یک کسی (شاید خودم بودم و الان فقط یادم نیست) نوشته بود که عــکس، تنها مـدیایی است که به طــرز شگفتآوری به “لـحظهها” ماهیتی فـیزیکی میدهد. “لـحظه” یک تعریف مبهم و گذراست که نه میشود آن را لـمس کرد، نه به آن خیره ماند و نه میشود از آن داسـتان ساخت. اما این وسـط عـکس است که یـقـهی لـحظه را توی هوا میچـسبد، آن را میکُـشد و تـاکـسـودرمـی میکند. همان کاری که سنگ قـبر با آدمهـا میکند و به آنها بعد از رفتنشان اسم و تـاریخ و هـویت میدهد. عـکس هم شـناسنامهی لـحظههای مـرده است.
چـهارسال پیش رفته بودم مـسافرت. کنار رودخـانه، یک مـرد کوتاه قد و یک زن (که اسمش را خودم گذاشتم کــارِن) به قصد کــُشت همدیگر را مـیبوسیدند. من هم عکـسشان را گرفتم. بعد از اینکه لــبهایشان ورم کرد، مـرد کوتاه قد سرش را انداخت پائین و یک چیزی گفت. مثلا گفت «دیـگه وقـتشه که برم». کــارِن بغض کرد و گفت: «یعنی هیچ راهی نداره؟». مـرد کوتاه قد سرش را تکان داد. لابد یعنی نه. هیچ راهی برای مـاندن نبود. کــارِن را بغل کرد. کمی بعد از او جدا شد و سوار ماشـین شد و رفت. مـحترمانه با هم وداع کـردند. بـرای همیشه. زن ماند و رودخـانه و مـرد کوتاه قدی که رفته بود و خـدا میداند چند هزار لـحظهی مرده. این وسط فقط من بودم که یکی از این لحظهها را تـاکـسودرمـی کردم و نگه داشتم برای همیشه. لـحظهی وداع کــارِن با مـرد کوتاه قد. این تنها شاهد وجود آن لحظه است. عکسها راخوب باید نگه داشت.
بایگانی ماهیانه: دی ۱۳۹۳
۶۰
این روزها مشغول نبرد برای تصاحب یک میز خالی هستم که کنار پنجره است. سالهاست که برایش دندان تیز کردهام و میخواهم اشغالش کنم. تا هفتهی پیش که میز خالی شد. چند مشتری پر و پا قرص دارد. اما گمان نکنم کسی به اندازهی من برای داشتن آن راسخ باشد. من فــتیش ِ پنجره دارم. بودن کنار پنجره، من را به اوج هوسناکی میرساند. هر کس بالاخره یک فـتیشی دارد و طبعن عیبی هم نیست. یکی کفش پاشنهی بلند، یکی لالهی گوش، یکی ساق پا و یکی هم پنجره.
امروز هم روز سرنوشت است. آنقدر فـتیشم قوی هست که برایش حتی خون بریزم. یک آجر نصفهی قمی (که البته ساخت قم نیست) گذاشتهام توی کشو که اگر کار به جای باریک کشید، جـَنَـم خودم را بریزم روی دایره. آن میز و آن پنجره، سرزمین من است. نـاموسم است. اصلا نوار غزه است و من هم یک فلسـطینی آزاده با یک نصفه آجر قمی توی کشو.
امـروز، یا در راه آن پنجره و میز زیر آن جانم را فدا میکنم (که لقب شهید کمترین مدالیست که به سینهی مجاهدان آسماندوست میشود آویخت)، یا دشمنانم را به هـلاکت میرسانم و صاحبش میشوم. در این صورت یک گل ارکـیدهی زرد میگذارم لبهی طاقچهاش. بعد هر روز عکس سلفی میگیرم با پنجره و ارکیده و فنجان قـهوهام. بعد پست میکنم اینجا و مینویسم «ویـوی دهات ما از پشت پنجرهی محل کارم. من چه خوشبختم».
این عکس را هم قدیمها از پشت پنجرهی یک رستوران گرفتم. اساسا اینجا پنجرهای نیست که من عکسش را نگرفته باشم. مثل بعضی آدمها که همهی لالههای گوش را دندان زدهاند.
