۵۴۹

حالا که دارم این چهار خط را می‌نویسم، شبکه‌ی کامپیوترهای شرکت از کار افتاده و به هیچ فایلی دسترسی نداریم. من هم آمده‌ام توی اتاق کارم، در را بسته‌ام و مثل خسرو پرویز به اریکه‌ی سلطنت تکیه داده‌ام، سیب گاز می‌زنم و می‌نویسم. بیکار و بی‌خیال و آزاد. هرچقدر که من مثل شبدرهای توی حیاط رها و آزادم، مسئول محترم کامپیوترها در حال پاره شدن است بابت عیب‌یابی شبکه. همین شد که گفتم چند خط بنویسم. البته چیزی هم ندارم برای گفتن. وقت‌هایی که سرم مثل آسمان بی‌ابر عسلویه خالی است، فکرم می‌رود سمت غیبت کردن بقیه. عادت زشتی‌ست، خودم می‌دانم. دارم به همکارم فکر می‌کنم که همین چند وقت پیش استخدامش کردیم. تازه فهمید‌ه‌ام که خیلی بچه دارد. وقتی می‌گویم «خیلی»، منظورم پنج‌تا شش‌تا نیست. خیلی بیشتر. چهارده‌تا. یک مؤمن به تمام معنا که احتمالاً هیچ اعتقادی به عایق کردن و پیشگیری ندارد. از وقتی فهمیدم که به اندازه نصف یک کلاس درس مدرسه‌ی دولتی بچه دارد، خیلی بهش فکر می‌کنم. این‌که چطوری سر میز غذا می‌نشینند؟ چطور می‌خوابند؟ با هم تا حالا سفر رفته‌اند؟ اتوبوس دارند؟ چطور ساکتشان می‌کنند؟ تیر هوایی در می‌کنند؟ خانه‌شان چند تا حمام و دستشویی دارد؟ برای املت، چند تا تخم‌مرغ می‌شکنند؟

البته این انتخاب خودشان است و به من ارتباطی ندارد. من فقط توی دلم گوشت تن برادر می‌خورم و غیبتش را می‌کنم. ولی انتخاب کلا چیز عجیبی است. مثلا یکی انتخاب می‌کند تا زمانی که نیم‌کره‌ی جنوبی‌شان فعالیت می‌کند، تولید مثل کند. ولو به قیمت این‌تمام شود تا برای هر بار املت درست کردن مجبور شوند چهار شانه تخم‌مرغ بزنند به تنِ ماهی‌تابه. یا یکی تصمیم می‌گیرد دیکتاتور شود و از شرق تا غرب را به زور ببرد زیر یوغ خودش. ولو به قیمت این تمام شود که همه‌ی عمر جرات نکند از خانه‌ی ویلایی‌اش بیاید بیرون و هیچ کجا از این سرزمین پهناورش را به چشم خودش نبیند.  

خود من هم انتخاب‌های عجیب کم ندارم. مثلا هشتاد سال پیش انتخاب کردم که نقشه‌بردار بشوم. با اختلاف مزخرف‌ترین انتخاب زندگی‌ام بود. قطعا از چهارده تا بچه داشتن و دیکتاتور شدن هم بدتر بود. دقیقا نمی‌دانم آدم در لحظه‌ی انتخاب چه هورمونی از کجایش ترشح می‌شود. نقشه‌برداری؟ آن‌هم برای من که از مار جعفری و اعداد و اعشار و کلاه حصیری و کلمن آب ولرم بیزارم.  این چه انتخابی بود؟ گاهی وقت‌ها جبر قابل توجیه‌تر است. مثلا زندگی مردِ زندانی در زندان دیکتاتور خیلی قابل توجیه‌تر از زندگی خودِ دیکتاتور است که انتخاب کرده است تا در ویلای خودش زندانی باشد. یا آدم عقیم در برابر آدمی که به اندازه نصف نونهالان کلاس اول خانم رحیمی، فرزندآوری کرده است.

البته من الان در مورد نیک و بد ماجرا حرف نمی‌زنم. فقط دارم جبر و اختیار را برای خودم تشریح می‌کنم. تا مسئول شبکه‌ی شرکت هنوز دارد مثل گربه‌ای که آتش گرفته باشد توی شرکت یورتمه می‌رود و عرق می‌ریزد، من فرصت دارم که در مورد زندگی‌ام و انتخاب‌ها و اجبارهایی که داشته‌ام فکر کنم. کاش کلا ما هم مثل رودخانه‌ی کارون، مسیر زندگی‌مان مشخص بود و جاذبه اجبارمان می‌کرد کجا برویم و کجا بپیچیم و کجا نپیچیم. آن‌طور لازم نبود به خودمان گاهی وقت‌ها بابت انتخاب‌مان فحش بدهیم. آخر ماجرا هم وقتی به دریا رسیدیم فقط لازم بود به پیچ‌ها و جاذبه فحش بدهیم و هیچ تاسف و حسرتی هم نداشتیم. اجبار که تاسف ندارد. اجبار همه چیز را توجیه می‌کرد. من از همه‌ی دیکتاتورها، از نیروی گرانش، پیچ‌های تند، طناب‌های کلفت بسته به گردن‌ها نازک و کلا هر چیزی که اختیار پرواز را می‌گیرد ممنونم. شما صلاح ما را بهتر از خودمان می‌دانید.

چراغ شبکه سبز شد. مسئول شبکه خوشحال است و خبر داد که به جهان اعداد و ارقام دوباره متصل شدیم. از جهان اجبارِ کار نکردن و رها بودن و نوشتن خداحافظی می‌کنم و به جهان انتخابی خودم با اعداد اعشاری وارد می‌شوم.

