حالا که دارم این چهار خط را مینویسم، شبکهی کامپیوترهای شرکت از کار افتاده و به هیچ فایلی دسترسی نداریم. من هم آمدهام توی اتاق کارم، در را بستهام و مثل خسرو پرویز به اریکهی سلطنت تکیه دادهام، سیب گاز میزنم و مینویسم. بیکار و بیخیال و آزاد. هرچقدر که من مثل شبدرهای توی حیاط رها و آزادم، مسئول محترم کامپیوترها در حال پاره شدن است بابت عیبیابی شبکه. همین شد که گفتم چند خط بنویسم. البته چیزی هم ندارم برای گفتن. وقتهایی که سرم مثل آسمان بیابر عسلویه خالی است، فکرم میرود سمت غیبت کردن بقیه. عادت زشتیست، خودم میدانم. دارم به همکارم فکر میکنم که همین چند وقت پیش استخدامش کردیم. تازه فهمیدهام که خیلی بچه دارد. وقتی میگویم «خیلی»، منظورم پنجتا ششتا نیست. خیلی بیشتر. چهاردهتا. یک مؤمن به تمام معنا که احتمالاً هیچ اعتقادی به عایق کردن و پیشگیری ندارد. از وقتی فهمیدم که به اندازه نصف یک کلاس درس مدرسهی دولتی بچه دارد، خیلی بهش فکر میکنم. اینکه چطوری سر میز غذا مینشینند؟ چطور میخوابند؟ با هم تا حالا سفر رفتهاند؟ اتوبوس دارند؟ چطور ساکتشان میکنند؟ تیر هوایی در میکنند؟ خانهشان چند تا حمام و دستشویی دارد؟ برای املت، چند تا تخممرغ میشکنند؟
البته این انتخاب خودشان است و به من ارتباطی ندارد. من فقط توی دلم گوشت تن برادر میخورم و غیبتش را میکنم. ولی انتخاب کلا چیز عجیبی است. مثلا یکی انتخاب میکند تا زمانی که نیمکرهی جنوبیشان فعالیت میکند، تولید مثل کند. ولو به قیمت اینتمام شود تا برای هر بار املت درست کردن مجبور شوند چهار شانه تخممرغ بزنند به تنِ ماهیتابه. یا یکی تصمیم میگیرد دیکتاتور شود و از شرق تا غرب را به زور ببرد زیر یوغ خودش. ولو به قیمت این تمام شود که همهی عمر جرات نکند از خانهی ویلاییاش بیاید بیرون و هیچ کجا از این سرزمین پهناورش را به چشم خودش نبیند.
خود من هم انتخابهای عجیب کم ندارم. مثلا هشتاد سال پیش انتخاب کردم که نقشهبردار بشوم. با اختلاف مزخرفترین انتخاب زندگیام بود. قطعا از چهارده تا بچه داشتن و دیکتاتور شدن هم بدتر بود. دقیقا نمیدانم آدم در لحظهی انتخاب چه هورمونی از کجایش ترشح میشود. نقشهبرداری؟ آنهم برای من که از مار جعفری و اعداد و اعشار و کلاه حصیری و کلمن آب ولرم بیزارم. این چه انتخابی بود؟ گاهی وقتها جبر قابل توجیهتر است. مثلا زندگی مردِ زندانی در زندان دیکتاتور خیلی قابل توجیهتر از زندگی خودِ دیکتاتور است که انتخاب کرده است تا در ویلای خودش زندانی باشد. یا آدم عقیم در برابر آدمی که به اندازه نصف نونهالان کلاس اول خانم رحیمی، فرزندآوری کرده است.
البته من الان در مورد نیک و بد ماجرا حرف نمیزنم. فقط دارم جبر و اختیار را برای خودم تشریح میکنم. تا مسئول شبکهی شرکت هنوز دارد مثل گربهای که آتش گرفته باشد توی شرکت یورتمه میرود و عرق میریزد، من فرصت دارم که در مورد زندگیام و انتخابها و اجبارهایی که داشتهام فکر کنم. کاش کلا ما هم مثل رودخانهی کارون، مسیر زندگیمان مشخص بود و جاذبه اجبارمان میکرد کجا برویم و کجا بپیچیم و کجا نپیچیم. آنطور لازم نبود به خودمان گاهی وقتها بابت انتخابمان فحش بدهیم. آخر ماجرا هم وقتی به دریا رسیدیم فقط لازم بود به پیچها و جاذبه فحش بدهیم و هیچ تاسف و حسرتی هم نداشتیم. اجبار که تاسف ندارد. اجبار همه چیز را توجیه میکرد. من از همهی دیکتاتورها، از نیروی گرانش، پیچهای تند، طنابهای کلفت بسته به گردنها نازک و کلا هر چیزی که اختیار پرواز را میگیرد ممنونم. شما صلاح ما را بهتر از خودمان میدانید.
چراغ شبکه سبز شد. مسئول شبکه خوشحال است و خبر داد که به جهان اعداد و ارقام دوباره متصل شدیم. از جهان اجبارِ کار نکردن و رها بودن و نوشتن خداحافظی میکنم و به جهان انتخابی خودم با اعداد اعشاری وارد میشوم.