یک چیزی هست به اسم home schooling. من هم نمیدانستم یک همچون چیزی هم هست. مثلا مثل شربت خیار. یا مثلا شتر سه کوهان. آدم فکر میکند نیست، اما هست. نمیدانم ترجمهی فارسیاش چی میشود. مثلا میشود تحصیلِ تو خونهای. یا خونه مدرسه. رفته بودم پائین شهر. این مادر و بچه نشسته بودند روی نیمکت. من هم روی نیمکت روبروییشان. بچه هوم اسکول بود. (فارسیاش چقدر شبیه اسکل است). الکی برای اینکه توجیهی برای گرفتن عکسشان داشته باشم، پرسیدم چی هست این هوم اسکولینگ؟ گفت: «خودم توی خانه بهش درس میهم». گفتم: « اِ؟ چه باحال. حالا خوبیش چی هست؟».
گفت «هر چی خودم دوست دارم بهش یاد میدم. نه هر چی که اونها دوست دارن.». باز هم چه باحال. آدم وقتی ارزش هوم اسکولینگ را میفهمد که ببیند پسرش از مدرسه آمده خانه و یک ریز دربارهی شجاعت سربازان آمریکایی و روان کردن دموکراسی و انتظار به آمدن عیسی و… حرف میزند. تا به خودت میآیی میبینی که مغزش را شستهاند و خلاص. همان بلایی که سر من آمد. بیست و هشت سال طول کشید تا مغز شستشو دادهام را دوباره بتوانم کثیف کنم. به زن گفتم: «راس میگی. آموزش خطرناکترین ابزاریه که بشر خلق کرده. حتی از شربت خیار هم مزخرفتر. شمشیری تیزیه که افتاده دست سیاستمدارهای پفیوز. حالا میشه عکستون رو بگیرم؟». با رضایت لبخند زد و گفت: «بگیر سوئیتهارت!»
بایگانی ماهیانه: آبان ۱۳۹۳
۴۷
راه و بیراه از شرافتهای گوسفندواری که در روح کارمندی نهفته است، گفتهام. اینکه مثلا هر روز صبح سر یک ساعت وحی شده بیدار میشوم. سر یک ساعت وحی شدهی دیگر ماشینم را روشن میکنم و راه میافتم سمت ِ محل شرافتریزیام. از یک مسیر همیشگی. چندین سال پیش هر کس میپرسید: «چقدر باید برونی تا برسی سرِ کار؟»، میگفتم: «حدود ده مایل». اما حالا این مسیرها و زمانها در من نهادینه شده. دقیق شدهام. جواب میدهم: «نه و سی و چهار صدمِ مایل.» دقیق. با شرافت. مثل عدد پی، همیشه ثابتم. همهی پدیدهها و عوارض سرِ راهم را میشناسم. در طول مسیرم، چهار درخت چنار ژاپنی میبینم. یک درخت بلوط صد ساله که کمرش شکسته و فکر کنم همین روزهاست که بشکند و بیفتد وسط خیابان. یک مرد پنجاه ساله را هر روز میبینم که پیراهن سفید میپوشد و پورشهی نقرهایاش را میراند تا یک جایی. چند چراغ قرمز را با هم هستیم. و الخ.
اما وسط همهی این ثبوت و رکود، یک دلخوشی هم داشتهام. یک چیز ثابت که به قول اینها «تاچ مای هارت». یک پیرزن. دستکم هشتاد سال دارد. شاید هم بیشتر. هیچ پارامتر زیبا و خیرهکنندهای از او باقی نمانده. نوک استخوانهای آرنج و زانو و دندههایش از زیر لباسش میزند بیرون. مغلوب گذر زمان شده. مثل همان بلوط صد ساله. همیشه چهار مایل که میرانم، میبینمش که سر تقاطع یک خیابان ایستاده است و سگ خستهتر از خودش هم کنارش نشسته. صبح به آن زودی. تنها حسن (به سکون ِ سین و نه فتحه) زن موهای بلند و سفیدش است. روزهایی که باد میآید، خرمن موهایش تا وسطهای چهارراه شره میکنند. یک صحنهی خاکستری که واقعا تاچ مای هارت.