۵۴۸

درخت افرای حیاط خانه‌مان زایمان کرده است و بچه افرا آورده است. اسمش را گذاشتم کاظم. کاشتمش توی گلدان و گلدان را گذاشتم پای همان افرای مادر و صبح به صبح آبش می‌دهم و قربان صدقه‌اش می‌روم. این را از فیلم «Perfect Days» یاد گرفتم. همان فیلم دوساعته‌ی کُندی که هر سکانسش در یکی از توالت‌های عمومی توکیو پر شده است. فیلم خوب و کم‌تنش و پُر توالتی بود. یکی از کارهای بزرگوار همین بود که بچه‌های افرا را  سطح شهر جمع می‌کرد و می‌برد خانه و می‌کاشت توی گلدان و تر و خشک‌شان می‌کرد. دو روز بعد از تماشای فیلم، افرای ما هم زایید. انگار که کائنات سر شوخی را باز کرده باشد. حالا هم هر کسی که سر راهم سبز می‌شود، بعد از مناسک «سلام، چطوری؟» برایش ماجرای کاظم را تعریف می‌کنم. از آن‌جایی که تلفن‌ها هم شنود می‌شوند، همه جا برایم تبلیغ‌های مرتبط به افرا می‌آید. کود برای افرا، تولید شده از پشکل گوسفندان سعادتمند کوه‌های آلپ. گلدان افرا با نقش آخرین امپراتور ژاپن. خاک فلان برای افرا. خلاصه که زندگی‌ام شده افرا.

گاهی وقت‌ها به سرم می‌زند که کاظم را تبدیل کنم به بن‌سای. گمانم بیست‌ سالی وقت ببرد تا این کاظمِ توی گلدان را تبدیل کنم به یک بن‌سای در حد کاظم سیاحی. هرس کنم و قلمه بزنم و سیم بپیچم و هزار ژانگولر دیگر. پیشنهاد بن‌سای را قلبم داده است و البته مغزم هم مخالفت چندانی نکرد. مغز من رام شده است. قدیم‌ها مغز من یک اسب وحشیِ رها شده در دشت‌های مغولستان بود. تا حالا کسی دیده که اسب وحشی مغول حوصله کند و بن‌سای افرا تربیت کند؟ هرگز. بیست سال عدد بزرگی است برای صبر کردن. البته قلب و مغز من تجربه‌ی این طور صبوری‌ها را دارند. مثلا من تقریبا بیست سال پیش از ایران مهاجرت کردم و آمدم این‌ور آب.  قلب پر از امید سوار بر اسب وحشی مغول به امید آمدن یک روز خوب. به امید برگشتن ورق. به امید چرخیدن در بر یک پاشنه‌ی متفاوت. کلا قلب و مغز اسکلی داشتم. اما از یک جایی به بعد آرام گرفتند. در واقع دیگر اتفاقات برایشان اهمیت چندانی ندارند. حتی عددها هم بی‌معنی و بی‌اهمیتند. سن من. این‌که چند زمستان از سال پنجاه و هفت گذشته است؟  این‌که چند تا شنبه‌ی دیگر باید بگذرد تا دو هیئت مذاکره‌کننده برای مردمان دیگر تصمیم بگیرند که آینده‌شان چه طور رقم بخورد. از من گذشت. من حتی روی دیوار زیباترین آینده هم قابِ عکسِ گذشته‌ام آویزان است. گمان نکنم هیچ کدام از اعضای محترم هیئت دو طرف بتواند قاب مخشوش گذشته‌ی من را ترمیم کند. اصلا اسم من و آینده و گذشته‌ی من جز مفاد هیچ توافقی نیست.

بگذریم. خواستم بگویم که اسب‌ها هم می‌توانند بن‌سای درست کنند. دشت‌ها که کوچک شدند و علف‌ها که رفتند و شب که شد، اسب‌ها کنار صخره‌ها می‌ایستند و گذر زمان را فراموش می‌کنند و حواس‌شان را از دشت‌های پهناور و از دست رفته پرت می‌کنند و خودشان را با ساقه‌ی نحیف افرا مشغول می‌کنند. تا یاد‌شان برود که تا حالا چند بار فرصت باز کردن درِ خانه  به روی مادر -علی‌الخصوص غروب‌های جمعه- را از دست داده است. چند بار تماشای فوتبال با پدر و سر فحش را کشیدن به دروازبان چلمنگ را از دست داده است. چند بار بستنی‌خوردن از خوش‌مرام را از دست داده؟ چند تا تئاتر؟ چند بار محرومیت از حضور؟ این اسب وحشی رام شده است. به عددها اعتقادی ندارد. به سال‌های مهاجرت. به سن آدم‌ها. به تعداد سال‌هایی که باید پای ساقه‌ی نحیف نشست تا بن‌سای شود. این اسب خسته است و می‌خواهد زیر سایه‌ی درخت افرا استراحت کند.

۵۴۷

دو خط شرح حال بنویسم، صرفا بابت اثبات نفس کشیدنم. این ‌روزها دوبنده‌ی آبی‌ام را پوشیده‌ام و مشغول کشتی گرفتن با یک پروژه‌ی فزرتی هستم. ماه قبل جلسه داشتیم و سر شیب جاده‌‌ای که مشغول طراحی‌اش هستیم با کارفرما دست به یقه شدم. من می‌گفتم سه درصد و کارفرما گیر داده که سه و نیم درصد. یک ماه تمام است که درگیر همین نیم‌درصد اختلاف شیب هستم و جهان و آرمان‌ها و ایدئولوژی‌ام بخیه خورده به آن. شب‌ها خواب می‌بینم که با آن رنوی پلاک ب-پنجاه‌ودو که تهران داشتم، کارفرما را زیر می‌گیرم و جاده را با همان شیبی که دوست دارم طراحی می‌کنم. موقع صبحانه و ناهار و شام و خلا و حمام و جارو و رانندگی به این نیم درصد فکر می‌کنم، فحش می‌دهم و به دنبال راهی برای خارج شدن از این مخمصه هستم. جهان من این روزها جهانی نیم‌درصدی‌ است. حتی رقیق‌تر از شیر‌های کم‌چرب. انگار یک غول الدنگ نشسته روی صورت من و ساعت‌های زندگی من را می‌خورد و اجازه نمی‌دهم کار دیگری بکنم.

