۴۱۰

از احوالات من اگر بپرسید که خب، بد نیستم. هنوز نفسی می‌رود که ممد حیات است و بر هر کدام آن شکری واجب. حرف چندانی برای زدن نیست. مغز در حبس چیزی برای گفتن ندارد. آن‌قدر اتفاقات زیادی در این چهار ماه افتاده است که مغز آدم آب و روغن قاتی می‌کند و هیچ کلامی جز فحش‌ برای آدم باقی نمی‌ماند. آن‌وقت‌ها که کارگاه رودشور کار می‌کردم، انباردار پا به سن گذاشته‌ی مودبی داشتیم که مو را از ماست می‌کشید بیرون. صبح به صبح بیل و کلنگ و فرغون سالم را تحویل پرسنل زحمت‌کش می‌داد و دم غروب ازشان پس می‌گرفت. خیلی وقت‌ها پرسنل زحمت‌کش به شکل وحشیانه‌ای زحمت می‌کشیدند و دسته بیل و کلنگ و فرغون را می‌شکاندند. انباردار هم می‌پرسید که چرا شکاندید؟ پرسنل زحمت‌کش هم بهانه‌های بنی اسرائیلی می‌آوردند که زمین سفت است و جنس بیل‌ها مزخرف است و  زیاد گوشت خوردیم و زورمان زیاد شده است و الخ. آن‌وقت بود که منطق و گفتگو به دیوار بن‌بست می‌خورد و  انباردار مودب‌مان پاچه‌هایش را ور می‌کشید، چشم‌هایش را می‌بست و کاتیوشای فحشش را می‌کشید به سمت پرسنل زحمت‌کش و با اعوان وانصار آن‌ها وصلت می‌کرد. اسم آن وضعیت روحانی را گذاشته بودیم بن‌بست گفتگو.

این همه روضه‌ی مصفا را خواندم تا شرح وضعیتم را داده باشم. آن‌قدر اتفاقات زیادی در این چهار ماه رخ داده است که رسیده‌ام که وضعیت روحانی بن‌بست گفتگو. دلم میل سخنش با هیچ کس نمی‌رود الا با فحش. لطفا متهمم نکنید. مگر فرهنگ لغات ما چند کلمه دارد که بتوانم با آن این‌همه فاجعه را توصیف کنم؟ در حالی که با چند تا فحش آب‌نکشیده می‌توانم گدازه‌های این آتش‌فشان درونم را بپاشم بیرون؟ مگر نه این‌که کلمات را گذاشته‌اند برای ترجمه‌ی احساسات؟ مگر فحش‌ها کلمه نیستند؟ هستند. کلمات مقدسی هستند برای این وضعیت روحانی.

از چهار ماه گذشته بر ما باریدن گرفته است. باید فقط دشنام داد. چون کلا رسیده است به بن‌بست. شده‌ایم همان انباردار بینوای کارگاه رودشور که پرسنل زحمت‌کش، دسته‌ی بیل و کلنگ‌مان را شکانده‌اند. فحش ندهیم؟ می‌دهیم. باید به کسانی که خودشان را مالک جهان می‌دانند فحش داد. به هر کسی که رسیده به این خودباوری غلط. به کسی که نمی‌فهمد که گاهی وقت‌ها خودباوری یعنی باور این‌که نمی‌تواند و او، آن چیزی نیست که نشان می‌دهد. خودباوری در نتوانستن به اندازه‌ی خودباوری در توانستن مهم است. دوباره افتادم روی چرخ حرف زدن. نه، همه‌ی این‌ها را قبلا همه هزار بار گفته‌اند. حالا فقط می‌ایستم پشت پنجره و قطره‌های سرگردان باران را تماشا می‌کنم که چشم‌هایشان را بسته‌اند به دل خاک می‌کوبند. زیر لب فحش می‌دهم. به همه اعوان و انصارشان. این روزها دشنام دیلماج احساسات من است.