۵۹
داخل جمجمهام، یک جایی نزدیک هیپوفیزم، یک آدم مــودی نشسته. در واقع دفترِ کـارش همان جاست. کار خاصی هم ندارد، الّا اینکه مــودی باشد. هر روز پــردهی جلوی پنجره را مـیزند کنار و نگاه میکند به آسمان. چــانهاش را میخاراند و زیر لب میگوید “هــمممم”. بعد تصمیم میگیرد که سـرحـال باشد یا غمگـین. جـور تصمیمهای این مــردک را من باید بکشم. که مثلا آهنگ “تصورکن” جــان لـنون را گـوش کنم و اشک بریزم. یا باید مــارتیک گوش کنم و فکر کنم چقدر آفتاب پرنـور است. افـسارم افتاده دست این مــردک که دفتر کارش کنار هیپوفیزم است. به همه چیز کار دارد. اینکه چقدر غذا بخورم. چطور لباس بپوشم. ریـشم را بتراشم یا نه. عکسهایم را سـیاه و سـفید بگیرم یا رنگی. نـخ دنـدان بکشم یا نه.
میخواهم باهاش حرف بزنم. مرد و مردانه. یک روز ببرمش یک جایی که هیچ کس نباشد جز خودم و خودش. بهش بگویم میخواهم بازنشستهاش کنم. با حـقوق و مـزایای عالی. مجسمهاش را درست میکنم و میزنم یک گوشـهی جمجمهام. زیرش هم مینویسم به پاس یک عمر خدمات مستمر. بهش میگویم از حالا به بعد برو یک گوشهای دراز بکش و آنقدر آسمــان را نگاه کن تا بمیری. اگر هم قبول نکرد میروم سراغ راهـکار زاپاس. کمی لــیتیوم توی آب پرتــقال حل میکنم و میدهم بخورد تا همیشه بخندد. آب پرتقال دوست دارد. مطمئنم.
این عکسم را خیلی دوست دارم. اسمش را گذاشتم زنــی ایستاده بر تیــغهی تیزِ تصمیم. چرا؟ نمیدانم. شاید چون همهی عکسهایم اسم دارند. این یکی هم باید داشته باشد.
۵۸
امروز ماشینی که رانندهاش شبیه مراد جباری بود، پیچید جلویم. اگر دیر جنبیده بودم، سگدست ماشینش پانکراسم را دریده بود. اما به موقع فرمان را پیچاندم و پانکراسم را نجات دادم. برای چند لحظه زل زدم به رانندهاش. شیشه را دادم پائین و سرم را بردم بیرون. به فارسی پرسیدم تو مراد جباری هستی؟ رم کرد و فلنگ را بست.
مراد جباری هندسهی فضایی درس میداد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم میزد. یک بار سر کلاسش خمیازه کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آنقدر کشید تا مبحث منشورهای فضایی را تمام کرد. من هندسهی فضایی را درک نمیکردم. برای همین خمیازهام میگرفت. اصلا هیچوقت درک درستی از احجام و مسائل سهبعدی نداشتم. مثلا میپرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحهی فضایی که با زاویه ۳۷ درجه آن را قطع کردهاند چقدر است؟ تا میآمدم تصورش کنم، فشارم میافتاد.
هندسهی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانهی ما فعلی جنایی محسوب میشد. بار گناه و عقاب آن هموزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمدهفروشی هرویین بود. شاید هم بیشتر. همان شبی که کارنامه را دادند، یک دادگاه غیرعلنی وسط اتاق نشیمن برقرار شد. من هم متهم ردیف اول تا آخر. تفهیم اتهام شدم و مجازاتم معلوم شد. همهیتفریحات تابستانی ممنوع. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز میکنند و نه موبایل). اما مجازات اصلی باز شدن پای مراد جباری به خانه بود. معلم خصوصی. مینشست روی مبل گوشهی اتاق پذیرایی. درازترین آدمی بود که تا حالا روی آن مبل نشسته بود. زانوهایش همتراز گونههایش میشد. بعد تلاش میکرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمیشناختیم.
شهریور امتحان دادم. شدم دوازده و نیم. مرادجباری تلفن زد که چند شدی؟ گفتم دوازده و نیم. گفت خاک تو سرت. اگر دم دستش بودم حتما عملن خاک تو سرم میکرد.
من هنوز هم اجسام سه بعدی را درک نمیکنم. ولی قیافهها خوب توی ذهنم میمانند. مطمئنم آن الدنگی که امروز صبح پانکراسم را تهدید کرد، خودِ مراد جباری بود.