پیرزن سلبریتی من است. خودش، موهایش، سگ خستهاش که شبیه یک سوسیس پادار است و آن نگاهش که هیچ وقت به نگاهم گره نمیخورد. از او که رد میکنم تا برسم سر کار، با خیالش فانتزی دارم. بارها به خودم گفتهام که «ابله. بزن کنار و برو باهاش دو کلوم حرف بزن. عکسش رو بگیر. الکی بهش بگو که شبیه مادربزرگت است. یک چیزی که ارادتت را به او ثابت کند» اما یک چیزی این وسط نمیگذارد. یک چیزی میترساندم. میترسم که برخورد نزدیکم با او، بتش را بشکاند. او خدای من و خدای آن سگ و خدای آن چهارراه است. خدا را نباید از نزدیک دید تا مبادا حقیر شود. مثل همان روزی که داریوش مهرجویی آمد شهر ما. تا آن روز خدای من او بود. اما دهانش را که باز کرد و یک جمله گفت، رید به حال خودش. عین یک بتی که چکش بگیرد و بکوبد توی ملاج خودش. همین شد که هیچ وقت نرفتم سراغ پیرزن.
حالا دو هفته است که او را ندیدهام. هر روز سر چهارراه سرعتم را کم میکنم. چپ و راستم را رصد میکنم. اما نیست. نگرانم. نگران اینکه دیگر نیاید. اگر نیاید، یکی از المانهای ثبوت و رکود شرافتم فروریخته. چیزی کم است. این را حس میکنم. یک چیزی کم است. من خدای موبلندم را میخواهم.
۴۶
یک اسمی برای این عکس باید پیدا کنم. اصلا دلم میخواهد برای همهی عکسهایی که دوستشان دارم یک اسم بگذارم. اصلا هر چیز خوبی باید یک اسمی داشته باشد. مثل قرمه سبزی. مثل تربچهی قرمزِ تند. مثل شاتوتهای خانهی گلستانمان. مثل همهی چیزهای خوب. این عکسم هم باید اسم داشته باشد. مثلا اسمش را بگذارم دختری زیر آسمان نوامبر. بیراه هم نگفتم. هم دختر دارد، هم آسمان پائیزی نوامبر بالای سرش است. خیلی مودب بهش گفتم: «میخوام عکست رو بگیرم». خیلی مودب پرسید: «واسه چی اونوقت؟» خیلی مودب گفتم: «واسه خودم. همینجوری. از سر بیکاری». خیلی مودب لبخند زد و گفت باشه. اصلا ادب پاشیده بود روی زمین. خیلی مودب. درد و بلایش بخورد توی سر آن پیرمرد بدعنق یکشنبه. حیف که عکسش را ندارم تا اینجا پستش کنم. اصلا سر عکس دعوایمان شد. یکشنبه عصری رفتم پارک. مردک با آن چشمهای آبی و قشنگش نشسته بود روی نیمکت. زیر یک درخت بلوط کلفت. زیر پایش هم پر بود برگهای زرد و نارنجی. آسمان هم ابری و گرفته. همان آسمان نوامبر. اصلا خودش همینجوری عکس بود. مودب ازش پرسیدم میشه عکست رو بگیرم؟ مثل سگ پرید بهم. که نه نمیشه. مرتیکهی کِرِیزی. اگر اجازه میداد الان به جای این دختر موکوتاه عکس آن پیرمرد مو بلند را گذاشته بودم و اسمش را میگذاشتم مردی از جنس نوامبر. اما نگذاشت.
۴۵
عکس را یک ماه پیشتر گرفتم. یک کارناوال بود. شاید هم فستیوال. یا یک چیزی شبیه به آن که آخرش با وال تمام میشد. مردم صف کشیده بودند دو طرف خیابان به تماشا. این خانم هم بود. لابد سی و چند ساله. ورجه ورجه میکرد. با موبایلش از هر سوراخی عکس میگرفت. میخندید. قر میداد. ادا درمیآورد. اگر مادربزرگم عمرش قد داده بود و میآمد اینجا تا یک سری به ما بزند و من هم دستش را میگرفتم و میآوردم اینجا، حتما میگفت: «دخترهی یه لا قبا خجالت نمیکشه. سن ِ خر ِ خدا رو داره. اون وقت ادا و اصول دخترای تینایجر رو در میآره». البته ادبیات مادربزرگ من این شکل و هیبت را نداشت. با خر خدا هم هیچ وقت شوخی نمیکرد. اما حتما یک چیزی میگفت که همین معنی را بدهد. همین فحوا اما به زبان خودش.