چند سال پیش هم یک پروژه‌ی دیگر بود که  با من جفت‌گیری کرد. در واقع جمله درست این است که: یک پروژه بود که چند سال با من جفت‌گیری کرد. شبانه‌روزی. جهان من را از آنِ خودش کرده بود و من هم خودم را از آنِ پروژه کرده بودم. که خب پروژه تمام شد و اتفاقا یک جایی به عنوان پروژه‌ی فلان برنده شد و جایزه‌ی فلان را گرفت و یک لوح کریستال به اندازه‌ی کف دست دادند بهمان که رویش نوشته بود «آفرین».  لوح را گذاشتم توی اتاقم. الان که جهانم نیم‌درصدی شده هم جلوی چشمم است. انگار تمام آن ساعت‌هایی که روی آن پروژه (زیر آن پروژه البته) کار کرده بودم را فشرده‌اند و یک لوح از آن‌ درست کرده‌اند. آفرین.

من از همه‌ی اتفاق‌ها و پدیده‌‌هایی که جهانم را کوچک می‌کنند هراس دارم. از این‌که یک غول الدنگ بنشیند روی صورتم و باعث شود که هیچ چیزی جز ماتحت خاردارِ مبارکش را نبینم خوشم نمی‌آید. مخصوصا اگر بدانم که آن‌طرف دیوار ابرهای سفید در آسمان آبی روانند و  یک جایی از جهان، بچه‌های تخس با چوب افتاده‌اند دنبال مرغ و خروس‌های محله و می‌خندند و جای دیگری یک زن زیبا دارد لبخند می‌زند بی‌آنکه من آن دل‌فریبی را ببینم و آن سمت دیگر‌تر یک بچه‌ دارد بزرگ می‌شود و یک نفر دارد مسن‌تر می‌شود و کائنات هر لحظه دارد کش می‌آید و بزرگ‌تر می‌شود. و من درگیر نیم‌درصد اختلاف نظر با یک نفر دیگر هستم. کسی که در زندگی شخصی‌ام هیچ جایگاهی ندارد. آن‌هم در مورد جاده‌ای که احتمالا هیچ وقت در زندگی‌ام قرار نیست در آن راه بروم یا رانندگی کنم. آفرین.

تف به هر چیزی که نشیمن‌گاهش را روی صورتم بگذارد و اجازه ندهد تا بوی جوی مولیان و یاد یار مهربان آید.

۵۴۶

امروز گیر افتادم توی آسانسور. قرار بود بروم طبقه‌ی یازدهم اما آسانسور با من هم‌نظر نبود و بین طبقه‌ی چهار و پنج ایستاد. دکمه کمک را زدم و یکی از توی سوراخ‌های دیوار گفت که ها، چی شده؟ ماوقع را گفتم. گفت تکنسین را می‌فرستد برای نجات. گفت ده دقیقه‌ طول می‌کشد. منم گفتم خب. تلفنم را روشن کردم که تا رسیدن فرشته‌ی نجات، چهار تا ایمیل جواب بدهم. که خب توی آسانسور تلفنم آنتن نمی‌داد. پس نشستم کف آسانسور  به تماشای در و دیوار. صد تا کار توی طبقه‌ی یازدهم منتظرم بود. رییس بزرگ، آن‌جا مثل ببر بنگال منتظرم بود تا گیر بدهد که چرا فلان کار را نکرده‌ام و چرا عقبیم از برنامه‌ی زمان‌بندی و چند تا چرا و کوفت و زهر مار دیگر. ناتاشا و دو سه نفر دیگر هم بودند که من باید همین‌ها را سرشان داد می‌زدم. اما حالا چی؟ من گرفتار در آسانسور بین طبقه‌ی چهار و پنج. خوشم آمد. از این توفیق اجباری. از این آسانسور چموش که تصمیم گرفت حرکت نکند. این به اجبار ایستادن را دوست داشتم.

چند سال پیش کفشم همین کار را کرد و مجبورم کرد تا سرعت زندگی‌ را برسانم به صفر. یک جایی نوشته بودم ماجرایش را. که زهوار کفشم در رفته بود و رفتم چسب خریدم تا دوباره به زندگی برگردانمش. پشت قوطی‌ مراحل استفاده از چسب را پله‌پله نوشته بود. از تمیز کردن زهوار در رفته تا باز کردن در چسب و خالی کردن آن در محل جرخوردگی. پله‌ی آخر هم فشار دادن کفش بود تا چسب خشک شود. هشت دقیقه. نشستم جلوی پنجره و کفش را بین دو دستم فشار دادم و خیره شدم به درخت خرمالوی وسط حیاط. برای هشت دقیقه. همین ایستادن یک جا باعث شد یک آدم جدیدی از درون من بیاید بیرون و کمر راست کند و کش وقوس بدهد خودش را و اطرافش را نگاه کند. این درخت کی میوه داده؟ دختر همسایه کی این‌قدر بزرگ شده؟ چقدر بوی دارچین خوب است. تجربه‌ی جدیدی بود. انگار بالاخره راننده‌ی اتوبوس شاشش گرفته باشد و زده باشد کنار و اجازه داده هشت دقیقه از اتوبوس پیاده شوم. تنفس. مثانه‌ی راننده‌ی اتوبوس زندگیِ من به بزرگی مثانه‌ی نهنگ است و هیچ وقت نگه نمی‌دارد. همیشه در حرکت است. دائم به فکر مقصد.

