۴۶۷

هفته‌ی پیش رفتم یک کنفرانس دو روزه. هزار و دویست مهندس خیابان و پل و فاضلاب و الخ دور هم جمع شده بودند تا درباره‌ی مهندسیِ خیابان و پل و فاضلاب و الخ حرف بزنند. دم‌خور بودن با هزار و دویست مهندس در یک روز اتفاق ناخوشایندی است. درست مثل سر کشیدن کاسه سوپ مرغی است که نه نمک دارد و نه فلفل و نه زردچوبه و نه هیچ کوفت و زهرمار دیگری. یک کاسه سوپ ملال‌آور. شب اول بعد از سمینار ما را بردند به یک سالن بزرگ که ته آن یک گروه موسیقی مشغول جر دادن هر هفت سوراخ بدن‌ خودشان و ما بودند. از بس که بلند و فالش می‌خواندند. هزار و دویست مهندس هم مثل زامبی‌های مارگریتا خورده لای هم می‌لولیدند و درباره‌ی موضوعات مفرحی چون اتوبان‌های در دست ساخت، برنده مسابقات بیس‌بال، بهترین رویکرد در طراحی لوله‌ی مستراح و قس‌علی‌هذا حرف می‌زدند. شرایط مشابه مانور آزمایشی روز محشر و رستاخیز بود. ساعت ده شب، رئیسم را لای جمعیت به عمد گم کردم، از گربه‌روی سالن خزیدم بیرون و تا هتل دویدم، رفتم داخل اتاقم و قفل و زنجیر در را انداختم و پرده را کشیدم و نشستم روی تخت. این مرد جان به لب رسیده که پناهگاه‌اش را پیدا کرده بود. اتاق شماره‌ی دویست و یک. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

کلا من از پناهگاه و مفر خوشم می‌آید. ماه پیش رفته بودم شیکاگو. موقع برگشت، عاطفه دو جلد کتاب آشپزیِ نجف را گذاشت زیر بغلم و گفت برو آشپزی کن. صفحه اول‌اش هم برایم یک پاراگراف حرف حساب نوشت در باب رفاقت. تاریخ هم زد پائیز هزار و چهارصد. من همان‌قدر از آشپزی سردرمی‌آوردم که طوطی‌ها از فیزیک کوانتوم. اما حالا گاهی وقت‌ها پناه‌ می‌برم به آشپزی. از میرزا قاسمی بگیر تا ژیگو و شنیتسل و باقالی قاتق رشتی. آشپزی به مثابه پناهگاه. جایی که در را می‌بندم و صداها را خاموش می‌کنم تا یادم می‌آید که زندگی می‌تواند قشنگ هم باشد مصطفی.

خلاصه این‌طور. یا همان زمان جنگ که بابت هیچ بمب می‌انداختند و ما بابت هیچ می‌مردیم. یک روز مدیر مدرسه‌مان زد به سیم آخر و لودر اجاره کرد و دو شاخه لوله‌ی فاضلاب هشتاد اینچ از ته حیاط آورد و روی آن خاک ریخت و تبدیل‌اش کرد به پناهگاه. آژیر قرمز که می‌زدند، کلاغ‌پر می‌چپیدیم توی لوله. خودش هم سر لوله می‌ایستاد تا قرمز بشود سفید. این‌جا بود که لوله‌ی فاضلاب می‌شد پناه‌گاه اوضاع وخیم‌تر از فاضلاب. جایی که دو زانو نشستن بچه‌ها و فشار به معده‌شان باعث در رفتن پیاپی باد معده‌شان می‌شد و ترس را تبدیل می‌کرد به خنده. تعریف دقیق پناه‌گاه.

تا صبح می‌توانم مثال بیاورم. همین جیم الف که برای‌مان سایز میل‌گرد طراحی می‌کند. از نظر یک‌نواختی، شغل‌اش هم‌تراز یک زندانی محکوم به ابد در انفرادی است آن‌هم در سیبری. اما خب، روزی دوازده ساعت مثل موتور تراکتور رومانیایی کار می‌کند و خیلی هم راضی‌ است. هر چیزی که باعث شود تا نرود خانه و هر چه کمتر همسر نامتعادلش را ببیند، بهتر است. هر جایی که آن جهنم نباشد، برایش بهشت است. همین است که پناه برده به این صفحه کلید و موش‌واره و صفحه‌ی نمایش و رایانه (تبریک به پاس‌داری از قند پارسی).