۵۷
سال نو مثل عطسه است. آمدنش دست خود آدم نیست. میآید. بعد همه از سر عادت میگویند عافیت باشه. در واقع گفتن و نگفتن این جمله هیچ اثری فیزیکی در حال آدم ندارد. اما بهرحال میگوییم. انگار حالمان را خوب میکند. مثل جملهی عزیزم دوستت دارم. اثر فیزیکی ندارد. اما تا دلتان بخواهد تاثیرات شیمیایی میگذارد. پس سال نوی میلادیتان مبارک. شما بخوانید عزیزم دوستت دارم.
۵۶
یک همکار جوان هنگکنگی دارم که بغلم مینشیند. بغلم نه به معنای توی آغوشم. یعنی میز کناریام مینشیند. اسمش یونگ است اما ما صدایش میکنیم جاناتان. مثل من که اسمم فهیم است و بعضی صدایم میکنند فرانک. زیر پوستی لذت هم میبرم. جاناتان همیشه میخندد. جواب سلام را با خنده میدهد. حالت چطور است را با کرکر جواب میدهد. جوک بهش بگویی برای چند دقیقه میرود توی کما. من معتقدم (خیلی راسخ) که خدا موقع خلقت جاناتان، انگشتش را توی نافش جا گذاشته و دائم مشغول قلقلک دادنش است. اما عذابآورترین خصلت او سادگیاش است. خیلی صاف و ساده و بیغل و غش. مثل یک نوزاد بز که همین نیم ساعت پیش به دنیا آمده باشد. هیچ شیطنت و خرده شیشهای ندارد. هیچ. اسطورهی کسالت است. آدم بدون خباثت و شیطنت، مثل فرنی بدون شکر است. به لعنت خدا نمیارزد.
یک رستورانی همین بغل (به معنی کنار و نه آغوش) هست که یک گارسون بیستوخوردهای ساله دارد. موهایش را مرتب بالای سرش قارچ میکند و خیلی مودب حرف میزند. مثل پیغامگیر تلفن. لبخند که میزند گوشهی لبش چهار میلیمتر از هر طرف میزند بیرون. دقیقا چهار میلیمتر. انگار صاحب رستوران علاوه بر لباس فرم، یک لبخند هم گذاشته روی لبش. طراحی شده و منظم. گارسون، اسطورهی کسالت است. مثل جاناتان. آدم را مجبور میکند که زود به او بگوید “همون غذای همیشگی” و راهیاش کند تا برود. گارسون ساعت پنج کارش تمام میشود. اول از همه جلوی همان رستوران قارچ موهایش را باز میکند و ولشان میکند روی شانههایش. ژولیده و شانه نکرده. بعد هم یک سیگار روشن میکند. بدون لبخند. تازه یک اخم ملو هم دارد. بعد لخلخکنان، بیخیال و خسته سوار فورد ماستنگ کروکی پکیدهی مدل هشتاد و پنجاش میشود. بعد هم استارت و گاز و اینها. گارسون از ساعت پنج به بعد به یک موجود قابل تحمل تبدیل میشود. مثل فیونا در فیلم شرِک که بعد از غروب آفتاب تبدیل میشد به یک دیو دوستداشتنی. مثل دخترهای دبستانی که بعد از خلاص شدن ، جلوی در مدرسه مقنعههاشان را درمیآورند. شیطنت متافور جذابیت است.
حالا ماندهام چطور همهی اینها را به جاناتان حالی کنم. چطور به او بفهمانم که یک افزونهی بیخطری هست به اسم شیطنت که لازمهی هر زن و مرد آزاده است. چطور به او بگویم همیشه خندیدن، نایس بودن، مهربان بودن، منعطف بودن و مودب بودن خیلی ملالآور است. گاهی اوقات یک تشر و اخم و شیطنت و خباثت و کثافت برای تنوع لازم است.