۴۰۹

چند هفته‌ پیش تولد مادرم بود. خاله‌ام برایش یک پازل هزار‌تکه‌ای کادو گرفته و فرستاده دم خانه‌. همه‌ی خانواده‌ می‌دانند که روحیه‌ی مادر من اصلا با قرنطینه سازگاری ندارد و خانه‌ ماندن برای او مثل این است که مارکوپولو بشود مسئول بایگانی اداره‌ی ثبت و احوال. یک جا بودن برایش طاقت‌فرساست. پازل بهترین گزینه بود. یک پازل هزار تکه‌ای که دریا داشت و ساحل و عقاب. همان روز پازل را باز کرده و تکه‌هایش را ریخته روی میز ناهارخوری و شروع کرده به چیدن. پدرم می‌گوید از وقتی بساط پازل پهن شده، میز ناهارخوری نداریم. نداشتن میز ناهارخوری در خانه‌ی ما فقدان بزرگی است. میز ناهارخوری قلب خانه است. روی آن سه وعده غذا می‌خوریم. از بیرون که می‌آییم کلید و موبایل و محتویات جیب‌هایمان را روی آن خالی می‌کنیم. تصمیمات بزرگ زندگی‌ را پشت آن می‌گیریم. تصمیم به ازدواج. تصمیم به خریدن رنو ب پنجاه و دو. فروختن خانه‌ی حبیب‌اله. مهاجرت. عدم حمایت از احمدی‌نژاد. تصمیم به این‌که  ناهار چی بخوریم. تصمیم به فروش رنو ب پنجاه دو. احتمالا هیتلر هم مثل ما یک میز ناهارخوری درخور داشته که توانسته دنیا را فتح کند. حالا قلب خانه تبدیل شده به پادگان مادرم برای چیدن پازل. در واقع میز تبدیل شده به مغز خانه و محل تصمیمات منطقی‌ای که ماحصل آن یک تصویر واحد از دریا و ساحل و عقاب است.

امروز باهاشان تصویری حرف زدم. دوربین را برد بالا و پازل تکمیل شده را نشان داد. دیروز تا دم صبح با نگار میز را دوره کرده‌اند و تکمیلش کرده‌اند. الحق هم قشنگ شده بود. یک تصویر واحد از دریا و ساحل و عقاب. اما جای یک مهره خالی بود. مادرم گفت توی جعبه فقط ۹۹۹ مهره بوده است و نه هزار تا. حالا مانده‌ایم که جای خالی‌اش را چطور پر کنیم. مادرم می‌خواهد آن را قاب کند و معتقد است که پازل باید تکمیل باشد و تا هزار مهره‌اش کنار هم نباشند، پشت شیشه‌ی قاب نباید برود. نگار معتقد بود که همه‌اش را به هم بریزیم و یکی دیگر بخریم و از اول بسازیم و قاب بگیریم. پدر قاطعانه گفت نه و نظرش را در نطفه خفه کرد. تا کی بشقاب‌مان را بگذاریم روی زانو و قیمه بخوریم؟ گفتیم با مقوا مهره‌ی گم شده را ببریم و نقاشی کنیم و بچسبانیم سر جای مهره‌ی مفقود. اما این نظر هم به دل نمی‌نشیند و هر چقدر آن را خوب درست کنیم باز هم معلوم است که از خانواده‌ نیست. مثل حضور یک بادمجان است در جمع ۹۹۹ خیار. من نظرم را قاطعانه همان اول دادم. گفتم جای خالی‌اش را پر نکنید و همان‌طوری قابش کنیم. حالا سکان عقاب نباشد. در عوض خیلی سورآل است. بعدها که کرونا رفت، هر مهمانی که آمد، از ظن خودش یار آن مهره‌ی گم شده می‌شود. اصلا به نظر من نبودن آن مهره خیلی با معنی‌تر از بودنش است. خیلی وقت‌ها تا نباشیم، معنی پیدا نمی‌کنیم. مثلا ما امروز دو دقیقه در مورد این ۹۹۹ مهره حرف زدیم که به‌به چه تصویری درست کرده‌اند. اما در عوض یک ساعت در مورد آن مهره‌ی گم‌شده نظر دادیم. اصلا به نظر من وزن رفتگان خیلی بیشتر از وزن ماندگان است. لااقل در فرهنگ و عرفان شرق. من از همین الان شرط می‌بندم که اولین سوال ۹۹ درصد از بینندگان این تابلو این است که “اوا… این یه تیکه چرا نیست؟”.

