پروردگارا!
همانطور که میدانید اتاق کار من طبقهی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجرهی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوستشان دارم. گاهی وقتها به سیاق فیلمهای هالیوودی، کنار پنجره میایستم و همینطور که با قهوهام لاس میزنم، پائین را تماشا میکنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشینها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط میتوانم آنها را ببینم. اما آنها فقط جلویشان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و اینها. درست مثل شما که ما را میتوانید ببینید ولی ما نمیتوانیم شما را ببینیم.
پروردگارا!
همانطور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبیرنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون هم بابت اینکه پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثهی این شکلی ندیده بودم. همین زاویهای که شما ما را هر روز میبینید.
پروردگارا!
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کلهاش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دندهی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر میدانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازهی کافی دراز بود حتما میتوانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقهی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدمهای توی خیابان را آسوده کرد.
پروردگارا!
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذتبخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمیخواهید کاری کنید و نشستهاید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثهی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح میدهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجرهی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش میرسد. بمیرم برای دل ارحمالراحمین شما که هر روز این همه حادثه میبینید و هیچ کاری هم نمیکنید. سخت است، نه؟