خلاصه ده دقیقه بعد فرشته آمد و یک کارهایی کرد و آسانسور تکان خورد و راه افتاد و طبقه‌ی یازدهم نگه داشت. در باز شد و یک دیلینگ کرد که یعنی برو که رییس بزرگ و ناتاشا و لوله و میلگرد منتظرت هستند. اما انصافا آن ده دقیقه خوش گذشت. حالا هم به صرافت افتاده‌ام تا اتفاقات خوبِ کوچکِ متوقف کننده‌ یا کند کننده‌ی زندگی را شناسایی و از آن‌ها بهره‌برداری کنم. از جمله سوار شدن به فرسوده‌ترین آسانسورها و متروها. خریدن زپرتی‌ترین کفش‌ها. نوشیدن شراب با چنگال. تردد در مسیر‌ گروگان گرفته شدن توسط شریرترین آدم‌رباها. انتخاب سنگلاخ‌ترین راه برای رسیدن به مقصد. و الخ.

خودم خبر دارم که این ماجرا سطحی‌ترین و کلیشه‌ای‌ترین ماجرا است و خاک آن به توبره کشیده شده است. اما خب، مهمترین ماجراها، همین کلیشه‌ای‌ترین ماجراها هستند. مثل ماجرای عشق. جدن.

piedmont-park-atlanta

۵۴۵

جوزف کلافه‌ام کرده است. اگر اخلاقیات، قوانین شرکت و البته صد و بیست کیلو عضله‌اش نبود، حتما تا حالا گرفته بودمش به باد کتک و لت و کوبش می‌کردم. من واقعا حوصله‌ی خیلی‌ها را دیگر ندارم. حوصله‌ی جوزف را که اصلا ندارم. جوزف کیه؟ جوزف همکار بیست و هشت‌ساله‌ی من است که شوربختانه در حال حاضر با هم روی یک پروژه کار می‌کنیم. مشکل جوزف چیست که می‌خواهم خرخره‌اش را بجوم؟ حواسش نیست. در واقعا فقط هر روز جسمش در شرکت را باز‌می‌کند و می‌آید  داخل و می‌نشیند پشت مانیتور. اما روحش یک جای دیگر است. روحش کجاست؟ پیش دوست‌دخترش که اتفاقا یک چهارراه بالاتر توی یک رستوران کار می‌کند. چرا روحش آ‌ن‌جاست؟ لابد خیلی دوستش دارد. واقعا جوزف صد و بیست کیلو عضله دارد؟ لطفا می‌شود یک دقیق سوال نکنید تا من حرفم را بزنم؟

روح جوزف همراهش نیست و فقط هیکل لکنته‌اش می‌آید. الان رفتم بالای سرش و اعتراض کردم بهش که چرا محاسباتش سایز لوله‌‌های فاضلاب فلان پروژه را به جای هشت اینچ، هشتصد اینچ نشان می‌دهد؟ مگر قرار است فیل در این پروژه بریند که این‌قدر لوله‌ها را کلفت در نظر گرفته است؟ اصلا توی باغ نبود. نگاهم می‌کرد اما چشم‌هایش کاملا خالی بود. تهی. کاملا مشخص بود که روحش کرکره‌ی چشم‌هایش را داده پایین و از در پشتی رفته یک چهارراه بالاتر. این مرد فقط جسمش را مثل زنبیل گذاشته این‌جا و خودش حضور ندارد.

من جوزف را درک می‌کنم. خودم هم خیلی وقت‌ها دچار این مرض عدم حضورم. البته «خیلی وقت‌ها» قید خوشبینانه‌ای است و بهتر است بگویم بیشتر وقت‌ها. روح و جسمم هیچ رقمه متصل نیستند به هم و هیچ کدام‌شان حاضر نیست با آن یکی همراه باشد. یکی می‌رود تولد بچه‌ی فلانی، آن یکی همان‌وقت می‌رود بستنی بخورد توی پارک. یکی‌شان می‌رود مهمانی و آن یکی می‌ماند خانه تا زیر پتو بخوابد. یا مثل الان جسمم دارد این‌جا می‌نویسد و به جوزف الدنگ فحش می‌دهد درحالی که روحم چند ساعت است که رفته کوه و شیرپلا را هم رد کرده است. من خیلی وقت‌ها (بیشتر وقت‌ها) حضور ندارم و روحم یک جای دیگری است که هیچ خبر ندارد کجاست.

این‌قدر خودم به حضور فکر کرد‌ه‌ام که مثل یک جن‌گیر خبره می‌توانم حضور یا عدم حضور روح آدم‌ها را بفهمم. کار سختی هم نیست. پیش آمده که در حال معاشرت با یک نفر بودم و دیده‌ام که جلوی خودم روحش بال زده و رفته یک جای دیگری و من را با صد کیلو گوشت و استخوان روی صندلی کناری ول کرده است. حتی صدای بال زدنش را هم شنیده‌ام. درست مثل نوجوان‌ چهارده ساله‌ای که به اجبار مادر و پدرش می‌روند خانه‌ی عموی پدرش جهت ولیمه‌‌ی حاجیه شدن زن‌عموی پدرش. یا مثل دوران قدیم که با لگد مدیر محترم مدرسه می‌رفتیم تا در تظاهرات سیزده آبان حضور به عمل برسانیم. که البته جسم‌مان حضور به عمل می‌رساند ولی روح‌مان می‌رفت دم دبیرستان نظام‌وفا جهت دختربازی.