جا دارد همین‌جا از همه‌ی پناه‌گاه‌های عالم قدردانی کنم. از اتاق‌های دنج هتل. از روحِ لطیف نجف دریابندری. از همین جا که اجازه می‌دهد بنویسم و به کلمات پناه ببرم. از همه‌ی لوله‌های فاضلاب شهری که ما بچه‌ها را از کثافات دنیا نجات دادند. از آقای شایسته مدیر محترم مدرسه. از میز‌ها که آدم با پناه گرفتن پشت آن‌ها می‌تواند به جهنم نرود. با تشکر از الکل و سیگار. با تشکر از آسمان آبی پائیز که آدم را مجبور می‌کند گاهی وقت‌ها بالا را نگاه کند و پائین را فراموش کند. با تشکر از کلمات رکیک و مشت‌های سنگین که آدم پشت آن‌ها پناه می‌گیرد تا گذشته‌ی دردناک خودش را فراموش و جبران کند. با تشکر از کتاب‌ها، بغل‌ها، بوس‌ها، آهنگ‌ها، یادها، هنرها، فیلم‌ها، لوبیاها و بوها (چه خوب و چه بد). با قدردانی از تمام متخصصان بی‌هوشی اتاق عمل و عاطفه. تمام آدم‌های زیبا. خلاصه با تشکر از هر چه سرپناه و پناه‌گاه که در جهان هست.

۴۶۶

جانانم! بیا منصف باشیم و خاطرات خوانسار را شخم بزنیم. اردیبهشت بود و رفته بودیم دم دکان معین تا پوشال کولر بخریم. بس که هوا زود گرم شده بود. بهش گفتیم می‌خواهیم یک هفته فرار کنیم و برویم یک وری که خنک‌تر باشد. پرسید کدام ور؟ گفتیم نمی‌دانیم. گفت بروید خوانسار. همان‌جا زنگ زد به ابراهیم و گفت یک خانه برای دو نفر فراری دست و پا کند. آدرس داد و همان فردا رفتیم خوانسار. ابراهیم ما را برد دم خانه. ته شهر بود. این قدر ته که بنِ خانه چسبیده بود به کوه. یک اتاق داشت و یک کفِ دست حیاط و چهار تا درخت گیلاس. صدای آب می‌آمد. پرسیدی شیر آب باز است؟ ابراهیم جوی ته حیاط را نشان داد و گفت آب چشمه است. از کوه می‌آید. بعد هم گفت که این‌جا همسایه ندارد. همین یک کلید را هم بیشتر ندارد که دست شماست. خودتان هستید و این چهار تا درخت گیلاس. و رفت.

تنبان‌مان را درآوردیم و نشستیم لب جوی و پاها را کردیم توی آب. ترش کردیم از سرما. اما زود عادت کردیم. بعد همان‌طور دراز کشیدیم روی موزائیک‌های تا به تای حیاط. تاریک شده بود. آسمان خوانسار از همه جا بیش‌تر ستاره داشت. حتی از لای برگ‌‌های درخت گیلاس هم دیده می‌شدند. دستت را گرفتم و گفتم من این‌جا خوشحالم، حیف که تمام می‌شود. بعد گفتی که بیا و تمامش نکنیم. زنگ زدیم به معین که می‌خواهیم یک باغ گیلاس بخریم و همین‌جا بمانیم. این‌جا خوشحالیم. معین گفت خوشحالی که به جا نیست. بهش گفتیم: «زر نزن، برایمان باغ گیلاس پیدا کن.»

چهار روز بعد کدخدای یکی از دهات بالا را گذاشتیم توی ماشین و رفتیم باغ را دیدیم و قول‌نامه کردیم. باغی که قرار بود خوشحالی‌مان را مستدام کند. بیست اصله درخت گیلاس داشت. هشتاد تا هم خودمان کاشتیم. ما شدیم صاحب صد اصله درخت گیلاس. زیر آسمان پرستاره‌ی خوانسار. ته مخفی‌گاهی که آب چشمه از حیاطش رد می‌شد و هیچ همسایه‌ای هم نداشت. سر سال گیلاس‌ها را جمع می‌کردیم و می‌فروختیم. جان‌مان می‌رفت برای درخت‌ها . رنج شب‌هایی که یک چکمه برف می‌آمد را می‌کشیدیم. یا روزهایی که باران نداشتیم و دیدن ستاره‌ها آزارمان می‌داد. چرا یک لکه ابر توی آسمان نیست؟ اما خب، اولین دانه‌ی گیلاس نوبر را که می‌گذاشتیم توی دهان‌مان، برق رضایت‌مندی می‌آمد توی چشم‌ها.