اگر میگفت، من فیالفور منبرم را سِتآپ میکردم و میچریدم بالا و بهش میگفتم: «نچ! میدونی چیه عزیز دلم؟ زندگی آدم مثل یه توپه که یکی بندازهاش بالا. میره، میره و یه جایی توی هوا میایسته.» یک کسری از ثانیه. یک لحظهای که توپ دیگر حرکت نمیکند. فرصت دارد دور و برش را نگاه کند. پیک. اوج. شکوه. جایی که توپ آرزو میکند برای همیشه آنجا ماندگار شود. اما جاذبهی دیوث اجازه نمیدهد. توپ برمیگردد پائین. اما فکر و خیال و روحِ توپ همان بالا میماند. تا آخرش هم فکر میکند خودش بالاست. یا دستِکم دلش میخواهد. آنقدر با خیال پیک، خوش است تا بالاخره با مخ برود توی زمین. زارپ.
«حالا ماجرای همین آدم توی عکسه. رو به پائین با خیال پیک داره کیف میکنه.» و از منبر سُر میخوردم پائین. اگر مادربزرگم عمرش قد میداد و میآمد اینجا تا یک سری به ما بزند، به اینجای ماجرا که میرسید حتما انگشت اشارهاش را میگذاشت کنار شقیقهاش و چند دور ساعتگرد آن را میچرخاند و میگفت: «تو هم مخت تاب داره به مولا». البته ادبیات مادربزرگم این شکل و هیبت را نداشت. اما یک چیزی میگفت توی همین مایهها. همین فحوا.
پینوشت کنم که این دختر قصهی ما که همهی عضلاتش را کشیده و کش آمده، مشغول عکس گرفتن از آتشنشانهای جذاب و نیمه برهنه بود. از همین آتشنشانهایی که آتش به جان آدم میزنند.
۴۴
خواستم توضیح این عکسم را با یک جملهی سورئال شروع کنم. بگویم: «قدیمها یک دوست دختری داشتم که همیشه میگفت بلاه، بلاه، بلاه…». اما من نه تنها حتی یک مویرگ سورئالیستی ندارم ، بلکه خیلی هم رئالم. واقعی. دوست دختر هم نداشتم هیچ وقت. پس توضیح این عکس را با این جملهی رئال شروع میکنم: یک همدانشگاهی داشتم که موهایش فرفری بود. قد بلند و سیاه. گاهی وقتها یک چیز سیاه کوچک از جیبش میکشید بیرون، فتیله میکرد و میانداخت توی استکان چای. بعد چای را سر میکشید. ده دقیقه بعد، زبانش کار میافتاد. فیلسوف میشد. هر چه بود کار همان فنگ سیاه بود. همیشه به من میگفت تو نُرم جامعه هستی. بعد هر بار من میگفتم: «منظورت نَرمِ جامعاس؟». من چه میدانستم نُرم چیست. میگفت: «متوسط جامعه هستی». بعد با خودکار، روی اولین کاغذ جلوی دستش، یک نمودار زنگولهای کت و کلفت میکشید و برآمدگی آن را هاشور میزد و میگفت: «تو اینجایی. جایی که همهی مردم دیگه هم هستن. تو آدم نُرم و حوصله سربری هستی که هیچ چیزی برای گفتن نداری. مثل همهی آدمهای نُرم دیگر. مثل اکثریت عاقلی که اقلیت دیوانه را مسخره میکنن.»
من جوابش را نمیدادم. فوقش یک آروغ میزدم. زر مفت میزد. لااقل آنوقتها فکر میکردم زر میزند. حالا بعد از این همه سال نظرم بدجوری دارد به نظرش نزدیک میشود. افتادهام پی آدمهای خارج نُرم. اصلا شده تفریح برایم. آدمهایی که مثل همه نیستند. این پسرک هم یکی از آنها بود. خارج جمع خوش میگذراند. لای آدمها بود اما تنها. یک خارج افتاده از قلمبگی زنگوله. یک جایی کنارِ نمودار. دنیای خودش را داشت. یک دنیای خلوت که هیچ نُرمی را در آن راه نمیداد. هیکلش توی هیچ فلوچارتی جا نمیشد. حکما همین طور بود. این آدمها هیچ هم حوصله سر بر نیستند. بر خلاف ظاهر کسالتبارشان. فقط کافیست درِ دنیایشان را برای آدم باز کنند. همین. این را گفتم که لال از دنیا نروم.
نوشتهای در حد یک بعد از ظهر دوشنبهی نُرم.