۵۵
آپارتمان ستارخان تنها نقطهی اتصال مادی من و ایران بود. که آن هم حالا نیست. همسایهی بغلیمان آقا صادقپور بود. هیکلش درشت بود و دو تا سر داشت. نه دو تا سرِ جدا. دو تا سر که هفتاد درصد همپوشانی داشتند. مثل تو تا گریپفروت گنده که محکم به هم چسبیده باشند. هر بار میدیدمش یاد تقیدوسری میافتادم. تقیدوسری بهترین پنچرگیری دزفول را داشت. با یک کمپرسور باد و دو تا وانِ پر از آب چرک جهت غرقآب کردن تیوبها و تشخیص پنچری و پیدا کردن محل فیس کردن آنها. دکانش سر ِ مثلث بود. مثلث یک میدانی بود توی دزفول که گرد و دایره نبود. مثلث بود. برای همین به آن میگفتند مثلث . کسبهی دور مثلث شایعه انداخته بودند زیر دست و پا که تقی، برادر دو قلویش را توی رحم مادرش خورده که حالا این شکلی شده. کلا کار کسبهی مثلث همین بود. گیر میدادند به همدیگر. مثلا یک آقا قمشیِ ذغال فروش بود که از گوجه بدش میآمد. کار کسبهی مثلث این بود که از کنار ذغالیفروشیاش رد بشوند و فقط آرام بگویند تماته. همان گوجه به زبان دزفولی. بعد از یک سال قمشی ذغالفروش روانی شد. روانی به معنی کلمه. دکان را بست. هر روز با سنگ میافتاد دنبال مردم و فحش ناموسی میداد به بنیصدر. بعضی وقتها هم به تماته فحش میداد. کسبهی مثلث روانیاش کردند. اما تقی دوسری خیالش نبود. شاید چون که دو تا سر داشت و جای دو نفر آدم ظرفیت داشت.
اما آقا صادقپور با وجود داشتن دوسر، خیلی ظرفیت نداشت. هر شب با زنش دعوا میکرد. ما هم لیوان میچسباندیم به تیغهی نازک بین خانهها و گوش میدادیم و تخمهی آفتابگردان میشکاندیم. تلویزیون که برنامهی جالبی نداشت. فردا صبحش هم میآمد از ما عذرخواهی میکرد که دیشب بچههایش سر و صدا کردهاند. تقصیر را میانداخت گردن محمدکامبیز. اسم پسرش را از روی شوخطبعی محمدکامبیز نگذاشته بود. خودش از یک خانوادهی کراوتی-مینیژوپی بود. زنش از یک خانوادهی چادری–هفتهای دو بار زیارتی. خانهی پدرش که میرفتند صدایش میکردند کامبیز. خانه ی زنش که میرفتند صدایش میکردند ممد (محمد). به نظر من که پلیتیک خوبی بود.
همهی اینها را گفتم تا یادم بماند یک روزی خانهای در خیابان ستارخان داشتهام. همسایهام آقا صادقپور بود که من را یاد تقیدوسری میانداخت. در ضمن یک میدان هم توی دزفول هست که بهش میگفتند مثلث. تماته هم یعنی گوجه. باور کنید اینها خیلی راحت قابل فراموش شدن هستند. باید نوشتشان. جدن.
۵۴
یکشنبهها مثلا بین ساعت سه تا هفت عصر، برای من زمان خاصی است. همهی هرمونهای بدنم دست به یکی میکنند و دقیقا به یک اندازه ترشح میکنند. مثل کشورهای عضو اپک، با هم هماهنگاند و خروجیشان یکی است. این طور وقتها هست که هیچ حس خاصی در من غلیان نمیکند. نه عصبانی نه ناراحت نه خوشحال نه هیجانزده. هیچ. کسالت مفرط. امید (به معنای معنوی آن و نه امید سلطانی) کلا متواری میشود و جای خودش را به هیچی میدهد. هیچی مثل یک اتاق تاریک با سقف بلند است که هر چه جلو بروی دیوارهایش هم با آدم جلو میروند و بهشان نمیرسی. پریز لامپش هم روی سقف است. که آن هم خیلی بلند است.
قدیمها که هنوز مجرد بودم و خانهی پدرم زندگی میکردم هم همین وضعیت را داشتم. با این تفاوت که چهارشنبهها، هرمونها اپکبازی در میآوردند. آن وقتها پدرم فرشتهی نجات میشد. همانطور که روی مبل نشسته بود و اهم اخبارِ غیر مهم را با صدای بلند تماشا میکرد و گوش هم نمیداد، میپرسید: «ها؟ چیه؟». هر دو نفرمان میدانستیم که چهارشنبه شب است و ماجرا از چه قرار است. کاسپارفِ روحیه دادن است. استاد مسلم. از یک تک بیت سعدی شروع میکرد تا برسد به حدیثهای قدسی و واقعی و جعلی و آیات شریفه و تورات و کلا کتابخانهی پیامبران اولوالعزم را ریسه میکرد پشت سر هم. مورد داشتیم که دست به دامان ایرج میرزا و الهی قمشهای هم شده. یک طوری و از یک زاویهی رویایی چهارشنبه عصرها را به تصویر میکشید که آدم فکر میکرد توی بغل زن مورد علاقهاش دارد شب جمعه را سپری میکند.
