یک پاراگراف شرح حال بنویسم، قبل از اینکه سقف شرکت را روی سرم خراب کنند و جنت مکان بشوم. قرار است ساختمان شرکت را بازسازی کنند. دیوارها را جابجا کنند و مستراح را ببرند جای آشپزخانه و آشپزخانه را ببرند آن طرف و فلان را فلان کنند. همهی کارمندان را برای دو ماه فرستادهاند تا از خانه کار کنند. اما من زیر بار نرفتم. خانه کار کردن من را یاد دوران ملالآور کرونا میاندازد. یاد جنگ سرد و شوروی و طاعونِ کامو و شستن کاهو و خیار و خربزه. به رییس گفتم که من کاپیتان تایتانیکم. خودم را میبندم به میز کارم و با کشتی غرق میشوم اما از خانه کار نمیکنم. که البته منظورم را نفهمید. اما تفهیمش کردم همین جا میمانم و لای دست کارگرها به رسم نقشه و خط و دایره ادامه میدهم تا بالاخره کلنگِ اوستا بخورد توی سرم. گفت بمان.
حالا من ماندهام و یک ساختمان خالی از سکنه و وسیله و میز و کامپیوتر. مثل یک کارخانهی ریسندگی متروک، حوالی شیروان که روزگاری پیراهن ابریشم تولید میکرده است بابِ تن زنان پرانحنای شهر. عطسه که میکنم، انگار وسط حمامی بزرگ با کاشی فیروزه نشسته باشم، صدایم میپیچد و تمام دیوارها باهم عطسهشان میگیرد. از فردا بنا و گچکار و برقکش و لولهکش و ختنهچی و شیشهبر و غیره مثل لشکر سلم و تور حمله میکنند به این ساختمان تا ترک بیاندازند به چینی نازک تنهایی من.
امروز، روز آخر تنهاییِ من در این حمام فیروزه است. سلیقه من سلطان حاکم بر این بارگاه است و کمال استفاده را باید ببرم. انگار که روز آخر زندگیام است. کفشهایم را درآوردهام و با پای برهنه راه میروم. تمام آهنگهای حیدو را ردیف کردهام و با صدای بلند گوش میدهم. هیچ کس هم نیست که مزاحم بشود و بپرسد«میخوام برُم سر ره بشینوم… رفتن تو ره با چش ببینوم» یعنی چی؟ همین که من و دیوارها میفهمیم کفایت میکند. ناهار هم ماهی جنوب آوردهام تا وقتی گرمش کنم، بوی لنج کل کارخانهی ریسندگی را پر کند. بعد از ناهار هم چای نبات و لِنگهای افتاده رو میز و دکمهی باز پیراهن و لشکردگی. آدم روز آخر آزادگیاش را چطور باید بگذراند؟ همین طور دقیقا. ول و ماهیطور.
از فردا که بنا بیاید تا روزی که کارشان تمام بشود، من نگهبان آزادی و تنهایی خودم هستم. این دوقلوی چسبیده به هم. در اتاقم را میبندم و بیل را زیر دستگیرهاش حائل میکنم و هیچ کس را راه نمیدهم. ماهی میخورم و حیدو گوش میدهم و لش میکنم روی تشکِ تنهایی خودم.