البته این عدم حضور گزینه‌ی و مفر خوبی است و اگر نبود احتمالا آدم هنوز هشت سالگی را رد نکرده، روحش توی جسمش خشک و دفع می‌شد. شاید اصلا راز بقا همین باشد. تقسیم وظایف. مثلا اول صبح روح جوزف به جسمش می‌گوید: «تو برو سر کار و لوله فاضلاب‌ها رو سایز بزن. منم می‌رم یه چهارراه بالاتر پیش امیلی. توی همون آشپزخونه‌ی رستوران صله‌رحم رو به جا می‌آرم و بوس و غیره. شب خونه می‌بینمت». هر کدام‌شان مسئول سیر کردن خودش است. جسم، شکمش را سیر می‌کند و روح خودش را. لابد. اما هیچ کدام این‌ها دلیل موجهی نیست که در این ثانیه نخواهم با ذوالفقار امیرالمومنین، جوزف را به چند قطعه مساوی تقسیم نکنم. هشتصد اینچ؟ لوله‌ی فاضلاب است یا تونل کندوان؟

۵۴۴

اعتراف کنم که هیچ وقت بداهه به معنای کلمه ننوشته‌ام. این‌که بی هیچ هدف و موضوع بخواهم بنویسم و این اولین تجربه است. الان نمی‌دانم نهایتا چیزی نوشته می‌شود یا نه اما به زودی معلوم می‌شود.

هواشناسی گفته که جمعه ممکن است برف داشته باشیم. سه سال است که رنگ برف را ندیدیم. بار قبل هم که آمد، درواقع نیامد. یک چسه پودر سفید که هنوز به زمین نرسیده آب شد. ده سال پیش برف درست و حسابی آمد. آپارتمان ما روی تپه بود و این‌قدر برف آمد که راه خروجی بسته شد و حبس شدیم بالای تپه. سه روز تمام. آلکاتراس. هیچ کاری نداشتیم جز لرزیدن و چای خوردن توی بالکن یخ‌زده. چه اصرار عبثی داشتیم سرِ این کار. دو قرن پیش که دانشجو بودم هم یک برف این‌طوری آمد تهران. لبه‌ی پنجره‌ی خوابگاه رو به ساختمان اسکان می‌نشستیم و چای پشکل‌نشان می‌خوردیم و می‌لرزیدیم. البته آن‌وقت دلیل محکم‌تری داشتیم. دخترهای دانشگاه دلیل محکم ما بودند. این‌که ما را در آن هیبت سینمایی ببینند و دوست‌مان بدارند. کلا عشق دلیل محکمی است برای هر کار عبثی. حتی تراشیدن کوه بیستون. فوقش این بود که از بالا سُر می‌خوردیم توی شمشادهای حیاط یکی دو تا از استخوان‌هایمان می‌شکست. یا آنفولانزا می‌گرفتیم و جر می‌خوردیم. اما در عوض عشق را تجربه می‌کردیم و یک فصل در زندگی‌مان خلق می‌شد که می‌توان آن را داستان کرد. زندگی در غیر این صورت چه مهم است؟ آدم باید همیشه احتمال این را بدهد که هر آینه ممکن است اسکورسیزی زنگ در خانه‌ی آدم را بزند و بگوید: «می‌خوام از مهمترین اتفاق زندگی‌ات فیلم بسازم؛ تِخ کن بیاد». زشت نیست اگر آدم هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشد؟ اصلا اسکورسیزی به درک. نباید توی زندگی‌مان چند تا اتفاق درست و حسابی افتاده باشد که آن دنیا بتوانیم حوری‌ها و غلمان‌ها را با آن‌ سرگرم کنیم؟ مگر چقدر آن‌جا می‌توانیم جفت‌گیری کنیم؟ کاش زودتر به این‌فکر افتاده بودم. نگرانم که نکند زندگی‌ام محتوایی به اندازه‌ی یک قصه‌ی کوتاه که پدربزرگی برای نوه‌اش تعریف کند تا بخوابد هم نداشته باشد. در حد رشادت بزبز قندی حتی. باید کاری کرد. باید رفت دنبال کمیاب‌ترین گل آبی دنیا که پشت بلندترین کوه جهان سبز می‌شود. همان گلی که ضمانت زنده ماندن یک لبخند است و برای رسیدن به آن باید قوی‌ترین خرس دنیا را پاره کرد. به هر حال یک کاری باید کرد که جلوی اسکورسیزی شرمنده نشویم و آن دنیا هم بین هر دو راند دو دقیقه بتوانیم نفس بگیریم و بگوییم «یه دقیقه آروم بگیر اینو تعریف کنم.»

خب توانستم بداهه بنویسم. اما هیچ وقت دیگر این کار را نمی‌کنم. عبث است.

۵۴۳

دو خط بنویسم و بروم پی کارم. امروز اولین روز کاری سال جدید است. هیچ فرقی هم با آخرین روز کاری سال قبل ندارد. انگار نه انگار سال نو آمده و باید یک چیزهایی عوض بشود. هیچ. کار همان کار است. ترافیک همان ترافیک است. ناتاشا همان ناتاشا است. سایز میلگردها و تیرآهن‌ها هم تغییر نکرده است. تنها فرق ماجرا این است که برای تاریخ، به جای بیست و چهار باید بنویسم بیست و پنج. که چون عادت ندارم بهش، هنوز به اشتباه می‌نویسم بیست و چهار و کسی هم متوجه نمی‌شود. خلاصه زندگی این‌ورِ سال تحویل با آن‌ورِ سال تحویل با هم مو نمی‌زند.