جانانم! آن شب ازت پرسیدم خوشحالی؟ تنبان‌مان را درآورده بودیم و پاکرده بودیم توی جوی آب سرد. گفتی راضی‌ام اما خوشحال نیستم. آخ! انگار یک‌هو لامپ را توی تاریکی روشن کردی برایم. ما راضی هستیم اما خوشحال نیستیم. همان سالی که باغ را خریدیم، تصمیم گرفتیم که از جاده‌ی خاکیِ خوشحالی برویم به اتوبان رضایت‌مندی. همان‌جایی که خوشحالی را تبدیل کردیم به وظیفه. ما شدیم معدن‌چیان الماس. سخت‌ترین کار جهان را می‌کنیم تا گران‌ترین عنصر جهان را به دست بیاوریم و بنشانیم روی سینه‌ی زنی زیبا، آن ورِ دنیا. به ما چه می‌رسد؟ رضایت‌مندی از این کار بزرگ و هراس از تصمیم آسمان برای باریدن یا نباریدن. این‌جا همه چیز هست. صد اصله درخت گیلاس. جوی آب سرد. طعم ترش و شیرین گیلاس. اسم بزرگ من و تو. همه چیز الا خوشحالی. خوشحالی را فروختیم به رضایت‌مندی. حالا فقط مالک بخش کوچکی از آسمان پرستاره‌ی این جهان هستیم. آسمانی که حتی دست‌مان بهش نمی‌رسد.

برویم صد اصله درخت‌مان را بکنیم دویست اصله. اما دویست اصله کجا و چهار اصله کجا.

۴۶۵

حالا که دارم این چهار خط را می‌نویسم، تازه رسیده‌ام به میز کارم. با نیم ساعت تاخیر. چرا؟ چون حین رانندگی خیال‌پردازی می‌کردم و حواسم پرت شد و شرکت را رد کردم و رسیدم آن ور شهر. بعد هم سر خر را کج کردم و برگشتم. من معتاد خیال‌پردازی و ساختن فانتزی‌های جورواجورم. بابت همین گاهی وقت‌ها به جای شرق می‌روم غرب. به جای ماست، خیار می‌خرم و به جای گفتن «صبح عالی بخیر» به همکارم، می‌گویم: «چطوری عزیزم؟».

صبح زود از خانه زدم بیرون. قبل از آمدن پاسبان‌ها و خورشید و خروس‌ها. با ماشین رفتم دم کافه‌ی سرِ راه تا قهوه بگیرم. از آینه، راننده‌ی ماشین پشت سرم را می‌دیدم. در واقع فقط چشم‌ها و گونه‌ی چپ و خرمن موهای پر‌کلاغی‌اش را. گمونم حمیرا بود. یا شبیه حمیرا. جوگیر شدم و نوبتم که رسید، به کافه‌چی گفتم که پول قهوه‌ی ماشین عقبی را هم من حساب می‌کنم. پول خودم و حمیرا را دادم و گاز دادم و صحنه را ترک کردم. بعد هم شروع کردم به ساختن خیال و فانتزی با حضور حمیرا. همه جا رفتیم و همه کار کردیم (بله، همه کار). بعد نفهمیدم چطور شد که گذرمان خورد به بانک. حمیرا پشت دخل بود و من رفته بودم آن‌جا تا پول قبض گاز را پرداخت کنم. چهار نفر دیلاغ که صورت‌شان را با جوراب پوشانده بودند و یوزی دست‌شان بود پریدند توی بانک. چهار تا تیر هوایی زدند و چند تا فحش دادند و گفتند که همه بخوابید روی زمین و کیسه‌ی خالی را انداختند جلوی حمیرا که پول‌های بانک را بریزد توی آن. اما من سر پا ماندم. یکی از سارقان  آمد و لوله‌ی یوزی را گذاشت زیر گردنم و گفت بخواب وگرنه می‌زنم. می‌خواستم با خونسردی بگویم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». این دیالوگ محبوب من است. دیالوگی که خیلی وقت‌ها سر تیتر خیالاتم می‌شود. در درگیری مسلحانه با اشرار. در شاخ به شاخ شدن با حضرت عزرائیل وسط صحرای سینا. مواجهه با راننده‌ی خطی آذری-آزادی که سر دویست تومان کرایه، عصایی کشیده و می‌خواهد بکوبد توی سرم. من خونسرد به همه‌شان می‌گفتم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». هر بار هم این جمله تاثیر بی‌بدیلی روی روحیه‌ی ضارب/قاتل می‌گذاشت و قضیه ختم به خیر می‌شد و من مثل قهرمانی ساخته‌ی دست اسپیلبرگ صحنه را ترک می‌کردم.

