۹

اصولا به عقیده من پیدا کردن وخریدن خانه، آنهم در تهران، از هم آغوشی با قاطر هم سخت تر است. نمیدانم شما امتحانش کرده اید یا نه… البته منظورم پیدا کردن خانه است نه قاطر…
شما که من را میشناسید…اصلا اهل ریسک و مخاطره و دردسر و اینها نیستم. بابت همین هم تصمیم گرفتیم به هر قیمتی که شده، قبل از همه چیز خانه بخریم. اول آمدیم و تمام شرایط خانه ایده ال مان را لیست کردیم…چه میدانم مثلا حیاط و تراس و همسایه خوب و شوت زباله و مستراح فرنگی و نقشه مناسب و پارکینگ و سونا و جکوزی و “ویو مشتی” مثلا رو به البرز… مرحله بعدی آمدیدم و جمع زدیم ببینیم چقدر پول داریم… خدا وکیلی جمع همه پولهایی که داشتیم مایه خجالت بود… آنقدر عدد بیربطی بود که مجبور شدیم همه شرایط خانه ایده آل، بجز آن مستراح فرنگی را خط بزنیم… آدم با آن پول مگر میتواند ” ویو البرز” داشته باشد؟ فوق فوقش میشد گل دسته های شاعبدالعظیم را ببینی…
گفتیم جهنم و ضرر و افتادیم دنبال پیدا کردن خانه “غیر ایده آل”… آقا مگر بی پدر غیر ایده ال پیدا میشد؟ درست شده بودیم شبیه این “هاچ” مادر مرده که تمام دهه شصت هجری، هر روز ساعت پنج عصر دنبال مادرش بود و آخر سر هم پیدایش نکرد. خداییش این کارتونهای تلویزیون هم ماجرایی دارند… کارتون و فیلم هر موجود مادر مرده و بی پدر و بی خانمان و فلان فلان شده بود را برایمان پخش کردند. افسردگی گرفتیم لامصب…
بگذریم… خلاصه برنامه ما برای چند ماه همین شده بود که از کار که برمیگشتیم خانه، مثل سگ پا سوخته از اینور شهر به آنور شهر و از این آژانس املاک به آن آژانس املاک برویم….تازه آنموقع ها آن رنوی معروف را هم نداشتیم…همه جا با پای پیاده و تاکسی و خر وشتر اتوبوس… فکرش را بکنید، تمام آن دوران طلایی نامزد بازی، به خانه بازی گذشت. حالا به جای اینکه برویم یک گوشه دنجی پیدا کنیم و دل و قلوه، بده بستان کنیم یا یک کشتی چیزی مثل تایتانیک پیدا کنیم و نوک جلویی آن بیاستیم و بگذاریم هوای خوش عشق به سر صورتمان بخورد، مجبور بودیم عرق زیر بغل اوستا معمار فلانی را تحمل کنیم که دارد خانه نیمه سازش را نشانمان میدهد. اره خلاصه…همه این آژانسهای املاک دیگر من را ” فهیم جون” صدا میکردند. نه اینکه فکر کنید قزوینی چیزی بودند…نه! از بس که بهشان سر زده بودیم، الفت و محبت عظیمی بین ما گره خورده بود. البته بعضی از این املاکی ها هم خیلی دور از جان شما پفیوز(س؟) بودند. احساس میکردند هالو گیر آورده اند و میخواستند یک چیزی در پاچه ما فرو ببرند(منظورم اینست که خانه به ما بیاندازند.)…مثلا یک بار یکی از همین پیافیز ( جمع پفیوز) به ما گفت که “فهیم جون کجایی که یک مورد آپارتمان اکازیون برات پیدا کردم توووپ… جون داداش راس کار خودته”… ما را بلند کرد و برد خیابان ستارخان… یک آپارتمان بود جنب اتوبان یادگار امام… میگویم “جنب”، فکر نکنید مثلا چند کوچه آنطرفترش…نه! آنقدر جنب اتوبان بود که اگر دستت را از پنجره اتاق خواب بیرون میکشیدی، این “گاردریل” کنار اتوبان را میتوانستی بگیری…فکرش را بکن توی اتاقت خوابیده باشی و یک ماشین از اتوبان منحرف بشود و یک راست بیاید توی تختان زیر پتو…آنهم طبقه چهارم… به آن املاکی گفتم دوست عزیز کمی سر و صدای اتوبان، زیاد نیست اینجا؟ میگوید ” ای بابا چیز مهمی نیست”…بی پدر کجایش مهم نیست … اینجا صدا به صدا نمیرسد…بوق و ترمز و گاز و فحش…همه اش باید فریاد و نعره بکشی تا بغل دستی ات حرفت را بشنود….اینطوری پیش برود سر سال همه اهالی خانه فتقشان را باید عمل کنند…