در عوض چند ماه قبل‌تر، منشی‌مان یک قهوه‌ساز جدید خرید برای شرکت. بس که قهوه‌ساز قبلی‌ تحلیل رفته بود و ظاهرش شده بود مجسمه و اسطوره‌ی ملال و نکبت. ناله می‌کرد. قهوه‌ را تف می‌کرد بیرون. گاهی وقت‌ها بالا می‌آورد. گاهی وقت‌ها هم سرِ گرم کردن قهوه مقاومت می‌کرد و آیس‌کافی ارائه می‌داد. همین شد که رگ غیرت منشی زد بالا و یک روز چهارشنبه، بهترین قهوه‌ساز جهان را خرید و آمد گذاشت توی آشپزخانه. یک صفحه‌ی دیجیتال دارد که چهار اینچ از مانیتورم بزرگ‌تر است. صبح بخیر می‌گوید. موقع دم‌کردن قهوه فیلم مستند نشان می‌دهد از جنگل بوته‌های قهوه. از کلایدرمن یک قطعه‌ی پیانو می‌زند. نهایتا قهوه که آماده شد می‌گوید «عزیزم، قهوه‌ات آماده‌اس. بوس».

اسمش را گذاشته‌ام «نفس». از آن چهارشنبه‌ای که نفس آمده به شرکت، امید به زندگی‌مان رفته بالاتر و اخلاق‌ها بهتر شده و پوست‌ها شفاف‌تر و دندان‌ها‌ براق‌تر و لبخند‌ها ملوس‌تر و راندمان کار بالاتر. تعریف نقطه‌ی عطف همین است. یک چیزی که زندگی‌ آدم را منقلب و به دو نیم تقسیم کند. دوران پیشا نفس و دوران پسا نفس. کاری کند که دیگر هیچ وقت زندگی مثل قبل نباشد و بنیان را کن‌فیکون کند. نه مثل نو شدن سال.

چند سال پیش، چهار نفر همکار که دوازده سانتیمتر به دور کمر و ران و غبغب‌شان اضافه شده بود، تصمیم گرفتند سال نو که آمد فقط سالاد کاهو بخورند و کرفس و با هم بروند باشگاه و خودشان را جر بدهد و برگردند به روزهای آرمانی و هالیوودی‌. که از دوم ژانویه هم واقعا شروع کردند. دو هفته رفتند و الحق جر خوردند و مثل برگ‌های چنارِ در فصل پاییز، ریختند و بی‌خیال ورزش شدند. دوباره خوردن همبرگر و ران گاو و ولو شدن روی مبل را گذاشتند در صدر اولویت‌های زندگی. تا این‌که سه ماه بعد شرکت‌مان الیویا را استخدام کرد. یک زن جوان که ترکیبی بود از زیبایی‌های شرق و غرب و الهه‌های یونان. وقتی وارد شرکت می‌شد انگار نسیم خنکی همه جا وزیدن می‌گرفت و شکوفه‌ها باز می‌شدند و آوای چنگ نواخته می‌شد و عطر زندگی پاشیده می‌شد روی سر و صورت بقیه. فهمیدید چقدر قشنگ بود یا بیشتر توضیح بدهم؟ پنج ماه از آمدن اولیویا نگذشته بود که تمام مردها (و البته دو نفر از همکارهای زن‌)، کل چربی‌های اضافه را سوزاندند. خودشان را جر دادند. پوست‌شان سبز شده بود بس که کاهو و بروکلی خوردند. دمبل و پرس سینه‌ی باشگاه‌ها را پکاندند. زندگی‌شان دو شقه شد. پیشا اولیویا و پسا اولیویا. اصلا سال نو یعنی اولیویا. نقطه‌ی عطف یعنی اولیویا. یا مقلب القلوب و الابصار یعنی اولیویا.  اتفاقی که بعد از رخ دادن آن دیگر نمی‌شد به عقب برگشت. چیزی به شکل دائمی تغییر کرده بود.

هدایت کاف همین را می‌گفت در مورد شیدا. یا درمورد مرگ پدرش. بعدها شیدا همین را می‌گفت درمورد خودِ هدایت. که آمدن هدایت به زندگی‌اش چیزی را به طور دائم عوض کرد. دوران پیشا هدایت و پسا هدایت. یک تغییر دائمی که برگشت به دوران قبل را ناممکن می‌کند. سال نو یعنی هدایت. یعنی رفتن سیاهی. یعنی آمدن سیاهی. یعنی لمس سرانگشتان کسی بر پوست ساعد دست. یعنی شب اول انفرادی. یعنی رفتن کسی. یعنی آمدن آن یک نفر. یعنی بیدار شدن. یعنی «نفس». این‌ها سال جدید آدمیزادند. خوب یا بد. وگرنه بیست و چهار بشود بیست و پنج. به من چه؟

۵۴۲

من هر چقدر که از خرمالو تنفر دارم، در عوض انگور را دوست دارم. به نظرم لقب ملکه‌ی میوه‌ها را باید داد به انگور. عمر پربرکتی دارد. از دوران نوزادی که غوره است تا دوران کهولت که کشمش می‌شود. یا حتی وقتی که روح از پوستش خارج می‌شود و می‌رود در کالبد شراب. درد و بلایش بخورد توی سر خرمالو.

دیروز یک ظرف انگور با خودم آوردم سر کار تا بعد از ظهر ترتیبش را بدهم.  بعد از ناهار که سطح دوپامین پایین است و ناامیدی و خمیازه و کسالت از چهار جهت حمله می‌کنند به من. انگور حکم نورِ ته تونل را دارد و یک تنه با تمام این مصایب می‌تواند دست و پنجه نرم کند و من را به ساحل امن برساند.

