‌شد کسی را کتک زد. لااقل اژدهای درون من نظرش این بود. همین هم شد که کتک خوردم. در عوض پژمان آن سمت میدان کتک می‌زد. لابد دلایل شخصی خودش را داشت. رسیده بودیم روبروی خانه‌ی آقای پهلوان. همان که سه تا دختر داشت مثل دسته‌ی گل. قشنگی آن‌ها هم باعث نشد که من از حیثیت خودم دفاع کنم و به کتک‌خوردنم ادامه دادم. نهایتا هم برادر یوسف کمربندش را انتفاضه‌طور دور سرش چرخاند و سگک آن را کوباند پشت سرم. خون و درد که پاشید بیرون تازه فهمیدم که زندگی خیلی کوتاه است و آدم برای مردن و جنگیدن و دفاع باید دلایل خیلی موجهی داشته باشد.
دیروز از فرط بیکاری یک انیمیشن کوتاه روسی دیدم که در آن یک سیرک آتش گرفته بود. صاحب آن التماس می‌کرد به فیل که با خرطومش آب بپاشد و آتش را خاموش کند. فیل هم زیر بار نرفت. دلیلی نداشت برای جنگیدن با آتش. لابد آن‌قدر صاحب سیرک عذابش داده بود که دیگر فیل برای خاموش کردن خانه‌ی خودش هم رغبتی نداشت. جنگیدن دلیل موجه می‌خواهد. خواستن می‌خواهد. لزوما بابت تنفر از بچه‌های ته کوچه که نمی‌شود دعوا کرد. کاشکی یکی من را مطمئن کند که ما آدم‌های سال نود و هفت همان‌قدر خواستن داریم که سال پنجاه و نه داشتیم.