اما امروز صبح، مرد دیلاغ که لوله‌ی یوزی را کرده بود توی حلقم، یک چشمم به نور آفتاب بود که از پنجره‌ی بانک افتاده بود روی سنگ‌های مرمر کف بانک و آن چشمم هم خیره بود به صورت نگران و زیبای حمیرا و لیوان قهوه‌‌ که بخارش مثل روح از تن آن بیرون می‌زد. هر کاری کردم این دیالوگ جاری نشد. من چیزی برای باختن در آن خیال داشتم. حمیرا بود. قهوه بود. ممکن بود بعد از رفتن دیلاغ‌ها، خیالم را می‌سپردم به دست یک کارگردان بالیوودی تا اجازه بدهد من و حمیرا با آهنگ، دور ستون‌های بلند مرمرِ بانک برقصیم. حتی لاکردار نخوردن آن لیوان قهوه هم یک جورهایی باختن بود. بعد با خودم فکر کردم آدم چه بلایی باید سرش بیاید که چیزی برای باختن نداشته باشد و بتواند این دیالوگ را جاری کند. دیالوگی که آدم‌ها ممکن است زیر پتوی گرم هزار بار از سر غر غر بگویند. اما وقت نشانه رفتن لوله‌ی سرد یوزی به سیبک‌شان چی؟

توی خیال من، خیلی چیزها برای باختن وجود دارد. آدم ممکن است در آینده نزدیک کسی را بخواهد ببوسد. پس نرسیدن بهش، چیزی است برای باختن. اصلا شاید آن دیلاغ جوراب از سرش بیفتد و ببینم که ای دل غافل، دیلاغ نیست و یکی است به قشنگی فروغ. چیزی برای باختن ندارم؟ دارم. کیسه را خودم می‌دهم به حمیرا و مجبورش می‌کنم تا خرتناق پرش کند. بعد هم فروغ را می‌بوسم و پنج نفری بانک را ترک می‌کنیم.

خلاصه توی همین خیال‌ها بودم که ساختمان شرکت را رد کردم. فهمیدم که دارم زر مفت می‌زنم که چیزی برای باختن ندارم. خیلی چیزها هست و ممکن است باز هم باشد. حمیرا و فروغ و یک کیسه پول و یک لیوان قهوه سرِ میز حمیرا و هزار چیز دیگر. هزار بوس و لیس نکرده و هزار وعده قرمه‌سبزی نخورده و هزار بار دیدن هزار نفر که تا حالا ندیدم. هر چه می‌کشم از این امید است. امیدی که یک کیسه پر دارد از چیزهایی که نباید ببازم‌شان. تف بر تو ای امید.

۴۶۴

جانانم!
قرارِ ما سرِ مرز بیداری و خواب. جایی که واقعیت زورش را از دست داده باشد و خواب هنوز آن‌قدر جان نگرفته  باشد که ما را با خودش ببرد. جایی بین پیکِ اول و دوم. جایی که نه روز است و نه شب. جایی که مالک زمان و مکان و سرنوشت، ما هستیم. ما یعنی من و تو. جایی که اسم ندارد. جایی لبه‌ی دیواری بلند که تصمیم با خودمان باشد تا زیر چکمه‌ی واقعیت له بشویم یا در تاریکی خواب فراموش بشویم. قرار ما دقیقا همان جا که حاکم جهان ما هستیم.