ظرف را از صبح گذاشتم روی میز کارم. هر دقیقه چشمم بهش می‌افتاد و بزاق دهانم می‌پاشید بیرون. هزار بار دستم رفت سمتش تا درش را باز کنم و ترتیب انگورها را بدهم. اما جلوی خودم را گرفتم. ته مغزم مرد دیلاق و اخمویی زندگی می‌کند که جلوی من را این طور مواقع می‌گیرد. معتقد است که استفاده‌ی چیزهای خوب را باید نگه داشت برای زمان مناسب. یک جفت چرم دستکش دارم که چهار سال پیش خریدمشان. شبیه به دستکش‌ جیمزباند. یا شاهزاده‌ی موناکو. خیلی دوستش دارم. اما تا الان دیلاق اجازه پوشیدن‌شان را به من نداده است. الان حیفه. الان گِلی میشه. الان پاره می‌شه. همین است که دستکش‌ها مانده‌اند ته کمد و گوشه‌های آن رو به فرسودگی است و مقامش از شاهزاده‌ی موناکو رو به تقلیل است به سمت مقام فعلی بشار اسد.

دیروز لقمه‌ی آخر ناهار هنوز گلو را به سمت معده ترک نکرده بود که رییس بزرگ آمد توی اتاقم. زد روی شانه‌ام  و گفت: «دو دقیقه وقت داری بریم توی اتاقم و درمورد فلان چیز و فلان پروژه حرف بزنیم؟» من این دو دقیقه‌ها را می‌شناسم. این‌ها همان دو دقیقه‌هایی هستند که معادل گذاشتن کف دست روی بخاری داغ طول می‌کشند. تا ابد. گفتم بله. چاره‌ی دیگری نبود. آمدم انگور‌ها را با خودم ببرم. اما دیلاق گفت «انگور رو جلوی رییس و وقتِ حرف زدن در مورد فلان پروژه می‌خوای بخوری؟ حیفه». و نبردم.

دو دقیقه‌ حرف زدن شد پنج ساعت. وقتی برگشتم اتاقم، هوا تاریک بود. فقط کتم را برداشتم و رفتم خانه. انگورها ماندند روی میز. اصلا یادم رفته بودند. تا امروز صبح که برگشتم سر کار. انگورها از حال رفته بودند. یکی‌شان را گذاشتم توی دهانم و دیدم که مزه‌ی خرمالوی گندیده گرفته. تمام ظرف را برگرداندم توی سطل آشغال. چهار تا فحش دادم به دیلاق و خرمالو. انگورها در هر حالتی پربرکت هستند الا وقتی که فراموش بشوند.  لعنت به دیلاق. وقت مناسب برای خوردن انگور همین وقت بود. نه بعد از ناهار.

۵۴۱

همین آخر هفته که گذشت دعوت شده بودیم تولدِ دخترِ دوستم. کادو خریدیم. یک کارت تبریک هم گرفتیم که روی آن بنویسیم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بچسبانیم گَلِ کادو. وظیفه‌ی نوشتن پیام تبریک هم افتاد گردن من. چرا؟ چون به اشتباه شهرت خوش‌خطی را با خودم یدک می‌کشم. توی ذهنم با خودم قرار گذاشتم تا بنویسم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بعد هم دو سه پاراگراف نظم و نثر و حدیث و آیه بنویسم و آرزوهای درخشان بکنم و الخ. نگران بودم که نکند این مثنوی هفتاد من روی کارت جا نشود و مجبور بشوم یک ورق آ-چهار هم الصاق کنم به کارت. پروژه را شروع کردم. چهار کلمه‌ی اول را نوشتم. عینِ عزیز شبیه به همه‌ی حروف بود الا عین. کلمه‌ی تولدت، کج و زشت شد. کاف مبارک را به نامبارک‌ترین شکل ممکن نوشتم. فاصله‌ی بین کلمات از هیچ قاعده‌ای پیروی نمی‌کرد. انگار یکی موقع سواری گرفتن از ترن هوایی پارک ارم کارت را نوشته است. بدخط و شلخته و بی‌ریخت مثل سربازان طالبان. همین شد که پروژه را با همین چهار کلمه و یک علامت تعجب در آخرِ آن تمام کردم. علامت تعجبی که واقعا از خط بد من تعجب کرده بود.

خیلی هم خودم را نمی‌توانم ملامت کنم. هجده سال است که مهاجرت کرده‌ام و یادم نیست که آخرین بار کی با قلم، فارسی نوشته‌ام. قبلا لااقل محبور بودم که گوشه‌ی روزنامه را پاره کنم و اسم و تلفنم را بنویسم رویش و بدهم دست فرشتگان روی زمین. یا نامه بنویسم و بزنم به تابلوی اعلانات ساختمان که مثلا «آقای صادقی لطفا آشغال‌هات رو از طبقه سوم پرت نکن توی کوچه». یا برای رییس محترم شعبه‌ی فلان بانک فرم افتتاح حساب را پر کنم جهت باز کردن تنها حساب خالی شهر. اما حالا چی؟ هیچ.

قبلا کلاس خطاطی می‌رفتم. همین‌جا نوشته بودم که سیزده چهارده ساله بودم که پدرم یک چیزی انگار در طالعم دیده بود و تصمیم گرفته بود که خطاط شوم. که البته آن‌جا عاشق بهاره شدم و کلا موضوعیت کلاس از سمت خوشنویسی رفت سمت بوسیدگی. بعدها که آمدیم تهران باز هوس خطاطی زد به سرم و رفتم شدم شاگرد آقای رضوانی که دکان قاب‌سازی داشت. دکان که نه. یک زیر پله بود برِ خیابان ستارخان که هشتاد درصدش پرشده بود با قاب عکس و بیست درصدش هم با میز و صندلی و خودِ آقای رضوانی. یک صندلی برای من می‌گذاشت توی پیاده‌رو، دمِ در دکان (همان زیرپله). می‌نشستم آن‌جا، زیر دست و پای آدم‌های پیاده و موتوری‌ها و وانت‌هایی که برای خالی کردن بارشان باید می‌آمدند توی پیاده‌رو. همان‌جا قلم می‌زدم و کاف و عین و الف را تمرین می‌کردم. که خب، دو ماه بعد رضوانی دکانش را بست و رفت شاهرود.