یا یکی دیگر دست مارا گرفت و برد تا یک خانه ای سمت دریا نو را نشانمان بدهد…یادم نیست خانه چند طبقه بود… ولی خیلی طبقه بود… درست ارتفاع همان قلعه ای بود که شرک و خرش آنجا رفته بودند تا آن “فیونا” را از دست اژدها نجات بدهند. خلاصه بی آسانسور ما را کلی طبقه بالا برد… داخل خانه را یک نگاهی کردیم…توالت را پیدا نمیکردم… به املاکی میگویم این خانه “مستراح” ندارد؟ با بیشرمی تمام میگوید چرا…توی آشپزخانه است! جان خودم جوک نمیگفت… آقا، درب مستراح جنب درب یخچال تعبیه شده بود. وسط آشپرخانه… فقط کافی بود یک بار تندت بگیرد و این درها را جابجا بگیری و کارت را در یخچال انجام دهی… میگویم کدام الاغی طراح این ساختمان بوده…املاکی لبش را گاز میگیرد و میگوید ” نگویید فهیم جون… کار اوس عباس معماره…نصف خونه های آریا شهر کار اونه”…ای درد و بلای فهیم جون بخوره تو سر تو و اوس عباس و آریا شهر و این مستراح…
تازه این مستراح مذکور یک اشکال کوچک هم داشت … متاسفانه بدلیل ضیغ جا، در آن روشویی پیشبینی نشده بود… اقای املاکی معتقد بود که اصلا اشکالی ندارد…شما میتوانید کارتان را که در مستراح با موفقیت انجام دادید، دستهایتان را در سینک ظرف شویی آشپزخانه بشورید…دو قدم راه که بیشتر نیست… آخر به همچین خری آدم چه بگوید؟
خلاصه سرتان را درد نیاورم…کلی خانه دیدیم… بزرگ و کوچک…اما همه یک ایرادی داشتند… کلا صنعت مزخرفی دارد خانه سازی…
اما در آخر یک خانه نقلی و نسبتا خوبی پیدا کردیم… همچین که آن را دیدیم یک دل نه صد دل عاشقش شدیم…و خریدیمش… حالا نمیگویم اصلا اشکال ندارد اما اشکالهایش کوچک و قابل اغماضند. یکی دو تا از آنها را بگویم و بروم بخوابم که مریض خوابم الان…
اشکال اول، حمامش بود…
آقا خیلی حمام مینیاتوری و کوچکی بود… مثلا اگر صابون می افتاد زمین و همینطوری بی هوا خم میشدید که بلندش کنید به احتمال زیاد شیرهای دوش از ان طرف یک جای آدم فرو میرفت. باور کنید شوخی نمیکنم…اتفاق افتاده که میگویم…
اشکال دیگرش هم نازک بودن در و دیوار خانه بود… آقا ما حساب آروغ های همسایه بغلی را هم داشتیم… بیچاره ها اگر نفس نفس میزند ( حالا به هر دلیلی!) ما از اینطرف میفهمیدیم…با این شرایط فکر کنید ساختمان آنطرف کوچه در ایام محرم تکیه راه می انداختند و ده روز دسته عزا داران مهمانشان بودند… آقا طبل که میزدند، چهار ستون خانه ما بندری میزد و همه چیز تکان میخورد… درست مثل اینکه توی قطار اندیمشک نشسته باشیم…
یا همین مستراحش…آقا ما اصلا از مستراح شانس نیاورده ایم. فرنگی که گیرمان نیامد هیچ، ایرانیش هم مشکل بزرگی داشت. رویم به دیوار، این لوله فاضلاب مستراح قطرش کمی بیشتر از دسته یک جارو بود…ظریف و قلمی…خب این جور لوله ها اصلا به کار رژیم غذایی ما ایرانی ها نمیخورد… ماها یک چیزی میخواهیم در مایه ناودان و لوله تانک…به هر حال خیلی وقتها میگرفت…به عبارتی دیگر بعضی وقتها باز بود…کلا به مهمانهایمان هم توصیه میکردیم اگر ناهار سنگین خورده اند، اجابت مزاجشان را ببرند خانه خودشان که ما شرمنده آنها نشویم…
اما به هر حال کلهم خانه دلنشین و نقلی پر از خاطره ای بود… گو اینکه من قبلا رویا بافی میکردم که یک خانه بزرگی خواهم خرید که توی اتاق پذیراییش دروازه بکاریم و با پسرک گل کوچک بازی کنیم…اما زهی خیال باطل… در این خانه فوقش بشود تیله بازی کرد آنهم به شرط رعایت سکوت …