۴۶۳

دو پاراگراف بنویسم  در خصوص شگفت‌انگیز بودن دست‌ها، بابت دل خودم. صد سال پیش از روی دوچرخه افتادم زمین و یکی از انگشت‌هایم را پکاندم. دو ماه مثل کرم ابریشم گذشتم‌اش توی پیله. بعد هم به سفارش دکتر، رفتیم پیش فیزیوتراپ. من و انگشتم. فیزیوتراپی یک سالن بزرگ با کاشی‌های سفید بود که آدم را یاد مرده‌شور‌خانه‌ای می‌انداخت که «صفر کشکولی» آن را به باشگاه بوکس تغییر کاربری داده باشد. فیزیوتراپ‌ها هر کنج باشگاه مشغول لت و کوب کردن مریض‌ها بودند. فضای سورآلی بود. مثل جهنمی که هر گوشه‌ی آن گناهکاری مشغول شکنجه شدن باشد. خوف کردم. تصمیم گرفتم فرار کنم و تا آخر عمر دوچرخه‌سواری نکنم و با درد انگشت بسازم. که خب، فرصت نشد و «ماریا» یقه‌ام را چسبید. همان فیزیوتراپی که قرار بود شکنجه‌ام کند. بهش گفتم که پشم و پیله‌ام از ترس ریخته و من طاقت درد ندارم. حتی بهش پیشنهاد دادم که بهم بی‌هوشی عمومی بدهد و چند روز بعد که روز خوبی بود و انگشتم دیگر درد نمی‌کرد بیدارم کند. که البته ماریا خندید و من را برد گوشه‌ی سالن و نشاند پشت میز و چیزی گفت که خلاصه‌اش این بود که «چقدر لوسی تو».  بعد هم دستم را آرام گرفت توی دست‌اش و گفت «این انگشتته؟». بعد هم انگشت‌هایش را برد لای انگشت‌هایم. وجب به وجب دستم  را آرام و با احتیاط مالاند. درست مثل کشاورزی که در مزرعه‌ی زعفران‌اش به نرمی قدم بزند و مراقب باشد تا گُلی را لگد نکند.

ماریا ماسک زده بود و فقط چشم‌هایش را می‌دیدم و پیشانی فراخ‌اش. چهل و پنج دقیقه‌ی تمام دستم را ماساژ داد و حرف زد. از خرابی لایه ازن بگیر تا کارتل‌های مخوف مواد مخدر کلمبیا و وضعیت زیر ساخت‌های کشور. صدای آخ و اوخ مردم هم پس‌زمینه‌ی عیش و عشرت من بود. البته من که نمی‌فهمیدم ماریا چه می‌گوید.  بس که صدای دست‌هایش بلند بود. یک بهشت برین برایم ساخته بود، وسطِ جهنم کشکولی. با خودم فکر می‌کردم که اگر فشار دستش را بیشتر کند و درد بکشم، باز هم خیالی نیست. درد و رنج هم اگر منبع درستی داشته باشد، تبدیل می‌شود به لذت. در خصوص لذت لمس دست‌ها دو جمله‌ی مختصر بهش گفتم. دور انگشتم را مالاند و گفت که دست‌ها زبان آدم هستند و بدون آن لال هستیم. یا یک چیزی شبیه به این. بعد هم قشنگ‌تر مالاند.

بعد از چهل و پنج دقیقه، دست‌اش را ول کرد و گفت تمام. در واقع در بهشت را باز کرد و پرتم کرد بیرون. دوباره صدای آخ و اوخ و فیزیوتراپ‌های کشکولی‌طور و جهان واقعیِ بیرون.  بی‌انصاف.

حالا هم دارم فکر می‌کنم که یک موسسه‌ی فرهنگی-مالشی بزنم با محوریت مالاندن دست‌های انسان گرفتار در جهان مدرن. آدم‌هایی که از دوچرخه نیفتاده‌اند و دست‌شان درد نمی‌کند اما قلب‌شان چرا. دست‌های مهربان و کار بلد اجاره می‌دهم بهشان. با کاربری‌های مختلف. دست برای گرفتن و قدم زدن از میدان ونک تا تجریش. دست برای گرفتن در رستوران مسلم. دست برای لمس لاله‌ی گوش در زمان نوشیدن شراب. دست برای گرفتن در ثانیه‌های هراس از تصادف. دست برای مراقبت از گردن در برابر سوز زمستان نابکار. دست برای پاک کردن اشک غلطان از روی گونه‌های خسته از بارش. دست برای گرفتنِ همین‌جوری. به زودی.