حالا که موهبتش نزدیکم نیست. باید خودم فکری به حال خودم بکنم. مثلا مینشینم پای ویدئوهای یوتیوب و الکی لای آنها میچرخم. ابتذال، راه دوم درمان این تعلیق احساسی است. تعلیق احساسی! چه اسم سکسی و هیجانانگیزی. هیچ جا مثل یوتیوب و فیسبوک پکیج ابتذال را یکجا تقدیم آدم نمیکند. مثلا ویدئوی تولد یک بچه زرافه. مادرِ درازش پاهایش را چهل و سه درجه باز میکند و از همان بالا تولهاش را ول میکند پائین. چه خوشآمدگویی گرمی. تولهی بدبخت مجبور است قبل از اینکه خوراک شیرها بشود، دست و پایش را جمع کند و بدود اینطرف و آنطرف. زندگی تخمی.
بعد میروم سراغ فیسبوک. چرندیات تکراری و جوکهای لوس و ویدئوهای نخ نما را با دقت نگاه میکنم. کامنتهایشان را دانه به دانه با ولع میخوانم. حتی بعضیها را لایک میکنم. بعد گیر میدهم به پروفایل آدمها. که مثلا عکس همان زرافه را گذاشته و اسم خودش را هم گذاشته درازِ قشنگ و حرفهای حسابی آدمهای دیگر را بلغور میکند. به حساب خودش آمده توی یک شبکهی اجتماعی. مثل بالماسکه. بعد فحش میدهم به مارک و فیسبوک را میبندم و میروم سراغ وبلاگ آدمهایی که دوستشان دارم . آخ! من عاشق این آدمهام. توی تاریکی برای خودشان مینویسند. بیکامنت و لایک. هر خط نوشتهشان را مثل آلوچه میگذارم زیر زبانم تا کمکم برود توی رگهایم و قاتی خونم بشود. این آدمها گنجینهی من هستند. یک گنج پنهان که هنوز دست آدمهای کمی به آن رسیده. آدمهایی که هنوز وارد ابتذال لایک و کامنت فیسبوک نشدهاند. قدیم از این نویسندهها زیاد داشتیم. توی وبلاگشان مینوشتند و عکس و اسمشان معلوم نبود. ما هم میخواندیمشان فقط برای نوشتههایشان. حالا خیلیهاشان آمدهاند اینجا و خودشان شدهاند بخشی از ابتذال. از خودشان عکسهای سکسی میگذارند. نوشتههای یک خطی چرند مینویسند تا فقط حضورشان ثابت شود. اینها همان سنگ قبرهای طلایی دوران اوج نویسندگی خودشانند. اوف بر شما!
امروز یکشنبه است. ساعت بین سه تا هفت. همهی هرمونها از خودشان گهبازی درآورده بودند و سقف تولیدشان را مثل اپک یکسان نگه داشتهاند. و من دارم مینویسم. نوشتن راه دیگر بر هم زدن این تعادل است. راهی که میرسد به سقف آن اتاق تاریک و میشود لااقل لامپ را با آن روشن کرد. مخصوصا وقتی که حوصله ی ابتذال را نداشته باشی و پدرت هم ۱۴۳۷۰ کیلومتر با تو فاصله داشته باشد. نوشتم تا تعادل هرمونها را برهم بزنم. که زدم. حالا که پاراگراف آخر را مینویسم دیگر دچار تعادل احساسی نیستم. بلکه ناراحتم. اما خوشحالم که ناراحتم. بالاخره یکی باید این تعادل را به هم میزد تا حرکت ایجاد شود. این عکس را هم چند سال پیش گرفتم. مطمئنم که این پرنده هم یک جورهایی دچار تعادل احساسی بود. تا وقتی که یک سنجاب بدبخت را دید و کشید به نیش. راز بقای موجودات به همزدن همین تعادل احساسات است. جدن.