خلاصه فهمیدم که دست‌خطِ فارسی‌ام رو به اضمحلال است. اگر بخواهم دراماتیک نگاهش کنم باید بنویسم که بخشی از هویتم در حال لرزیدن و فرو ریختن است. اما دراماتیک نگاهش نمی‌کنم و فقط می‌گویم که دست‌خطم رو به زوال است و باید کاری برایش بکنم. یادم هست که دوران پارینه‌سنگی یک چیزی بود به نام پِن‌پَل. ترجمه‌اش کرده بودند دوست مکاتبه‌ای. که آدم‌ها به آدم‌های ناشناس دیگر نامه می‌فرستادند جهت یادگیری زبان و فرهنگ و آیین. من هم این کار را کرده بودم. چند بار نامه فرستادم که هیچ وقت جوابی دریافت نکردم. احتمالا یا طرف مقابل اصلا نفهمیده چی نوشتم. یا اصلا زندگی یک نوجوانِ اهوازی که بیشتر از پل‌سفید و لیدا و بیتا و شلنگ‌آباد حرفی برای گفتن ندارد، جذابیتی براش نداشته است. گشادی پستچی هم ممکن است دخیل بوده باشد که البته در این موضوع دخول نکنیم بهتر است. شاید الان راهکار درست این باشد که آدم ناشناسی را پیدا کنم و برایش به فارسی نامه بنویسم و پست کنم. به همان روش پارینه‌سنگی. برایش روزمرگی‌هایم را بنویسم. که امروز صبح بیدار شدم و فلان کردم و فلان دیدم و فلان خوردم. البته زندگی کارمندی من جای چندان تنوعی در نامه‌ها باقی نمی‌گذارد و تکراری خواهند بود. مثل مشق‌های تنبیهی که آدم را مجبور می‌کردند صد بار از روی جمله‌ی غلط بنویسد تا به غلط کردن بیفتد.

اما نه. برای بهاره نامه می‌نویسم و بهش می‌گویم که چطور جلوی میرعماد شدن من سد شده است. یا برای مهندس خندان نامه می‌نویسم و دلایل مهاجرتم را برایش با خط خوب می‌نویسم و حتما اسم خودش را می‌گذارم برای اولین دلیل. یا برای راننده تاکسی‌ای که با ماشین پدرم کوبیدیم بهش و وقتی پیاده شد اول پرسید «چیزیتون‌ نشد که؟» تازه مقصر هم ما بودیم. برای تمام آدم‌هایی که حضور کوتاه اما تاثیرگذاری در زندگی‌ام داشته‌اند نامه می‌نویسم. آن‌قدر کوتاه که فرصت نکرده‌ام بهشان بگویم از این تاثیرگذاری. چه خوب و چه بد. این بهترین راه برای نجات این هویت رو به اضمحلال است.

۵۴۰

جانانم!
بی‌هوا تصمیم گرفتم تا برایت بنویسم. به هر حال تو پیامبری بودی که نامعتقدترین مردِ روی زمین به عشق را به عشق معتقد کردی. کاری که هر کدام از دیگر پیامبران برای آن خون ریختند. کتاب آوردند. بت شکستند. تصلیب شدند. نیل را دو نیم کردند. اما تو تنها پیامبری بودی که هیچ شق‌القمری نکردی. پیامبری بودی که غار حرا و محل نزول آیاتت، صرفا چشم‌هایت بود. چشم‌هایی که این مرد بی‌اعتقاد را به زانو درآورد.

جانانم!
برایت می‌نویسم تا خودم را درمان کنم. می‌دانی که تو هم دردی و هم درمانی. هم نوری هم تاریکی. هم بودنت زندگی است و هم نبودنت مرگ. هم دمی و هم بازدم. هم حیات‌دهنده‌ای و هم حیات‌گیرنده. جمع اضدادی هستی که در دل من جمع شدی. اضداد طوفان به پا می‌کنند. مثل جریان هوای گرم و سرد. که به هم می‌پیچند و زمین و آسمان را به هم می‌بافند. تو پیامبری هستی که با چشم‌هایت طوفان به پا کردی. بدون خونریزی. بدون آیه و تصلیب و عصا و شق‌القمر. فقط چشم‌هایت.

جانانم!
از نوشتن برای همه دست کشیده‌ام. آدم وقتی ایمان آورد و اهلی شد، خودش و کلماتش را باید فقط قربانی پیامبرش کند. تو شمس منی. تو تنها خورشید منظومه‌ای هستی که من در گوشه‌ی ساکت آن هستم. تنها چشمه‌ی نور و گرما. گرمایی که می‌تواند آن‌قدر سوزنده ‌شود که تحملش از توان من خارج است. اما چاره چیست؟ تو تنها چشمه‌ی لایتناهی نوری. چشمه‌ای که گاهی وقت‌ها خودش را از من منع می‌کند. تاریکی. این منع شدگی و این تاریکی از سوزندگی نور تو هم سوزنده‌تر است. تو هم نوری و هم تاریکی. جمع اضدادی. اندوه بزرگی‌ست چه باشی، چه نباشی.

جانانم!
من اهلی توام. من پیرو هیچ پیامبر دیگری نمی‌توانم باشم. من هیچ دینی به جز دین تو را قبول ندارم. چشم‌های من زیر نور هر خورشید دیگری، کورند. نمی‌بینند. حیات هر حیاتی در این‌جا که تو خورشیدش هستی بسته است به نور تو. تو حیات و مماتی. تو بودن و نبودنی. چشمان تو حیات من است. حیات من در نور چشمان توست.