جوزف کلافهام کرده است. اگر اخلاقیات، قوانین شرکت و البته صد و بیست کیلو عضلهاش نبود، حتما تا حالا گرفته بودمش به باد کتک و لت و کوبش میکردم. من واقعا حوصلهی خیلیها را دیگر ندارم. حوصلهی جوزف را که اصلا ندارم. جوزف کیه؟ جوزف همکار بیست و هشتسالهی من است که شوربختانه در حال حاضر با هم روی یک پروژه کار میکنیم. مشکل جوزف چیست که میخواهم خرخرهاش را بجوم؟ حواسش نیست. در واقعا فقط هر روز جسمش در شرکت را بازمیکند و میآید داخل و مینشیند پشت مانیتور. اما روحش یک جای دیگر است. روحش کجاست؟ پیش دوستدخترش که اتفاقا یک چهارراه بالاتر توی یک رستوران کار میکند. چرا روحش آنجاست؟ لابد خیلی دوستش دارد. واقعا جوزف صد و بیست کیلو عضله دارد؟ لطفا میشود یک دقیق سوال نکنید تا من حرفم را بزنم؟
روح جوزف همراهش نیست و فقط هیکل لکنتهاش میآید. الان رفتم بالای سرش و اعتراض کردم بهش که چرا محاسباتش سایز لولههای فاضلاب فلان پروژه را به جای هشت اینچ، هشتصد اینچ نشان میدهد؟ مگر قرار است فیل در این پروژه بریند که اینقدر لولهها را کلفت در نظر گرفته است؟ اصلا توی باغ نبود. نگاهم میکرد اما چشمهایش کاملا خالی بود. تهی. کاملا مشخص بود که روحش کرکرهی چشمهایش را داده پایین و از در پشتی رفته یک چهارراه بالاتر. این مرد فقط جسمش را مثل زنبیل گذاشته اینجا و خودش حضور ندارد.
من جوزف را درک میکنم. خودم هم خیلی وقتها دچار این مرض عدم حضورم. البته «خیلی وقتها» قید خوشبینانهای است و بهتر است بگویم بیشتر وقتها. روح و جسمم هیچ رقمه متصل نیستند به هم و هیچ کدامشان حاضر نیست با آن یکی همراه باشد. یکی میرود تولد بچهی فلانی، آن یکی همانوقت میرود بستنی بخورد توی پارک. یکیشان میرود مهمانی و آن یکی میماند خانه تا زیر پتو بخوابد. یا مثل الان جسمم دارد اینجا مینویسد و به جوزف الدنگ فحش میدهد درحالی که روحم چند ساعت است که رفته کوه و شیرپلا را هم رد کرده است. من خیلی وقتها (بیشتر وقتها) حضور ندارم و روحم یک جای دیگری است که هیچ خبر ندارد کجاست.
اینقدر خودم به حضور فکر کردهام که مثل یک جنگیر خبره میتوانم حضور یا عدم حضور روح آدمها را بفهمم. کار سختی هم نیست. پیش آمده که در حال معاشرت با یک نفر بودم و دیدهام که جلوی خودم روحش بال زده و رفته یک جای دیگری و من را با صد کیلو گوشت و استخوان روی صندلی کناری ول کرده است. حتی صدای بال زدنش را هم شنیدهام. درست مثل نوجوان چهارده سالهای که به اجبار مادر و پدرش میروند خانهی عموی پدرش جهت ولیمهی حاجیه شدن زنعموی پدرش. یا مثل دوران قدیم که با لگد مدیر محترم مدرسه میرفتیم تا در تظاهرات سیزده آبان حضور به عمل برسانیم. که البته جسممان حضور به عمل میرساند ولی روحمان میرفت دم دبیرستان نظاموفا جهت دختربازی.
البته این عدم حضور گزینهی و مفر خوبی است و اگر نبود احتمالا آدم هنوز هشت سالگی را رد نکرده، روحش توی جسمش خشک و دفع میشد. شاید اصلا راز بقا همین باشد. تقسیم وظایف. مثلا اول صبح روح جوزف به جسمش میگوید: «تو برو سر کار و لوله فاضلابها رو سایز بزن. منم میرم یه چهارراه بالاتر پیش امیلی. توی همون آشپزخونهی رستوران صلهرحم رو به جا میآرم و بوس و غیره. شب خونه میبینمت». هر کدامشان مسئول سیر کردن خودش است. جسم، شکمش را سیر میکند و روح خودش را. لابد. اما هیچ کدام اینها دلیل موجهی نیست که در این ثانیه نخواهم با ذوالفقار امیرالمومنین، جوزف را به چند قطعه مساوی تقسیم نکنم. هشتصد اینچ؟ لولهی فاضلاب است یا تونل کندوان؟