اما خب. نظرم مردود اعلام شد. پدرم گفت یک قاب کت و کلفت برایش سفارش می‌دهد که کل سکان عقاب و مهره‌ی مفقوده را بپوشاند. صورت مساله را پاک کردیم. اما من هنوز نظرم به اهمیت رفتگان در فرهنگ است. کانون داستان‌ها و رشادت‌ها و زیبایی‌ها و کلمات قصار و تعمق و تعقل فقط مردگان و رفتگان است. اصلا بابت همین است که پیامبر زنده وجود ندارد. همه جای خالی دندان کشیده شده را بیشتر از ۳۱ دندان باقیمانده می‌بینند. خدا کند قاب مناسب گیرشان نیاید و همان‌طور سورآل پازل را بکوبند به دیوار. اسم تابلو را هم بگذارند فقدانِ پربارتر از حضور.

۴۰۸

اهواز که بودیم برای فرار از برنامه‌های ملال‌آور تلویزیون ایران، دست به دامان شبکه‌های عراق و کویت می‌شدیم. پدرم شش متر لوله‌ی گالوانیزه خریده بود و مثل علم کوبیده بود روی پشت‌بام. یک آنتن هیئتی هم وصل کرد به نوک آن. آن‌قدر ارتفاع داشت که امواج تمام شبکه‌های حوزه‌ی خلیج فارس را می‌بلعید. یک بار شبکه‌‌ی عراق مسابقه‌ی دومینو پخش کرد. برای من که تا حالا دومینو ندیده بودم برنامه‌ی مهیجی بود. این‌که چند آدم هفته‌ها وقت بگذارند و چند صد هزار مهره را کنار هم بچینند و بعد با یک سر انگشت همه را بریزند. عبث‌تر از این؟

دو روز بعد رفتم بازار کاوه. ته بازار یک فروشگاه بود که مصالح ساختمانی می‌فروخت. کاشی و سرامیک و سنگ مستراح و سیفون و الخ. نصف پس‌اندازم را لقمه کردم و گذاشتم توی دهان فروشنده و به جای آن ده برگ سرامیک کف حمام خریدم. هر برگی صد تا سرامیک داشت. سرجمع هزار تا سرامیک بندانگشتی گذاشتم زیر بغلم و آمدم خانه. رفتم توی اتاقم، در را بستم و شروع کردم به چیدن دومینو با سرامیک‌های صورتی. اتاق من یک اتاق ده متری بود که معمار کج‌سلیقه نه پنجره برای آن تعبیه کرده بود و نه کانال کولر. در واقع احتمالا موقع ساختن مردد بوده که این فضا را اتاق کند یا سونا. مرداد ماه اهواز، در سونا را می‌بستم و دومینو می‌چیدم. ظهر برای ناهار و اکسیژن می‌آمدم بیرون و نیم‌ساعت بعد هروله‌کنان برمی‌گشتم داخل جهنم موعود. دو هفته بعد هم ته‌مانده‌ی پس‌اندازم را ریختم توی خندق بلای مستراح‌فروش و هزار تا سرامیک دیگر اضافه کردم به مایملکم.

شدم استاد دومینو. دست‌هایم موقع چیدن نمی‌لرزید و نفسم را به اندازه‌ی قهرمانان زو می‌توانستم حبس کنم. دو هزار مهره را ریسه می‌کردم و می‌چیدمشان تنگ همدیگر. باهاشان طرح گل و ساختمان و درخت و صندلی درست می‌کردم. ساعت‌های متوالی. بعد هم که تمام می‌شد می‌رفتم اهل خانه را صدا می‌زدم که بیایند و ویران شدن عمارت را تماشا کنند. با ناخن اشاره، یکی از دو هزار سرامیک را هل می‌دادم و همه چیز ویران می‌شد. تباه‌تر از این؟ یک پسر سیزده ساله در فضایی ده متری که دی‌اکسیدکربن نجیب‌ترین گاز موجود در هوای آن بود، هزار ساعت می‌ساخت تا لذت ده ثانیه خراب شدن را ببرد. حس می‌کنم برای من یک لذت سادیستیک در تخریب هست که در ساختن نیست. البته نه هر تخریبی. تخریبی که شکل و مسیرش دست خودم باشد. تخریبی که من را ارضا می‌کرد. به هر حال پروردگار آن دو هزار مهره بودم و آن اتاق ده متری محضر من بود. می‌ساختم و از خراب شدنش لذت می‌بردم. دوباره و صدباره. شاید هم لذت ساختن بود که دستم را می‌برد به خراب کردن. خلاصه نمی‌دانم که می‌ساختم تا خراب کنم یا خراب می‌کردم تا بسازم. مهم هم نیست. کاش لااقل معمار برای این اتاق پنجره تعبیه کرده بود.