۵۳
یکهو دلم خواست از دخترهای آقای پهلوان بنویسم. تقصیر این عکس بود که من را یاد دختر بزرگ آقای پهلوان انداخت. اصلا یک قانون مسلم حاکم بر جهان هستی هست که از زیر چشم نیوتون در رفته و به نام خودش ثبت نکرده. طبق این قانون هر کسی قابلیت این را دارد که آدم را یاد کس دیگری بیاندازد. ردخور هم ندارد. حتما باید این قانون را ثبت کنم به نام خودم. شاید هم تا حالا به نام علی شریعتی یا حسین پناهی یا حسن ریوندی یا استاد هلاکویی، یک جایی ثبتش کردهاند. این آدمها همهی حرفها را زدهاند و هیچ چیزی برای ما باقی نگذاشتهاند. ما نسلی هستیم که نه حرف جدیدی برای گفتن داریم و نه قانون جدیدی برای کشف کردن. نسل تکرار. بگذریم. بچسبیم به دخترهای آقای پهلوان. در واقع به بحث دخترهای آقای پهلوان. رفته بودم لس آنجلس. خیلی قبلترها. بی هوا این عکس را گرفتم. بعد برگشتم خانه و عکس را توی کامپیوتر دیدم. بعد یاد دختر بزرگ آقای پهلوان افتادم. درخشانترین آدمهای دوران تینایجری من بودند. سلبریتی. بلوچی. پیاف. اصلا خود خدا. لااقل پانزده سالی از ما بزرگتر بود. ما یعنی من و پژمان. مثلا ما چهارده سالمان بود، دخترهای پهلوان سی سالشان بود. توی محلهی گلستان اهواز آن هم سال مثلا شصت و هشت. آن وقتها در آن محله، بلوچی و پیاف کسی بود که مانتوی خاکی رنگ فشنگ میپوشید. عینک آفتابی بزرگ روی سرش میگذاشت و رانندگی هم میکرد. مثل دخترهای پهلوان. شورلت نوا داشتند. بعضی بعد از ظهرها با ماشین میرفتند شهر. شهر یعنی خیابان نادری. گلستان روستا بود لابد که به خیابان نادری و بازار کاوه میگفتیم شهر. مثلا میگفتیم جاسم کجاس؟ میگفتند با زیدش رفته شهر دور بزنه. مثل دخترهای پهلوان. از پژمان خبر ندارم اما بعضی از صحنهها مثل روز اول توی ذهنم روشن و شفاف باقی ماندهاند. مثلا یک روزی که دختر بزرگ پهلوان که شبیه همین دختر توی عکس بود، ماشین را آورد بیرون توی کوچه. منتظر خواهرش ماند. تکیه داده بود به شورلت نوا. عینک بزرگش روی سرش. پاهای لاغرش را هم ضربدر کرده بود و بی خیال ته کوچه را نگاه میکرد. مثلا انگار میگفت شما به تخمم هم نیستید. شما یعنی من و پژمان. بعد خواهرش آمد و دوتایی سوار شدند و رفتند شهر. همان خیابان نادری. کوچهمان آسفالت نبود. نوا هر چی خاک بود فرستاد سمت ما. خاک سلبریتیهای کوچهمان را میخوردیم. هر روز.
من از پژمان خبر ندارم. اما دخترهای پهلوان، عین طعم گس شراب کهنه زیر زبانم بودند. اگر از پدرشان نمیترسیدم حتما رازم را به دختر بزرگش که شبیه همین دختر توی عکس است میگفتم. شاید از دوچرخهی آلمانی سبز دسته بلندم خوشش میآمد و مثلا میپرسید اسمت چیه؟ من هم اسمم را میگفتم. بعد میپرسید دوس داری بریم شهر یه دور بزنیم؟ من هم از خدا خواسته همان جور با دمپایی میپریدم صندلی عقب نوا. صندلی جلوی جای خواهر کوچکتر بود. فکر کن با نوا خیابان نادری را بالا پائین کنی. آن هم با بلوچی محلهی گلستان. چه شود.
اما این اتفاق نیفتاد. پهلوانها، ماهیهای بزرگی بودند که حبس در حوض کوچک اهواز شده بودند. یک سال بعد جمع کردند و رفتند تهران. الدنگها. ما (یعنی من و پژمان) ماندیم و یک خروار خاطرهی به وقوع نپیوسته. فانتری.
حالا فکر کن دختری در محلهی بورلیهیلز کالیفرنیا، آدم را یه یاد دختری در محلهی گلستان اهواز بیاندازد. باید هر چه زودتر قانونش را ثبت کنم. اسمش را هم میگذاردم قانون اول پهلوان. هر کسی آدم را به یاد کسی میاندازد. جدن.