درخت افرای حیاط خانهمان زایمان کرده است و بچه افرا آورده است. اسمش را گذاشتم کاظم. کاشتمش توی گلدان و گلدان را گذاشتم پای همان افرای مادر و صبح به صبح آبش میدهم و قربان صدقهاش میروم. این را از فیلم «Perfect Days» یاد گرفتم. همان فیلم دوساعتهی کُندی که هر سکانسش در یکی از توالتهای عمومی توکیو پر شده است. فیلم خوب و کمتنش و پُر توالتی بود. یکی از کارهای بزرگوار همین بود که بچههای افرا را سطح شهر جمع میکرد و میبرد خانه و میکاشت توی گلدان و تر و خشکشان میکرد. دو روز بعد از تماشای فیلم، افرای ما هم زایید. انگار که کائنات سر شوخی را باز کرده باشد. حالا هم هر کسی که سر راهم سبز میشود، بعد از مناسک «سلام، چطوری؟» برایش ماجرای کاظم را تعریف میکنم. از آنجایی که تلفنها هم شنود میشوند، همه جا برایم تبلیغهای مرتبط به افرا میآید. کود برای افرا، تولید شده از پشکل گوسفندان سعادتمند کوههای آلپ. گلدان افرا با نقش آخرین امپراتور ژاپن. خاک فلان برای افرا. خلاصه که زندگیام شده افرا.
گاهی وقتها به سرم میزند که کاظم را تبدیل کنم به بنسای. گمانم بیست سالی وقت ببرد تا این کاظمِ توی گلدان را تبدیل کنم به یک بنسای در حد کاظم سیاحی. هرس کنم و قلمه بزنم و سیم بپیچم و هزار ژانگولر دیگر. پیشنهاد بنسای را قلبم داده است و البته مغزم هم مخالفت چندانی نکرد. مغز من رام شده است. قدیمها مغز من یک اسب وحشیِ رها شده در دشتهای مغولستان بود. تا حالا کسی دیده که اسب وحشی مغول حوصله کند و بنسای افرا تربیت کند؟ هرگز. بیست سال عدد بزرگی است برای صبر کردن. البته قلب و مغز من تجربهی این طور صبوریها را دارند. مثلا من تقریبا بیست سال پیش از ایران مهاجرت کردم و آمدم اینور آب. قلب پر از امید سوار بر اسب وحشی مغول به امید آمدن یک روز خوب. به امید برگشتن ورق. به امید چرخیدن در بر یک پاشنهی متفاوت. کلا قلب و مغز اسکلی داشتم. اما از یک جایی به بعد آرام گرفتند. در واقع دیگر اتفاقات برایشان اهمیت چندانی ندارند. حتی عددها هم بیمعنی و بیاهمیتند. سن من. اینکه چند زمستان از سال پنجاه و هفت گذشته است؟ اینکه چند تا شنبهی دیگر باید بگذرد تا دو هیئت مذاکرهکننده برای مردمان دیگر تصمیم بگیرند که آیندهشان چه طور رقم بخورد. از من گذشت. من حتی روی دیوار زیباترین آینده هم قابِ عکسِ گذشتهام آویزان است. گمان نکنم هیچ کدام از اعضای محترم هیئت دو طرف بتواند قاب مخشوش گذشتهی من را ترمیم کند. اصلا اسم من و آینده و گذشتهی من جز مفاد هیچ توافقی نیست.
بگذریم. خواستم بگویم که اسبها هم میتوانند بنسای درست کنند. دشتها که کوچک شدند و علفها که رفتند و شب که شد، اسبها کنار صخرهها میایستند و گذر زمان را فراموش میکنند و حواسشان را از دشتهای پهناور و از دست رفته پرت میکنند و خودشان را با ساقهی نحیف افرا مشغول میکنند. تا یادشان برود که تا حالا چند بار فرصت باز کردن درِ خانه به روی مادر -علیالخصوص غروبهای جمعه- را از دست داده است. چند بار تماشای فوتبال با پدر و سر فحش را کشیدن به دروازبان چلمنگ را از دست داده است. چند بار بستنیخوردن از خوشمرام را از دست داده؟ چند تا تئاتر؟ چند بار محرومیت از حضور؟ این اسب وحشی رام شده است. به عددها اعتقادی ندارد. به سالهای مهاجرت. به سن آدمها. به تعداد سالهایی که باید پای ساقهی نحیف نشست تا بنسای شود. این اسب خسته است و میخواهد زیر سایهی درخت افرا استراحت کند.