۴۰۷

اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. این حرف تو بود جانانم. آن را سال‌ها پیش پشت یک خاور سبز خوانده بودی. روزی که داشتیم می‌رفتیم کاشان تا طلبت را زنده کنی. این جمله  انگِ آن سفر بود. همه می‌دانستیم که آن پول زنده شدنی نیست و رفته توی شکم آن مردک و کود شده تا حالا. اما برای تو خودِ مبارزه مهم بود و نه سرنوشت مبارزه. درست برعکس من که معتقد بودم اهمیت در سرنوشت است. فرق بزرگ من و تو همیشه همین بود. من همیشه به فکر ته خط بودم. تو همیشه لذت طول خط را می‌بردی. من هیچ وقت یاد نگرفتم که طول خط، زندگی است و ته خط مرگ. تو زندگی کردی و من دویدم به سمت مرگ. خوش به حال تو.

روزهای انتخابات یادت هست که برای خاتمی رز  پخش می‌کردیم بین مردم؟ بعد می‌رفتیم رستوران مسلم؟ بس که گرسنه بودیم. لای هزار نفر دیگر ریسه شدیم توی صف غذا. تا نوبت‌مان بشود و از لای پله‌های تنگ مسلم برویم بالا و ماهیچه سفارش بدهیم. بعد آن‌قدر لای میزها دور دور بزنیم تا بالاخره جای نشستن پیدا کنیم. من از ثانیه اول که می‌ایستادیم ته صف، به فکر لقمه‌ی آخر بودم که قاشقم را می‌گذارم توی سینی چرب و از ازدحام می‌زنم بیرون. اما تو در ثانیه‌ی اول فقط به فکر ثانیه‌ی اول بودی. اصلا هر ثانیه به فکر همان ثانیه بودی. نه قبل و نه بعد. من به ثانیه‌ی سیر شدن فکر می‌کردم و تو به مسیر سیر شدن. سیاست را هم همین‌طور می‌دیدی. من ناامید از اصلاحاتی که رخ نخواهد داد و تو سرمست از مبارزه برای اصلاحاتی که می‌دانستی رخ نخواهند داد. تو سیاست را زندگی می‌کردی و من هیچ. تو جمله بودی و من نقطه‌ی ته خط.

تو سرِ فرصت زندگی کردی و من بی‌توجه دویدم به سمت مرگ. تمام راه تا برسیم کاشان من به فکر آن مشتی بودم که قرار است چهار ساعت دیگر پای چشمم بامجان بکارد. تو داشتی خاور سبز را نگاه می‌کردی که پشتش نوشته بود اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. داشتی راننده‌‌اش را نگاه می‌کردی که شانه‌هایش مثل برگ‌ آکالیپتوسِ توی باد، می‌لرزید. شک نداشتی که یا سندی گذاشته‌ یا شپ‌پره که این‌طور افتاده‌ به رقصیدن. اما من هیچ کدام را ندیدم و فقط به فکر مشت مردک بودم که انتظارم را می‌کشید. انتظار سرنوشت.  ته ماجرا چه شد؟ از دید من کتک خوردیم و پول دود شد و خلاص. از دید تو تا کاشان رفتیم، بعد از عوارضی توی هوای سرد نگه داشتیم و چای خوردیم و به راننده‌ی خاور خندیدیم و رفتیم پیش مردک و کافه را به هم ریختیم و نترسیدیم و کتک خوردیم و برگشتیم. حادثه یکی بود. اما روایت من از حادثه، همان بوق ممتدی بود که فقط نشان از مرگ بیمار داشت. ولی روایت تو ترسیم زندگی‌ای بود که بیمار قبل از مرگ داشت. این کجا و آن کجا.

جانانم. تو همیشه راست می‌گفتی. اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. زندگی دقیقا همان چای داغ در هوای سرد جاده‌ی کاشان است آن‌هم چهار ساعت قبل از این‌که مشت آن مردک دنیا را سیاه کند. چه بخواهیم و چه نخواهیم آن یک مشت سرنوشت‌مان بود. سرنوشتی که اهمیت نداشت. قسمت مهم آن آهنگی بود که راننده‌ی خاور گذاشته بود. سندی یا شپ‌پره. راننده‌ای که من اصلا چهره‌اش را به خاطر ندارم. چون من همین نقطه‌ی ته خطم.